تز «موتور کوچک، موتور بزرگ» هنوز کارآمد است / گفتوگو با اکبر معصومبیگی
اکبر معصوم بیگى، نویسنده و مترجم و عضو کانون نویسندگان ایران در گفتوگو با زمانه از بنبستهای تشکیلاتی و از اهمیت وجود «موتوری کوچک» میگوید که میتواند «موتور بزرگ» را به حرکت درآورد. ….
————————————————
اکبر معصومبیگی
تز «موتور کوچک، موتور بزرگ» هنوز کارآمد است
گفتوگو با اکبر معصومبیگی
«در جریان خیزش ۹۶ دانشجویان نقش این موتور کوچک را داشتند. دو شعار “اصلاح طلب، اصول گرا، دیگه تمومه ماجرا” و “نان، کار، آزادی” را تودههای میلیونی سر ندادند؛ جمع کوچکی از دانشجویان نبض زمانه را سنجیدند و درست زدند به هدف. تودههای میلیونی پژواک این دو شعار برجسته را نه در سال ۹۶ که در سال ۹۸ در گسترهای به فراخنای کشوری فریاد میکنند: کارِ دو جناح هیئت حاکمه اسلامی و به طریق اولی نظام اسلامی تمام است و باید برود. این بار لایههای میانی از طبقه افتاده به گرسنگانی میپیوندند که در نوبت پیشین با تردید به میدان آمده بودند، ولی آمده بودند…جنبش گسترده، بیسابقه، خونین و تمام کننده سال ۹۸ اساساً حاصل به میدان آمدنِ اقصای جامعه، یعنی فقیرترین، از طبقه افتادهترین و فراموش شده ترین لایههای طبقه کارگر و زحمتکش ایران است. اینبار حاشیههای انبوه و فراموش شده تهران نقشی کمتر از جنوب و غرب و شمال و شرق ندارند و باز این بار لایههای میانی و خرده بورژوازی است که به مغناطیس حاشیه جلب میشود؛ چون آینده خود را در آینه حاشیه میبیند.»
گفتوگو با اکبر معصوم بیگى، نویسنده و مترجم
■ کانون نویسندگان ایران نهادی است که ۵۰ سال قدمت دارد. وقفهها و گسستهایی در فعالیت آن وجود داشته، اما اصول و سنت و کارکرد آن تغییر نکرده است. در کشوری که حتی عمر نهادهای وابسته به دولت و شبه-دولتی، از سازمان برنامه بودجه گرفته تا دفتر بینالمللی گفتوگوی تمدنها کوتاه بوده است، تداوم تاریخی یک نهاد مستقل و مدنی یک مورد خاص و ویژه است. به عنوان عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان و کسی که سالها از نزدیک درگیر فعالیتهای کانون نویسندگان هستید، دلیل این تداوم تاریخی را چه میدانید؟
البته من این دو نهاد، را جدا از دیگر نهادهای حکومتی نمیدانم: «سازمان برنامه و بودجه» اساساً نهادی دولتی و حاکمیتی است مثل وزارت دارایی، و «دفتر گفت و گوی تمدنها»ی محمد خاتمی دم و دستگاهی دولتی بود برای عادی سازی روابط استبداد حاکم با غرب و به همین سبب با اتمام مأموریتش طبعاً دود شد و به هوا رفت. گمان می کنم نهادی مثل «انجمن جامعهشناسی» مثال درست تری باشد.
