محمود طوقی: مصطفی شعاعیان (فصل پنجم؛ قسمت دوم)

حمید مؤمنى براى تمامى انتقادات لیست شده، دلایل خودش را آورده است که نیازمند خواندن این استدلالات است و ما از آوردن آن خوددارى کرده‏ ایم. پاسخ به آن‏ها را نیز در بازخوانى «پاسخ شعاعیان ـ پاسخ ‏هاى نسنجیده» خواهیم خواند. اما در لابه ‏لاى این بازخوانى ‏ها بخش‏ هایى که نیازمند بررسى بیشتر است. روى آن تأکید بیشترى خواهیم کرد. مؤمنى در چند جا این مطلب را تکرار مى‏ کند که شعاعیان در آموزش صداقت ندارد «و کشف همه چیز» توسط شعاعیان امکان ندارد. چرا مؤمنى چنین فکر مى‏ کند؟ ….


——————————————————–


مصطفی شعاعیان
محمود طوقی

فصل پنجم
قسمت دوم

جدال اندیشه ها

ـ شورش نه، قدم‏هاى سنجیده در راه انقلاب
ـ پاسخ‏هاى نسنجیده به قدم‏هاى سنجیده

آنالیز شورش از نگاه مؤمنى
از مشروح انتقادات مؤمنى بر کتاب شورش بسنده مى ‏کنیم به فهرست این انتقادات که شعاعیان نیز به تفصیل به تک تک آن‏ها پاسخ مى ‏دهد. نخست مرورى مى‏ کنیم بر انتقادات مؤمنى.
۱- زبان تقلیدیست از کسروى و ناصر وثوقى که از آن براى لفاظى استفاده مى‏ کند. این زبان او را از جامعه و توده دور مى ‏کند و ناشى از خصلت تکروى اوست. این زبان خواننده را از مسخ حقایق و ضعف شدید استدلال دور مى‏ کند.
در مورد زبان حق با مؤمنى است. شعاعیان خود در مقدمه کتاب توضیح مى ‏دهد که براى گمراه کردن ساواک از این زبان سود جسته است. اما با لو دادن او توسط مهندس رضا عسگریه و ثقیل بودن زبان شعاعیان دست به اصلاحاتى مى‏ زند و زبان شورش را به‎زبان انقلاب تبدیل مى ‏کند. که زبانى است شیرین، سرشار از عاطفه با رگه ‏هایى از طنز که انقلاب را از خستگى مى ‏رهاند.

۲- در شیوه تفکر او پنج انحراف وجود دارد.
ـ قراردادى بودن و بى ‏حد و مرز بودن مفاهیم براى او
ـ فرض ‏گذارى
ـ علت‏ بافى
ـ جدانگرى
ـ چسبیدن به گوشه و کنار قضایا
او در عمل ایده ‏آلیزم و در شیوه متافیزیکى است.

علت ‏بافى و یک نمونه
«نویسنده شورش به‏ جاى علت‏ یابى، علت‏ بافى مى‏ کند. به جاى این‏که هر پدیده را معلول مجموعه‏ اى از علل بداند و بعد این مجموعه علل را دسته ‏بندى کند و علت اصلى را کشف کند. و سرانجام رابطه دیالکتیکى علت و معلول را مطالعه کند. با اولین علتى که به ‏نظرش مى ‏رسد خودش را راضى مى ‏کند. رابطه آن‎را با معلول به شکل متافیزیکى یک‏جانبه در نظر مى‏ گیرد و سخت در آن غرق مى‏ شود. حال آن‏که این علت ممکن است یک علت فرعى یا خیالى باشد.
سقوط سریع حکومت در روسیه به ‏وسیله قیام توده ‏ها و نیز نبود جنگ چریکى طولانى مدت در انقلاب اکتبر را سبب خرد نشدن ماشین دولتى کهنه، تربیت انقلابى نشدن توده‏ ها و خلاصه علت اصلى انحراف انقلاب اکتبر مى‏ داند.
در حالى ‏که، در انقلاب اکتبر ماشین دولتى کاملا خرد و نابود شده و شوراها بهترین شکل حکومت است که تا کنون بشر به‏ خود دیده است انقلاب‏ هاى سیاسى بعدى نیز هم الگوى شوراها را پذیرفتند و هیچ‏یک تا کنون شکل عالى‏ ترى از حکومت شوراها عرضه نکرده است»
حمید مؤمنى ـ شورش نه

