سید هومان موسوی: من در زندان متولد شدم، در آنجایی که پدر و مادرم اعدام شدند
من سید هومان موسوی هستم. در شب یلدای سال۱۳۶۵ (۳۰ آذر ماه ) در زندان عادل آباد شیراز متولد شدم. مادرم، هایده اسلامی، در تابستان ۱۳۶۷ و پدرم سید شنتیا موسوی، در ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸ در زندان عادلآباد اعدام شدند. از زمان تولد تا اعدام مادرم با او در زندان به سر بردم. خواهر و برادر بزرگتری هم دارم که بعد از اعدام مادر و پدرم چون هیچ یک از افراد خانواده حاضر نبودند هر سه ما را نگهداری کنند، از هم جدا شدیم ….
من در زندان متولد شدم، در آنجایی که پدر و مادرم اعدام شدند
سید هومان موسوی/مصاحبه با بنیاد برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
من سید هومان موسوی هستم. در شب یلدای سال۱۳۶۵ (۳۰ آذر ماه ) در زندان عادل آباد شیراز متولد شدم. مادرم، هایده اسلامی، در تابستان ۱۳۶۷ و پدرم سید شنتیا موسوی، در ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸ در زندان عادلآباد اعدام شدند. از زمان تولد تا اعدام مادرم با او در زندان به سر بردم. خواهر و برادر بزرگتری هم دارم که بعد از اعدام مادر و پدرم چون هیچ یک از افراد خانواده حاضر نبودند هر سه ما را نگهداری کنند، از هم جدا شدیم. برادرم نزد عمویم در تهران بزرگ شد، خواهرم را هم نزد خالهام به ماهشهر فرستادند. من هم در شیراز با عمهام و سه فرزندش بزرگ شدم. عمهام هم دو سال زندانی سیاسی بود و همسرش را هم اعدام کرده بودند.
چهار یا پنج ساله بودم که فهمیدم پدر و مادرم لابد کاری کرده اند که نباید میکردند و اعدام شده اند.
از شش سالگی صحنههایی را به یاد دارم که به همراه عمه و دو پسرش به ستاد خبری شیراز در میدان امام حسین میرفتم. در ستاد خبری عمه را از ما جدا میکردند و برای بازجویی به اتاق دیگری میبردند، از ما هم در همان عالم بچگی سه سؤال شفاهی میکردند.سالها بعد، با معنی اعدام آشنا شدم. از ده یا دوازده سالگی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده، حتی سؤال زیاد میکردم که چی شده؟ پدر و مادرم چی کار میکردند؟ از دوازده سالگی ستاد خبری شیراز جداگانه نامهای برای «پاسخ به برخی سوالها» برای من میفرستاد. یک سوم بازجوییها کتبی بود، که بدون چشمبند و حدود پنج دقیقه در اتاقی تاریک برگزار میشد. معمولا دو نفر بودند، با قیافههای ترسناک، ریشو و گنده که یکی بازجویی میکرد و یکی هم پشت میز مینشست. بعضی مواقع هم فقط یکی از آنها میآمد. یکی از بازجوها حدود سی ساله بود و بازجوی دیگر، حدود چهل و پنج ساله، که به نظر درجهاش بالاتر بود٬ ریش سیاه و بلند داشت، با جای مهر نمازخوانی در وسط پیشانی. میپرسیدند «خب، فکر میکنی پدر و مادر تو چه جوری مردن؟ با عمهات کجا میری؟ کدام مراسم شرکت میکنی؟». در خانواده از همان کودکی، با روشهای بازجویی پس دادن آشنا شده بودم، میدانستم وقتی به ستاد خبری میروم چه باید بگویم و چه نباید بگویم. به طور مثال اگر بپرسند: میدانی پدر و مادرت چه جوری اعدام شدند؟ فقط باید بگویم در تصادف رانندگی!
احضارهای ستاد خبری هر شش ماه یکبار بود و این روند تا زمان ورود من به دانشگاه ادامه داشت.سال ۱۳۸۲ پس از ارسال دفترچه دانشگاه سراسری برای شرکت در کنکور، ستاد خبری شیراز من را برای بازجویی احضار کرد. بازجو آن روز خیلی محترمانه پرسید برای چی میخواهی بروی دانشگاه؟ گفتم همه زندگی من دانشگاه است، میخواهم بروم درس بخوانم، مهندس بشوم، پول در بیاورم. اصرار میکرد که دانشگاه نرو، بیا برو بازار کنار عموهات کار کن. من قبول نمیکردم. گریه میکردم. التماس کردم و گفتم تو را به قرآن بگذارید بروم دانشگاه. همه زندگی من درس است. من هیچ وقت کار نکردهام و در بازار نبودهام. من فقط درس خواندهام. آن روز، نیم ساعتی با من صحبت کردند و در آخر گفتند باشه میگذاریم بروی دانشگاه، حالا کدام دانشگاه میخواهی بری؟ چه رشتهای؟ گفتم برای من فرقی نمیکند کدام دانشگاه بروم، اما علاقه دارم در رشته صنایع درس بخوانم.
من توانستم سال ۱۳۸۳ در رشته ایمنی صنعتی مقطع لیسانس وارد دانشگاه شبانه قزوین شوم. دانشگاه ما موسسه آموزش عالی کار قزوین بود و وابسته به دانشگاه سراسری. برای ادامه تحصیل از شیراز به قزوین رفتم و بعد از ثبت نام هم در تهران خانهای اجاره کردم. زمان ثبت نام دانشگاه هیچ کس نپرسید خانواده تو جزو «گروهکها» بوده یا نه؟
آغاز فعالیتهای دانشجویی
با ورود به دانشگاه فعالیت خودم را در محدوده دانشگاه و خواستههای دانشجویی آغاز کردم. در همان ترم اول دانشگاه دو بار به کمیته انضباطی احضار شدم و هر دو بار هم از من تعهد درج در پرونده گرفتند. اولین احضار در ترم اول یعنی آذر ماه ۱۳۸۳ بود وهمراه با هشت دانشجوی دیگر. ساختمان مهندسی دانشگاه هیچ وسیله گرمایشی نداشت به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم برای اعتراض یک شب تا صبح را در حیاط دانشگاه سپری کنیم و گفتیم شب در حیاط میخوابیم و از دانشگاه بیرون نمیرویم. آن روز حدود شصت نفر از دانشجوها برای تحصن آمده بودند و شعارهایی برای نصب بخاری در ساختمان مهندسی میدادند. یک هفته بعد از این تحصن احضار شدیم.
دفعه دوم خرداد ۱۳۸۴، یک ماه قبل از امتحانات ترم دوم، به دلیل کیفیت بد غذای دانشگاه یک سخنرانی در غذاخوری برگزار کردیم. بعد از سخنرانی همه غذاهای خودشان را روی زمین ریختند و من با یک ظرف غذا به همراه ۲۵ دانشجوی دیگر به دفتر رئیس دانشگاه، آقای اسدی، رفتیم. ظرف را روی میزش گذاشتم و گفتم اگر شما بتوانید این غذا را بخورید ما هممیخوریم. آن روز بحثی میان من و رئیس دانشگاه درگرفت که با حضور انتظامات به اتمام رسید. یک هفته بعد از این اعتراض، من را به همراه دو دانشجوی دیگر، یک دختر و یک پسر، به کمیته انضباطی احضار کردند و از هر سه ما تعهد گرفتند. فقط از من تعهد درج در پرونده گرفتند.
فعالیت سیاسی با « حزب اسلامی کار» و اولین بازداشت
سال ۱۳۸۴ با حزب اسلامی کار آشنا شدم و برای اولین بار فعالیت سیاسی خودم را آغاز کردم. به همراه سه نفر از دوستانم داوطلبانه در انتخابات شورای شهر قزوین به نفع دکتر محجوب کار میکردیم. اعلامیههای انتخاباتی روی دیوارهای دانشگاه میچسباندیم، در سخنرانیهای او حاضر میشدیم و جملاتی را که از نظر خودمان مهم بودند به صورت خلاصه در انتشاراتی دانشگاه کپی میگرفتیم و در دانشگاه و اطراف پخش میکردیم. یکبار هم از طرف کمیته انضباطی دانشگاه گفتند شما در دانشگاه تشویش اذهان عمومی میکنید و به بچهها خط میدهید که در دانشگاه تظاهرات کنند. در صورتی که ما اصلا چنین قصدی نداشتیم، کار ما غیرقانونی نبود و در همان چهارچوب قوانین جمهوری اسلامی جلو میبردیم.
بهمن ماه همان سال پنج روز مانده به انتخابات دوره دوم، من و سه دوست دیگرم جلوی در دانشگاه توسط نیروی انتظامی بازداشت شدیم. ساعت سه و نیم بعد از ظهر جلوی دانشگاه در حال پخش کردن بیانیه بودیم که دو بار حراست دانشگاه آمد گفت اینجا نایستید. ما توجهی نکردیم، همانجا ایستادیم و به رهگذران بیانیه میدادیم. ده دقیقه بعد از آخرین اخطار حراست دانشگاه بازداشت شدیم. یک سرباز به همراه یک سرهنگ با ماشین پیکان با آرم نیروی انتظامی، و سربازی دیگر با موتورسیکلت ما را بازداشت کردند. بدون دستبند یا چشمبند، هر چهار نفر ما را به کلانتری سه راه بلاغی بردند.
در کلانتری، کارتهای دانشجویی ما را خواستند، من و یکی از بچهها کارت دانشجویی خودمان را تحویل دادیم و آن دو نفر دیگر هم شماره دانشجویی خودشان را اعلام کردند، اسم و فامیل ما مشخصات ما را نوشتند و بدون آنکه چیزی بگویند به سلولی دو در دو که کف آن موکت بود بردند. فکر میکنم دو یا سه نفر دیگر هم به غیر از ما داخل سلول بازداشت بودند.