در تمام این پنجاه و یکی دو سه سال البته یک عامل همچنان ثابت مانده است. دو نظام حکومتی فرمان راندهاند بیآن که هیچیک در این عامل تغییری داده باشند مگر در دورههای ضعف حاکمیت استبدادی حکومتهای وقت: از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲، از اواخر ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷، از ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰. غرضم سانسور و سرکوب است. جز در این دورههای گاه بسیار کوتاه، سانسور و سرکوب با شدت هرچه تمامتر اعمال شده است، هرگز بست و بندهای سانسور سستی نگرفته بلکه تور سانسور (و طبعاً سرکوب) با شدّت و حدّت بیشتری گسترش یافته است. شاه در اوایل سال پنجاه حوصلهاش از «آن همه» مجله سررفت. دستور داد با مدیران مجلات صحبت کنند و ببینند شاید بشود آنها را خرید و از شرّ مجله بازی خلاص شد. چنین نیز شد. بیشتر مجلات تعطیل شدند و فقط مجلات و نشریات همسو یا کاملاً خنثا ماندند. بنابراین، در سالهای منتهی به انقلاب بهمن وضع مطبوعات حتی قابل مقایسه با آزادیهای نسبی میانه دهه ۴۰ هم نبود. وضع به مراتب وخیمتر شده بود. همچنین است حال و وضع جمهوری اسلامی و چه بسا بسیار وخیمتر. این بار با حکومتی سروکار دارید که از قعر تاریخ سر برآورده و میخواهد و مصرّ است احکامی را به موقع اجرا بگذارد که هیچ سازگاری با هیچ جای جهان امروز ندارد. این است که هر جا به تنگنا یا تنگناهایی برمیخورد (و این تنگناها کم نیست و هرقدر که بر عمر این حکومت افزوده میشود بر شمار آن هم افزوده میشود)، علت را در اجرا نشدن این احکام و علت این معطل ماندن احکام را در «نفوذ» دشمن پنهان ستیز و نامرئی میبیند و طبیعی است که باز تنها راه گریز را سانسور و سرکوب بیشتر و گستردهتر و پیچیدهتر میبیند. کافی است وضع کنونی مطبوعات، کتاب، فیلم، و دیگر اقلام فرهنگی را با دوسه ساله اول انقلاب و حتی برخی سالهای دهه ۶۰ قیاس کنید تا عیار کار دستتان بیاید. در این تمام سالیان وضع سانسور، دخالت مستقیم و عیر مستقیم نهادهای امنیتی-نظامی در امور فرهنگی صدها برابر وخیمتر از آن سالیان شده است.
در چنین وضعی دو راه پیش پای نویسنده مستقل و متعهد به آزادی و آزادی بیان بوده است: یا به قول هدایت «بغمه هندی» بگیرد و به گوشهای بخزد و درویشی پیشه کند یا پا به عرصه بگذارد، با دشواریها درآویزد و گاه چه بسا جان در سر عقیده خود کند: «آیا عقل را شایستهتر اینکه مدام از منجنیق و تیر دوران جفاپیشه ستمبردن، و یا بر روی یک دریا مصائب تیغ آهختن، و از راه خلاف ایام آنها را سرآوردن؟» باور بفرمایید شوخی نمیکنم، قضیه همین قدر هملتی و همین قدر «بودن و نبودنی»، و صد البته حماسی است.
در جامعهای که وِرد کلامش «دیگی که برای من نجوشد بگذار در آن سر سگ بجوشد» است، انحلال در تودهی درهمِ عامه ناس اصل مسلّم و بدیهی است و تشکیلات محلی از اعراب ندارد، استمرار بخشیدن به فعالیت نهادی که به قول شاملو مشخصهی اصلیاش «آزادگی و ناوابستگی به قدرت» است، کاری است کارستان. البته کانون نویسندگان ایران از حکم عام جامعه ایران مستثنا نیست. همیشه اقلیتی پیش قدم شده است، همیشه «موتور کوچکی موتور بزرگ» را به حرکت درآورده است، و به طور معمول همین «موتور کوچک» بوده است که در دورههای فترت و عسرت پا پیش گذاشته است، کسانی از این موتور کوچک که توان «جمع کنندگی» داشتهاند با کسانی مشورت کردهاند، به اصطلاح مزه دهانشان را چشیدهاند، عدهای را که اهل کار تشخیص دادهاند دعوت کردهاند، مهمانی مختصری دادهاند، موضوع را عنوان کردهاند و در یک کلام چراغ اول را روشن کردهاند.
اما بیگمان آنچه مایه دوام کار کانون شده یکی استمرار بیتخفیف سانسور و سرکوب در این پنجاه و اندی سال بوده است، دیگری آن دواصل زرین که شاملوی عزیز در پیام خود به نخستین مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۷۸ پس از قتل تبهکارانه محمد مختاری و محمدجعفر پوینده از آن یاد کرد و سرانجام اقلیت متعهد و آزادیخواه کوچکی که در تمام این نیم قرن هر خطر و دشواری را به جان خرید تا نهاد نویسندگان مستقل و آزادیخواه زنده بماند. این سه عامل بیشترین تأثیر را در استمرار این نهاد داشته است.
