محمود طوقی: کورش لاشایی پایان یک مبارز؛ نه پایان یک مبارزه

حمید شوکت می‏ گوید: لاشایی در دوم اکتبر ۲۰۰۲ در سن ۶۴ سالگی به علت ابتلا به سرطان درگذشت اما این تاریخ درست مرگ لاشایی نیست. ما با لاشایی به عنوان یک بنیاد فیزیکی کاری نداریم. در هر روز و ده‎ها هزار نفر به دلایل مختلف می‎میرند. بودن یا نبودن آن‎ها ربط مستقیمی به ما ندارد. ما راه خود می ‏رویم و کار خود می‎کنیم همان‎طوری که روزی ما می ‏میریم و دیگران راه خود می ‏روند و کار خود می ‏کنند. فقدان فیزیکی یک انسان در رابطه‏ های فردی‏ اش معنا می‏ یابد، دره عمیقی که در روح انسان دهان باز می‏ کند. و چون زخم ناسور شده ‏ای تا ابد با آدمی می ‏ماند، و بیانیه‏ ها و تسلیت‎ها مرحمی بر این زخم ناپیدای روح نمی‏ شود. برای ما لاشایی با هویت سیاسی‏ اش معنا می‏ یابد. پس به ضُرس قاطع می‏توان گفت لاشایی در۹ دی ۱۳۵۱ با شلیک گلوله‏ ای به مغز خود از میان ما رفت. ….

673

کورش لاشایی
پایان یک مبارز؛ نه پایان یک مبارزه

باب اول: بازخوانی یک کتاب۱
این کتاب؛ گفتگو با کورش لاشایی؛ روایت پایان یافتن یک مبارز است نه یک مبارزه.
تلاش برای بهروزی مردم ربطی به بودن یا نبودن لاشایی ندارد. به عمر و زید هم وابسته نیست.
مبارزه درست مثل یک رودخانه می‏ ماند. رودخانه‎ای که جاری و ساری است و منتهایش دریا است. و آدم‏ ها در جایی قایق خود را به آن می ‏اندازد. و با آن هم‏سو می‏ شوند. ادامه یا بازگشت شان به اختیار است. هر زمانی که اراده کنند می‏ توانند برگردند. قایق را به کناری بکشند و در ساحل امن جان به سلامت برند. که در این راه جز فدا کردن جان و مال و آبرو چیز دیگری در میان نیست.
مبارزه انجام رسالت است. ادای تکلیف است. تا زمانی که این احساس با ما است رنج سفر را به جان می‏ خریم. و وقتی این فره ایزدی از ما جدا شود. خسته و مانده قایق به کنار می‏ کشیم و می‏ شویم یکی از ساحل‏ نشینان این دیار.
به هر روی بد و خوبش با ما است. رفتن و نرفتن ‏اش هم با ما است. نام و ننگ ‏اش هم با ما است تنهایی ‏ها و حرمان‏ هایش هم با ما است.

باب دوم: چانه زدن بر سر جان
حمید شوکت می‏ گوید: لاشایی در دوم اکتبر ۲۰۰۲ در سن ۶۴ سالگی به علت ابتلا به سرطان درگذشت اما این تاریخ درست مرگ لاشایی نیست.
ما با لاشایی به عنوان یک بنیاد فیزیکی کاری نداریم. در هر روز و ده‎ها هزار نفر به دلایل مختلف می‎میرند. بودن یا نبودن آن‎ها ربط مستقیمی به ما ندارد. ما راه خود می ‏رویم و کار خود می‎کنیم همان‎طوری که روزی ما می ‏میریم و دیگران راه خود می ‏روند و کار خود می ‏کنند.
فقدان فیزیکی یک انسان در رابطه‏ های فردی‏ اش معنا می‏ یابد، دره عمیقی که در روح انسان دهان باز می‏ کند. و چون زخم ناسور شده ‏ای تا ابد با آدمی می ‏ماند، و بیانیه‏ ها و تسلیت‎ها مرحمی بر این زخم ناپیدای روح نمی‏ شود.
برای ما لاشایی با هویت سیاسی‏ اش معنا می‏ یابد. پس به ضُرس قاطع می‏توان گفت لاشایی در۹ دی ۱۳۵۱ با شلیک گلوله‏ ای به مغز خود از میان ما رفت.
در این روز لاشایی به تلویزیون آمد و تیر خلاص خود را زد. به قول خودش بر سر جانش معامله کرد. شاید این حرف درست باشد. لاشایی به عنوان یک بنیاد فیزیکی جان به سلامت برد مجیز شاه را گفت و بخشیده شد. اما از پشت آن تلویزیون لاشایی انقلابی به سلامت بیرون نیامد.
کمی بعد در پشت همین دوربین خسرو گلسرخی به روی آنتن ‏های مردم رفت. اما او گفت بر سر جانم چانه نمی ‏زنم و حتی عمرم. من از خلقم دفاع می‏ کنم.
گلسرخی نیز در آن روز گلوله ‏ای بر شقیقه خود شلیک کرد. جان به سلامت نبرد. به ‏عنوان یک بنیاد فیزیکی حضور خود را از دست داد. اما در خاطره و خاطرات ما حیاتی جاودانه یافت.

باب سوم
روایت لاشایی را پی می‏ گیریم و نفس به نفس او جلو می رویم. از مسائل حاشیه ای و کرنولوژی حوادث می گذریم و به مسائل قابل بحث که می رسیم مکث می کنیم و روی آن خم می شویم  و نشان می ‏دهیم که راستی‎ها و ناراستی‎های او کجاست و چرا و چگونه یک مبارز به پایان خود می ‏رسد.
در لنگرود به دنیا آمد (سال ۱۳۱۷) پدرش بخشدار لنگرود بود. و در قضیه آذربایجان و نخست‎وزیری قوام عضو حزب دمکرات قوام بود. حزبی که آلت دست قوام بود.
مدتی بعد پدرش به رشت منتقل شد و او به فعالیت حزب ایران علاقه‎مند شد (۱۴-۱۳ ساله بود) بعد از انشعاب از حزب ایران نخشب حزب سوسیالیست‏های خداپرست را تشکیل داد لاشایی با انقلابیون رفت در این زمان دبیرستان شبانه ‏روزی البرز درس می‏ خواند.
بعد از کودتا به خاطر پخش اعلامیه حزب سوسیالیست‏های خداپرست از دبیرستان البرز اخراج شد و به دبیرستان فیروز رفت.
مدتی بعد با مجله سخن آشنا شد و چند شعری از او در مجله سخن، روشنفکر، سفید و سیاه  وفردوسی چاپ شد در همین رابطه با مشیری، رحمانی و خانلری و نیما آشنا شد.
در سال۱۳۳۴ برای تحصیل به آلمان رفت و در دانشگاه مونیخ در رشته طب نام‏نویسی کرد.
مدتی بعد به کمک مهدی خانبابا تهرانی سازمان دانشجویان تشکیل شد که لاشایی عضو آن بود و مجله پیوند ارگان این سازمان بود که لاشایی، فیروز فولادی، بیژن قومی، سیاوش، پارسانژاد همایون خرازی و عنایتی در آن قلم می ‏زدند.
لاشایی از این مرحله به بعد تمایلات چپ پیدا می ‏کند.
در نشست‏ها هایدلبرگ فروردین ۱۳۳۴ او نیز شرکت داشت این نشست، کنگره تدارکاتی که کنفدراسیون دانشجویان را تشکیل داد.
مدتی بعد منوچهر افشار یزدی با او تماس گرفت و از او خواست به جای خانبابا تهرانی با رهبران حزب در آلمان شرقی تماس بگیرد لاشایی عضو حزب توده نبود اما گرایشات توده ‏ای داشت لاشایی در نخستین کنگره کنفدراسیون در دی ۱۳۴۰ در پاریس جزء اعضای آن بود. در این مدت لاشایی به لایپزیک رفت و با کیانوری آشنا شد.
در سال ۱۳۴۱ فارغ ‏التحصیل شد و همراه با پزشکان مقیم آلمان در زلزله بویین زهرا در شهریور ۱۳۴۱به ایران آمد. و با رابط حزب توده در ایران و رابط خسروخان قشقایی تماس گرفت. با بازرگان و سحابی نیز در این سفر ملاقاتی داشت که به جایی نرسید در تشکیل سازمان انقلابی به رهبری نیکخواه در سال ۱۳۴۳فعال بود.