حدود سه ساعت بعد ما را از سلول خارج کردند و گفتند حراست دانشگاه به دلیل تشویش اذهان عمومی، به هم ریختن جو دانشگاه و به دلیل مزاحمت برای دانشجوها و رهگذران از شما شکایت کرده. ما هم امشب نمیتوانیم شما را اینجا نگاه داریم، بنابراین منتقل میشوید به زندان. همه این صحبتها را روی چهار کاغذ جداگانه نوشتند و گفتند امضاء کنید. ما تا آن لحظه فکر میکردیم که شب را بازداشت هستیم و نهایتا با دادن یک تعهد کتبی آزاد میشویم. برگهها را که امضاء کردیم بدون آنکه بگویند چند روز در بازداشت میمانیم ساعت شش بعد از ظهر به همراه همان افرادی که ما را بازداشت کرده بودند بوسیله یک ماشین پیکان نیروی انتظامی، بدون چشمبند و دستبند به زندان چوبیندر قزوین منتقل شدیم. ما را به اتاقی ۲۴ متری بردند که یک میز بزرگ فلزی قدیمی هم آنجا بود. دور تا دور روی دیوارها جای اثر انگشت بود. خیلی صحنه وحشتناکی بود. آنجا دو نفر حضور داشتند، حاج آقایی با لباس شخصی که به نظر مسئول آن بخش بود و لباس شخصی دیگری با سری تراشیده. اول جیبهای ما را گشتند و هر چیزی را که داشتیم خالی کردند. بعد، بند کفش، کمربند، گردنبند، دستبند و انگشترهای ما را در آوردند و جداگانه در یک کیسه ریختند. سپس هر کدام از ما فرمی را، شامل اسم، اسم پدر، فامیل، شماره شناسنامه و تاریخ تولد پر کردیم. بعد از تکمیل فرم جلوی هر کدام از ما یک کاغذ گذاشتند و از هر ده انگشت ما اثر انگشت گرفتند و پرونده تشکیل دادند. به هر کدام از ما شماره پرونده دادند. سپس به همراه کیسه وسایل شخصی از اتاق خارج شدیم، به سمت انبار زندان رفتیم، کیسههای خودمان را با شماره پرونده تحویل دادیم. کیسهها را در یکسری قفسه گذاشتند. بدون توجه به اتهامهای ما، ما را به بند متهمان مواد مخدر بردند و سه روز ما را در آنجا رها کردند.
این بند، سوله بزرگی بود که دور تا دور، تختهای سه طبقه داشت که البته برای ما تخت خالی نبود. ما مجبور شدیم روی زمین بخوابیم. انتهای سوله هواکشی بزرگ بود که زندانیان زیر آن سیگار میکشیدند. سوله حدود شش حمام سیمانی داشت که روی دیوارها لجن سبز شده بود. بیشتر مواقع آب گرم نبود و برخی از زندانیان آب را در قابلمههایی بزرگی میجوشاندند و در مقابل سیگار یا پول میفروختند. کیفیت غذا خیلی بد بود، روزانه سه وعده غذا میدادند و هر بندی یک یا دو نفر مسئول غذا داشت. یک بوفه هم داخل بند بود و اگر زندانیان چیزی احتیاج داشتند از آنجا میخریدند. هواخوری در طول این مدت اجباری بود، صبحها بعد از آمارگیری در اتاقها را میبستند و همه را به هواخوری میفرستادند، یک ساعت اول، ورزش صبحگاهی بود و بعد همه را تا ساعت یازده در حیاط نگاه میداشتند، انتهای هواخوری یک تلفن کارتی قدیمی بود که استفاده از آن آزاد بود، البته ما تماسی با خانواده نگرفتیم چون مدام میگفتیم چند روز صبر میکنیم شاید دل آنها بسوزد و ما را آزاد کنند.
سومین روز بازداشت، ساعت ده صبح، گفتند نامه آزادی ما آمده است، به انبار رفتیم و همه وسایلمان را به غیر از کفش تحویل گرفتیم. از آنجا هم به انگشت نگاری رفتیم، یک نامه آزادی دستنویس از طرف همان نیروی انتظامی که ما را دستگیر کرده بود جلوی ما گذاشتند و گفتند امضاء کنیم. پس از امضاء، یک سرباز ما را به سمت در آهنی زندان برد و آزاد شدیم.
آزاد که شدیم تصمیم گرفتیم تا روز جمعه که انتخابات تمام میشود به دانشگاه نرویم تا بیخیال ما بشوند، بعد از یک هفته که به دانشگاه رفتیم گفتند باید بیایید کمیته انضباطی و تا تکلیف شما مشخص نشود، حق رفتن سر کلاس را ندارید و ممنوع الورود به دانشگاه هستید. برای هر یک از ما دو جلسه کمیته انضباطی تشکیل شد، دو سه بار هم حراست جداگانه با ما صحبت کرد. یادم میاید یکبار من را به اتاق حراست بردند تا رئیس حراست با من صحبت کند. نیم ساعتی با من صحبت کرد و گفت «از دانشگاه اخراجت میکنیم، اگر گزارش رد کنم و گزارش برود وزارت اطلاعات پدرت را در میآورند و کلا باید قید دانشگاه را بزنی». اما خب دوباره یک تعهد با درج در پرونده از همه ما گرفتند مبنی بر اینکه اگر یکبار دیگر این کار تکرار شود تعلیق یا اخراج میشویم. بعد ما توانستیم به دانشگاه بازگردیم.
در همان بهمن ماه، برای اولین بار دفتر پیگیری تهران برای من احضاریهای به منزل عمویم فرستاد. دفتر پیگیری چهار راه ولیعصر پشت پاساژ رضا بود، جلسه اول حدود یک ساعت طول کشید، با سوالهایی چون، تهران چی کار میکنی؟ دانشگاه چه جوری پیش میرود؟ کجا کار میکنی؟ چه کار میکنی؟ ترم چندم هستی؟ خانهات کجاست؟ آدرس عوض کردی؟ از کجا پول در میآوری؟ کجا پولت را خرج میکنی؟ چند واحد از درست مانده؟ میخواهی ادامه تحصیل بدهی یا نه؟ کرایه خانه تو چقدر هست؟ و…. از آن به بعد هم هر هشت یا نه ماه یکبار به دفتر پیگیری احضار میشدم و مجبور بودم به سوالهای آنها پاسخ دهم. روال احضار کردن هم اینگونه بود که داخل احضاریه تعیین میکردند که چه روز و چه ساعتی و به کدام اتاق باید بروم، برای ورود به دفتر پیگیری هم باید احضاریه را نشان میدادم.بعضی مواقع همزمان، برادر و عمویم را هم احضار میکردند و با هم مورد بازجویی قرار میدادند.
بازجوییها، به غیر از جلسه اول، معمولا بیشتر از نیم ساعت نبود. همیشه در بازجوییهای من، مردی پنجاه ساله، کمی تپل با موهای جوگندمی، که طرز صحبت کردنش لاتی بود و حاجی صدایش میکردند حضور داشت. یکبار هم جوانی خوشتیپ، که ریشش را سه تیغه زده بود از من بازجویی کرد. در تمامی جلسهها درباره اینکه از کجا پول میآورم تاکید میکردند. قضیه مالی و اقتصادی زندگی من برای آنها خیلی مهم بود و میگفتند شاید فلان گروهک برای تو پول میفرستد و تو داری برای آنها کار میکنی.
انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ و گسترش فعالیتهای سیاسی
خرداد ۱۳۸۸ قبل از انتخابات، فعالیتهای خودم را گسترش دادم و با دو نفر از بچههای دانشگاه که اسم هر دوی آنها وحید بود، در حمایت از میرحسین موسوی به ستاد واقع در چهار راه سرسبز تهران رفتیم و در حد پخش تراکت و اعلامیه فعالیت خودمان را شروع کردیم. در طول آن مدت تا بعد از انتخابات هم دفتر پیگیری هیچ احضاریهای برای من نفرستاد. ستاد احمدی نژاد روبروی ستاد ما آن دست خیابان بود و از ۱۸ یا ۱۹ خرداد درگیریهای ما با ستاد احمدینژاد آغاز شد.
بازداشت اول پس از انتخابات
شب انتخابات شک نداشتیم که میرحسین موسوی رای میآورد. ولی همان شب که آمار رایگیری بیرون آمد، امیدمان را از دست دادیم، اشک توی چشمهای من جمع شده بود. انتظار نداشتم موسوی رئیس جمهور بشود اما خب انتخاب میان بد و بدتر بود. ساعت سه صبح به همراه چند نفر از بچهها رفتیم دم ستاد و شروع کردیم به شعار دادن: «اگر تقلب بشه، ایران قیامت میشه». آن وقت صبح، تعداد زیادی اطراف ستاد بودند، اما هنوز تجمعی شکل نگرفته بود. با شعار دادن ما رهگذران به جمع ما میپیوستند و ما را همراهی میکردند. اگر اشتباه نکنم ساعت چهار صبح بود که مسئول ستاد آقای حیدری با فرد دیگری به آنجا آمد و گفت «آقای موسوی گفتند مشکلی نیست، نترسید حل میشود، ما حق داریم اعتراض کنیم». ساعت نزدیک پنج صبح بود و تعداد ما به حدود دویست نفر رسیده بود. حول و حوش زمانی بود که با گروهی بسیجی پرچم ایران به دست که چند نفر از آنها از ستاد روبرویی بودند، در حد فحش دادن درگیر شدیم. اما طولی نکشید که دو ماشین شخصی که یکی از آنها سمند بود همراه با ۲۵ موتورسوار با اسلحه سرد به ما حمله کردند. دو ماشین را وسط چهارراه سرسبز پارک کردند و چهار نفر هم اطراف ماشینها ایستادند، گروهی از موتورسوارها با چماق، تعدادی با باتوم پلاستیکی مخصوص پلیس امنیت و گروهی هم با لولههای سبز رنگ، ما را میزدند و ما هم دست خالی از خودمان دفاع میکردیم. گروهی از بسیجیها هم شروع کردند به پرتاب سنگ و شکستن شیشههای ستاد که البته به سر و صورت چند تا از بچهها هم سنگ پرتاب شد و یکی از سنگها هم به کتف من خورد که تا سه روز فکر میکردم کتفم در رفته. در آن موقعیت تنها کاری که ما میتوانستیم انجام دهیم این بود که دخترها را فراری دهیم تا بازداشت نشوند. پس از مدتی گروهی از این افراد دورما یک دایره تشکیل دادند و مدام این دایره را تنگتر کردند و اگر کسی میخواست فرار کند دو سه نفری به او حمله میکردند و با دستبندهای پلاستیکی باریک هر دو دست آن فرد را سفت میبستند، میبردند بین دو ماشین میانداختند و میگفتند دست پشت سر، بخوابید روی زمین، البته چند نفر از بچهها توانستند فرار کنند. همه که بازداشت شدند یک ماشین تویوتا نیروی انتظامی با رنگ سبز پر رنگ و سفید که درهای آن به جای شیشه توری فلزی داشت آمد و در دو نوبت همه را به کلانتری در همان نزدیکی برد. به محض سوار شدن پیراهن هر کدام از ما را روی سرمان کشیدند تا نبینیم به کجا منتقل میشویم.