آیا تا سال ۱۳۵۳ عالى ‏ترین شکل حکومتى که بشر به ‏خود دیده است حکومت اتحاد جماهیر شوروى بود؟
آیا بلافاصله بعد از انقلاب اکتبر، دستگاه ادارى سابق منهدم شد و به ‏جاى آن شوراها نشستند؟
آیا بشر حکومتى پلیسى ‏تر و سرکوبگرتر از حکومت استالین سراغ دارد؟ تا آن لحظه و دقیقه ‏اى که مؤمنى نقدش را بر «انقلاب» مى‏ نوشت؟ هرگز.
امکان نداشت شوراها بافت اصلى حکومت شوروى باشد و استالین حرف اول و آخر تمامى اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى را بزند. که به ‏راستى دیگر نه اتحاد بود، نه جمهورى، نه شورایى و نه سوسیالیستى. از سال ۱۹۲۴، مرگ لنین تا سال ۱۹۵۳، مرگ استالین، در سکوت مطلق توده و طبقه صدها هزار نفر را در زندان‏ ها و تبعیدگاه ‏ها و اردوگاه‏ هاى کار اجبارى تصفیه فیزیکى کردند. و حرف اول و آخر استالین بود، نه حزب، نه کمیته مرکزى، نه دفتر سیاسى و نه شوراها.

بى‏ خبرى مؤمنى از آنچه در شورش اتفاق افتاده بود دو علت داشت:
۱- بسته بودن فضاى داخلى شوروى

۲- تبلیغات وحشتناک حکومت در پنهان کردن حقایق
تمامى تبلیغات بر آن بود که سوسیالیسم در شوروى مستقر شده است، خب، مؤمنى پذیرفته بود براى تحقق سوسیالیسم عده ‏اى با گناه ‏یا بى گناه قربانى شده ‏اند.

۳- شیوه استدلال
مؤمنى شیوه استدلال شعاعیان را داراى هشت اشکال مى‏ بیند:
ـ فرض ‏گذارى
ـ منطق صورى
ـ دروغ گویى
ـ علت‏ تراشى
ـ چسبیدن به گوشه و کنار قضایا
ـ شعارهاى توخالى به ‏جاى استدلال
ـ تناقض ‏گویى با نقشه
ـ فرار از استدلال

