خسرو صادقیبروجنی: “همین را میخواست بگوید …”، در مورد کتاب «نون نوشتن» نوشته محمود دولت آبادی
خاطرات نه وصفِ حال، بلکه وصفِ گذشتههاست. اما محمود دولتآبادی نشان داد میتوان به گونهای خاطرات را برگزید که در عین حال وصف حال باشد؛ سقوط از روشنفکری متعهد به داستاننویسی ملتمس در هر نظر و گفتگو. ….
————————————————-
در مورد کتاب «نون نوشتن» نوشته محمود دولت آبادی
همین را میخواست بگوید …
خسرو صادقیبروجنی
خاطرات نه وصفِ حال، بلکه وصفِ گذشتههاست. اما محمود دولتآبادی نشان داد میتوان به گونهای خاطرات را برگزید که در عین حال وصف حال باشد؛ سقوط از روشنفکری متعهد به داستاننویسی ملتمس در هر نظر و گفتگو.
سقوط آقای نویسنده را این سالها در هر مصاحبه و اظهارنظری، به عینه مشاهده میکردم. سقوط از چه به چه؟ از یک روشنفکر متعهدِ ضد سانسور و عضو کانون نویسندگان ایران، به داستاننویسی که با نگاه ملتمسانه در هر گفتگو و نظر، نهایتِ مطالبهاش از دولت انتشار کتاب «کلنل» در ایران و جمع کردن نسخههای کپی آن از کنار خیابان انقلاب است. داستاننویسی که در پیرانهسری «پلیس فتا» را شناخته و جعلنویسان جملات قصار را از برخورد «قضایی و قانونی» میترساند.
با این سقوط آشنا بودم، اما انگار سقوطی که در کتاب خاطرات هم رخ بنماید از جنسِ سقوط دیگری است. چرا که خاطرات، نه وصفِ حال، بلکه وصفِ گذشتههاست. اما آقای نویسنده نشان داد میتوان به گونهای خاطرات را برگزید و ویرایش کرد که در عین حال وصف حال باشد. «نون نوشتن» از این جنس است. خاطرات محمود دولت آبادی از سالهای میان ۱۳۵۹ تا ۱۳۷۴ که در قالب یادداشتهای کوتاه توسط نشر چشمه منتشر شده است. این کتاب برای اولینبار در زمستان ۱۳۸۸ و با تیراژ ۵ هزار و پانصد نسخه منتشر شد، و چند ماه بعد در بهار ۱۳۸۹ با تیراژی که امروزه چشمگیر محسوب میشود، در ۷ هزار و هفتصد نسخه!. نسخهای که من خواندم چاپ پنجم کتاب در پاییز ۱۳۹۴ است با تیراژ ۲ هزار نسخه. این کتاب تا سال ۱۳۹۷، ۹ بار تجدید چاپ شده است.
آقای نویسنده در مقدمه کتاب مینویسد: «آنچه در این گاهی نوشتنها آمده است در مسیر مدتی پانزده-شانزدهساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آنچه اندیشیدهام و نوشتهام انجام نگرفته. خواستهام هر آنچه در هر هنگام یادداشت کردهام بیاید، از آنکه خود بدانم در چه گاه چه میاندیشیدهام و شما نیز اگر خواستید بدانید!». ما نیز باید باور کنیم. باور کنیم که آقای نویسنده، یکی از روشنفکران به نامِ کشور، عضو کانون نویسندگان ایران و کسی که با جمع گستردهای از نویسندگان، شعرا، هنرمندان و فعالان سیاسی دیروز و امروز ارتباط داشته و دارد، در میان سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۷۴ در خاطرات خود به هیچ شخصیت سیاسی جز ابوالحسن بنیصدر اشاره نکرده است. آن هم چه اشارهای؛ اشارهای از سر لطف به روایت رسمی تاریخ معاصر: «او هم «همهدان» است و هم ملازاده است و هم روشنفکر و هم جاهطلب است و هم خودبین است و هم فرصتطلب است و هم فریبکار است و طبعاً دروغگو و هدفهایش را با تکیه بر فریب عامه مردم و گوشه ابرو نشان دادن به همه طیفهای قدرت و در خدمت ایشان مو به مو به دقت تعقیب میکند». معلوم نیست چرا در میان این همه شخصیت «دروغگو» و «فرصتطلب» (از چپ و راست) فقط آقای بنیصدر مورد توجه «استاد» قرار گرفته است. شاید هم این توجه بیخطرتر بوده است.