من جزو سری دوم بودم که به کلانتری منتقل شدم. ما را به قسمتی از کلانتری بردند که برای ورود باید از یک زنجیر میگذشتیم. قبل از ورود به محوطه، با باتوم دو ضربه به سر و صورت ما زدند. آنجا به کمک بازداشتیهای دیگر توانستیم پیراهنمان را از روی سر برداریم. این محوطه یکی از پارکینگهای کلانتری، ته حیاط بود که به جای در جلوی آن یک زنجیر کشیده بودند و خیلی شلوغ بود، حدود سیصد نفر را بازداشت کرده بودند و در قسمتهای مختلفی از کلانتری جا داده بودند. اگر اشتباه نکنم حدود یک ششم بازداشتیها زن بودند که پارکینگ دیگری را به آنها اختصاص داده بودند. غیر از ماموران کلانتری نیروهای کمکی دیگری هم آنجا بودند، لباس سیاه داشتند و تمام صورتشان بجز چشمها پوشیده بود. بیرون از کلانتری هم خانوادهها جمع شده بودند و مدام داد میزدند، شعار میدادند، اسم بازداشتیهای خودشان را صدا میکردند، یا با مشت و لگد به در کلانتری میکوبیدند اما نه کسی میتوانست داخل بیاید و نه کسی را آزاد میکردند.
ساعت نه صبح بود که سربازها شروع کردند به نوشتن اسم و فامیل همه بازداشتیها که البته خیلیها مثل من اسم اصلی خودشان را ندادند. همه را در دستههای چهار نفری به اتاقی بردند که در واقع خوابگاه سربازها بود و تعداد زیادی سرباز آنجا بودند. سه نفر هم برای سؤال و جواب نشسته بودند. ابتدا جیبهای ما را گشتند و از هرکدام از ما بازجویی مختصری کردند: اسم و فامیل؟ آدرس منزل؟ شماره شناسنامه؟ اسم پدر؟ برای چی آمدی بیرون؟ ساعت چند بازداشت شدی؟ چی کار میکردی؟ کجا دستگیر شدی؟ من اسم الکی دادم و جواب همه سوالها را چرت و پرت دادم. بعد هم بدون دادن تعهد آزاد شدیم.
اگر اشتباه نکنم حدود ساعت یازده صبح بود که آزاد شدم و از فردای آن روز در همه تظاهراتها به غیر از روز قدس شرکت کردم. در تظاهراتها صدای تیر به گوش میرسید، یادم میاد توی کوچهها مردم از پشتبام سنگ مرمر پرت میکردند تا ما سنگ کم نیاوریم. در تظاهرات ۱۶ آذر به چشم خودم فردی را دیدم که تیر خورده بود، خیابان ۱۶ آذر را که رد کردیم، فکر کردم که با خیابان رفتن و سنگ پرتاب کردن به جایی نمیرسیم و باید کاری کرد که دنیا صدای ما را بشنود. به همین دلیل از آن به بعد با کمک برادرم و همان دو دانشجویی که به ستاد میرفتیم، از تظاهراتها فیلم تهیه میکردیم و به هرجا که میتوانستیم، مانند وی اُ اِی، بی بی سی و شبکههای سلطنت طلب میفرستادم.
بازداشت دوم پس از انتخابات ریاست جمهوری
ساعت شش صبح روز ۱۲ فروردین ۱۳۸۹ بود که یک نفر زنگ خانه را زد و گفت از اداره گاز آمدیم، تشریف بیاورید پایین میخواهیم گاز را قطع کنیم و باید مسائل ایمنی را به شما بگوییم. من تازه میخواستم بخوابم، به همین دلیل گفتم نمیام. اما او با اصرار گفت یک لحظه بیایید پایین، لباس را عوض کردم و در خانه را که باز کردم یک نفر با لگد به در زد، در خورد به سینه من. تا عقب کشیدم، تعدادی لباس شخصی وارد شدند.
در حقیقت همسایهها در را باز کرده بودند و این افراد تا پشت در خانه آمده بودند. همه این افراد کفشهای بندی سازمانی پوشیده بودند، اسلحه کمری داشتند، جلیقههایی که جیب زیاد داشت پوشیده بودند و به نظرم همه بوی عطری خاص میدادند. مسئول آنها که حاجی صدایش میکردند، تقریبا پنجاه، پنجاه و پنج سالی داشت و فکر میکنم خود او از من بازجویی کرد. با ورود به داخل منزل، دو نفر به سمت پشتبام، یکی به آشپزخانه، یکی توی اتاق، یکی پای کامپیوتر، یکی به بالکن رفتند و دو نفر هم من را کف زمین انداختند، دستهایم را با یک دستبند آهنی به صورت قپونی از پشت بستند. یکی اسلحه روی سرم گذاشت و با پوتین به گردنم فشار داد و گفت «به روح امام میزنم»، گفتم برای چی؟ گفت «خودت بهتر میدونی، خودت بگو برای چی؟» گفتم به قرآن من کاری نکردم، اصلا خبر ندارم چی شده. تقریبا یک ساعتی که بودند، همه جا را گشتند، از گونی برنج تا فریزر یخچال و زیر کابینتها. دست آخر هم، دو هارد قدیمی کامپیوتر، فلش حافظه، ماهواره، ایکس باکس، دوربین عکاسی، موبایل، چند سیم کارت تلفن که قبلا توی خانه گم شده بود، یک مشت کاغذ، کتاب، یک کارتون دی وی دی، کتابهای درسی و چهار کتاب ضد دینی را در چند کیسه پلاستیک ریختند.
در طول این مدت، مدام میگفتم چی میخواهید؟ خانه را نریزید بهم، بگویید چی میخواهید من به شما میدهم. اما آنها با لگد به کمر و شکم من میزدند و نمیگذاشتند حرف بزنم، انقدر با لگد زدند توی صورتم که دندان من لق شد و خون توی دهنم جمع شد.
هر چیزی که جمع کرده بودند را صورت جلسه کردند و دادند من امضاء کردم. وقتی که میخواستند من را ببرند، به حاجی گفتم من اینجا آبرو دارم، دستبندم را باز کن، خودم سوار میشوم، بعد دستبند بزنید. گفت «نمیخواهی که فرار کنی؟ در بروی کتک نمیخوری، تیر میخوری». بدون دستبند بردند و قبل از رفتن هم اجازه دادند به دستشویی بروم. همسایهها در راه پله ایستاده بودند و نگاه میکردند. اما کاری نمیکردند. گویا وقتی ماموران میخواستند وارد ساختمان شوند صاحب خانه با آنها لفظی درگیر شده بود، به همین دلیل موقعی که من را میبردند حاجی به صاحب خانه من گفت «حاج آقا من یک روزی میام سراغت». بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین شخصی دم در پارک شده بود. همه از پنجرهها نگاه میکردند. در صندلی عقب بین دو مامور نشستم، جلو هم دو نفر نشسته بودند، به محض اینکه وارد ماشین شدم دستبند و چشمبند زدند و سرم را رو به پایین گرفتند. در طول راه با من حرفی نزدند اما یک سیگار دادند که بکشم. در راه یکی از ماموران با بیسیم در رابطه با سوژه دیگری با سرنشینان دو ماشینی که اسکورت ما بودند صحبت میکرد.
۲۱۱ روز انفرادی و بازجویی در زندان اوین
بعد از یک ساعت ماشین ایستاد. یکی با بیسیم گفت «حاجی ما با سوژه هستیم در را باز کنید». بعد به اتاقی رفتم که داخل آن مردی مسن و یک جوان حضور داشتند. به محض ورود چشمبند و دستبند من را باز کردند. همه وسایل شخصی من را گرفتند و توی یک جعبه گذاشتند. بدنم را گشتند، لباسهایم را با پیراهن و شلوار کردی آبی کم رنگ عوض کردم، از بغل و روبرو عکس از صورتم گرفتند. یک حوله، یک خمیر دندان، یک مسواک، یک جفت دمپایی به من دادند و من را به سمت کوچهای بردند که در ورودی ۲۰۹ آنجا بود. قبل از ورود، چشمهایم را با چشمبند خیلی بزرگ آبی که تا نوک دماغ کشیده میشد بستند، سپس از یک گیت الکترونیکی رد شدم. مقابل یک پیشخوان بودم که از زیر چشمبند یک کمد شیشهای پر از اسلحه دیدم.
بعد به سلول ۷۱ منتقل شدم، چراغ سلول خاموش بود و حتی یک پتو هم نداشت. بعد از ظهر یک نفر آمد چراغ سلول را روشن کرد، سه تا پتو داد و رفت. اندازه سلول یک متر و نیم در دو متر و نیم بود، بالای در سلول پنجره کوچک میله داری بود که باز و بسته میشد. روی در سلول هم جای پاکت نامه بود. یک سینک دستشویی کوچک بود و هواکشی در بالای آن نصب شده بود. در واقع یک حلبی بود که من از آن به عنوان جارختی برای خشک کردن لباسهایم استفاده میکردم. فاصله سقف تا زمین در یک متر اول سلول خیلی کم بود اما جلوتر که میرفتیم فاصله سقف زیاد میشد، پنجرهای که توری فلزی داشت و در آن باز و بسته میشد هم روی دیوار اتاق بود. چراغ در سقف کار شده بود و روی آن را با یک توری پوشانده بودند. یک ظرف با یک سیب از قبل در اتاق بود. یک صفحه مشبک فلزی که از پشت آن لوله رد شده بود و روی آن یادگاری نوشته بودند هم بود. زندانیهای قبلی بالای سوراخهای این صفحه فلزی روزهای هفته را کنده کاری کرده بودند، یک نی را تکه تکه کرده بودند و داخل سوراخهای آن صفحه گذاشته بودند. در واقع یک تقویم درست کرده بودند. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم نی را در سوراخ بعدی میگذاشتم و اینجوری متوجه میشدم چه مدت از بازداشتم میگذرد. یک لوله بزرگ هم که در آن را بسته بودند کف زمین بود که بعدا فهمیدم مربوط به دستشویی فرنگی قدیمی است که آن را در آورده بودند. روز اول با من کاری نداشتند و چون حال خوبی نداشتم پس از رفتن مامور خوابم برد. روز بعد من را همراه یک مامور، بدون دستبند ولی با چشمبند با ماشین به دادسرای مقدسی بردند.