اما این یک رُویه روایت سرگذشت کانون نویسندگان ایران بود، و البته رویه دلپذیر آن که سراسر مقاومت و ایستادگی در برابر هیولاست. کانون رویه دیگری هم دارد. طی همه این سالیان کسانی بودهاند، با عِده و عُده بسیار، به خصوص در عصر جمهوری اسلامی، که خواستهاند کانون را وابسته به یکی از جناح های استبداد حاکم کنند. ماجرای اخراج پنج عضو تودهای کانون در سال ۱۳۵۸ به سبب نقض آشکار اصول آزادیخواهی کانون و واداشتن کانون به اطاعت از حکومت، معروف حضور همگان هست و اینجا نیازی به تکرار آن نیست. از پس از ۲ خرداد ۱۳۷۶ هم عده دیگری، و این بار در زیِ اصلاح طلبی، همان نغمه شوم طرفداری از یک جناح در مقابل جناح دیگر را کوک کردند که تفصیل آن در اینجا نمیگنجد. این بار این کسان ظاهرالصلاحتر مینمودند، چون ظاهراً حزبی نبودند و دستور حزبی نمیگرفتند ولی روش و نگرششان دست کمی که از استقلال شکنان سال ۵۸ نداشت سهل است، به دلیل این که بود و نبود حکومت بر آفتاب افتاده بود به مراتب فجیعتر و زشتتر بود…
■ مسعود احمدزاده، با الهام از رژی دبره، جنبش چریکی را «موتور کوچکی» میدانست که میتواند «موتور بزرگ» یعنی تودهها را به حرکت درآورد. شما هم برای توضیح تداوم کار کانون نویسندگان در دورههای فترت و عسرت از همین استعاره استفاده میکنید که بر نقش تعیینکننده نیروی پیشاهنگ تأکید دارد. آیا هنوز این تز را کارآمد میدانید؟ یکی از معضلات تز احمدزاده این است که فرایند پیچیده سیاستزدایی از جامعه و سیاسیشدن مردم را به شکلی روانشناختی و تقلیلگرانه صرفاً با عنصر «ترس» و «غلبه بر آن» توضیح میدهد.
راستش تز احمدزاده تز تازهای نبود. پیش از او لنین با پیش کشیدن نقش مهم و تعیینکنندهی حزب پیشتاز انقلابی (حزب سازمان یافتهای از انقلابیان حرفهای تمام وقت)، همین تز را منتها در شکل و شمایل حزب پیشگام طرح کرده بود. تازگی کار احمدزاده یکی در مفهومسازی «موتور کوچک، موتور بزرگ» بود که اصطلاحی است که در مکانیک هم به کار میرود و در کار یک ساعت هم میشود آن را دید. دوم این که غرضش از این تز صرفاً بسیج روشنفکران انقلابی بود و نه ترکیبی از کارگران و روشنفکران انقلابی مورد نظر لنین و دیگران . هدف چریکهای فدایی در وهله نخست بسیج روشنفکران انقلابی بود و در این هدف، به گمان من، کاملاً موفق بودند؛ چیزی که هست فداییان، به دلایلی که جای بحث آن اینجا نیست، از این مرحله جلوتر نرفتند. سال ۵۴ و ۵۵ سال بحرانها و بن بستهای تازه است و راه حلهای تازه میطلبد. در تاریخ جنبش های انقلابی هم، درست مانند تاریخ هنر برای راهگشاییهای بیانی، بُنبستهایی پیش میآید که وظیفه نیروی پیشتاز درهم شکستن این بُنبستهاست (چنان که هنرمندان پیشتازهم بُنبستهای بیانی را میشکنند— از اینجاست تغییر سبکها و اسلوبهای بیانی).
همین امروز هم یکی از بزرگترین مشکلاتی که بر سر راه هر نیروی انقلابی قرار دارد بُنبستهای تشکیلاتی است. راهحلهای پیشین آشکارا کارآمد نیست. عصر، دیگر شده است و دیگر نمیتوان با اَشکال گذشته موانع تشکیلاتی کنونی را رفع کرد. فلج کنونی از اینجاست. چه باید کرد؟ باید بن بستهای ادواری را شکست. بگذریم. من در تز «موتور کوچک، موتور بزرگ» تقلیلگرایی روانشناختی نمیبینم، شاید منظورتان تز پویان است در باب «دو مطلق: مطلق قدرت بیحدّ و حصر دشمن، ضعف و ترس مفرط و بیحدّ و حصر طبقهی کارگر و نیروهای پیشرو». راستش هر تعریف، به حکم تعریف بودن، همین که قرار است «جامع و مانع» باشد، به عبارت دیگر، جامع را نگه دارد و مانع را کنار بگذارد، تقلیلگراست. علیالاصول عیبی هم ندارد. مدلهای علمی هم چنیناند: اساسیها و مهمها را از غیراساسیها جدا میکنند تا بتوانند «مدل » بدهند، اگر گریزی به وبر بزنیم، «تیپ ایدئال» هم آگاهانه تقلیلگراست. مشکل زمانی پیش میآید که همه چیز را به مدل تقلیل دهیم. ترسی که شهید پویان از آن سخن میگفت، ترسی واقعی بود و مطلق بود، ولی در مقابل این ترس، هیچگاه، مقاومت گُم و ناچیز نبود و همه چیز را نمی شد و نمیشود به ترس مطلق فروکاست.