علت انشعاب:
-    انفعال رهبری حزب
-    و مخالفت حزب با مبارزه قهرآمیز
-    وعدم بازگشت به ایران بود.

مسئله بازگشت
یکی از گره‏ گاه‎های اختلاف منشعبین با رهبران حزب توده در بازگشت به ایران بود. کیانوری در جواب لاشایی که خواستار بازگشت رهبری به ایران بود می‏ گوید:« مگر ما در ایران چه امکاناتی داریم یا نفوذمان در میان مردم تا چه اندازه است دیکتاتوری و اختناق حاکم بر جامعه امکان چندانی برای مبارزه ما در شرایط مخفی آن هم هنگامی که می‏ بایست همه چیز را از خارج کشور سازمان داد باقی نمی‏ گذارد بدون در نظر گرفتن این مسائل و بدون یک زمینه ‏سازی جدی، چنین اقدامی را به جایی نخواهد برد.»

فرار و بازگشت: دو انتقاد غلط
به رهبری حزب توده بعد از کودتا دو انتقاد وارد شد. که این دو انتقاد مدام تکرار شد و حتی یکی از دلایل انشعاب‏ های بعدی در حزب توده بود.
اما از آن‎جایی که این دو مسئله کلیدی در حزب توده مثل صدها مشکل دیگر ناگشوده ماند. بعدها حزب از همین سوراخ گزیده شد. طبری بعد از آمدن به ایران در محافل حزبی مدام تکرار می‏ کرد که این بار می‏ مانیم و با خون خود درخت حزب را آبیاری می‏ کنیم. که ماندند و خون آن‏ ها درخت حزب را خشکاند چرایش راباید در همان نافهمی تاریخی حزب توده دید.
کودتا در جلو چشمان حزب و هواداران حزبی به پیروزی رسید. و حزب علیرغم تمامی شعارهای «کودتا را به ضد کودتا تبدیل می‏ کنیم» در یک بی‏ عملی مرگبار فرصت تاریخی خود را از کف داد.
همان درک غلط از روز کودتا در روزهای بعد خود را به شکل تظاهرات پراکنده و آموزش‏ های نظامی و ساختن نارنجک نشان داد و هرچه بیشتر حزب را در منجلاب نابودی فرو برد.
دستگیری سازمان نظامی به‏ عنوان سپر دفاعی حزب، سبب شد که حزب به یک باره فرو ریخت آنانی که دستگیر شدند چون بهرامی، یزدی و شرمینی از در ندامت برآمدند و آنانی که گریختند فاقد فهم و صداقتی انقلابی بودند تا در یک انتقاد کوبنده حزب را از گنداب اپورتونیسم نجات دهند.

خروج؛ نه فرار
درست‏ ترین کار رهبران حزبی در آن بگیروببندهای کودتا خروج رهبران حزبی بود. قریشی یکی ازمسئولین تشکیلات تهران در نامه ‏ای به رهبری حزب در مسکو خروج رهبران را توصیه می‏ کند چرا که ماندن برابر خودکشی و بی‏ آبرویی حزب بود.
اگر رهبری حزب به موقع به مسئله خروج می‏ رسید و رهبران درجه اول سازمان نظامی را اززیر ضرب خارج می‏ کرد شاید حزب با آن شدت با فاجعه فروپاشی روبرو نمی‏ شد.

یک مسئله از دو زاویه
مسئله خروج رهبران از دو زاویه مطرح است:
۱- نخست به شکل محض در مورد رهبران حزب توده است.
۲- مسئله خروج در مورد رهبران هر جریان سیاسی
حزب توده بعد از کودتا دست را داده بود. ضدانقلاب بر اوضاع مسلط شده بود. و ابزار و توجیه سرکوب قانونی و علنی در دست او بود.
تشکیلات حزب یک تشکیلات نیمه علنی بود که به درد شرایط نیمه دمکراتیک قبل از کودتا می‏ خورد شرایط جدید؛ تحلیل جدید و تشکیلات جدید می‎طلبید که حزب فاقد آن بود.
ماندن رهبران حزبی در ایران باعث ضربه خوردن تشکیلات و باخت معنوی حزب توده شد. پس خروج رهبران یکی از درست‏ ترین تحلیل‏ هایی بود که تشکیلات تهران به آن رسید. اما متأسفانه به آن دیر عمل شد.

یک مقولۀ کلی
خروج رهبری یک حزب نیز به شکل کلی نیز قابل بررسی است. حزبی که در شرایط دمکراتیک یا نیمه دمکراتیک شکل گرفته است هر لحظه ممکن است با شرایطی بحرانی مواجه شود.
در توازن نیروها چرخشی ایجاد شود و فضای باز یا نیمه باز جامعه بسته شود. در شرایط سرکوب و بگیروببند حزب باید ارزیابی کند که آیا توان حفظ رهبری را در داخل دارد یا نه.
اگر ندارد باید در اولین فرصت رهبران حزب را از زیر ضرب خارج کند. و بعد نوبت به رهبران درجه دوم و سوم حزب می ‏رسد.
از اینجا به بعد مسئله سازماندهی جدید و مسئولین جدید مطرح می‎شود که برگشت رهبری به داخل از این مرحله به بعد مطرح می‏ شود.
به هر روی در درستی خروج رهبری در مواقع بحرانی، در زمانی که امکان دستگیری و فروپاشی وجود دارد هیچ شکی نیست. حزب را رهبران زنده هدایت می‏ کنند نه شهدای گلگون کفن.