برای بازپرسی به شعبه دو نزد آقای برزگر رفتیم. وقتی نشستم، آقای برزگر اجازه داد چشمبندم را در بیاورم، خیلی خندان گفت این ایمیل هومان بیست مال تو است؟ همان موقع با خودم گفتم هر چقدر من را بزنند من میگویم نه. گفتم نه مال من نیست. گفت یعنی این ایمیلها، این کاریکاتورها را که توی ایمیلت پیدا کردیم تو نفرستادی؟ تو ایمیل نزدی برای بی بی سی، وی اُ اِی؟ در تظاهراتها شرکت نکردی؟ به جایی آسیب نزدی؟ همه سؤالها را با نه جواب دادم. در آخر آقای برزگر کاغذی را گذاشت و گفت اینجا را امضاء کن! جلوی همه جوابها را ضربدر زدم تا کسی چیزی اضافه نکند و امضاء کردم. بعد اتهام من را نوشت: «شما از طریق ایمیل با شبکههای معاند نظام ارتباط داشتید، با رسانههای بیگانه همکاری کردید و برای این شبکهها خوراک تهیه کردی. از طریق ارتباط با سرپل گروهک منافقین قصد تشکیل هسته مقاومت داشتی و در این راه وحید…، وحید… (دو هم دانشگاهی)، یاسان موسوی (برادر) و علی موسوی (پسر عمه) را وارد هسته مقاومتت کردی که علیه نظام قیام بکنی.» به اندازه دو سطر هم برای دفاعیه جا گذاشت. نوشتم هیچ کدام را قبول ندارم، دو سمتش را بستم تا چیزی اضافه نکند و امضاء کردم. روی کاغذ دیگری هم نوشت دو ماه بازداشت موقت به اتهام اقدام علیه امنیت ملی از طریق نفاق. گفت امضاء کن، اگر قبول داری بگو قبول دارم و اگر قبول نداری هم بنویس اعتراض دارم. گفتم اگر بگویم اعتراض دارم چه میشود؟ گفت اگر بگویی اعتراض دارم پرونده را میفرستم پیش یک بازپرس دیگه، اون هم برات دوباره همین دو ماه را میبرد، به نفع خودت است بنویسی اعتراض ندارم، من هم امضاء کردم و نوشتم اعتراض ندارم. از روز بعد بازجویی شروع شد.
یک ماه اول هر روز توسط یک بازجو مورد بازجویی قرار میگرفتم. در طول این مدت، بازجو وارد هیچ بحثی نمیشد، داد و بیداد هم نمیکرد. سوالها در مورد خودم بود، در مورد اینکه در چه شرایطی بزرگ شدهام. در اولین جلسه، اولین حرفی که بازجو به من زد این بود که «تو همانی هستی که پدر و مادرت اعدام شدهاند دیگه؟تو هم پسر همان پدر و مادر هستی و اگر امروز دستگیرت نکنیم فردا میخواهی بروی اردوگاه اشرف.» گفتم خط مشی من فرق میکند، فکر من جور دیگه است، به فرض اینکه پدر و مادر من به گروهی وابسته بودند دلیل نمیشود که من هم به آن گروه وابسته باشم. بازجویی شروع شد و بازجو گفت دقیق از موقعی که به دنیا آمدی تا همین الان بنویس. بنویس کدام مدرسه رفتی؟ خانهات کجا بود؟ کارِت چی بود؟ پول از کجا میآوردی؟ در مورد داداشت بنویس، در مورد خواهرت بنویس، در مورد پسر عمهات بنویس، دقیق بنویس، بعد شروع میکرد به سؤال نوشتن. سوالها را که مینوشت دو ساعت از اتاق خارج میشد و وقتی برمیگشت از توی جوابهای من سؤال مینوشت و دوباره میرفت، من هم همینجوری برگه سیاه میکردم و قصه مینوشتم. بازجو رو سربرگ تمام کاغذهای بازجویی اسم، تاریخ، اسم مستعار هومان بیست و اتهام نفاق را مینوشت. در طول این مدت هم من از چهار تا هجده ساعت روی صندلی بازجویی نشستم.
سی و پنج روز از شروع بازجوییها گذشته بود که بازجو گفت یک تلفن بهت میدهم، فقط در همین حد که بگویی «سلام چطورید؟ من ۲۰۹ اوین هستم، خودم به شما خبر میدهم». پرسید به چه کسی میخواهی زنگ بزنی؟ گفتم داداشم، با شنیدن صدای داداشم گریه کردم، گفتم ۲۰۹ اوین هستم، داداشم هم زد زیر گریه و گفت کِی ولت میکنند؟ من کجا بیام دنبالت؟ وثیقه؟ تا آمدم بگویم بروید خانهام را پس بدهید و پول پیش من را بگیرید، بازجو کارت تلفن را کشید بیرون و گفت بهت گفتم فقط بگو سلام و چطوری، آخرش هم تهدید کرد که دیگه بهت تلفن نمیدهم.
از ماه دوم بازجوهای جدید آمدند و بازجوییها خشنتر شد. همه اطلاعات شخصی من مثل پرونده انضباطی دانشگاه، حساب بانکی، اس ام اسها و تماسهای من در دست آنها بود. فردی کهمسئول آی تی بود هارد کامپیوتر من را ریخته بود بیرون و همه چیز را درآورده بود. ایمیلها و هر چیزی را که روی کامپیوتر داشتم بیرون کشیده بود، حتی عکسها و فیلمهای قدیمی را. مسئول آی تی در مورد ایمیلها بازجویی میکرد البته بعضی وقتها هم پسر جوانی میآمد که فکر میکنم روی هم پروندهای های من مثل داداشم، پسر عمهام و دو تا رفیقام کار میکرد، معمولا از داداشم، فعالیتهای دانشگاه و از رفیقهایم میپرسید که من زیر همه چیز میزدم.
چهلمین روز بازجویی بود که بازجو دویست برگه پرینت شده از ایمیلهای من از یک جوک معمولی تا نامه کروبی به هاشمی را آورد و گفت اینها ایمیلهایی است که تو فرستادهای. امضاء کن! نگاهی کردم و گفتم چی میخواهید به زور بکنید توی کت من، مال من نیستند، بازجو گفت اگر زیر بار نروی به ضررت میشود، کلاه ما میرود توی هم و آخرش هم همه چیز را میگی. از داخل کامپیوتر یک مشت عکس از من و دوست دخترم پیدا کرده بودند. گفت به خانوادهات میگویم رابطه نامشروع داری، میگویم خانم بازی و جنده بازی میکنی، مواد مصرف میکنی و معتاد هستی. گفتم آنها من را میشناسند، بروید بگویید. بعد شروع کرد به گفتن اینکه خواهرت همین سلول بغلی هست، فردا داداشت را هم میآورم، حالا ببین میگیریم یا نمیگیریم، میارمش اینجا میاندازم توی سلول بغلی. دو ساعت بیشتر از بازجویی نگذشته بود که من را دوباره بردند پرت کردند توی سلول و دستهای من را با چیزی مثل پا بند به میله دستشویی فرنگی که از قدیم آنجا بود بستند و رفتند. کتفم درد میکرد، چون نمیتوانستم تکان بدهم. تقریبا دوازده ساعت بعد دوباره بردند به اتاق بازجویی، بازجو پرسید امضاء میکنی؟اگر امضاء نکنی میبرمت اتاق بغلی چنان میزنم که صدای سگ بدی، آخرش برمیگردی اینجا امضاء میکنی، الان هم امضاء نکنی یک ماه دیگه امضاء میکنی.با آنکه جون نداشتم امضا کنم، دونه دونه برگهها را امضاء کردم بعد از امضا هم به زور انگشت من را زد توی استامپ و بعد پای برگهها.
بازجوییهای اصلی از وقتی که رسما همه چیز را قبول کردم شروع شد. از زمانی که لیسانس گرفتم پرسیدند تا رسیدند به فعالیتهای ستاد: توی ستاد چی کار میکردی؟ با چه کسانی میرفتی و میآمدی؟ ۱۶ آذر کجا بودی؟ ۱۳ آبان توی کدام خیابان رفتی؟ گرفتنت؟ چی شد؟ کجا سنگ پرت کردی؟ کجا را شکستی؟ شیشه ایستگاه اتوبوس را تو شکستی؟ کی را زدی؟ کدام سطل آشغال را آتش زدی؟ مردم از ما میخواهند شما را اعدام کنیم، شما به آقا امام حسین توهین کردید. خیلی رو مراسم ۲۵ بهمن و تجمعی که برای ندا برگزار شده بود و من از آنها فیلم گرفته بودم زوم کرده بودند. لپ تاپ را میآورد جلوی من و فیلمهایی را که گرفته بودیم میگذاشت و میگفت شناسایی کن، فکر میکرد لیدر هستم. میگفت پدرت را در میآورم، میبرمت اتاق بغلی. دوباره تهدید میکرد، با چک و لگد میزد توی سر و صورت من، از پشت لگد میزد با صندلی میافتادم رو زمین. این بازجو خیلی وحشی بود.
اواخر ماه دوم خیلی میزد، هیچی نمیگفت بنویسم، در حالی که چشمهای من بسته بود مدام دور من راه میرفت، یکدفعه میخواباند توی صورت و یا زیر گوشم. خیلی وحشتناک بود، هر لحظه فکر میکردم الان سیلی میخورم. ناخودآگاه دستهایم را می آوردم دور صورتم و خودم را جمع میکردم. بازجوییها که به اینجا رسید گفتم “هر چی میخواهی بگو من امضاء کنم، بگو چی میخواهی تا بنویسم.”
دو ماه که گذشت دوباره به شعبه دو بازپرسی منتقل شدم و این بار هم دو ماه بازداشت موقت برای من نوشتند. این جلسه بازپرسی دو دقیقه بیشتر طول نکشید، برگه از قبل نوشته شده بود و من فقط امضا کردم.
ماه سوم اجازه دادند با خانوادهام تماس بگیرم و چهار دقیقهای با آنها صحبت کنم. بازجوییهای مربوط به خودم که تمام شد گفتند به ریز بگو چی در مورد پدر و مادرت میدانی؟ فعالیتهای آنها چه بود؟ کجا دستگیر شدند؟ چطوری دستگیر شدند؟ کی اعدام شدند؟ عمهات چه فعالیتهایی کرده؟ در مورد سازمان چه میدانی؟ چند نفر از رهبرانشان را میشناسی؟ مسئول خبری آنها؟ سخنگوی آنها؟ از اواسط ماه سوم زوم بودند روی مسائل مالی، از کجا پول میگرفتی؟ کی برای تو پول فرستاد؟ از کدام صرافی پول فرستادند؟
ماه چهارم برای تمدید بازداشت موقت،من را به بازپرسی شعبه دو دادسرا بردند، این بار خود برزگر حضور نداشتو منشی یک برگه جلوی من گذاشت، من هم امضاء کردم و به سلولم در بند ۲۰۹ بازگشتم. تقریبا ده روز بعد، یک ملاقات کابینی با خواهرم به مدت بیست دقیقه به من دادند.