۴- در فصل سوم مؤمنى انتقادات زیر را بر شعاعیان وارد مى ‏داند.
ـ حزب و ارتش یکى نیست. و تمام اعضاى ارتش عضو حزب نیستند.
ـ تمام افراد حزب نظامى نیستند.
ـ حزب سازمان سیاسى طبقه کارگر است.
ـ مبارزه مسلحانه مى‏ تواند قبل از تشکیل حزب شروع شود.
ـ انقلاب همه را کمونیست نمى‏ کند. چرا که در انقلاب، دهقانان و خرده ‏بورژوازى هم شرکت دارند.
ـ کمونیست کسى است که عضو حزب باشد یا در جهت ایجاد چنین حزبى فعالیت کند.
ـ هر کمونیستى که کارگر نباشد جزء طبقه کارگر نیست.
ـ این‏که فرهنگ طبقه کارگر مى‏ تواند جانشین کارخانه و تولید شود غلط است.
ـ لنین مارکس را جزء روشنفکران بورژوازى مى ‏داند.
ـ فرهنگ کارگرى و کمونیستى بدون کارگر و طبقه ایده ‏آلیزم خالص است.
ـ در کلام او کینه نسبت به پرولتاریا و مبارزات او دیده مى‏ شود.
ـ موضع سیاسى او باز کردن در حزب به روى روشنفکران خرده ‏بورژوازى است.
ـ آزادى بیان و اندیشه براى او هدف نهایى است.
ـ او معنى اصطلاحات قشر روشنفکر را نمى‏ فهمد.
ـ در جامعه سوسیالیستى قشر عظیم روشنفکران همچنان به بورژوازى تعلق دارد.
ـ بزرگ‏ترین خطر در ساخت سوسیالیسم روشنفکران‏ اند.
ـ او مى‏ خواهد هژمونى روشنفکران بورژوازى را در حزب و انقلاب تأمین کند.
ـ او لایه روشنفکر یا روشنفکران انقلابى را جزء طبقه کارگر مى‏ داند.
ـ او در آموزش مارکسیسم صداقت ندارد.
ـ او مى‏ خواهد همه چیز را خودش کشف کند و چنین چیزى ممکن نیست.

صداقت در آموزش
او در آموزش مارکسیسم ـ لنییزم صداقت ندارد…
او مى‏ خواهد همه چیز را خودش کشف کند و چنین چیزى ممکن نیست.
حمید مؤمنى ـ شورش نه

یک یادآورى
حمید مؤمنى براى تمامى انتقادات لیست شده، دلایل خودش را آورده است که نیازمند خواندن این استدلالات است و ما از آوردن آن خوددارى کرده‏ ایم. پاسخ به آن‏ها را نیز در بازخوانى «پاسخ شعاعیان ـ پاسخ ‏هاى نسنجیده» خواهیم خواند. اما در لابه ‏لاى این بازخوانى ‏ها بخش‏ هایى که نیازمند بررسى بیشتر است. روى آن تأکید بیشترى خواهیم کرد. مؤمنى در چند جا این مطلب را تکرار مى‏ کند که شعاعیان در آموزش صداقت ندارد «و کشف همه چیز» توسط شعاعیان امکان ندارد. چرا مؤمنى چنین فکر مى‏ کند؟
چپ در ایران از یک آموزش غلط ضرباتى جدى خورد. پذیرش بى‏ چون و چراى نظرات و تجربیات دیگران از مارکس گرفته تا لنین و مائو از کاسترو گرفته تا چه ‏گوارا و هوشى‏ مینه.
چپ آئینى همین ‏گونه به ‏وجود آمده نگاه زودباورانه به گفته ‏ها و نوشته ها.
گفته ‏ها به آیه تبدیل شد و آیه در نزد مؤمنان نه براى احتجاج که براى پذیرش است تعبد جاى تعقل را گرفت.
پس آنچه که مارکس، لنین، مائو و کاسترو گفت، دربست پذیرفته شد و براى یافتن خطا و صواب هر کارى به ‏جاى رجوع به خود زندگى و پراتیک انقلابى، رجوع شد به‌ کتاب آیات همان سیره نبوى و کتب آسمانى در نزد مؤمنین. پیامبر در فلان جا فلان کار را کرد فلان چیز را گفت.
اما شعاعیان اهل چون و چراست. مى‏ گوید زندگى از دست‏ ها شروع مى‏ شود نه از لب‏ ها. پس براى درستى یا نادرستى پدیده‏ ها به زندگى رجوع مى‏ کند. و بعد برمى‏ گردد مى‏ بیند که مارکس و انگلس و لنین و مائو چه گفته ‏اند. اگر مطابقت داشت مى‏ پذیرد و اگر نداشت به ‏خاطر پیامبران از حقیقت زندگى صرف‏نظر نمى ‏کند.
وقتى مى‏ گوید انگلس، وقتى سایه مارکس بالاى سرش نبود، امکان گذار مسالمت‏ آمیز را مطرح مى‏ کند. از همین نگاه نظر مى ‏دهد.
مؤمنى به روایتى درست مى‏ گوید که شعاعیان صداقت ندارد در آموزش مارکسیسم ـ لنینیسم. شعاعیان ارتدکس نبود و این در نزد چپ آئینى به  ‏معناى عدم صداقت بود.

