“راز رستگاری انسان”؛ سْفر دوم: تاریخ / نوشته محمود طوقی

صف طویل صندوق های رای
به گورستان های متروک می رسد
اما وقتی مردگان در گورهای بی نشان خود خاموشند
آزادی چه معنایی دارد ….

982

راز رستگاری انسان
سْفر دوم: تاریخ

۱
کاتب کجاست؟
تا تاریخ این قبیله را مکتوب کند
و بعدها به اختصار ننویسند
آمدند
بردند
کشتند
و آتش زدند

۲
و ما هنوز در خواب خوش بودیم
و فکر می کردیم
آن که از خواب ماه آمده است
رسول آزادی است

۳
کمی مانده به دلتنگی
در پس خمیازه کوچه ای شاعر توده را دیدم
گفتم: سلام
چه حال و خبر
گفت: به میمنت و شادکامی
خبرهای خوش
دروغ می گفت
مضطرب بود
من از نگاه پریشانش فهمیدم
صدای رُپ ُٰرپه طبل ها می آمد
و هر دو به سویی رفتیم

۴
اما فهم حادثه از بضاعت ناچیز ما بیرون بود
و ما گیج کلمات مبهم خود بودیم
باید نبض کوچه را می گرفتم
و از تب تند خیابان
به عمق فاجعه می رسیدم

۵
براستی من در آن روزها کجا بودم؟
زخوش خیالی ما
تاریخ در مسیر درست می رفت
و ما ز شوق عدالت به خواب می رفتیم
اما آن که بر بوریا می خوابید
عدالت را با لب های دوخته معنا می کرد
و در خلوتش جایی برای برادری نبود

۶
بهانه آوردند
مثل نگاه نامحرم پرنده به گُل
و یا شادی گُل در هوای نسیم
و بعد
با تازیانه و قنّاره به کوچه ها شدند

۷
بانگ مرگ و نیست شدن
از هر سو می آمد
و هر روز هفته عدالت در محضر قاضیان تازیانه می خورد

۸
باید مردمان جملگی به خیابان ها می آمدند
و تمام قد در آینه ها بخود نگاه می کردند
اما تا فهم واژه
بر لبان مادران سوگوار فصل ها فاصله بود

۹
ما هنوز به آمدن آن سوار نیامده مطمئن بودیم
و فکر می کردیم
باید کمی حوصله کرد
همیشه روزگار طوفان ملخ نیست
باران اردیبهشت که بیاید
وقت شکوفه های هلوست
کافی ست فرمان رزم بیاید
آن وقت انسان دل شکسته دیروز
با گردنی کشیده در خیابان های جهان قدم می زند

۱۰
باید به خیابان آمد
و از آن افتاب همیشه گفت
باید صبح زود پنجره های بسته را
به قدم زدن در خیابان دعوت کرد
باید بر سر هر کوچه
خورشیدی آویخت
و به دل های شکسته گفت
شادی یعنی رقص همگانی در روز عید

۱۱
دوباره به شاعر توده رسیدم
از تهمتن گذشته بود و به سهراب رسیده بود
و تمامی آن بگیر و به بند را
یک اشتباه محض دیده بود
او در کار فریب دیگران نبود
او فریب خورده خود بود
وبا نشانی غلط دنبال آشنایی می گشت

۱۲
مسافران مهتاب
با کوله باری از شبنم و شبنامه
از مرز ممنوع می گذرند
و به خاک می افتند
بر آتش می نشینند
بال می کوبند
و خاکستر می شوند

۱۳
شب از ره می رسد
و گله خوکان در دره های بی خیالی چرا می کنند
من در میان این اشباح غریب چه می کنم
از خود می پرسم
و صدای چکاچاک شمشیرها
و شیهه مداوم اسبان
و غریو زنده باد و مرده باد
آنی رهایم نمی کنند

۱۴
مردم در خیابان راه می روند و شعار می دهند
دست هایی ناپیدا
بسوی مردم شلیک  می کند
نه!
پاسخ گل گلوله نیست

۱۵
صف طویل صندوق های رای
به گورستان های متروک می رسد
اما وقتی مردگان در گورهای بی نشان خود خاموشند
آزادی چه معنایی دارد

۱۶
گفتند: ما برای مردن نیامده ایم
ما تنها می خواهیم بدانیم
سهم هر آدم از آب و ترانه
چند لبخند شبانه خواهد بود.

۱۷
اشباح سیاهپوش
در پشت درهای بسته
راه می روند
و به لهجه ای غریب چیزهایی می گویند

۱۸
بدر تمام بود
و از آبشار ماه
چشمه شبنم و عقیق سرریز کوچه ها می شد
اسبان جوان به تاخت از کوچه ها می گذشتند

چیز های زیادی بود که با هم نمی خواند
مثل چهره تاریک ماه در آینه
و یا واژه های خونین در دهان پرنده
من به مهرداد گفتم:
باید فکری کرد
انوش چیزی گفت
خب من به همه چیز بدگمان بودم
اصلا نمی فهمیدم
ممنوعیت آمد و شد ماه در قاب آینه یعنی چه
و آن که از خواب ماه آمده است
چرا فرمان به خاموشی کاکلی ها می دهد
چیزهای دیگری هم بود
من ایضاً به مسافرانی که از شمال زمین آمده بودند بد گمان بودم

۱۹
همه چیز از یک رویا آغاز شد
پنجره ای رو به دریا
روبروی ماه
و سبدهای پر از انگور در کنار چرخ های تابستان
و گلی سرخ بر یک پیراهن

۲۰
من در کوچه باغ های هفت سالگی ام دنبال بستنی فروش دوره گرد بودم
پروای روزها و شب های بی ستاره ام نبود
چرا که آفتاب بیدریغ بود و هر سقفی خانه آرامشی بود
هر خانه وطن بود
و هر آب چشمه گوارایی بود
روز تکرار خود بود
و شادی قند مکرری بود که در دست ها و دهان ها آب می شد

۲۱
آه پادشاه خواب های بی کابوس
طلسم کدام عفریته ای
خواب را از چشمان تو ربود
و قیلوله ترا بدست اجنه های روی پوشیده داد

۲۲
مردی که به تاخت از کوچه تاریخ می گذشت
خبر از جنازه ای بسیار
بر پشت مادیان های دل شکسته داد

۲۳
رها در کوچه ها بدنبال بادها می دویدم
می خواستم بدانم
خانه باد کجاست
و باد خوابش را در پشت کدام بوته گل سرخ پنهان می کند

۲۴
همیشه آدمی چیزهای کمی می داند
و فکر می کند باید کاری کرد
و غبار حادثه را از قاب آینه ها شست
اما آدمی از آزمون تلخ  سرنوشت بی خبر است

۲۵
آدمی همیشه فکر می کند
تاریخ تجربه بیهوده ای است
و باید به دنیا به گونه ای دیگر نگاه کرد

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.