سالن ملاقات بند ۲۰۹ و بند ۳۵۰ یکی بود، از ۲۰۹ با یک ماشین ون من را به سالن ملاقات بردند. در طول راه هم میگفتند چشمبند را میگذاری توی جیبت، اگر خانوادهات چشمبند را ببیند دهانت را سرویس میکنیم، فقط میتوانی حرف خانوادگی بزنی، حق نداری هیچی درباره اینجا بگویی. در طول ملاقات مدام سه یا چهار نفر بالای سر زندانیها میچرخیدند. در طول زمان ملاقات توانستم دکمه پیراهنم را باز کنم و جای کبودیهای روی کتف و گردنم را به خواهرم نشان دهم، که یکی از مامورین سریع آمد خودش دکمههای پیراهن من را بست و تا آخر ملاقات بغل دستم ایستاد.
از ماه چهارم تا ماه پنجم بازجوییها در رابطه با تعدادی نقشه اتوکد بود که از کامپیوتر من پیدا کرده بودند. در واقع قبل از بازداشت مدتی را در نیروگاه ده هزار مگابایتی کهنوج کار میکردم، به همین دلیل یکسری نقشه مربوط به عمق بناهای داخل محوطه پالایشگاه داشتم. ایننقشهها را ضمیمه پرونده کرده بودند. بازجو میگفتتو لیدر بودی، پول گرفتی و میخواستی توی پالایشگاه بمب گذاری کنی؟ این نقشه را برای چه کسانی فرستادی؟ چقدر قرار است برای بمب گذاری پول بدهند؟ اطلاعات جدیدی به دست آوردم که تو از سازمان مجاهدین خلق پول گرفتی و میخواستی اینجا بمب گذاری کنی و قرار بوده که وسایل بمب را تکه تکه بهت برسانند.
دو هفته بعد از آخرین جلسه بازجویی، اول ماه ششم بود که من را برای تمدید بازداشت موقت به دادسرا مقدسی بردند. بعد از تمدید دو ماهه بازداشت از اتاق برزگر مستقیم به دفتر خدابخش فرستاده شدم، خدابخش جوانی لاغر، عینکی، با ته ریشی مثل بسیجیها بود. داخل اتاق یک خانم چادری و عمه منهم حضور داشتند. عمهام را که دیدم همدیگر را بغل کردیم، گریه و زاری کردیم. آن روز تقریبا ده دقیقه گذاشتند با هم حرف بزنیم، این دومین ملاقات منبود. بعد من را تحویل افسر نگهبان ۲۰۹ دادند و به سلول بازگردانده شدم. شش ماه اول انفرادی را در سلول ۷۱ بودم. بعد به سلول ۶۲ که تاریک بود و بوی نم میداد منتقل شدم. ماه آخر انفرادی خیلی به من سخت گذشت، کسی نیامد بگوید که تو مردهای یا زنده هستی، بازجویی نداشتم و فقط هر روز با آنهایی که غذا میآوردند دو کلمه حرف میزدم. این روال ادامه داشت تا اینکهیک روز آمدند و گفتند تمام وسایلت را جمع کن! فکر کردم آزاد شدم، اما فقط به سلول دیگری منتقل شدم. فکر کردم در انفرادی هستم، اما وقتی چشمبند را زدم بالا دیدم سه نفر نشستهاند. افسر نگهبان آمد و من را به اتاق بازجویی برد. بازجو گفت ببین فرستادمت یک جای خوب، هر روز روزنامه میاد، در مورد پروندهات با هیچ کس حق نداری حرف بزنی، اگر بفهمم با کسی حرف زدی پدرت را در میآورم و میبرمت سلول قبلی. اما خب وقتی دوباره به سلول بازگشتم به مدت دو روز با هم سلولهای خودم فقط حرف زدم.
وضعیت نابسامان بندهای ۲۰۹، ۲۴۰ و ۳۵۰ زندان اوین
۲۱۱ روز را در سلولهای انفرادی سپری کردم. در انفرادی روزی سه بار اجازه رفتن به دستشویی را داشتماما انقدر شلوغ میکردم که روزی حدود ۵بار میبردنم دستشویی ولی چون اذیت میکردم حسابی کتک میخوردم. یکشنبهها و چهارشنبهها نوبت حمام بند هفت ۲۰۹ بود که من بودم. حمام خیلی کثیف بود، به اندازه یک سول انفرادی بود و فقط یک دوش داشت. برای شست و شو همیشه شامپو و صابون یک نفره میدادند. با همان شامپو لباسهایم را هم میشستم و چون فقط یک دست لباس داشتم، با لباس خیس، حوله را دور خودم میپیچیدم و میرفتم سلول.کیفیت غذا در آن دوران خوب بود و سه وعده غذا میدادند، مثلا قیمه، قورمه سبزی و یا دو هفته یکبار ماهی با چهار تا زیتون. جعبه صابونی که میدادند چاپهای قرمز رنگ داشت، یکبار که صابون خیس را رو جعبه گذاشته بودم متوجه شدم صابون مثل گچ رنگ گرفته، از آن به بعد با صابون رو دیوار یادگاری مینوشتم، وقتی هم که میخواستم بروم دستشویی صابون را توی شورتم قایم میکردم و میبردم دستشویی اسمم را مینوشتم، اتهامم را مینوشتم و یا شعر رپ مینوشتم.
حدود دو هفته از بازداشتم نگذشته بود که من را به بهداری بردند. آنجا چشمبند نداشتم، دکتر جای زخم و خالکوبی روی پای من را یادداشت کرد. دکتر هر روز به سلول من میآمد به زور یک قرص سفید گچی را که نمیدانم برای چه بود، میداد تا بخورم. بعد از مدتی تعداد قرصها به سه عدد افزایش پیدا کرد و یک کپسول آبی رنگ هم اضافه کردند. مدتی که درانفرادی بودم، شبها چراغ سفید سلول را خاموش نمیکردند، نورش آدم را دیوانه میکرد.در سلولهای انفرادی یک دکمه بود که اگر کاری داشتی آن را میزدی و دم سلول یک چراغ روشن میشد و افسر نگهبانها میآمدند و اگر کاری داشتیم انجام میدادند.
فکر میکنم تا چهارماه حق رفتن به هواخوری نداشتم. بعد از آن اگر بازجوی را خوب پس میدادم و بازجو راضی بود بیست دقیقه اجازه داشتم به هواخروی بروم، در واقع در طول هفت ماه انفرادی حدود چهار بار به هواخوری رفتم، البته دو بار هم افسر نگهبان که میآمد التماس میکردم و او هم بدون اجازه بازجو میفرستاد هواخوری.
چندین بار هم انقدر با لگد به در و دیوار سلول زدم که آمدند و با سیلی و لگد من را داخل هواخوری یا دستشویی انداختند و مجبور کردند که آنجا را بشورم. البته من از خدام بود چون تنهایی توی سلول میپوسیدم. هواخوری اندازه یک سلول انفرادی کوچک، اما بدون سقف بود که در ابتدای بند هفت قرار داشت. برای رفتن به هواخوری چشمبند میزدیم و آنجا چشمبند را در میآوردیم. سقف هواخوری از میلههای مشبک فلزی افقی و عمودی بود، یک شیر آب آنجا بود که با آن همه جا را خیس میکردم تا بوی گِل بلند شود.
در کل هفت ماه انفرادی دو بار اجازه ملاقات داشتم، یکی ملاقات کابینی و دیگری حضوری. چهار بار هم توانستم با خانواده تماس تلفنی داشته باشم.
در طول بازجوییها روی یک صندلی دسته دار رو به کنج دیوار مینشستم و بازجو هم پشت سر من بود. در طول بازجویی چشمبند داشتم و فقط وقتی میخواستم جواب سوالی را بنویسم در حدی که کاغذ را ببینم میتوانستم چشمبندم را بالا بزنم. بازجوی اصلی من وقتی در بازجوییها حاضر میشد همیشه کلیدش را میگذاشت بین انگشتانش و محکم میزد رو مهره آخر گردنم، انقدر این کار را کرده بود که پس گردنم کمی زخم شده بود. بعدها وقتی که وارد بند ۳۵۰ شدم و با بچههای سیاسی آشنا شدم فهمیدم بازجوی اصلی من مخصوص افرادی بود که اتهام آنها مجاهدین بود. دیوارهای اتاق بازجویی سفید بود و عایق ضد صدا داشت، در اتاق هم مانند در استودیوهای ضبط صدا بود و یک دوربین سقفی قهوهای رنگ هم آنجا بود.
بعد از یک ماه بازجویی روزانه، هفتهای دو جلسه، یکشنبهها و چهارشنبهها و سپس، دوشنبهها و پنجشنبهها مورد بازجویی قرارمیگرفتم. از روی صدای اذان تقریبا زمان بازجوییها دستم میآمد. در دوران انفرادی به دلیل تنهایی به بازجو وابسته شده بودم، آرزوی من این بود که بازجوی اصلی من بیاد تا دو کلمه حرف بزنیم. نمیدانم توهم بود یا واقعی، ولی بوی عطرش را میشناختم، همیشه عطر خاصی میزد. اواخر دوران بازجویی هفتهای یکبار و یا دو هفته یکبار بازجویی میشدم. در طول مدتی که بازجویی نمیشدم، برای خودم سرگرمی درست کرده بودم، به طور مثال برچسب بطریهای دوغی را که میدادند پاره میکردم و بعد مثل پازل کنار هم میچیدم. در هواخوری یک جاروی قدیمی بود که با یک بند پلاستیکی صورتی، چوبهای آن به هم وصل شده بود. آن بند را باز کردم و آوردم داخل سلول، با هسته زیتون و پوست پرتقال گردنبند درست کردم. موکت سلول را کنار میزدم و هسته زیتون را با کف سیمانی سلول میسابیدم، پوست پرتقالی را که هفتهای یکبار میدادند با سر خمیر دندان حلقه حلقه میکردم و یکی در میان از بند صورتی رد میکردم. این کارها و شستن دستشویی، حمام و هواخوری باعث میشد از فکر و خیال بیام بیرون. چون در انفرادی، وقتی آزارت میدهند و میخواهند ریز ریز بکشندت، دیوانه میشوی.