«استاد» کلاً تمایلی به باز کردن مطالب و توضیحات «اضافی» در خاطراتش ندارد. به همین دلیل در مورد اختلاف نظرهای درون کانون نویسندگان ایران در ابتدای انقلاب و موضع نویسندگان هوادار حزب توده در کانون به همین اکتفا میکند که «مشی حزب توده حمایت از انقلاب بود، در حالی که روشنفکران مجتمع در کانون و چند سازمان سیاسی چپ که نمایندگانشان در کانون حضور داشتند، مخالف نظرگاههای حزب توده بودند». حزب توده انقلابی بود و دیگران نظر دیگری داشتند.
آری. به همین سادگی. احتمالا آنها، یعنی شاملو، ساعدی و دیگران ضدانقلاب بودند! البته گلایه ایشان از کانون نویسندگان فقط محدود به مواضع سیاسی افراد حاضر در کانون نیست. معتقد است «یکی از مواردی که باعث وقفه در نوشتن کتاب سوم روزگار سپری شده مردم سالخورده شد، شرکت من در جلسات کانون نویسندگان بود» و بلافاصله پس از ذکر این جمله به یک «بیماری اجتماعی» میپردازد: «بخل اساس و بنهیِ رفتاری- روانی ما مردم است». احتمالا اعضای کانون به مقام و جایگاه ایشان حسادت میورزیدند و همین امر موجب کناره گیری و جدایی ایشان از کانون نویسندگان شد!
جلوتر که میرویم استاد از«ممیزی» رمان کلیدر حکایت میکند و این که «سرانجام طلسم شکست و وزارت ارشاد با انتشار رمان کلیدر موافقت کرد و مشروط به این که در پارهای از قسمتها اندک دستکاریای صورت بگیرد». ایشان با این تغییرات موافقت کرده و مینویسد: «در موردهایی از پیشنهاد ایشان استقبال نیز کردم چرا که این ایراد مستدل و منطقی بود». اما دلیل همراهی استاد با سانسور و حذف و اصلاح رمان کلیدر نکته جالبتری است: «به من گفته شد اگر میخواهی خوانندهی مسلمان با دیدهی خصمانه به اثر تو نگاه نکند، رعایت این نکات لازم است. و درست میگفتند چون من علاقهمند هستم که کارهایم بتوانند لب تاقچههای خانههای تمام مردم ایران جای داشته باشند».
بله، سقوط یک روشنفکر در پیِ حقیقت، که بیملاحظه تخیلش را به کار میگیرد و داستانی را خلق میکند، به داستاننویسی که این گونه تن به سانسور میدهد حکایت زندگی ادبی «استاد» است. و ما نمیدانیم آن که آن سوی میز نشسته بود در چه سطحی از دانش ادبی و تاریخی بوده که صلاح «استاد» و کارش را بهتر و بیشتر تشخیص داده و ایشان را مجاب کرده برای «لب طاقچه خانههای مردم» از خیر جملاتی و مفاهیمی بگذرد. «استاد» در خاطرات سالهای بعد نکات بدیعتری را مطرح میکند. از جمله در بیان خاطرات مربوط به سال ۱۳۶۷ و در بهمن ماه «به شدت افسرده» و «سگ خلق» شده که دو دلیل دارد: «اخبار مربوط به زندان و تبعات اجتماعی- انقلابی آن» و «وقفهای که در نوشتن روزگار سپری شده مردم سالخورده پیش آمده». اولی که حتماً به تعبیر ایشان «تبعاتی اجتماعی-انقلابی» قابل انتظار است و احتمالاً هر کسی خربزه میخورد باید پای لرز آن هم بنشیند. و دومی هم حتماً به دلیل شرکت در جلسات کانون است!
درگذشت سیاوش کسرایی یکی از موضوعات کلیدی کتاب است. ایشان با بیان چگونگی اطلاع از خبر درگذشت کسرایی نقبی به باورهای گذشته خود و بیثمری آنها میزد و در ادامه با بیان خاطرهای از آخرین دیدارش با شاعرِ درگذشته، کتاب را با «آن چه میخواست بگوید» یعنی نقدِ همزمان جریان چپ و کانون نویسندگان به پایان میرساند.