سرانجام، بله، گمانم این است که تا جامعه طبقاتی برجاست (خواه به درجات بسیار بالاتر در جامعههای استبدادی خواه به درجات بسیار کمتر در جامعههای دموکراتیک) همیشه درجه آگاهی و میل به کنشگری و مقاومت در برابر حاکمیت با ناموزونی قرین است و ناگزیر تز «موتور کوچک، موتور بزرگ» کارآمد است و به قول امروزیها «جواب میدهد». باری، در کانون نویسندگان ایران هم در این سه دوره— چه در دورهی نخست و چه در فترتهایی که پیش آمد— به سبب همین ناموزونی همیشه کسانی پیش قدم شدهاند و چراغ رو به خاموشی کانون را شعلهور کردهاند.
■ در ایران نهادهای مدنی، احزاب و سندیکاها وانجمنهای مستقل و مردمی سرکوب میشوند و اجازه فعالیت پیدا نمیکنند، حتی آنهایی که قوانین موجود اجازه و امکان تأسیس آنها را داده ، مثل انجمن صنفی یا هیأتهای نمایندگی کارگری، مگر اینکه فعالیتشان حداقلی باشد و فراگیر نشود. در چنین وضعیتی، مطالبات و خشم انباشت میشود و ناگهان به شکلی تودهای و خودانگیخته فوران میکند، مثل آنچه در دی ماه ۹۶ یا آبان ۹۸ دیدیم. نتیجه نهایتاً وجود «ارگانهای بدون کالبد تودهای» است و گهگاه ظهور یک «پیکر بیشکل بدون ارگان»؛ بدون اتکا به دولت و شکافهای دورن حاکمیت، از این وضعیت چهطور میتوان خارج شد؟
شورشهای تودهای و غالباً بیهدف، بیهیچ خواسته معین و حتی شعار مشخص و مُنجز و گاه «کور»، مختص همه جامعههایی است که از کوچکترین حق تجمع، ابراز خواستهها، تشکیل نهادها و انجمنهای مستقل، احزاب و سازمانها و تشکلها و اتحادیههای صنفی مستقل محروماند و فاقد هرگونه سوپاپ اطمیناناند. توده درهم جمعیت فقط در لحظهی شورش است که در کنار یکدیگرند، در مواقع دیگر کوچکترین تماس کارسازی با هم ندارند. شورشهای اعتراضی ۹۶ و ۹۸ (و به خصوص ۹۸) از این این اصل مستثنا نیستند.
پا را از این هم فراتر میتوان گذاشت. آنچه به انقلاب ۱۳۵۷ شهرت دارد در آغاز به هیچ رو از طبقهی کارگر صنعتی ایران آغاز نشد، چنان که درمیانه کار هم، اگر صنعت نفت را کلیدیترین صنعت کشور بدانیم و اعتراض و اعتصاب آن را تعیین کننده بدانیم، اعتراض به رژیم شاه در آغاز نه از پرولتاریای این صنعت که از لایههای میانی مهندسان آگاه صورت گرفت. شورش از حاشیه نشینهای شمیران نو و خاک سفید آغاز شد، حاشیه نشینان به خیابانها سرریز کردند و تا پایان سال ۵۷ در خیابانها ماندند. این لایههای گستردهی اجتماعی که این روزها از آن به precariat (ترکیبی از precarious و proletariat یا subproletariat ) تعبیر میشود، در هیچ جنبهای از زندگی ثبات ندارند: شغل مشخصی ندارند، طبعاً به عکس طبقه کارگر صنعتی و نیمه صنعتی کارفرمای واحد (چه دولتی و چه خصوصی) ندارند. گاه، به اقتضای وضع ناپایدارشان، در هفته دو یا سه شغل تعویض میکنند، چیزی به اسم آینده برایشان معنی ندارد، همینکه روز را به شب و شب را به روز برسانند باید کلاهشان به آسمان هفتم بیندازند، از تأمین اجتماعی، بهداشت، آموزش، بیمهی درمانی، حقوق بازنشستگی (اگر اساساً به سن بازنشستگی برسند) محروماند. خوش نشیناند، امروز اینجا هستند و فردا جای دیگر.