وقتی در دوران بازجویی یکی هر روز بیاید و بگوید اعدامت میکنیم، مثل پدر و مادرت باید اعدام بشوی، یا مثلا اینکه اگر تو را اعدام نکنم تو میخواهی فردا بشی مثل ننه و بابات، و اینجا بمب بگذاری و…، هر روز آرزو میکنی که زودتر بمیری. وقتی میبینی راهی نداری برای خلاص شدن میخواهی خودت را بکشی و واقعا برای انجام این کار مصمم هستی. من چند بار سعی کردم خودکشی کنم. یکبار وقتی حمام بودم دستم را روی تیزی شیر فلزی شکسته حمام کشیدم. خطی میانداخت، خون میزد بیرون اما فایده نداشت. دو سه بار هم سعی کردم به وسیله سیمی که از پایین پنجره سلول رد شده بود خودکشی کنم، اما چون سیم کوتاه بود نتوانستم دور گردنم گره بزنم، چند بار دیگر هم به شکلهای مختلف سعی کردم.
آبان یا آذر ۱۳۸۹ تقریبا ساعت یازده ظهر، با چشمبند و دستبند، به همراه یک سرباز به دادسرا فرستاده شدم. من را به اتاق بزرگی بردند، دستبندم و چشمبندم را باز کرد و تنهایم گذاشتند. داخل اتاق یک میز حدودا چهار متری چرمی بود و چند مبل چرمی هم اطراف آن چیده بودند، دو دوربین روشن و در حال فیلمبرداری هم دو طرف میز قرار داشت. بعد از چند دقیقه آقای جعفری دولت آبادی وارد اتاق شد، روی صندلی روبروی من نشست و گفت مشکل شما چی بود؟ با لحن ملتمسانهای گفتم جوانی کردم و چند ایمیل زدم، پرسید شعبه دادگاه شما معلوم نشده؟ بازجوی تو کی بود؟ بازپرس کی بود؟ گفتم نمیدانم. ده ثانیه پرونده من را ورق زد و گفت میگویم شما را زودتر بفرستند دادگاه. این دیدار حدود ده دقیقه طول کشید.
مدت دو ماه در سلولهای چند نفری ۲۰۹ سپری کردم، بدون بازجویی. آنجابا اجازه بازجو حق خرید داشتم، دو هفته یکبار مسئول خرید میآمد و از شیر، آب میوه و بیسکویت ساقه طلایی و… لیستی بهش میدادیم تا خرید کند. البته اگر التماس میکردیم شاید یک خمیر دندان و شامپو هم اضافه میکرد.بعد از دو ماه برای دفاع آخر به شعبه ۲ بازپرسی نزد آقای برزگر منتقل شدم. قطر پرونده من نیم متری شده بود، آقای برزگر پرونده را ورق زد وچند سؤال روی کاغذ نوشت و گفت جواب بده. من هم جواب بعضی از سؤالها را نوشتم که سادگی کردم، بچگی کردم، ببخشید و برای بعضی از آنها هم مثل قضیه بمب گذاری و یا پول گرفتن نوشتم قبول ندارم. برزگر صد و پنجاه میلیون وثیقه برای من نوشت و گفت خانوادهات اگر میتوانند بگو بیایند وثیقه بگذارند و اگر نمیتوانند که هیچی. این جلسه تقریبا نیم ساعت طول کشید. وقتی به ۲۰۹ برگشتم گفتند وسایلم را جمع کنم و به بند عمومی ایزوله سلول ۱۲۲ منتقلم کردند. آنجا تقریبا بیست نفری بودند، دور تا دور تختهای دو طبقه بود، شانزده نفر تخت داشتند و چهار نفر کف خواب. مدت یک ماه را در اتاق ۱۲۲ سپری کردم و سپس به بند ۲۴۰ منتقل شدم.
وضعیت غذا در بند عمومی ایزوله خوب بود، اما وضعیت تمیزی و بهداشت خیلی داغون بود. برای بیست نفر یک حمام و یک دستشویی بیشتر نبود، آن هم وسط بند و بوی آن داخل سلول میآمد. هفتهای یکبار یکشنبهها اجازه داشتیم از هواخوری بزرگ آنجا استفاده کنیم، همیشه از بند تا هواخوری با چشمبند میبردند، که در هواخوری بازی میکردیم. من برای بچهها رپ میخواندم و بعد از ۱۵ دقیقه به سلول بازمیگشتیم. در طول هواخوری همه چیز با دوربین کنترلمیشد.
شرایط زندگی در ۲۴۰ خیلی بد بود، سلولها را بسته بودند و وسط راهروی بند از اول تا آخر موکت پهن شده بود،که حدود ۴۰ نفر را آنجا جا داده بودند. اسفند ماه بود و وسیله گرمایشی درست و حسابی نداشتیم، هر بازداشتی فقط سه پتو داشت. هفتهای یکبار اجازه هواخوری داشتیم، هواخوری در واقع یک راهرو کوچک بدون سقف بود، در طول یک ماهی که آنجا بودم فقط من و چهار نفر از زندانیهایی که پرونده مالی داشتند به هواخوری میرفتیم. این بند دو دستشویی و یک حمام داشت که یکی از دستشوییها خراب بود. غذای سازمان زندانها را به ما میدادند کههم کیفیت و هم مقدار آن خیلی کم بود. مثلا نهار تکههای سیب زمینی آب پزی داخل مخلوط آب و رب گوجه بود. تقریبا ۲۶ یا ۲۷ اسفند ۱۳۸۹ هفت نفر از ما را که سیاسی بودیم صدا کردند و گفتند همه وسایلتان را جمع کنید بیایید بیرون. با چشمبند ما را از بند خارج کردند و به انباری که روز اول لباسهای خود را تحویل داده بودیم بردند. چشمبندها را در آوردیم، همه وسایلمان را تحویل دادند. لباسهای ما مچاله شده بود و بوی بدی میداد. با خود گفتم شاید خانواده وثیقه گذاشته، اما نه، لباسها را که پوشیدیم با یک ماشین به بند ۳۵۰ اوین منتقل شدیم.
وارد بند ۳۵۰ که شدم با آنکه از حدود هشت ماه قبل از ورود من به آنجا تلفنها را قطع کرده بودند، وکیل بند اجازه داد دو دقیقه با خانوادهام تماس تلفنی داشته باشم. البته در مواقع ضروری حق استفاده از تلفن داشتیم. یازده ماه میشد که خودم را در آینه ندیده بودم. وقتی دیدم، وحشت کردم. تمام صورتم پوسته پوسته شده بود. موها و ریشم را اصلاح کردم. لاغر شده بودم و چون همه لباسهایم مندرس شده بود، بچههای اتاق لباس خوب و تمیز به من دادند. همان روز اول از بچههای بند خواستم که اسم من را برای معاینه پزشکی بنویسند. دو روز بعد توانستم دکتر را ملاقات کنم و مشکلات جسمیام را برایش توضیح بدهم. دکتر تعدادی ویتامین تجویز کرد و چون زندان آن قرصها را نمی داد، نامهای داد تا خانواده بتوانند از بیرون تهیه کنند. اما با آنکه نامه دکتر زندان را داشتم مسئولان زندان حاضر به تحویل گرفتن داروها از خانواده نبودند.
تنگی نفس یکی دیگر از مشکلاتی بود که بعد از ۲۰۹ به علت نمناک بودن سلول آزارم میداد. دایم صرفه میکردم و هیچ درمانی هم در اختیار من گذاشته نشد. دکتر هم میگفت به علت نم است. در روز در هواخوری راه برو، کاری از دست ما برنمیاد. از همان دوران هم بود که بیماری پوستی گرفتم و صورتم پوسته میزد. یک ماه خوب خوب هستم اما دوباره وضع پوستم خراب میشود.
روز اولی که وارد ۳۵۰ شدم تا صبح نتوانستم بخوابم. در انفرادی خواب آدم کم میشود، یک مرده متحرک هستی انگار دایم خواب هستی ولی در واقع خواب نیستی و چیزی به اسم زمان خواب از زندگی حذف میشود. آن شب تا صبح بیدار ماندم و صبح زمانی که در هواخوری را باز کردند، یازده ماه بود که آفتاب به تنم نخورده بود، به همین دلیل همه جای بدنم پوست انداخت. گوشهای از هواخوری ایستادم، آفتاب از پشت سیمخاردارها به صورتم میخورد و در آن لحظه چون یک مرحله خیلی سخت را پشت سر گذاشته بودم و زنده بیرون آمده بودم احساس میکردم که رستم هستم.
اگر اشتباه نکنم دو هفته بعد از تماس تلفنی، ملاقاتهای کابینی آغاز شد. هفتهای یکبار روزهای دوشنبه. یکشنبهها مختص خانمها بود. ملاقات کابینی بیست دقیقه بود و معمولا گوشی کابینها خراب بود. تقریبا سه ماه بعد از انتقل من به بند ۳۵۰ برای گوشیهای سالن ملاقات شاسیهای خیلی سفتی گذاشتند که باید آن را نگاه میداشتیم تا بتوانیم صحبت کنیم. به نظر میرسید شاسیها برای ضبط صدا باشند، وضعیت شیشه کابینها آنقدر کثیف بود و خش داشت که به سختی میتوانستیم همدیگر را ببینیم. بعضی مواقع مجبور میشدیم بگوییم یک لحظه به کابینهای بغلی که شیشههای سالمتری داشتند بیایند تا بتوانیم برای یک لحظه چهره همدیگر را واضح ببینیم. میان ما و خانوادهها پردهای وجود داشت، که وقتی بالا میرفت ملاقات آغاز میشد. دو سه دقیقه قبل از اتمام ملاقات هم زنگی را به صدا در میآوردند و پردهها دوباره پایین میآمد. برای ملاقات کابینی میتوانستیم لباسهای خودمان را بپوشیم اما در ملاقات حضوری باید لباس مخصوص ملاقات را میپوشیدیم.
برگزاری اولین جلسه دادگاه پس از یک سال بلاتکلیفی
مدت یک سال بلاتکلیف در بند ۳۵۰ بودم، نه دادگاهی تشکیل میشد و نه کسی جوابگو بود. روزها خیلی سخت میگذشت، اصلا نمیدانستم قرار است دادگاهی بشوم یا نه؟! در طول این مدت،برادرم یکبار با یکی از وکلا صحبت کرده بود و با آنکه برادرم گفته بود من جنبش سبزی هستم و در ستاد میرحسین موسوی بودهام، ایشان گفته بود ما پرونده منافق نمیگیریم، این پدرش هم اعدامی است. بعد از این ماجرا، خانواده هیچ وقت دنبال وکیل برای من نرفتند.