مسئله بازگشت
آنانی که تحلیل دقیقی از شکست نداشتند و نفهمیدند که پلنوم چهارم حزب در مسکو به علت اعمال نظر روس‏ ها منجر به آشتی‎کنان دو جناح شد. و گندوکثافت اپورتونیسم در رهبری حزب جا خوش کرد پنداشتند که اشکال در رفتن یا نرفتن رهبری به داخل کشور است.
شرایط عوض شده بود حزب سرکوب شده بود. هسته ‏های حزبی از بین رفته بودند و اصلاً کار در ایران دیگر به شکل سابق امکان نداشت. سازمان‏ های مخفی و قهرآمیز در واقع در روند همین شرایط به وجود آمدند.
باید تحلیل جدید داده می‏ شد. و امکان کار در ایران مورد بازبینی قرار می‏ گرفت. کیانوری با تمامی خبط و خطایش در جریان آمدن به ایران به حق است. لاشایی خود نیز از دریچۀ امروز تحلیل کیانوری را تأیید می‏ کند.
بازگشت رهبری به ایران مستلزم پایه‏ های قوی حزب بود. مستلزم شرایط عینی و ذهنی انقلاب بود. مستلزم اعتلای جنبش انقلابی بود. در دوران رکود جنبش، رهبری حزب در ایران چه باید می‏ کرد. مگر انقلاب اکتبر حاصل بازگشت لنین به مسکو بود.؟
آمدن یا نیامدن رهبری به ایران مسئله مبرم جنبش نبود. مهم آن بود که آمدن یا نیامدن در پس پشت کدام تحلیل خفته است.
مشکل منتقدین حزب توده در تحلیل غلط‏شان از وضعیت حزب و جنبش بود. در مقطع کودتا مهم خروج رهبران حزب نبود. یا حتی فرار آن‏ها. علت شکست در این قضیه نبود. علت شکست در تحلیل غلط از جنبش ملی شدن نفت، وضعیت ضدانقلاب، توان حزب و رسالت حزب در روبه‏ رو شدن با کودتا بود. وگرنه رهبری اصلی حزب قبل از کودتا در خارج بود رادمنش، کامبخش، طبری، اسکندری، نوشین، دکتر کشاورز بعد از ترور شاه در بهمن۱۳۲۷ از ایران خارج شدند. قاسمی، فروتن در دوران دیگرخارج شدند بقیه نیز دستگیر شدند. از رهبران بلندآوازه حزب کیانوری و جودت در ایران بودند که درآخر کار از ایران رفتند.
در مسئله بازگشت هم، همان اشتباه تحلیل از شرایط عمل می‏ کرد.
همان رهبرانی که مسببین اصلی آن فاجعه در مقطع کودتا بودند و در پلنوم چهارم مسکو به سازش رسیدند. اسکندری که کیانوری و مریم فیروز را جاسوسان انگلیس می ‏دانست به مریم فیروز می‏ گفت:« عمه قزی جان بیا برویم کمی صحبت کنیم.: که دخترعموجان اشاره او به شاهزاده بودن هر دو و قاجار بودن هر دو و فامیل بودن هر دو اشاره داشت.
معلوم بود که آمدن رهبری حزب به داخل ایران نه تنها گره ‏ای از جنبش باز نمی‏ کرد بلکه به یک دستگیری و آبروریزی مجدد همراه بود.
حزب توده برای کار در ایران نیاز به تحلیل دیگر و تشکیلاتی دیگر داشت. و این تحلیل و آن تشکیلات با حضور رهبرانی پیر و خرفت در رهبری حزب ممکن نبود.

سازمان انقلابی
جلسه تدارکاتی مونیخ در اردیبهشت۱۳۴۳ و کنفرانس تیرانا در آذر ۴۳ سازمان انقلابی را به صحنه آورد .در تیرانا محسن رضوانی، بیژن حکمت و بیژن چهرازی و کوروش لاشایی به مرکزیت راه یافتند.
پایه گذار و پدر معنوی سازمان پرویز نیکخواه بود.
این جریان چند مولفه داشت:
- مرزبندی با حزب توده
- تمایلات چینی
- جنگ مسلحانه با گرته برداری از انقلاب چین
- باز گشت به ایران

سفر به چین
لاشایی همراه سیاوش پارسانژاد، بیژن قدیمی، ایرج کشکولی و طلوع راهی چین می شوند تا آموزش چریکی ببینند.

قیام بهمن قشقایی
بهمن خواهر زاده خسرو خان قشقایی بود که در تبعید پاریس بسر می برد. این قیام ربطی به سازمان انقلابی نداشت. اما در راستای خط  و استراتژ ی آن ها بود.
عطا و ایرج کشکولی از مسئولین سازملن انقلابی از خویشان خسرو خان بودند و و بنظر می رسد بهمن تحت تاثیر تیلبغات عطا و ایرج بوده است.
سازمان بمحض اطلاع از شورش بهمن تصمیم گرفت با فرستادن نیرو از شورش حمایت کند. اما شورش قبل از رسیدن نیروهای کمکی سرکوب شد. اما سازمان با تبلیغات نه چندان درست سعی کرد این حرکت را منتسب بخود بکند.

یک سنت غلط
سازمان در اعلامیه ای بنام: «نامه ای از جنوب» این گونه وانمود می کرد که شورش جریان دارد و عطا و ایرج کشکولی در آن منطقه حضور دارند در حالی که شورش شکست خورده بود و عطا و ایرج کشکولی هر درو در اروپا بودند. بعد ها این دروغ لو رفت و خانبابا تهرانی در کنفرانس بلژیک در سال۱۹۶۷ روی آن انگشت گذاشت  و باعث درگیری وانشعاب در سازمان انقلابی شد .
بهانه این بود که اعلام حضور این دو در فرانسه از نظر امنیتی کار غلطی بود. و دیگر این که لازم بود تبلیغ شود سازمان برخلاف حزب توده خود را به آب و آتش می زند.
در جریان ترور شاه و دستگیری پرویز نیکخواه همین داستان تکرار شد. سازمان انقلابی با یک برخورد اپورتونیستی ترور شاه را که یک عمل فردی بود بخود منتسب کرد و اطراف محاکمه نیکخواه تبلیغات وسیعی کرد .امادر پایان کار با خسران و بریدن نیکخواه پاسخ خود را از روزگار گرفت.
یک مثل معروف است که می گویند: راستگو باش تا درست کردار شوی .با دروغ هیچ بنایی بالا نمی رود مگر آن که بزودی فروبریزد

ماجرای آن ۴ تن
دراواخر سال ۱۳۴۴سازمان انقلابی توانست فروتن و سغایی را با دو گذرنامه جعلی از آلمان شرقی خارج کند. قاسمی اما بشکل رسمی و قانونی خارج شد .
در آذر ۱۳۴۴ در کنفرنس بلژیک فروتن وسغایی به کنفرانس رسیدند اما قاسمی نتوانست در کنفرانس شرکت کند .فروتن به عضویت هیئت اجرائیه و سغایی بعنوان مشاور انتخاب شدند .
اما دیری نگذشت که بین این سه و بقیه اختلاف ایجاد شد .اختلاف بر سر ایجاد حزب طبقه کارگر یا احیاء حزب بود .
فروتن وقاسمی وسغایی حزب را درآغاز یک حزب کارگری می دانستند که دچار انحرافات اپورتونیستی شده است پس شعار احیاء حزب را می دادند. اما سازمان انقلابی حزب را از آغاز یک حزب خرده بورژایی مطرح می کرد.
کار بالا گرفت و هر سه در دی ۱۳۴۶ از سازمان اخراج شدند .