بیثباتی، نداشتن امنیت، فلاکت و فقر مطلق و نومیدی اجتماعی نشانههای آشکار این طبقه است که به مراتب بیچارهتر و مستأصلتر از «لمپن پرولتاریا» مارکس است که دست کم دارای ثباتی نسبی بود و برخی ارباب قدرت به کارشان میگرفتند یا در مافیای اقتصادی سهمی داشتند. طبقهای است که کمترین شاهدی در دست است که بتواند نشان دهد اساساً سازمانپذیر است.
تجربهی تاریخی حاکی از آن است که این طبقه به سبب ۱) یأس و سرخوردگیاش از هرگونه ساختار اجتماعی-سیاسی؛ ۲) پراکندگی و عدم یکجانشینی (کارگران صنعتی و نیمه صنعتی و کارگاهی هر روز در زیر سقف معینی کار میکنند و طبعاً و ناگزیر با هم ارتباط مستمر دارند) ممکن است از هر نیروی سیاسی پشتیبانی کند که از خود قدرت و سطوت و صولت نشان میدهد و «قسم میخورد» که همه مسائل را به اتکای «مردم» و نیروی لایزال تودهها «یکشبه» حل میکند و نخبهها را یکباره به دریا میریزد. در سال ۵۷ همین اتفاق افتاد. هیچ دلیلی در دست نداریم که همین اتفاق برای حکومت سراسر فساد و تبعیض و ستم طبقاتی و مستبد جمهوری اسلامی نیفتد. مارکس بیش از صد و پنجاه سال پیش هشدار داد که پیکارِ طبقاتِ در حال جدال «هر بار یا به دگرگونی انقلابی سراسر جامعه، یا به نابودی مشترک طبقات در حال ستیز انجامیده است». به قول دانیل سینگر «سیاست هم مثل طبیعت از خلاء بیزار است. اگر ترقیخواهی و چپ دست برنیاورد، فاشیسم و پوپولیسم آماده است که به وظیفهاش عمل کند». هیچ تضمینی نیست که واقعه سال ۵۷، به همان وخامت یا وخیمتر از آن، تکرار نشود. خاصه که این بار نیروی سازمان نیافته به مرتب گستردهتر و متنوعتر و هزار بار گرسنهتر است. یادمان باشد که در آبان سال ۹۸ هم نه طبقه کارگر صنعتی، که ساکنان خراب آبادها، شهرکهای اقماری، بیآیندهها، و در یک کلام لشکر عظیم گرسنگان جرقههای اول را زدند و سپس دیگران را به دنبال خود به عرصه کشاندند. لابد توجه دارید که میان شورش سال ۹۸ با شورش سال ۹۶ تفاوت بسیار قائلم.
چاره چیست؟
گرچه هیچ قصد ندارم الگو یا blueprint، حاضر آمادهای به دست دهم (چون چنین الگویی وجود ندارد و فقط با کار و فعالیت مستمر و صبورانه و با آزمون و خطاهای مکرر به دست میآید)، اگر منظور از سئوال را درست دریافته باشم، غرض از «ارگانهای بدون کالبد تودهای» و «پیکر بیشکل بدون ارگان» وجود سازمانها و احزاب و در یک کلام نهادهای فاقد پایه تودهای نهادی و تودههای بدون ارگان رهبری است. پیش از هر چیز به نظرم یاید فاش بگویم که دیگر امکان ندارد که با گفتمان حزبی سابق به جنگ مشکلات و تنگناهای تشکیلاتی کنونی رفت. اگر قرار است به دموکراسی رادیکال پابندی داشته باشیم، و با مسائلی دست و پنجه نرم کنیم که تازهاند و تا قبل از ظهور جنبشهای اجتماعی جدید سابقه نداشتهاند باید پذیرفت که عصر کنونی با همین گذشته چهل-پنجاه سال پیش در نحوهی سازماندهی تفاوتهای اساسی کرده است.
اکنون باید پذیرفت که دوران جنبشهای تک پایه بهسر آمده و تنها با اتکا به جنبشهای چند پایه است که میتوان به بسیاری از مسائل پاسخ گفت. احزاب سنتی الگوی خاصی برای کار دارند. کادرهایی دارند و این کادرها زیر مجموعههایی که با سلسله مراتبی به پایینترین سطوح اتصال پیدا میکنند. در خصوص کارگران متشکل صنعتی و حتی نیمه صنعتی این الگو جوابگوست، اما در مورد لایههای مورد نظر ما که عمدهی شورشیان مورد بحث را تشکیل میدهند تاکنون نه موفق بوده و نه کارآمد و نه لازم.