یک تناقض و راه حل آن
مؤمنى ضمن رد نظر شعاعیان، عبور پرولتاریاى پیروز از خاک خود به خاک دیگرى براى کمک به پرولتاریاى در بند، کمک کشورهاى سوسیالیستى را به سازمان‏ هاى انقلابى از طریق پیوندهاى انقلابى مى ‏پذیرد. اما مى‏  گوید، ظهور رویزیونیسم جدید در کشورهاى سوسیالیستى باعث شده است. کمکى به جنبش‏ هاى انقلابى نشود و اگر کمکى هم باشد به احزاب اپورتونیسم   داده مى ‏شود. اما قضیه به همین جا تمام نمى‏ شود در بعضى موارد کشورهاى سوسیالیستى منافع جنبش‏ هاى انقلابى را فداى منافع خود مى‏  کنند و این تضادى است بین پرولتاریاى از بند رسته و توده ‏هاى تحت ستم و تضادى است بین ساخت سوسیالیسم در یک کشور و وظایف بین ‏المللى. مؤمنى راه برون‏ رفت از این بن‏ بست را ایجاد بین المللى واقعى از کمونیست‏ ها مى ‏داند. بین ‏المللى که امروز تشکیل آن ممکن نیست. اما با رشد جنبش ‏هاى رهایى  ‏بخش و مبارزه ایدئولوژیک در سطح جنبش جهانى کمونیستى در آینده‏اى دور این بین‏ الملل تشکیل خواهد شد.
در اینجا مؤمنى دچار پارادوکسى گیج‏ کننده مى ‏شود. کشورهاى سوسیالیستى به‌ وظایف خود عمل نمى‏ کنند، هیچ. به ‏خاطر سوسیالیسم کشورى، جنبش‏ هاى رهایى ‏بخش را قربانى هم مى‏ کنند با این‏ همه، هنوز سوسیالیست‏ اند. اما کمونیست واقعى نیستند. باید منتظر ماند تا روزى کمونیست‏ هاى واقعى، بین ‏الملل واقعى خود را ایجاد کنند و به کمک جنبش ‏هاى رهایى ‏بخش بشتابند.
اما براى شعاعیان معنا ندارد که مى‏ توان سوسیالیست بود و منافع خلق ‏ها و پرولتاریاى سایر کشورها را قربانى منافع خود کرد. با امپریالیسم در همزیستى مسالمت‏ آمیز بود اما با جنبش‏ هاى انقلابى در تضاد و دشمنى. این رفتار دوگانه مانعه‏ الجمع است. مؤمنى سعى مى ‏کند با رویزیونیسم دانستن آن‏ ها این تناقض را توضیح دهد. اما رویزیونیسم به چه معناست. مؤمنى روشن نمى‏ کند و باز هم توضیح نمى‏ دهد که رویزیونیست‏ هاى جدید چه کسانى هستند. فرق آن‏ها با رویزیونیست‏ هاى قدیمى چیست. و قدیمى ‏ها چه کسانى بودند و حال چه مى‏ کنند.