حقیقت ماجرا چه بود
دکتر کشاورز که بعداز پلنوم چهارم حزب در سال۱۳۳۴ از حزب توده جدا شد. اما ۳ نفر دیگر در در گیری های ایدئولوژیک چین و شوروی جانب چین را گرفتند. و با فشار روس ها از حزب اخراج شدند. اما هر سه در آلمان شرقی بودند.
منشعبین حزب که در زیر پرچم سازمان انقلابی زیست می کردند . از جنس و جنم حزب توده بودند . تنها اختلاف تحلیلی داشتند .
نام گذاری سازمان با پسوند حزب توده جدا از اپورتونیسمی که لاشایی به آن معترف است هم خونی پدر و پسر را می رساند . اینان با نگاهی اپورتونیستی در صدد جذب آن ۴ نفر بر آمدند . و این اپورتونیسم  از همان وحله نخست خودرا نشان داد .
نخست در نحوه فراری دان فروتن وسغایی؛۲ دانشجوی هوادار به آلمان شرقی رفتند و با جعل پاسپورت فروتن و سغایی خارج شدند .
فراری بکار نبود . این ۳ تن در پلنوم مسکو از حزب اخراج شدند و آن هم با فشار روس ها . در همان پلنوم که اسکندر ی و کیانوری و کامبخش گفتند اینان عملی ضد حزبی نداشته اند تنها به در خواست حزب نظرشان را در مورد اختلاف بین چین و شوروی  ابراز کرده اند . اماغلام یحیی و رادمنش و روستا تهدید به انشعاب کردند و ۳ نفر را اخراج کردند . پس دیگر نیازی به فرار نبود از نظر روس ها و آلمانی ها رفتن این ۳ تن صرفه جویی در هزینه بود . به همین خاطر بمحض تقا ضای قاسمی آلمان شرقی موافقت کرد و قاسمی خارج شد .
اما در مورد جذب این ۴ تن از همان آغاز سازمان دنبال پوش مشروعیت بود اما به بعد ازآن فکر نکرده بود . لاشایی می گوید :«این ها می خواهند دبیر اول باشند ِدر رهبری باشند»ص-۷۷ کتاب
رویه اصلی کار همین جاست . وگرنه حتی بعد از اخراج این ۳ تن سازمان هنوز شعار احیاء حزب را می داد ووقتی شوکت از لاشایی می پرسد :اگر اختلاف بر سر احیاء بود چرا بعد از اخراج این ۳ تن باز شعار احیا حزب را می دادید می گوید:«ما معتقد بودیم آنها حاضر نیستند از گذشته خود ببرند و می خواهند دبیر اول باشند ».بواقع تشکیل حزب در مقابل احیاء حزب گرفتن کردیت مبارزاتی آن ۳ تن بود .
هدف آن بود که این ۳ تن ادعایی نداشته باشند و خوردرا میراث دار و میراث خوار ندانند. و قتی قاسمی می پرسد :«چه کمک هایی از چینی ها می گیرید و حساب کتابش کجاست» اینها بر می آشوبند که این ها بروکرات های حزبی اند .
کشاورز در همان آغاز حذف شد . اینان بدنبال وجهه و کانال های ارتباطی این ۴ تن بودند . توسط  کشاورز به تیرانا رفتند .اما حاضر نبودند کشاورز را به مرکزیت راه بدهند . نخست بهانه شد که در پلنوم اصول مخفی کاری را رعایت نکرده و یکی اعضا را بنام واقعی صدا گرده است . بعد بهانه کردند کادر رهبری باید حرفه ای باشد و کشاورز حرفه ای نیست . کشاورز پذیرفت مطبش را تعطیل کند . بعد بهانه آوردندکادر رهبری باید در اروپا زندگی کند .
نوبت به آن ۳ تن که رسید دیگر بهانه حرفه ای بودن و در اروپا بودن کار آیی نداشت .گذشته حزب بهانه بود . و اگر این ۳ از گذشته حزب هم عبور می کردند بهانه های دیگر باقی بود که اینان بدرد مبارزه چریکی نمی خورند .و خلق و خوی بورژایی دارند.

سفر به کردستان
با شروع حرکت اسماعیل شریف زاده و ملا آواره شلماشی در کردستان،لاشایی از سوی سازمان ماموریت یافت با حرکت مسلحانه در کردستان تماس بگیرد .
از طریق یک کرد عراقی بنام کاک کمال قراری با جلال طالبانی برای او گرفته شد و لاشایی عازم عراق شد .در این زمان طالبانی در سمت دولت عراق و نیرو های ملا مصطفی در سمت ایران بودند .
لاشایی از طریق جلال طالبانی توانست با شریف زاده ملاقات کند . حدود ۲ ماه با آنها حرکت کرد .در این دوران لاشایی با عبدالله معینی و ملا آواره ملاقات کرد و به آن هانزدیک شد .
لاشایی در این دوران کردستان را آماده حرکت های نظامی نمی دید .محیط شدیداً نظامی -امنیتی بودو روستائیان آماده پیوستن به جنبش نبودند.
کار این سه گروه تبلیغ ،سازماندهی سیاسی و جمع آوری نیرو بود .و از در گیری نظامی اجتناب می کردند.
لاشایی بعد از ۸ ماه به اروپا برگشت بدان امید که جا پایی در کردستان پیدا کنند.
در تیر ۱۳۴۹ نشریه تئوریک سازمان «توده»به جنبش کردستان اختصاص یافت و این در حالی بود که کمی بعد از جدا شدن لاشایی از شریف زاده ۳ گروه در درگیری با نیروهای ارتش و امنیتی کشته شده بودند .
دردی ماه سال ۱۳۴۸  در دهمین کنگره کنفدراسیون بر سر استفاده نادرست از جنبس کردستان جنجال بزرگی بر پا شد که چرا در حالی که شریف زاده کشته شده بود سازمان تبلیغ می کرد جنبش در حال برنایی است و سازمان هم حضور دارد . این ادعای لاشایی پذیرفتنی است که امکان تماس با منطقه نبود . بی اطلاعی دلیل کار بود .

توجیح نیمه فئودال-نیمه مستعمره
سازمان در توجیه نیمه مستعمره بودن ایران مشکل زیادی نداشت . وابستگی شاه به امریکا می توانست تسامحاً به این معنا گرفته شود .
اما در مورد نیمه فئودال بودن کار سخت تر می شد. هرچند سازمان حضور فئودال های بزرگ را دلیل نیمه فئودال بودن می شمرد .اما هسته اصلی کار گرته برداری از انقلاب چین بود . البته این بدان معنا نبود که سیستم اقتصادی به تمامی سرمایه داری بود .اما مسئله اصلی وجه غالب تولید بود .
بعد ها در بریدن و ندامت دستگیر شدگان سازمان انقلابی این تحلیل غلط از جامعه ایران هم دلیل و هم بهانه خوبی برای ندامت بود .
دلیل از آن رو که وقتی واقعیت های جامعه را در ساواک جلو روی دستگیر شدگان می گذاشتند خلع سلاح می شدند. و بهانه که پوش خوبی برای ندامت بود و به آسانی می شد تحلیل غلط و دور از واقعیت رادلیل بریدن شمرد که بواقع این گونه نبود . و در جای خود روی این مسئله کمی خم خواهیم شد که چرا رهبران درجه اول سازمان همگی به ندامت رسیدند .

بازگشت دوباره به کردستان

در بهار یا تابستان ۱۳۴۷ گروه وارد عراق می شود .۱لاشایی ،علی صادقی،سیامک موید زاده،عطا و ایرج کشکولی،سیاوش پارسا نژاد،خسرو صفایی و محسن خاتمی در این گروه بودند.
گروه در عراق بود که مطلع می شود در اردیبهشت ۱۳۴۷اسماعیل شریف زاده و عبدالله معینی و پیشمرگه هایشان کشته شده اند و ملا آواره در مرداد۱۳۴۷  دستگیر  وکمی بعد اعدام شده است .
با این همه گروه تصمیم می گیرد در کردستان بماند و پایگاه شورشی را بر پا کند .اما در مدت ۲ سال موفقیت چیزی نزدیک به صفر است پس گروه تصمیم می گیرد به اروپا بر گردد .

علت شکست چه بود
سازمان انقلاب در نقد حزب توده ،نرفتن رهبری حزب را به داخل کشور نشان از بی عملی و اپورتونیسم حزب می دانست اما خود در عمل نیز موفق نشده بود پایگاهی در داخل داشته باشد . پس مشکل کار در جای دیگری بود .
«دشواری کار در استبداد و خفقان موجود در جامعه ایران بود »۲.
در همین سال ها گروه های داخل کشور مثل محفل غفور -اشرف و محفل مسعود -پویان  به همین نتایج رسیده بودند و بازگشایی صحنه را در مبارزه مسلحانه می دیدند.