سیاوش کسرایی دور از وطن در گذشته است و «استاد» مینویسد: «کف دستم را به کرّات کوبیدم لب میز و میگفتم وای … وای…». دخترِ «استاد» شاهد ناراحتیاش است و میپرسد: «چی بود، کی بود بابا؟» و چون دختر «خوب و بی ادعایی» است و فقط هجده سالش است و گرافیک میخواند، به زعم «استاد» طبیعی است که کسرایی را نشناسد. اما ایشان حتی دغدغه شناساندن کسرایی را به او ندارد چون علاقهای ندارد درباره «وقایع تلخ» برای بچهها حرف بزند و مگر خودش که با این وقایع آشنا شد کجا را گرفت؟ «این تجربه شخصی خودم برای هفت نسل کافیست؛ چون جذب مفاهیم تلخ شدن در نوجوانی، به خصوص که در آمیخته شود و شد با تجربیاتی نه کمتر از آن تلخ، اخمی عبوس چهرهام را چنان به قواره سخت آراست که دیگر جز تعمیق خود، هیچ تغییری نیافت». بله، مبادا جوانان را با تاریخ و آن چه بر اهل قلم و اندیشه این سرزمین رفته آشنا کنیم تا پیشانیشان چروک بردارد.
«شاهکار» اساسی کتاب پایان بندی آن است که در واقع نتیجه مورد نظر از صغری و کبری چیدنهای «استاد» را پیش روی مخاطب قرار میدهد. ذکر خاطرهای از استاد مربوط به آخرین دیدارش با سیاوش کسرایی در نشست ادبیات معاصر ایران که توسط خانه فرهنگ جهانی آلمان در «سالن هزار نفری کنگرس هاله» برلین برگزار شد. در همین مراسم است که ایشان، «محمد تقی برومند و دو تن از رفقایش» را میبیند که «اخیراً موفق شده بودند از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بیایند این طرف و در آلمان بمانند».
در این دیدار کوتاه «تقی برومند، تودهای مومن بعد از شکست ۳۲، کارمند، آموزگار و کسی که تمام تودهایهای منطقه نارمک را شکل داده بود؛ فرزند یک ماهیگیر اهل شمال ایران؛ دوست نزدیک کسرایی و بهآذین، مردی بسیار بردبار و صادق، نیز زیرک و باهوش و باز هم مومن به سوسیالیسم، حزب توده و اهداف طبقهکارگر» بدون مقدمه به «استاد» جملاتی میگوید که در صفحه آخر کتاب توسط ناشر بولد (برجسته) شدهاست و جالب اینکه در کل این کتاب ۲۱۶ صفحهای، اینها تنها جملاتی است که بولد شده و با توجه به جایگاه جملات که در صفحه آخر است شاید بتوان این جملات را نیت آشکاری از نویسنده و ناشر دانست که قصد دارند بیشتر به چشم خواننده بیاید و در واقع همان نتیجهی مذکور از صغری و کبریهای پیشین است.
اما این جملات چیست؟ برومند (ب کیوان) راه طولانی را از مسکو به برلین آمده و با عجله به سراغ «استاد» میرود و پیش از سخنرانی ایشان سریع به او میگوید: «میدانم وقت نداری و داری میروی پشت تریبون، اما باید حتماً یک جمله را به تو بگویم… آن جا بردگی بود؛ بردگی محض به معنای کامل کلمه» (بولد شده در کتاب). «استاد» ابتدا تصور میکند منظور برومند حزب توده است و میگوید «طبیعی است» چون «پنهان و آشکار کارگزار سیاست بیگانه» هستند. برومند حرف او را قطع میکند و میگوید «منظورم حزب نیست، آن جای خود. منظورم شوروی است؛ اتحاد جماهیر شوروی!» (بولد شده در کتاب). و ادامه میدهد «همین، همین را میخواستم بگویم، دیرت نشود». (بولد شده در کتاب) پس از آن «استاد» در فکر فرو میرود و در خود اندیشه میکند: «جواب خسارتهای متزایدی را که از نوع چنان تبلیغاتی بر مردم و جوانان ما، بر خودمان، بر تاریخ و بر مملکت ما روا شده است، چه کسی باید بدهد؟» و کتاب خود را با این جمله به پایان میبرد که «دیگر چه لزومی دارد که درباره تاریخچه کانون نویسندگان چیزی بنویسم؟! باشد تا دیگران اگر لازم دیدند بنویسند، آن هم با اسناد و مدارک» بله، بهترین پایان بندی برای یک کتاب خاطرات که قرار است در تیراژ وسیع به اذهان جماعت ادبیات دوست جهت دهد، با دو جمله از سرِ سرخوردگی و ناامیدی، کل تاریخ حزب توده، کانون نویسندگان و مبارزات یکصد ساله ایران برای آزادی و عدالت خلاصه شد و خوانندهای که اندکی با این تاریخ و سیر حوادث آشنایی دارد متوجه نمیشود شخصی در جایگاه محمد تقی برومند چرا هیچگاه چنین نظراتی را در هیچ مطلبی بیان نکرد و آن همه راه را تا برلین طی کرده بود تا فقط به در گوش استاد بگوید: «آن جا بردگی بود».
—————————————–
منبع: میدان
https://meidaan.com
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.