شعاعیان تحقق چنین سوسیالیسمى را باور ندارد. نه منکر پیروزى سوسیالیست‏ ها دریک کشور است و نه مخالف انقلاب‏ هاى رهایى‏ بخش، آن‏گونه که مؤمنى او را متهم مى‏ کند منتهى بر این باور است که پرولتاریاى از بند رسته در یک کشور مشخص باید درهمزیستى ستیزه ‏گرانه با امپریالیسم باشد و

«اگر درست است که پیشتاز شورشى با جنگ شورشى طبقه را به شورش مى‏  کشاند. و اگر درست است که طبقه کارگر پاک جهانى است و هم‏چنین اگر این همه درست است که مرزها و کشورها براى طبقه کارگر به معناى بردگى و دشمنى آدمى با آدمى و پس از چشمه نظام‏ هاى ضدکارگرى مى‏ جوشد پس این همه درست است که آن نیرویى از طبقه کارگر جهانى که در سرزمینى پیروزى‏ هاى شورشى به دست آورده است بایستى همچون پیشتاز شورشى نبرد را از مرزها بگذراند تا با همین پیکار شورشى، «کشور»، «جامعه» و یا دیگر نیروهاى طبقه کارگر را در سرزمینى دیگر در زیر ستم ضدانقلاب جان مى‏ کند و گفته مى‏ شود که هنوز آمادگى شورشى ندارد، آمادگى شورشى بخشد و به شورش کشاند .»

چند نکته

نکته اول: صدور ضدانقلاب
سرمایه یک مقوله جهانى است. جهانى فکر مى‏ کند و جهانى هم عمل مى‏ کند. و هر جا موقعیت ‏اش به خطر بیفتد از کشورهاى دیگر کمک‏ هاى مالى، نظامى، لجستیک و سیاسى مى‏ گیرد تا انقلاب را به عقب راند.
نگاه کنیم از همان فرداى پیروزى انقلاب اکتبر با کمک به ضدانقلاب و لشکرکشى به‌باکو شروع مى‏ شود تا ده‏ ها کودتا و مداخله نظامى و سرکوب خونین نهضت‏ هاى ملى و رهایى‏ بخش، تمام این‏ ها صدور ضدانقلاب نیست و اگر هم باشد نه اشکال فلسفى دارد (عمده بودن تضاد داخلى براى تحول پدیده) و نه اشکال سیاسى دارد (صدور ضدانقلاب). اما تمامى این‏ ها براى انقلاب هم اشکال فلسفى دارد و هم سیاسى.
طرفه آن‏که این خرده‏ گیرى‏ ها بیشتر از جانب کسانى است که یا در طیف نیروهاى چپ ‏اند و یا روزگارى در این قبیله بوده ‏اند.

نکته دوم: خشونت
از همان ابتداى تاریخ که جامعه نخستین به جامعه برده‏ دارى تحول یافت، خشونت از جانب طبقات فرا دست بر علیه طبقات فرودست (برده ‏ها ـ رعیت‏ ها، کارگران) بوده است و اگر طبقات فرودست دست به سلاح برده ‏اند، به آنان این شیوه تحمیل شده است. در نزد بعضى چپ‏ ها، چپ‏ هاى دیروزى و لیبرال‏ هاى امروزى، سرکوب، کشتار، شکنجه از سوى طبقات فرادست، اعمال خشونت نیست و اگر هم باشد چون از جانب حاکمان است، پذیرفتنى است، اما از سوى طبقات فرودست، خشونت به حساب مى‏ آید و مذموم است.

نکته سوم

مؤمنى فراموش مى‏ کند موضع شخصى‏ اش را نسبت به همزیستى مسالمت‏ آمیز که یکى از اساسى ‏ترین انتقادات شعاعیان به لنینیسم است، بیان کند، اما از مجموع بحث ‏ها چنین برمى‏ آید که مؤمنى همزیستى مسالمت‏ آمیز را براى پیاده کردن سوسیالیسم کشورى قابل توجیه مى ‏دانسته است.