حرکت بسوی ایران
با شکست در بر پایی کانون شورشی در کردستان سازمان تصمیم می گیرد نیروهایش را بداخل کشور بفرستد .و پایگاهی در بین کارگر های خلیج بزند که این کار نیز بجایی نمی رسد .
در ایران لاشایی با سیروس نهاوندی تماس گرفت . و این در روزگاری بود که نهاوندی با یک فرار ساختگی از زندان بیرون آمده بودو «سازمان آزادیبخش خلق های ایران»را درست کرده بود . نهاوندی در کنفرانس تیرانای سازمان انقلابی از اعضا کنفرانس بود و جز تیمی بود که برای آموزش نظامی به کوبا رفته بود .
سیروس چون دیگران به تز بازگشت رهبران باور داشت . در ایران دستگیر و بخدمت ساواک در آمد . از بیمارستان با کمک ساواک گریخت و با ایجاد یک تشکیلات دروغین سعی در جمع آوری نیرو کرد .و ضرباتی جدی به جنبش زد

تز بازگشت؛ درک غلط
منتقدین حزب توده که بیشتر با همان خط و خطوط حزب  توده  به جهان می نگریستند تا به آخر نتوانستند به نقد مارکسیستی حزب دست یابند .پس به بیراهه رفتند . یکی از این بیراهه ها تز بازگشت رهبری به داخل کشور بود .
حزب توده اگر تمامی عمرش به خطا بود در بازگشت رهبری بداخل کشور درست فکر می کرد . هر چند در همین دوران از طریق عباس شهریاری و تشکیلات تهران عده ای را با همین درک غلط به کام مرگ فرستاد . وبرای ساواک خوراک تبلیغاتی درست کرد .
مشکل حزب توده و منتقدین توده ایش در آن بود که درک درستی از جامعه ایران در آن روزگار نداشتند .روزگار عوض شده بود و مبارزه، سازمانی دیگر و کدهای اخلاقی دیگری می طلبید .
خیانت رهبری حزب توده آن گونه که منتقدینش می گفتند فرار رهبری نبود . اتفاقاً درک نادرست در عقب نشینی حساب شده یکی از ایراد آن حزب بلااشکال بود .
باید در شرایط بعداز کودتا که توازن قوا به ضرر حزب تغییر کرده بود رهبری و کادر های شناخته شده و کلیدی از دسترس توپخانه پلیس سیاسی خارج می شدند و قریشی مسئول کمیته ایالتی تهران بدرستی به رهبری خارج کشور توصیه می کند رهبران را خارج کنید . اما بدنه لخت و فرسوده حزب قادر نبود واکنش درست و بموقع از خود نشان دهد .

سازمان انقلابی از زاویه غلطی حزب را نقد می کرد پس جای آن داشت که با فرق سر بزمین بخورد .

نخستین نشانه ها ی تردید
چند نشست بی حاصل با سیروس نهاوندی و تلاشی بی حاصل برای وصل به جامعه شدیداٌ بسته .
لاشایی از این دوران این گونه یاد می کند:«نه پایگاه اجتماعی ،نه نفوذی میان کارگران و نه امکان ارتباط با رفقای قدیمی»مسئله اصلی نداشتن ریشه در جامعه بود .۳
لاشایی بعنوان رهبر سازمان انقلابی بعد از ۲ ماه بجایی می رسد که حزب توده درآن جااز مدت ها جا خوش کرده بود.پس مشکل اپورتونیسم کمیته مرکزی نبود ،مشکل جایی دیگر بود .
مشل در جامعه بسته ای بود که دیکتاتوری تمامی راه های آن را بروی نیروی پیشتاز بسته بود و پیشاهنگ باید برای رسیدن به توده و طبقه راهی باز می کرد . اما چگونه؟تمامی راز ماجرا در این بود.
نخستین اختلاف با پرویز واعظ زاده شکل گرفت . پرویز معتقد بود باید ادامه داد و لاشایی معتقد بود این راه بجایی نمی رسد .
فکر تماس با سیاوش پارسا نژاد و بیژن قدیمی که به ایران باز گشته و بعد از دستگیری  تواب شده بودند از این زمان در ذهن لاشایی شکل گرفت که واعظ زاده مخالفت کرد .

دستگیری
در مراجعه به بنگاه های مسکن توسط ساواک مشکوک تلقی می شود و دستگیر می شود .
لاشایی لو رفتن اش را توسط سیروس نهاوندی رد می کند که پذیرفتنی نیست . بدون شک از همان نخستین دیدار با نهاوندی او در تور ساواک بوده است . بهر روی عامل دستگیری اهمیت زیادی ندارد مهم خود دستگیری است .و آن چه از این پس اتفاق می افتد .
نخست نفس به نفس لاشایی می رویم تا ببینیم خود او این پروسه را چگونه روایت و توجیه می کند و بعد مکث می کنیم روی تبیین او از این حادثه .

مصاحبه لاشایی
قبل از آن که به روایت امروز او به کارنامه اش نگاه کنیم،ببینیم لاشایی در مصاحبه اش در سال ۵۱ چه می گوید:

لاشایی نخست از دینی می گوید که برگردن اوست و باید آن را ادا کند .هنوز فکر می کند رهبر سازمان انقلابی است و باید گله هواداران را به راه راست هدایت کند . راهی را که او یافته است و بجای گمراهی پیشین رو به روشنایی و حقیقت دارد .ببینیم خود در مورد این راه چه می گوید .
لاشایی نخست از زندگیش می گوید ؛تولد۷تحصیل ،سفر به فرنگ ،توده ای شدن و انشعاب از حزب توده و در اخر از قرار گرفتن در رهبری یک  سازمان انقلابی معتقد به مبارزه مسلحانه با الگو برداری از انقلاب چین . و باز گشت به ایران و برخورد با واقعیاتی که نشان از از بین رفتن فیودالیته و رشد و ترقی و سیات ملی در ابعاد ملی و منطقه ای داشت . و این رویارویی توهم با واقعیت راهی نداشت تا بنفع واقعیت فرو بریزد و حالا او از دیگران می خواهد که آن گونه با سخنان او برخورد نکنند که او با سخنان نیک خواه و دیگران برخورد کرد .
لاشایی حرف جدیدی برای گفتن ندارد همان را می گوید که نیکخواه و پارسانژاد پیش از او گفته اند و طرفه آن است که بعد از گذشت ساله در مصاحبه بلند بالایش با شوکت چیزی جز همان مصاحبه را تکرار نمی کند.

نامه پرویز واعظ زاده به سازمان انقلابی در مورد لاشایی
قبل از آن که راستی ها و ناراستی های نظرات لاشایی را پژوهش کنیم لازم است نگاهی بکنیم به نامه پرویز واعظ زاده کسی که لحظه به لحظه قبل از دستگیری و مصاحبه با لاشایی بوده است .

واعظ زاده بریدن لاشایی را چنین جمع بندی می کند:
۱- تسلیم بخاطر حفظ خود زیر فشار ساواک بخاطر ضعف ایدئولوژیک.
تا چند ساعت قبل از دستگیری کوچک ترین بحثی در این موارد نداشته است
۲- طرز رفتارش بگونه ای بود که ایجاد ظن و گمان می کرد و به تذکرات وقعی نمی نهاد
۳- از آمدنش به ایران خوشحال نبود و بنظر می رسید بنابه ماموریت محول شده به ایران آمده است .
۴- برخوردش در دیگر کار ها بنابر انجام وظظیفه بود نه میل و شوق باطنی
۵- درک و شناختش از مارکسیسم و اخلاق مارکسیستی سطحی و کتابی بود
۶- دربحث ها روی مسائل متمرکز نبود و نمی شد فهمید رد مغزش چه می گذرد .
۷- این اواخر شدیداً عصبانی بود و نمی شد با او بحث کرد
۸- او خودش را تحت فشار احساس می کرد .