به این ترتیب، نخستین کاری که میتوان کرد دسترسی به لایههایی است که فعالان و روشنفکران و آگاهان تا کنون به آنها دسترسی نداشتهاند. وضع تا به جایی خراب است که برخی فعالان کارگری که به زندان افتادهاند، بنابر گفته خودشان، تاکنون با چنین قشری هرگز برخورد نداشتهاند و تازه در زندان است که با لایههایی از آنها آشنا میشوند. گذشته از این، از آنجا که این لایهها درماندهترین و نیازمندترین لایههای موجوداند، آنچه اجتنابناپذیر است ایجاد نهادهای مردمی مستقل واسطهای است که بتواند ضمن رفع هرچند ناچیز این نیازها (انواع نیازهای درمانی، بهداشتی، آموزشی، معیشتی-اقتصادی و…) این آگاهی را در میان این قشرها بپراکند که فقط در پرتو کار متحدِ همه بیچیزان است که میتوان امیدوار بود بتوان از دور تکرار شونده فقر و فاقه و سرکوب خلاصی یافت. ولی در هر حال، نخستین کار دسترسی به این لایههاست، چراکه طبقات کارگر و زحمتکش، به اقتضای نحوه زیست مشترکشان، از امکان بالقوهی عالَم مشترک بیبهره نیستند و در دورههایی که حاکمیت دستخوش شکاف میشود و ضعف حاکمیت استبدادی دست میدهد و طبعاً توازن قوا به هم میخورد، همواره میتوانند از حداقل امکان بالقوه سازمانیابی برخودرار شوند.
اما در مورد لایههای مورد نظر، که تاریخ معاصر ما نشان داده است گرچه در شرایط عادی از زمره فراموششدگان و «نامرئی»اند، در شرایط بحرانی و انقلابی بیشترین تأثیر سیاسی و اجتماعی را دارند، وضع کاملاً فرق می کند. ایجاد نهادهای خودگردان، از انواع مختلف و به اقتضای نیاز، از ضروریات هر نیرویی است که نمیخواهد به الگوی سلسله مراتبی بالا-پایین تن درهد. فقط محض یک نمونه از تنوع نیازها: در محلهای زنان از ترس انواع مزاحمتها، از جمله مزاحمت جنسی، نمیتوانند در عرصهی عمومی ظاهر شوند و گاه حتی به همین سبب از تحصیل محروم میشوند. اینجا ایجاد امنیت محله اگرنه مشکل همه، باری مشکل زنان است و تنها راه تأمین امنیت تشویق و ایجاد نهادهای کاملاً خودگردانی است که همهی نیروی خودرا از خود میگیرند تا از امنیت زنان دفاع کند. در جای دیگر، با حداقل امکانات مالی میشود صندوق تأمین پزشک و دارو ایجاد کرد. در جای دیگر حداقل کمک مالی میتواند نهاد معیشتی- اقتصادی خودگردانی پدید آورد که خود به پاگرفتن نهادهای خودگردان و به خودمتکی و مستقل از این و آن نهاد دولتی یاری رساند. غرضم این است وجود همین لایهای گسترده اما «سازمانناپذیر» مقتضیات تشکیلاتی بیسابقهای دارد که با اشکال پیشین سازماندهی تفاوت معنی دار دارد.
■ آنطور که از صحبتهای شما برمیآید، اعتراضات آبان ۹۸ را بیشتر از جنس شورش حاشیهنشینان میدانید و اعتراضات دی ماه ۹۶ را بیشتر از جنس شورش کارگران. با چه معیاری و نظر به کدام دادههای اجتماعی قائل به این تمایز هستید؟ و آیا اساساً فکر میکنید تناظری میان خواست، شعارهای معترضان و ترکیب طبقاتی آن وجود دارد؟ با توجه به اینکه از دی ماه ۹۶ تا امروز در تجمعات و اعتراضات مردم، هم شعارهایی از جنس «نان، کار، آزادی» شنیده میشود و هم شعارهایی همچون «رضاشاه روحت شاد».