۱۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت حدود هشت شب از بلندگو اسم من را پیج کردند. پیش افسرنگهبان بدون آنکه نام قاضی پرونده و شعبه دادگاه را بگوید، گفت فردا صبح دادگاه داری. از وکیل بند خواستم که نام قاضی را برای من چک کند، قاضی پرونده من آقای مقیسه بود. همان شب بچههایی که وکیل بودند در حدی که بتوانم از خودم در دادگاه دفاع کنم کمک کردند.
شش صبح ۱۶ فرودین ۱۳۹۰ با یک سرباز به قرنطینه دم در اوین رفتم. یک ساعت و نیم منتظر ماندم تا دو سرباز آمدند، دستبند زدند و سوار مینیبوسی کردند که قرار بود بیست زن را به اتهام رابطه نامشروع به دادگاه انقلاب ببرد، دو مامور مسلح هم جلوی مینیبوس نشسته بودند. برادرم جلوی دادگاه انقلاب منتظر بود و وقتی از مینیبوس پیاده شدم به سمتم دوید تا من را بغل کند اما سربازها مانع شدند.
به طبقه دوم شعبه ۲۸ فرستاده شدم، تقریبا یک ساعت منتظر نشستم. منشی مقیسه که دامادش بود در همان ابتدا با لحن بدی گفت تو همونی که پدر و مادرت اعدام شدند؟ گفتم آره، گفت نوبت خودت هم میشود بشین همینجا. بعد از ده دقیقه وارد اتاق شدم. به غیر از من و آقای مقیسه دو تعمیرکار هم در حال تعمیر کولر بودند. مقیسه گفت چرا وکیل نگرفتی؟ گفتم هیچکس وکالت من را قبول نکرده. سپس شروع کرد سؤال کردن، به نظر میرسید پرونده را نخوانده، چون همان موقعی که با من صحبت میکرد پرونده را هم ورق میزد و میخواند. نماینده دادستان که در واقع شاکی بود حضور نداشت، به همین دلیل منشی مقیسه آمد و نقش شاکی یا همان نماینده دادستان را بازی کرد. مقیسه با لحن طلبکار گفت توی تظاهراتها چی کار میکردی؟ کجا را شکستی؟ کجا را آتیش زدی؟ گفتم از آنجا رد میشدم، نه جایی را شکستهام و نه جایی را آتیش زدهام. گفت اینجا نوشته فیلمش هست که شیشه اتوبوس را شکستهای. گفتم بچه ها گولم زدند و من شکستم. قاضی مقیسه گفت برای سازمان مجاهدین نامه فرستادی؟ اینجا نوشته که توی بازجوییها اعتراف کردی که نامه فرستادهای به آنها. گفتم نه. گفت اینجا نوشته، کمی فکر کردم و فهمیدم منظورش ایمیل است. گفتم من ده تا ایمیل زدم که وسط آنها ایمیل سازمان مجاهدین هم بوده. من واقعا نمیدانستم خیلی مهم است، قصد من این نبود که بر ضد نظام کاری انجام بدهم، میخواستم کمی خودشیرینی کنم. در طول دادگاه منشی در حال نوشتن سوال و جوابها بود. آخر سر، مقیسه برگهای را داد تا امضاء کنم. دیدم از جوابهای من فقط قسمتهایی را که خوشش آمده نوشته، مثلا نوشته بود «سؤال: شما جایی را شکستی؟ کجا را آتیش زدی؟ زیرش نوشته بود آره ایستگاه اتوبوس» من هم گفتم امضاء نمیکنم، اینها حرف من نیست. گفت حرفهای خودت را بنویس. جلسه دادگاه به جلسه بازجویی تبدیل شد، یعنی سوال را مینوشتند و میگفتند جواب را بنویس. نوشتم و پایین برگه را امضاء کردم و انگشت زدم. دفاعیه من همین بود، چون من قانون بلد نبودم تا بتوانم از خودم دفاع کنم. این جلسه دادگاه چهل دقیقه طول کشید و در تمام این مدت که سرنوشت من رقم میخورد،مقیسه در حال پیچیدن عمامه دور زانویش بود و به حرفهای من گوش نمیداد. تازه ده دقیقهای هم به صحبت او با تعمیرکارها گذشت. به قاضی گفتم حداقل بگویید اتهام من چیه؟ مقیسه گفت اتهام شما ماده ۶۰۹ و ۶۱۰ است، و گفت برو بیرون! در راهرو با سرباز همراه ایستاده بودم که برادر و عمهام آمدند، چون من سیاسی بودم سرباز ترسید من خانوادهام را ببینم، به همین دلیل دوباره من را به اتاق مقیسه کشاند و گفت خانواده این آمدند اینجا چی کار کنم؟ مقیسه هم گفت بگو خانوادهاش بیان اینجا. برادر و عمهام آمدند و دم در اتاق ایستادند، همان موقع مقیسه به برادرم گفت «رو پرونده تو هم دارند کار میکنند مواظب خودت باش». بعد به سرباز گفت بگذار ده دقیقه با هم حرف بزنند، ولی مواظب باش چیزی رد و بدل نشود. پس از گذراندن مدتی با خانواده دوباره به زندان منتقل شدم. در طول راه بازگشت به زندان برادر و عمهام با ماشینهای خودشان دنبال مینیبوس آمدند تا همدیگر را بیشتر ببینیم و از پنجرهها دو کلمه بیشتر با هم حرف بزنیم، اما مامور مسلحی که جلو نشسته بود به سمت من آمد، دستبندم را از دست سرباز باز کرد، به شکم من را کف مینیبوس خواباند و دستم را به پایه صندلی بست.
یک ماه بعد از دادگاه در اردیبهشت ماه به همراه دو متهم دیگر که چشمهای آنها را بسته بودند، یک سرباز و راننده که مسلح بود با ماشین پژو آر-دی به دادگاه انقلاب تهران منتقل شدم. آنجا به شعبه ۲۸، دفتر قاضی مقیسه فرستاده شدم. منشی آقای مقیسهحکم من را داد و گفت «بخوان و امضاء کن، اگر اعتراض داری بنویس اعتراض دارم و اگر اعتراض نداری بنویس قبول دارم». حکم منصفانه نبود، در ابتدای حکم آمده بود «به لحاظ اینکه پدر و مادرش در سال ۶۷ ضدانقلاب بوده و اعدام شده اند از اوایل سال ۸۸ با مراجعه به سایتها و شبکههای ماهوارهای درصدد رابطه با آنها بر آمده و با سر پل آنان تماس میگیرد.» قاضی مقیسه من را به اتهام اجتماع و تبانی به قصد ارتکاب جرم علیه امنیت کشور از طریق شرکت در تجمعات و ارتباط با شبکههای ماهوارهای معاند نظام، تشکیل هسته مقاومت و سازماندهی تجمعات و توهین به ریاست جمهوری در تجمعات، آتش کشیدن اموال دولتی و سطلهای زباله به استناد ماده ۶۰۹، ۶۱۰ و ۶۷۸ قانون مجازات اسلامی جمعا به سه سال حبس، ۷۴ ضربه شلاق، ده میلیون و پانصد هزار ریال جریمه نقدی و محرومیت از تحصیل در دانشگاههای دولتی سراسر کشور محکوم کرده بود. من هم برگه حکم را امضاء کردم و نوشتم اعتراض دارم، برگه را گرفت و لای پرونده گذاشت. مدت زمان ابلاغ حکم به من دو دقیقه بود. به زندان که برگشتم، بچهها گفتند برای تجدید نظر باید لایحه دفاعیه بنویسم، در حالی که در دادگاه چیزی در این رابطه به من نگفته بودند. به هر حال با کمک بچهها توانستم پنج صفحه لایحه دفاعیه بنویسم و برای دادگاه تجدید نظر بفرستم.
دادگاه تجدید نظر به صورت غیابی در تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۹۰ به ریاست قاضی موحدی در شعبه ۵۴ دادگاه تجدید نظر استان تهران برگزار شد، حکم قبلی من تایید و تقریبا مهر ۱۳۹۰ بود که حکم داخل زندان به من ابلاغ شد و دوران محکومیت را تا اواخر مرداد ۱۳۹۱ در زندان سپری کردم.
در طول حبس دو بار با خانواده ملاقات حضوری داشتم یکبار آذر ۱۳۹۰ و یکبار هم شب عید سال ۱۳۹۱. سالن ملاقات حضوری در طبقه پایین محل ملاقاتهای کابینی بود. برای رفتن به ملاقات حضوری در دو مرحله مورد بازرسی قرار میگرفتیم، یکبار وقتی هنوز از بند خارج نشده بودیم و یکبار هم وقتی میخواستیم وارد سالن ملاقات بشویم. ملاقات به مدت بیست دقیقه در یک سالن بزرگ پر از میزهای پلاستیکی که دور هر کدام سه تا چهار صندلی قرار گرفته بود برگزار میشد و کل سالن هم با دوربین کنترل میشد.
اولین بار در آذر ۱۳۹۰ به ملاقات حضوری با خواهر و برادرم رفتم و همان موقع مخفیانه یک بیانیه را که اسم چند تا از بچه ها زیرش بود را با خودم بردم تا به وسیله برادرم بیانیه را به خارج از زندان ارسال کنم. اما توی سالن ملاقات بیانیه را پیدا کردند. آن روز حاج آقایی که مسئول بازرسی بدنی بود به من گفت «هر چی داری بده، من همین جا سر و ته آن را هم میآورم، لباس خودت را در بیار، اگر در نیاوری به سربازها میگویم بیان کل هیکلت را بریزند پایین». گفتم بگویید بیان، در همان لحظه که افسر نگهبانی رفت سربازها را صدا بزند بیانیه را از جیب خودم در آوردم به سمت پنجره رفتم و از پنجره به بیرون پرتاب کردم. همان موقع سربازها به سمتم حمله کردند، روی زمین خواباندند، دستهایم را به شکل قپونی بستند و بدون انجام ملاقات به بند ۳۵۰ بازگردانده شدم. چهار روز بعد، به دادسرا مقدسی نزد نماینده دادستان آقای خدابخشی احضار شدم. آن روز خدابخش از پرونده یک کاغذ که جوهر آن پخش شده بود و معلوم نبود که چی داخلش نوشته شده به من نشان داد و گفت این چیه؟ گفتم من خبر ندارم و نمیدانم چیه. خیلی بد و تهدید آمیز گفت راستش را بگو، این را از جیب خودت پرت کردی پایین، میفرستمت انفرادی، میخواهم برات دوباره پرونده تشکیل بدهم، میفرستمت بازجویی و حکمت را بیشتر میکنیم. خوشبختانه بیانیه خیس شده بود، حتی امضاء بچهها و اسم آنها هم از بین رفته بود برای همین هر چه گفت زیر بار نرفتم. فقط میگفتم نمیدانم یا خبر ندارم. در نهایت پس از پانزده دقیقه دوباره به بند بازگشتم. بعد از آن هم با من کاری نداشتند.