جمع بندی کنیم: نامه پرویز واعظ زاده با آن چه که لاشایی در مصاحبه اش می گوید بهم نزدیک است . لاشایی توان تحمل شرایط مبارزه در ایران را نداشت .پس همانطور که خود می گوید فروپاشی آغاز شده بود

راستی ها و ناراستی ها

لاشایی از بدو ورود بمدت ۲روز بشدت شکنجه می شود تا به حرف در آید و خودرا معرفی کند . از اینجا ببعد تصمیم می گیرد وارد معامله شود.نخست ببینیم روایت او از بازجویی هایش چیست:
«۱- می خواستند از گذشته ام اظهار پشیمانی کنم .برای افشای اسامی رفقایم فشار نمی آوردند .
۲- دو راه داشتم: خودکشی یا سازش
۳- با پذیرش این که شکست خورده ام راه دوم را انتخاب کردم
۳- نمی خواستم با مرگم عده ای را تشویق کنم تا راهم را ادامه بدهند . مسئولیت چنین کاری را نمی توانستم بپذیرم
۴- از سوی دیگر زندگی یعنی امید ،یعنی پیدا کردن راه ،یعنی تلاش دوباره»

با بودن سیروس نهاوندی ساواک نیازی به فشار زیاد برای اسامی فعالین سازمان نداشت .کلیه اسامی نزد ساواک محفوظ بود . سیروس نهاوندی پیشاپیش زحمت کار ار کشیده بود .پس از این زاویه روی لاشایی فشار زیادی نمی آوردند .
ساواک تجربه نیکخواه و پارسا نژاد و دیگرانی از این دست را داشت و حدس می زد این طایفه همگی از یک قماشند پس فشار را روی ندامت گذاشته بود وتا اینجا حرفی نیست .

یک پرسش کلیدی
قبل از آن که پیش تر برویم باید کمی روی یک پرسش کلیدی خم بشویم و ببینیم چرا تمامی رهبران دستگیر شده سازمان از جمله پرویز نیکخواه ،سیاوش پارسا نژاد ،بیژن قدیمی ،کورش لاشایی و عباس میلانی به ندامت و همکاری رسیدند. ؟

ارزیابی ساواک چه بود؟
چرا ساواک از لحظه نخست دستگیری فشار را روی ندامت و همکاری گذاشته بود .؟
چرا در مورد چریک های فدایی خلق از این تاکتیک سود نمی برد؟
بدون شک ساواک یک شکاف  درسازمان انقلابی  پیدا کرده بود . آن شکاف چه بود؟

- تحلیل غلط از جامعه
- دور بودن زمانی زیاد از ایران وبی اطلاعی ازتحولات اساسی در ایران
- پایگاه طبقاتی کسانی که برای تحصیل به اروپا می رفتند؛اقشار مرفه جامعه
- درک غلط از میزان فشار ساواک نسبت به دستگیر شدگان

یک نکته مهم:عدم صراحت

لاشایی به نکته مهمی اشاره می کند و از آن می گذرد.
از ورود به ایران تا زمان دستگیری چیزی  حدود ۲ ماه لاشایی به غلط بودن انتقال رهبری به ایران پی می برد و کم کم احساس پوچی و یاس وسرخورده گی می کند .اما جرئت آن را ندارد که این حقیقت را بازگو کند در حالی که او در نوک هرم رهبری سازمان انقلابی است . لاشایی می گوید« :اگر پرویز واعظی چون او می اندیشید بازگشت به اروپا و تجدید نظر در« تز بازگشت رهبری به ایران» آسان بود .»
جدا ازآن که لاشایی کم آورده است و توان تحمل شرایط را ندارد و یابه درک عینی تری از شرایط رسیده است . این فضا وجود نداشت تا بدون خوردن انگ ،کسی با قامتی کشیده بایستد و بگوید :در توانم نیست که در این جایگاه در خدمت جنبش باشم .
جنبش سیاسی از این سعه صدر تهی بود که بپذیرد هر کس باندازه توانش در خدمت انقلاب باشد . و به توان آدم ها بار ارزشی و اخلاقی ندهد تا همه آزاد باشند همان که هستند نشان بدهند.
لاشایی اگر در گفته هایش صادق باشد و نخواهد بریدن بعدیش را زمینه چینی کند. توان تحمل شرایط را نداشت و باید هر چه زودتر به اروپا برمی گشت .

نکته دوم: انتخاب دشوار یا دشواری انتخاب

با دستگیری، لاشایی در مرز بین دو انتخاب قرار می گیرد . انتخابی که تا دیروز یک امر ذهنی بود و هم اکنون یک امر عینی و انضمامی شده بود .
انتخابی بغایت مشکل و دشوار .انتخابی که به جد نه لاشایی و نه دیگران به آن نیندیشیده بودند . وحالا روی میز زندگی او بود .اعدام یا اگر شانس می آورد و خواهرش که در دربار کار می کرد اعمال نفوذ می کرد حبس ابد بود .
لاشایی درست می گوید «؛انتخاب دیگری نداشت .» اینجا مرزی بود که یا باید روحش را نجات می داد یا جسمش را . او روحش را به شیطان فروخت تا جسمش را نجات دهد.
تا اینجا لاشایی را می فهمیم . اما وقتی می گوید«:نمی خواستم با مرگم عده ای را تشویق کنم تا راهم را ادامه دهند و من مسئولیت این کار را نمی پذیرفتم »و یا این که« زندگی یعنی امید ،یعنی پیدا کردن راه ؛»لاشایی را نمی فهمیم .
راه مبارزه چه ربطی به لاشایی دارد. مگراین راه در انحصار لاشایی بوده است که از راه خودش حرف می زند . مبارزه برای جهانی بهتر ارث پدری کسی نیست . قطاری است که در هر لحظه یکی سوار می شود و یکی پیاده می شود .
و زندگی یعنی امید که یک گزاره بی ربطی در این کانتکست است یعنی چه . کدام راه؟ راهرو و راهبر کیست . ؟
اشکال از این جا شروع می شود . آدمی قدم در راهی بیراهه می گذارد .در مقابل خلقش قرار می گیرد پشت پا به آرمان های انسانی و انقلابی می زند وچون می داند حقیقت ماجرا چیست و عمل او در سنجش تاریخی بین انقلاب و ضد انقلاب کجاست به ریسمان  پوسیده توجیه متوسل می شود .

ادامه دهیم: چند پرسش
۱- مگر با تسلیم شدن  اودیگران نجات می یابند
۲- چرا دستگیری به معنای شکست و نادرستی راه است

لاشایی بخوبی می دانست که جنبش انقلابی با کسی که به دشمن  تسلیم می شود چه برخوردی می کند . نیکخواه پدر معنوی سازمان انقلابی و تسلیم شدن او به دشمن و واکنش جنبش مقابل چشم او بود .با مهر خائن بر پیشانی او اورا به زباله دان تاریخ می اندازند و از او می گذرند و راهشان  را ادامه می دهند .
جنبش به حرف های پرویز نیکخواه که بزرگتر از او بود اعتنا نمی کند .این  امری نبود که از چشم لاشایی دور مانده باشد .
نکته دوم رابطه شیوه مبارزه و عین مبارزه است . درستی و نادرستی تحلیل و تاکتیک مبارزه که ربطی به درستی خود مبارزه ندارد.مگر این که به این نتیجه برسیم که مبارزه با رژیم شاه غلط است و شاه و رژیم او نه تنها ضد انقلابی نیست که انقلابی است . نه تنها دیکتاتور نیست که دموکرات است .خلاصه باید بر بستر تحلیل حاکمیت به حرکت در درون رژیم ، در بین جناح های حاکم رژیم برسیم . آیا براستی رژیم شاه چنان رژیمی بود .و اگر بود چگونه لاشایی در مدت یک دهه نفهمید اما در مدت کمتر از ۳ روز به این حقیقت بزرگ رسید . و آیا کسی این شعبده را از او باور می کرد .