در شورشهای گسترده و تکاندهنده سال ۹۶ به هیچرو نمیتوان مایهای به جا مانده ازجنبش اعتراضی سال ۸۸ را انکار کرد. هنوز بخش وسیعی از خرده بورژوازی و بخشهای زیر فشار طبقه متوسط در خیابانهاست و از ترس این که مبادا یک بار دیگر، مثل سال ۵۷ و سالهای پس از آن، از طبقه بیفتد و به اصطلاح «پرولتریزه» شود، به لشکر گرسنگان میپیوندد، ولی استثناهایی در کار است: تهران، به عنوان متروپولی که در تاریخ سیاسی معاصر ایران نقش برجسته و بلکه تعیینکننده داشته در خیزش ۹۶ نقشی ندارد، ولی از قضا شعارهایی را جمعِ کوچک و اقلیتی، در زمان درست و در مکان درست، سرمیدهند که درست نقش همان موتور کوچک را دارد. دوشعار «اصلاح طلب، اصول گرا، دیگه تمومه ماجرا» و «نان، کار، آزادی» را تودههای میلیونی سرنمیدهند، جمع کوچکی از دانشجویان نبض زمانه را میسنجند و درست میزنند به هدف. تودههای میلیونی پژواک این دو شعار برجسته را نه در سال ۹۶ که در سال ۹۸ در گسترهای به فراخنای کشوری فریاد میکنند: کارِ دو جناح هیئت حاکمه اسلامی و به طریق اولی نظام اسلامی تمام است و باید برود. این بار لایههای میانی از طبقه افتاده (declassed) به گرسنگانی میپیوندند که در نوبت پیشین (۹۶) با تردید به میدان آمده بودند، ولی آمده بودند.
باز هم تأکید میکنم، غرضم از کارگران، گارگران صنعتی نیست، این طبقه، چنان که پیش از این گفتم، با امتیازهایی که از دو هیئت حاکمه شاه و جمهوری اسلامی گرفته (شغل ثابت، حقوق ثابت، مزایای فصلی و…) سخت محافظهکار است و در خصوص کارگران نفتگر حتی در سال ۵۷ پس از ۱۷ شهریور و عمدتاً به تحریک مهندسان لایههای میانی و کارگران «تودهای» جان به در برده از سرکوبهای سال ۳۲ دست از کار کشید و به این ترتیب تیر خلاص را به رژیم شاه زد و کار را تمام کرد. بنابراین، من با لفظ «حاشیه نشینان» مشکلی ندارم، و چنان که پیشتر هم گفتم، با این که هیچ به تکرار تاریخ اعتقادی ندارم، ولی تکرار سال ۵۷ را بعید نمیدانم. بله جنبش گسترده، بیسابقه، خونین و تمام کننده سال ۹۸ اساساً حاصل به میدان آمدنِ اقصای جامعه، یعنی فقیرترین، از طبقه افتادهترین و فراموش شده ترین لایههای طبقه کارگر و زحمتکش ایران است و گرچه میتوان از جنبههای مهمی آن را دنباله جنبش سال ۹۶ شمرد ولی ماهیت آن اساساً سراسری و کارگری است به مفهومی که شرحش رفت. اینبار حاشیههای انبوه و فراموش شده تهران نقشی کمتر از جنوب و غرب و شمال و شرق ندارند و باز این بار لایههای میانی و خرده بورژوازی است که به مغناطیس حاشیه جلب میشود؛ چون آینده خودرا در آینه حاشیه میبیند. تحول دیگری که باید از آن یاد کرد شرکت فعال و گسترده «مهاجرین» است که تا دیروز، به هر معیار که بسنجیم، کشور مقصد خودرا (که ایران باشد) به کشور مبدأ خود (بگیریم مثلاً افغانستان) ترجیح میدادند و بنابراین اعتراضات را، دست کم به طور بیواسطه، اعتراضات خود نمی دانستند. سال ۹۸ این موازنه را به هم زد: این بار حتی لایههای متوسط کشورِ مقصد، خود از طبقه افتادهاند (مهاجرت کنندگان معکوس، ماشین خوابها، لشکر انبوه زبالهگردها و…)، و بنابراین تکلیف «مهاجرین» که همیشه هم با تبعیض و ستم و تحقیر و بیحقی مواجه بودهاند روشن است. همین جا، این نکته را هم بیفزایم که در شعار «نان، کار، آزادی» به گمان من تا این جای کار اصل بر دو جزء روشن و مشخص و صریح اول، یعنی نان و کار، است و مفهوم مبهم و نامشخص «آزادی» هنوز چنان که باید و شاید برجستگی ندارد.
■ چشمانداز را چه میبینید؟
با همه ارادت خالصانهای که به آنتونیو گرامشی دارم، همیشه به این گزینگویه مشهور او که «بدبینی عقل را قرین خوشبینی اراده میخواهد»، به دیده شک و بلکه گاه به چشم انکار نگاه کردهام و با خودم گفتهام که نمیشود با بدبینی عقل اراده بیپیر را به کارانداخت. اما راستش حالا که به اوضاع دقیقتر نگاه میکنم، می بینم کمی چاشنی بدبینی کمک کند تا شاید خوشبینی اراده را با غلظت بیشتری در کار آورد.