نکته چهارم
مؤمنى با این فرض شروع مى‏ کند که سوسیالیسم در شوروى و کشورهاى بلوک شرق درحال استقرار یا مستقر شده است. پس زدوبندهاى حقیرانه با دیکتاتورى‏ هاى دور و نزدیک و قربانى کردن احزاب برادر و جنبش‏ هاى رهایى‏ بخش را انحرافاتى در روبنا مى‏ بیند و آن‏را منتسب مى‏ کند به رویزیونیسم. رویزیونیسمى که از زمان خروشچف شروع شده است و همین ‏طور آمده است تا سال۱۳۵۳.
انحرافاتى در روبنا که با استقرار تمام و کمال سوسیالیسم در زیربنا، این انحراف خود به‏ خود تصحیح خواهد شد. ریشه این انحراف هم در نفوذ ایدئولوژى بورژوایى و خرده ‏بورژوایى در حزب طبقه کارگر است. تمامى این تئورى بر یک فرض بنا شده است و آن‏ هم استقرار سوسیالیسم است. اما شعاعیان استدلالش را از همان انحرافات روبنایى شروع مى ‏کند و به زیربنا مى‏ رسد.
وقتى لنین و بلشویک ‏ها روى انقلاب گیلان معامله مى‏ کنند و رضاخان را به میرزا کوچک خان ترجیح مى ‏دهند، شعاعیان مى‏ گوید، نمى ‏توان سوسیالیسم بود با ضدانقلاب هم دست در یک کاسه کرد. نمى‏ توان در افریقا و آسیا با امپریالیسم به همزیستى رسید و همچنان به آرمان‏ هاى پرولترى وفادار بود. پس در زیربنا سوسیالیسمى در کار نیست. هر چه هست سوسیالیسم نیست و هرچه باشد انقلابى نیست.
به هر روى مؤمنى و شعاعیان، هر دو با یک فرض آغاز مى‏ کنند فرض غلط و فرض درست.

خدمت گزار یا جزء طبقه
«مارکس نیز از دانشمندان بورژواى بود… او آگاهانه تحت تأثیر وجود اجتماعى طبقه کارگر قرار گرفت… خدمت گزارى به طبقه کارگر را انتخاب کرد و او با شرکت در مبارزات طبقه کارگر به تدوین ایدئولوژى او موفق شد.»
حمید مؤمنى ـ شورشى نه

مؤمنى روشن نمى‏ کند که مارکس بورژوا که آگاهانه تحت تأثیر وجود اجتماعى طبقه کارگر قرار گرفت و به‏ جاى آن‏که نوکرى طبقه بورژوا را بکند. نوکرى طبقه کارگر را برگزید و در مبارزات او شرکت کرد و موفق شد ایدئولوژى او را بنویسد، بالاخره چه نسبتى با این طبقه دارد.
خدمت گزار بورژوازى که بورژوا نمى ‏شود، آیا خدمتگزار طبقه کارگر، کارگر مى‏ شود یا نه. جواب صریحى مؤمنى نمى ‏دهد.
شعاعیان تکلیف ‏اش روشن است. روشنگر را لایه فرهنگى طبقه مى‏ داند که نقشى درتولید ندارد. معلم، پیشاهنگ و راهنماى طبقه کارگر و جزء طبقه کارگر است.
اما روشنفکر مؤمنى پادر هواست. به طبقه خود پشت کرده است به خدمت طبقه ‏اى دیگر در آمده است، اما جزء طبقه نیست.

طبقه یا روشنگر
شعاعیان: نخست روشنگر به کلیه دانش و آگاهى طبقاتى مى‏ رسد و سپس همگى طبقه را در روند زندگى و ستیز طبقاتى آگاه مى ‏کند.

مؤمنى: این توده ‏هاى کارگر هستند که در نتیجه تجربیات انقلابى تاریخ خود به‌کلیه دانش و آگاهى مى ‏رسند. تدوین و جمع ‏بندى این دانش و آگاهى، تئوریزه کردن آن به ‏وسیله روشنفکران انقلابى، جزء ناچیزى از این پروسه تاریخى است.