بعد از این ماجرا با دوندگیهای خانواده، توانستم یک قرار ملاقات حضوری برای عید سال ۱۳۹۱ داشته باشم. روز ملاقات، خواهر و بردارم آمده بودند. جلسه ملاقات بیست دقیقه طول کشید، در طول این مدت هم مامورین نمیگذاشتند راحت با خانواده صحبت کنم و مدام در حال رفت و آمد بودند.
اجرای حکم شلاق چهارده زندانی سیاسی
یک روز در مرداد ماه ۱۳۹۱ که برابر بود با روزهای قدر ساعت ده صبح در هواخوری بودم که اسم چهارده نفر از زندانیها، از جمله من را خواندند و گفتند نماینده دادستان، آقای نصیری پور، ما را احضار کرده. اول همبندیهای ما و وکیل بند با رفتن ما مخالفت کردند اما پس از مدتی فهمیدیم وجه مشترک همه ما حکم شلاق است. جو بند احساسی شده بود و برخی از بچهها گریه میکردند. همه ما برای پوشیدن لباس اضافه سریع به اتاقهای خودمان بازگشتیم. بچهها دور کمر و سینه من باند کشی پیچیدند، دو یا سه تا لباس بافته شده روی هم پوشیدم و به همراه بچههای دیگه آماده رفتن شدم. هر چهارده نفر ما به همراه چهار سرباز، پیاده به دادسرای مقدسی و به دفتر نصیری پور رفتیم. به ردیف ایستادیم. سپس نصیری پور اسم هر کدام از ما را با اتهام مربوط به حکم شلاق خواند و سپس یکی یکی برای اجرای حکم به اتاق دیگری رفتیم.
اولین فردی که نامش برای اجرای حکم خوانده شد من بودم. پاهایم میلرزید، به همراه نصیری پور به اتاق اجرای احکام، بغل خوابگاه سربازها، فرستاده شدم. حکم قرار بود توسط سرباز جوانی که هیکل پر و ته ریشی بسیجی داشت اجرا شود. قبل از اجرای حکم، نصیری پور گفت اینها چیه که پوشیدی؟ همه را در بیاور! همه لباسها به غیر از تیشرت نازکم را در آوردم و همان جوری که ایستاده بودم به من گفتند با دو دست میلههای تختی را که آنجا بود بگیرم. بعد، سرباز فاصله گرفت و با شلاقی که از سه لایه چرمی به هم بافته شده بود و اندازه آن به کلفتی مچ دستم بود و سر شلاق هم ریش ریش، شروع کرد به زدن. شلاق را زد توی کمرم. صدای شلاق تو هوا میپیچید. با خودم عهد کردم که تا آخرین ضربه آخ نگویم. دستهای خودم را محکم به میلههای تخت فشار میدادم و درد خودم را آنجا خالی میکردم. ضربات شلاق را از گردن تا مهره آخر کمرم زدند. ضربات شلاق را هم زمان سرباز و نصیری پور با هم میشمردند،. آنقدر ضربات را بد میزدند که سی ضربه اول به زیر بغل و سینه من خورد. شلاق دور کمرم میپیچید و نوک آن روی سینه میخورد. خونریزی نداشتم، اما از روی سینه تا میانه کمرم کبود شده بود. بیشتر از آنکه جسم من را آزار دهد، اینکه سرباز ۱۸ ساله بی سوادی شلاقم میزد من را اذیت میکرد. سرانجام به بیرون از اتاق رفتم. باقی بچهها هم به ترتیب برای اجرای حکم وارد اتاق شدند و با اتمام حکم شلاقها همه دوباره به بند ۳۵۰ بازگشتیم. بچههای اتاق جای ضربهها را با آب مقطر شستند.
عفو رهبری و آزادی از زندان
تقریبا یک هفته بعد از اجرای حکم شلاق در تاریخ ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ ساعت شش عصر نماینده دادستان وارد بند شد و پشت میز پیج نشست. یک برگه در آورد و نام هفتاد نفر از زندانیها را که به مناسبت عید فطر عفو رهبری شاملشان شده بود خواند. یکی هم من بودم که شش ماه از محکومیتم مورد عفو واقع شده بود. تعدادی حاضر نبودند با این عفو از زندان خارج شوند و میگفتند ما درخواست عفو ندادهایم. افسر نگهبان هم گفت اگر کسانی که عفو خوردهاند از زندان بیرون نروند ما به زور میبریمشان بیرون. یک ساعت و نیم، دو ساعت وقت دارید که وسائل خودتان را جمع کنید و از بند بیایید بیرون.
در نهایت پس از دو سال و شش ماه در تاریخ ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ با گرفتن عفو از زندان آزاد شدم. روزی که دستگیرم کردند ۷۹ کیلوگرم بودم اما زمان آزادی۶۱ کیلوگرم.
خانواده در رابطه با دوران بازداشتم میگفتند ما فقط میدانستیم که یک عده ریختن توی خانه و تو را برده اند. کلانتریها و نیروی انتظامی، وزارت اطلاعات، همه را گشتیم، دادگاه انقلاب و هر جایی که رفتیم گفتند ما اصلا نمیدانیم این کیه و کجا هست؟ حتی دم زندان اوین، قزل حصار و رجایی شهر رفتیم، بیمارستانها را گشتیم ولی نتوانستیم پیدات کنیم. همچنین متوجه شدم در طول مدت بازداشت عمهام را برای چهار جلسه بازجویی به دفتر پیگیری شیراز برده بودند. بردارم را هم برای هشت جلسه بازجویی به دفتر پیگیری تهران احضاره کرده بودند.
یک هفته بعد از آزادی با نوزده نفر از بچهها وعده کردیم که روز ملاقات دم زندان همدیگر را بینیم. آن روز چون تازه آزاد شده بودیم و دلهای ما پر بود دم زندان خیلی شلوغ کردیم. دستبند و تیشرت سبز پوشیده بودیم و بین خانوادهها شیرینی پخش کردیم. خانواده بچههایی که ما را از پشت کابینهای ملاقات دیده بودند وقتی ما را آزاد دیدند از حال و احوال بچههای خودشان پرسیدند «عفو دیگری در راه نیست؟ بچه ما را ول نمیکنند، حال بچه ما چه طور است؟ حال پدر ما چه طور هست؟» ما هم هر چه میدانستیم به آنها میگفتیم. آن روز خانوادهها پیش ما گریه و زاری میکردند، انگار که ما کارهای بودیم. در طول این مدت هم مامورهای وزارت اطلاعات خیلی واضح از بالای برجکهای زندان و از پارکنیگ روبروی سالن ملاقات در حال فیلمبرداری از ما بودند. پس از چند روزدوباره با تعدادی از بچهها وعده کردیم که سر خاک ندا آقاسلطان، سهراب اعرابی و بچه های دیگری که کشته شده بودند برویم. به بهشت زهرا و سر خاک ندا رفتیم، در حال دور شدن از مقبره ندا بودیم که هشت مامور لباس شخصی که بیسیم و دوربین داشتند از دو ماشین که یکی از آنها پرادو مشکی بود پیاده شدند، و از تک تک ما فیلم و عکس گرفتند، چند ضربه به صورت یکی از بچهها زدند و با تمسخر سوالاتی هم در رابطه با حضور ما در بهشت زهرا کردند و گفتند دو روز از آزادی شما نگذشته آمدید اینجا؟ گوشی موبایل یکی دو تا از بچه ها را گرفتند و گفتند احضارتان میکنیم که البته اتفاقی نیفتاد.
سال ۱۳۸۸ یک ماه قبل از اخذ مدرک لیسانس، در امتحان ورودی کارشناسی ارشد رشته خودم در دانشگاه بین المللی قزوین قبول شده بودم اما با اتفاقاتی که افتاد از دانشگاه اخراجم کردند و نتوانستم ادامه تحصیل بدهم، حتی مدرک مقطع لیسانس را هم به من ندادند. پس از آزادی، نمیتوانستم کار پیدا کنم و پول نداشتم. خانواده و دوستان از من دوری میکردند. حال روحیام خراب بود، زندگیام را از دست داده بودمو چیزی برای از دست دادن نداشتم به همین دلیل حدود دو ماه بعد از آزادی به صورت غیر قانونی از کشور خارج شدم. در حال حاضر در نروژ زندگی میکنم و لحظهای از کارهایی که کردم، شلاقی که خوردم، موقعیتی که در ایران داشتم و از دست دادم، دو سال و نیمی که از زندگی من هدر رفت پشیمان نیستم. میدانم کاری که کردم درست بود و اگر به آن دوران برگردم باز همان کارها را انجام میدهم.
آدم وقتی بزرگ میشود و به گذشته نگاه میکند تازه میفهمد چه بر او گذشته و چه سختیهایی را تحمل کرده. وقتی فکر میکنم در چه شرایطی به دنیا آمدم و بزرگ شدم مو به تنم سیخ میشود. همیشه در خانواده ما گریه و زاری بود، از لحاظ محبت و تربیت صفر بودم و درست مثل بچههای خیابانی بزرگ شدم. وارد دانشگاه که شدم موقع غذا خوردن تو سالن غذاخوری دانشگاه برای اولین بار تازه فهمیدم که قاشق را باید بیاورم بالا و بگذارم توی دهانم، قبل از آن همیشه خم میشدم روی میز و غذا میخوردم. نفرت تا به امروز تو دل من رشد کرده. در اولین روزهای زندگی که چشمانم را به این دنیا باز کردم بزرگترین نعمتهای زندگی را که پدر و مادرم بودند از من گرفتند. شرایط زندگی سخت بود. از آرزوی داشتن یک آبنبات چوبی تا آرزوی گرفتن جشن تولد، آرزوی پول، آرزوی لباس خوشگل. همه اینها باعث شد به جایی برسم که بفهمم کسی را در این دنیا ندارم. باید خودم باشم و روی پای خودم بایستم. امروز که بیست و هفت ساله شدم هنوز وقتی خبر اعدام یک نفر را میخوانم تا چند روز به هم میریزم، شبها کابوس میبینم و از خواب میپرم.
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.