درک مکانیکی؛ درک دیالکتیکی
منتقدین حزب توده حزب را از زاویه غلطی نقد کرده بودند.نرفتن رهبری حزب بداخل کشور را دلیل تسلیم طلبی رهبری می دانستند و حالا خود در چاهی که کنده بودند افتاده بودند.
بسته بودن فضای حرکت برای حزب فعالیت را به شیوه احزاب سنتی ناممکن کرده بود . این را بهتر از هر کس حزب توده می دانست . اما اپورتونیسم اخلاقی حاکم بر حزب اجازه نمی داد به آن اعتراف کند و بدنبال راه های نویی باشد .همچنان که وقتی چریک ها با نگاهی دیگر و سازمانی دیگر حرکت را آغاز کردند حزب بجای همگام و همدلی کار شگنی و فسادش را آغاز کرد .
کار حزب در این دوران انتقال آگاهی و تئوری انقلابی به داخل کشور بود . باید خوراک فکری به مبارزین داخل کشور می رساند تا آن ها خود هسته های انقلابی را شکل بدهند و در پروسه فعالیت خودرا متشکل کنند .
در ک مکانیکی از انتقال رهبری بداخل کشور، فرستادن نیروها به دم گلوله توپ بود که حاصلش بی حاصلی بود .

شهادت؛ تزویر پنهان
لاشایی می گوید:«شهادت برای رسیدن به هدف ریشه های خود خواهانه دارد.این که شهید معیاری بشود برای درستی یک راه درآن نوعی تزویر نهفته است… ما حق نداریم مردم را به راهی بکشانیم که جنگ انقلابی در گیرد و هزاران نفر کشته شوند تا نسل آینده خوب زندگی کند .چه کسی این حق را بما داده است ….چنین اقدامی قابل بخشایش نیست .»

چه کسی می گوید برای رسیدن به هدف باید شهید شد و چه کسی می گوید ،شهید دادن و شهید شدن دلیل حقانیت راه است.و چه کسی می گوید پیشاهنگ با راه اندختن جنگ انقلا بی می خواهد نسل آینده خوشبخت شود .
براستی ریشه این واژگونگی در اندیشیدن کجاست .؟

عمل قهرمانی یا نارودنیک بازی

اشکال اپورتونیسم از همان آغاز در این بود که ناقهرمانی خودش را با نفی قهرمانی توجیه می کرد . پس عمل قهرمانی نارودنیک بازی نام گرفت . و مقاومت و گذشتن از جان در راه دفاع ازآرمان و کرامت های انسانی رو مانتی سیسم انقلابی نامیده شد.
قهرمان تاریخ را نمی سازد این را هر بچه مکتب نرفته ای که یکی دو روز از کوچه مارکسیست ها عبور کرد ه است می داند . اما عمل قهرمانی در تاریخ نقش خودش را ایفاکرد ه است  و خواهد کرد.
شهادت امری نیست که کسی بدنبال آن برود این دنبال کردن عملی سادیسمی است.
شهادت امری است که به پیشاهنگ تحمیل می شود .
در روزگاری که توده و طبقه در میدان نیست و پیشاهنگ در گوشه رینگ گرفتار می شود و راهی جز زانو زدن و مردن ندارد،راهی نیست جز شهادت .
اما لاشایی برای تخطئه کردن مقاومت متوسل می شود به بی ارزش کردن شهادت و مغلطه .
مغلطه براستی چیست. ؟شهادت بعنوان یک عمل قهرمانی در زمانی که مجبوری به خود و آرمان خود خیانت بکنی یا بمیری چه ربطی دارد به شهید سازی و چه ربطی دارد به حقانیت تراشی برای درستی خط و تحلیل.
انصاف آن است که اگر جسارت عمل قهرمانی را نداریم شهامت احترام به عمل قهرمانی را داشته باشیم .
از یاد نبریم که آن حزب بلا اشکال آنقدر عمل قهرنانی را نفی کرد که در روزگاری که خود بیش از هر زمان دیگر به عمل قهرمانی احتیاج داشت دست و کیسه اش از عمل قهرمانی تهی وخالی بود .

شکنجه؛ عامل اصلی یا کاتالیزور
لاشایی می گوید:«قبل از دستگیری از همه چیز سرخورده و بدبین شده بودم . در این افسردگی روانی خودرا بمعنای واقعی کلمه بیچاره می دیدم…با اعتراف به شکست و با رسیدن به بن بست حقیقت آغاز می شود شکنجه واهانت فرعی است »
پرسشی که از لاشایی می شود این است که«پیش از دستگیری تو، سیاوش پارسا نژاد و نیکخواه و چندتن دیگر که مصاحبه کرده بودند چرا نظر آن ها ترا بخود نیاورد » ولاشایی می گوید:« نمی خواستم باور کنم تا هیولای واقعیت  ، مقابلم قرار گرفت.»
نمی توان فهمید که چه عاملی لاشایی را منع می کرد از این که عطای مبارزه را به لقایش ببخشد و راه فرنگ را پیش گیرد و دنبال زندگیش برود . اگر شرایط این قدر کشنده بود چرا افسار شتر را رها نمی کرد و دنبال کارش نمی رفت .
آن وقت اگر در فرنگ اعلام می کرد که مبارزه با رژیم شاه و یا هر رژیمی دیگر غلط است لااقل دیگران موظف بودند به عقیده او هر چند غلط با احترام بر خورد کنند و آن وقت راه باز بود که بیاید و با احترام بیشتری در رژیم شاهنشاهی صاحب جاه ومال شود .
این چه حقیقتی است که از سلول انفرادی و کابل و آپولو بیرون می آید .؟ و چه کس این اعتراف را از او  یا هرکس دیگرمی پذیرد
همان طور که او از پدرمعنویش پرویز نیکخواه نپذیرفت. و حرف های دیگر رفقایش مثل پارسا نژاد را بمثابه خزعبلاتی زیر شکنجه رد کرد .

نیکخواه و مصاحبه

لاشایی می گوید:«نوشته ی مرا در اختیار پرویز نیکخواه گذاشته و در باره محتوی آن با او مشورت کرده بودند…نیکخواهآن متن را خوانده بود و آن را نوشته ای دل انگیز ارزیابی کرده بود ….در جریان مصاحبه خواسته شد در مورد کنفدراسیون صحبت کنم مخالفت کردم و گفتم باید با نیک خواه صحبت کنم ….و گفت گو تلفنی انجام گرفت»ص ۲۰۹
نیکخواه بعنوان لیدر اصلی سازمان انقلابی و پدر معنوی لاشایی در این روز گار جزء مشیر و مشار ساواک است . غلامحسین ساعدی در مصاحبه ای که ساواک می خواست از او بگیرد رد پای نیکخواه را می بیند .در این جا هم لاشایی به صراحت از نقش نیکخواه پرده بر می دارد .

اصرار بر خیانت

لاشایی در پاسخ پرسشی که از او می پرسد اگر از دریچه امروز به دیروز نگاه کنی انجام آن مصاحبه درست بود ؟ به صراحت می گوید:«درست بود و از این بابت احساس پشیمانی نمی کنم »ص۲۱۴
مارکس  در جایی می گوید :شرم یک احساس انقلابی است. اما نمی گوید :بشرط آن که جسم و جانت به لاشه گندیده اپورتونیسم آلوده نشده باشد .
مشکل لاشایی جماعت از آن جا شروع می شود که بجایی می رسند که باید بر سر جانشان معامله بکنند یا نکنند . یکی می شود خسرو گلسرخی و می گوید : من بر سر جانم چانه نمی زنم . اما لاشایی می زند .تا این جا لاشایی را می شود فهمید و برایش دلسوزاند . مبارزی که روحش را برای نجات جسمش به شیطان می فروشد. اما وقتی سعی می کند این زبونی را توجیه تئوریک کند و حتی بدتر از موضع طلبکار با جنبش برخورد کند دیگر دل آدمی به حال  موجودات فرومایه ای چون او و امیر فطانت نمی سوزد .