آگاهى طبقه کارگر از آنچه در زندگى و اطراف او رخ مى ‏دهد، یک آگاهى خام و شکل نگرفته است به همین خاطر است در جنبش اعتراضى کارگران ما از شکستن ماشین داریم تا کشتن سرمایه ‏داران. شناخت علمى جامعه سرمایه‏ دارى و جمع‏بندى مبارزات کارگران، کاریست که توسط قشر فرهنگى طبقه کارگر صورت مى ‏گیرد.
با ظهور مارکس و انگلس و تدوین مانیفست حزب کمونیست و بحث ‏هاى نظرى بعد، در برابر لایه فرهنگى طبقه کارگر سه وظیفه قرار دارد:
۱- نخست آن‏که باید خود به کلیه دانش و آگاهى طبقاتى برسد.
۲- و بعد این آگاهى را به درون طبقه ببرد. مبارزات خود به‏ خودى کارگران، مبارزاتى دانشین نیست.
۳- اما وظیفه پیشاهنگ به این دو خلاصه نمى ‏شود. تطبیق تئورى‏ هاى مارکسیستى برشرایط مشخص اجتماعى نیز جزء وظایف اوست.
این وظایف به معناى تشخص طبقاتى براى لایه روشنگر نیست. این به معناى هژمونى روشنفکران بورژوازى بر حزب طبقه کارگر نیست. روشنفکران بورژوازى مگر مغز خر خورده ‏اند که بیایند شمشیر طبقه ‏اى را تیز کنند که اولین گردن که بزند گردن پسرعموهاى اوست.

فصل پنجم
در این فصل مؤمنى انتقادات خود را چنین فصل ‏بندى مى ‏کند:
۱- او شرایط عینى و ذهنى انقلاب را نفى مى‏ کند.
۲- او تئورى کانون شورشى دبره را براى سراسر جهان در تاریخ مطلق کرده است.
۳- از ارتجاع تاریخى بى ‏اطلاع است.
۴- او قیام را تبصره ‏اى بر قانون اصلى انقلاب مى ‏داند.
۵- او انقلاب را به ‏طور کلى یک شورش مسلحانه از اندک به انبوه مى ‏داند.
۶- آنچه که او درباره قانون اصلى انقلاب مى‏ گوید، جلوه‏ اى بسیار صورى از رشد کمى مبارزه مسلحانه است و برخلاف تصور او شامل قیام هم مى‏ شود.
۷- طولانى بودن انقلاب را شرایط تعیین مى ‏کند و ربطى به قانون اصلى انقلاب ندارد.
۸- نمى‏ توان گفت قانون اصلى تمام انقلاب‏ هاى تاریخ جنگ چریکى طولانى مدت است.
۹- او سایر اشکال مبارزه را محکوم مى‏ کند.
۱۰- اشکال تاریخى مبارزه متنوع است و نمى‏ توان هیچ یک از اشکال را مطلق کرد.
۱۱- انقلاب یک امر داخلى است و کمک خارجى تنها به ‏عنوان عوامل مساعدت‏ کننده مى‏ تواند مؤثر باشد.
۱۲- صدور انقلاب نداریم، اما انقلابیون به شکل فردى مى‏ توانند به کمک دیگر انقلاب‏ ها بروند.
۱۳- در مرحله انقلابات رهایى‏ بخش مرزها ضرورى ‏اند پس از پیروزى انقلاب سوسیالیستى مسئله حذف مرزها مطرح مى‏ شود.
۱۴-کشورهاى سوسیالیستى و ظهور و رویزیونیسم جدید کمک چندانى به‌جنبش‏ هاى انقلابى نمى‏ کند و یا از احزاب اپورتونیسم حمایت مى‏ کند.
۱۵- کشورهاى سوسیالیستى منافع جنبش ‏هاى انقلابى را فداى ساخت سوسیالیسم درکشورشان مى ‏کنند.

——————————————————–

[۱]. شعاعیان، انقلاب

——————————————————–


متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.