انقلابها با امید اجتماعی، امید به آیندهای آرمانی (آرمانی، در هر سطحی که در نظر داشته باشید) شکل میگیرند. انقلاب با امید به پشت سر گذاشتنِ دوزخ و رسیدن به بهشت آغاز میشود نه از سر استیصال، نومیدی و درماندگی اجتماعی. انقلاب ۱۳۵۷، به هر معیار که به آن نگاه کنید، انقلاب امید بود، جامعه سرشار از آرمانهای نیک، امید به فردای بهتر، زندگی بهتر، و جهانی بهتر، روحیهی همبستگی، معاضدت، مهربانی، همکاری و همگامی بود. درهای خانهها به روی همهی کسانی که در پیِ تغییر بودند باز بود (جای خوشوقتی است در وقایع آبان ۹۸ این موارد کم پیش نیامد). شکست این انقلاب و قدرتگیری ارتجاع و ستمی به مراتب وخیمتر و خونبارتر از گذشته، فاجعهای بود که ابعادش بسیار بزرگتر از امیدی بود که به پیروزی آن بسته شده بود، بسیار بزرگتر. از آن پس آنچه رخ داده اگر توهّم کودکانه و ابلهانه به بخشی از هئیت حاکمهی کنونی و چشمداشت به سهیم شدن در خوان نعمت گستردهی نظام رانتی-امنیتی-نظامی نبوده، با نوعی نومیدی و استیصال همراه بوده است و طبعاً پس از هر طغیان تن دادن به وضع موجود بوده است نه امید به فردایی بِه از این. این است که در نبودِ نهادها و سازمانهای مرجعی که بتوانند روح امید را در تودهی مردم و عامهی ناس(غرضم همانها هستند که در دی ۹۶ و خاصه آبان ۹۸ به خیابانها آمدند) بدمند، وظیفه نیروی آگاه است که هم به خود امید بدهد و هم به خصوص به مردم امید. فقط با امید به تحول اجتماعی است که هم میتوان از «وندالیسم» پرهیز کرد، هم توش و توان تحولخواه مردم را در هر شورش بینقشه هدر نداد و هم به راستی تحول پدید آورد، وگرنه چشم انداز روشنی نمیبینم. با احدی هم رودربایستی ندارم.
من و امثال من با سنت «حالا برویم جلو، بالاخره یک طوری میشود» یا «جنبشهای اجتماعی لاجرم رهبران خودرا از دل خود بیرون میدهند» و این قبیل دلخوشکنکهای عاری از روح مسئولیت و تعهد بار نیامدهایم. همه کار را با برنامه و نقشه راه و پیشبینی آینده نزدیک و در یک کلام تشکل به انجام رساندهایم. ممکن است پیروز نشده باشیم ولی خوب میدانستهایم که کجای کار کم گذاشتهایم و چه باید میکردیم که نکردهایم. وانگهی، روحیهی اجتماعی و تکیه بر کار و تصمیمگیری جمعی در حکم هوایی بوده که در آن دم میزدیم. این بار با دو راههای که مارکس در صفحههای آغازین «مانیفست» پیش کشیده است بیش از هر وقت دیگر (بسیار بیش از سال ۵۷) مواجهایم: در بحران مرگبار کنونی یا نیروهای امید به آزادی و برابری و دموکراسی به پیروزی میرسند یا به قول آن قطعه شعر الکساندر پوپ «دست تو بیاید/ پرده را بیندازد/ و جهانی در تاریکی فرو رود». راه سومی وجود ندارد، هیچ چیز بر راهی میان این دو شِقّ گواهی نمیدهد. این است که از قضا اگر از بدبینی بجا و درست عقل بگذریم، باز هم تکیه را بیش از هر وقت دیگر بر اراده میگذارم.
در این هیابانگ پر شور و شَغَب آنچه اهمیت دارد ایجاد پلهای میانجی و تکیه بر نهادسازی و متشکل کردن و تربیت سیاسی مردمی است که اگر به شِقّ نخست سوق داده نشوند، بسیار آسان به سمت شِقّ دوم رانده میشوند، در یکی دو دهه اخیر در جهان «متمدن» پوپولیسم (خواه از نوع راست افراطی و فاشیسم روزمره و خواه ازسنخ چپ) حرف آخر را زده است و نمیتوان به جِدّ نگران نبود، و اینجاست که باز طبعاً نقش «موتور کوچک» بیش از هر وقت دیگری برجسته میشود: غرضم آن نیروی آگاهِ امیدبخشی است که باید این خلاء را پر کند.
منبع: زمانه
https://www.radiozamaneh.com
——————————————————
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.