یک بیماری؛ جاه طلبی
لاشایی بعد از آزادی به سمت طبابت یا کار هایی از این دست نمی رود و سعی می کند با نزدیک شدن هر چه بیشتر با حکومت مثل شرکت در کمیته نگارش ۵۰ سال تاریخ شاهنشاهی خودرا به هرم بالایی سیاست ایران نزدیک کند .و می گوید :«هنوز جا پایی پیدا نکرده بودم . من همیشه سیاسی بودم و عدم شرکت در فعالیت های اجتماعی و سیاسی برایم مثل مرگ بود .
…کاری بی طرفانه و بدون شرکت در فعالیت های اجتماعی و سیاسی با خلق و خوی من جور در نمی آمد
ص۲۵۲
…خیلی ها کار مرا مشاطه گری رژیم می دانستند …نتیجه کاری که می کردم از اتهاماتی که می زدند مهم تر بود
…در یک نظام استبدادی بین معلم مدرسه و وزیر فرهنگ من وزارت فرهنگ را انتخاب می کردم چون با شخصیت و خصوصیاتم بهتر جوردر می آید… تصمیم گیرنده هستی نه دنباله رو
…من برای خودم تعهد سیاسی قائل بودم
…پشتیبانی دربار راه ورود مرا به مناطق ممنوعه باز می کرد
…قدرت وسیله ای برای رسیدن به یک هدف است . برای پیشبرد اصلاحات نیاز به قدرت داری»

بیماری جاه طلبی دست از سر امثال نیک خواه و لاشایی بر نمی دارد .در وهله نخست سازمان انقلابی حالا که نشد کنیز مطبخی که در دسترس هست . و تلاش برای یافتن جا پایی در هرم قدرت . اگر این بیماری لاعلاج جاه طلبی نام ندارد پس چه باید آن را بنامیم .

کار نامه لاشایی
از بقیه زندگی لاشایی می گذریم .از روز آزادی خفت بار و ننگین او دو راه درپیش روی اوبود :
- رفتن در سایه و در پیش گرفتن یک زندگی آرام و دور از سیاست تا زمان بعنوان مرحمی تمامی زخم ها ی خیانت او را برپیکر جنبش از یاد ببرد . کاری که سیاوش پارسا نژاد کرد . و مسئول آمبولانس های  تهران شد
راه دوم رفتن هر چه بیشتر بسوی منجلاب خیانت و دست در کاسه شدن با دیگر جانیانی که بر سر سفره ملت غاصبانه نشسته بودند .و دهن کجی به جنبش انقلابی که او در این سوی مبارزه هم مورد توجه و در راس است .و او در این بازی سرنوشت پیروز نهایی است .
لاشایی این حکم نهایی تاریخ را فراموش کرد که اگر در سمت درست تاریخ نبودی هر جا که خواهی باش در روز داوری تاریخ و مردم به سختی در مورد تو قضاوت خواهند کرد .و ترا رهایی نخواهد بود تا آن زمانی که شتر بار بر زمین نهد و زمین آرامش بگیرد .
با این همه کارنامه لاشایی را باید در دو سطح بررسی کرد و در واقع ما با دو لاشایی رو بروئیم ؛یک لاشایی قبل از دستگیری و یک لاشایی بعد از دستگیری.
لاشایی نخست
لاشایی نخست روشنفکری است انقلابی که برای بهروزی مردم خودرا به آب و آتش می زند با کمی ها و کاستی های خودش.این مرحله تا روز دستگیریش ادامه دارد .و باید از حضور او در جبهه انقلاب قدردان بود
اما لاشایی دوم موجود شکسته ای است که از کارخانه ساواک بیرون آمده است .اپورتونیستی که برای نجات جانش روحش را به شیطان فروخته است و حالا تلاش دارد تا در بین اجنه و شیاطین برای خود جایی پیدا کند و به جاه طلبی هایش پاسخی در خور بدهد .و خودرا به هر لجنی آلوده می کند تا جاپایی بیابد . و در آخر با سقوط اربابانش به خارج می گریزد تا زندگی کسالت بارش را به پایان برساند و چون فرصتی می یابد تا ادای دین کند . جبران مافات کند فرصت را از دست می دهد و بر صورت حقیقت پنجه می ساید و در لباس یک طلبکار نه تنها از گذشته خود عذر خواهی نمی کند بلکه طلبکارنه به سراغ تاریخ می رود .
دریغا که سعادت نصیبش نمی شود در واپسین روزهای عمرش از گذشته اش فاصله بگیرد و از تاریخ طلب بخشش کند .وبرای آیندگان آن چه را که بر او رفته است بدرستی بازگو کند تا نوری باشد بر تاریکی های تاریخ و روح آدمی .
لاشایی در مصاحبه اش با شوکت چهره دیگری از امیر فطانت نشان می دهد .و این شانس را از خود می گیرد که با برخورد صادقانه اش در روزهای پایانی عمرش جنبش انقلابی به او با دیده ملاطفت بنگرد و او را به خاطر دوران نخست طلایی زندگی اش ببخشد .

نکته ای پایانی
سرنوشت رهبران سازمان انقلابی از زاوایه دیگری آموزنده است .سازمانی که با حمایت مالی و ایدئولوژیک چین و نیروهای بسیار وقتی رهبرانش به داخل کشور آمدند شرایط پلیسی بحدی بسته بود که قادر نبودند قدم از قدم بر دارند و نتوانستند یک خانه اجاره کنند و در نخستین گام اسیر شدند و در اسارت هم زانو زدند .و سپر انداختند . این در روزگاری بود که چریک های فدایی در سراسر ایران حضوری زنده و ملموس داشتند و نام حمید اشرف خواب را در چشم شاه به کابوسی تلخ بدل کرده بود .
دریغا که اپورتونیسم سخنور از انصاف بهره ای نبرده است .

————————————————————————————————————
زیر نویس:
۱- حمید شوکت: گفتگو با کورش لاشایی؛نگاهی از درون به جنبش چپ ایران . نشر اختران  سال۱۳۸۶

۲- یک نکته
در ذکر تاریخ ها دقت لازم بعمل نیامده است.
کنفرانس وسیع کادر ها و مسئولین در تابستان ۱۳۴۶ در بلژیک برگزار شد.
نشست وسیع رهبری در تابستان۱۳۴۷ برگزار شد. در این نشست تصمیم گرفته می شود لاشایی برای تماس با شریف زاده به کردستان برود .
در صفحه۱۴۶ کشته شدن شریف زاده ومعینی اردیبهشت۴۷ و ملاآواره مرداد ۱۳۴۷ ذکر می شود که این با سفر ۸ ماهه لاشایی نمی خواند
۸ ماه در مجموع سفر لاشایی طول می کشد و او به ایتالیا بر می گردد . که در واقع باید سال ۴۸ باشد .
تیر ۱۳۴۹ ویژه نامه کردستان منتشر می شود که بقلم لاشایی است و این در زمانی است که لاشایی در اروپا است پس سفر دوم باید بعد از این تاریخ باشد .اما در صفحه ۱۴۵ شوکت از قول ایرج می گوید در بهار یا تابستان ۱۳۴۷ گروه به کردستان رفت.

۳- همان کتاب ص-۱۶۵

۴-همان کتاب ص۱۸۵
- سند شماره ۱۰ همان کتاب کیهان هوایی ۹ دی ۱۳۵۱
- سند شماره ۱۱-همان کتاب .نامه پرویز واعظی به سازمان انقلابی

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.