محمود طوقی: اخلاق و سیاست

بی‏ اخلاقی سیاسی از آن جا آغاز می ‏شود که آدمی  که از سال ۱۳۵۴ ذهناً و از سال ۱۳۵۵ رسماً چریک نیست. در ۱۳ آذر ۱۳۵۷ که از زندان آزاد می شود در جلو زندان قصر هواداران چریک‏ ها او را بر شانه می‏ گیرند و «خواهرکش» با مشت گره کرده در پیشاپیش جمعیت «سرود فدایی فدایی» تو افتخار مایی را سر می دهد. و او با گردن کشیده و مهره‏ های استوار چشم در چشم جمعیت نگاه به ‏کند و نگوید:«ببخشید. اشتباه گرفته ‏اید. من چریک فدایی نیستم. من از سال ۱۳۵۴ دیگر چریک نیستم.» ….

—————————————————————

اخلاق و سیاست

روایت نخست

نخست خاطره ای  را مرور کنیم از فردی که نامش و هویت سیاسی اش در این پژوهش اهمیتی ثانوی دارد و بعد  می پردازیم به اخلاق سیاسی.
۱- «آن شب ،۳۱ فروردین ۱۳۵۴ که با مورس از کشتار جزنی و هم‏رزمان اطلاع پیدا کردم تا صبح نخوابیدم…. نزدیکی‏ های صبح خود را در آستانه انکار آن کس که بودم یافتم.»

۲- «تابستان ۱۳۵۵ من ردیه‏ ای بر مشی مسلحانه نوشتم و توسط خواهرم و همسر او که با سازمان چریک‎ ها مربوط بودند و به ملاقات من می ‏آمدند به رهبری سازمان چریک‏ ها رساندم.
ردیه بر مشی مسلحانه چهار محور اصلی داشت. و در آخر این ‏که مبارزه مسلحانه اشتباه است.»

۳- «۱۳ آذر ۱۳۵۷ بر شانه های رفیقان از زندان قصر آزاد شدم و به خانه مخفی چریک ها رفتم.»
این که آدمی روزگاری سمپات‏ زید بوده است. و این زید احیاءگر، گروهی بوده است. و در زیر شکنجه به شهادت رسیده است. در سال ۵۰ دستگیر می شود و در سال ۱۳۵۲ طبق روایت خودش از حلقه ‏های نزدیک بیژن جزنی می‏ شود. و بعد طبق توصیه‏ های جزنی به شخص او کم کم متحول می‏ شود و در سال ۱۳۵۴ به رد مشی می‏ رسد. و در سال ۱۳۵۵ نظر کتبی خود را به سازمان اعلام می‏ کند.

تا اینجا هیچ بی ‏اخلاقی سیاسی در کار او نیست. روزگاری می ‏اندیشیده است با شاه باید مبارزه مسلحانه کرد و حالا در سال ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ به این نتیجه رسیده است که «با شاه باید یستنی خورد». چیزی در همین حدود و در حوالی خیابان ۱۶ آذر باید قدم زد.
تغییر گرایش سیاسی حق هر فعال سیاسی است. هر چند این تغییر ممکن است راه هدایت باشد یا راه گمراهی و ضلالت. در هر دو صورت نافی حق او نیست. نمونه بارز این تغییر خلیل ملکی است.

هر تغییر دو وجه دارد:
- وجه سلبی
- وجه ایجابی

در نقد حزب توده حق با ملکی است. اما در گزینش بعدی ملکی است که جای چون و چرای بسیار دارد. ملکی را بخاطر چون و چرای کار های بعدیش در وجه نقد حزب توده اش نمی توان مذمت کرد.

بی‏ اخلاقی سیاسی از آن جا آغاز می ‏شود که آدمی  که از سال ۱۳۵۴ ذهناً و از سال ۱۳۵۵ رسماً چریک نیست. در ۱۳ آذر ۱۳۵۷ که از زندان آزاد می شود در جلو زندان قصر هواداران چریک‏ ها او را بر شانه می‏ گیرند و «خواهرکش» با مشت گره کرده در پیشاپیش جمعیت «سرود فدایی فدایی» تو افتخار مایی را سر می دهد. و او با گردن کشیده و مهره‏ های استوار چشم در چشم جمعیت نگاه به ‏کند و نگوید:«ببخشید. اشتباه گرفته ‏اید. من چریک فدایی نیستم. من از سال ۱۳۵۴ دیگر چریک نیستم.»

اخلاق سیاسی آن جاست که این آدم به آن شعارها و احساسات بی شائبه هواداران پشت بکند. بر دو پای خود بایستد و با گردنی کشیده به خانه پدری برود و فردا یا خود پرچمی بالا ببرد و یا در زیر پرچمی دیگر سینه بزند.
بی‏ اخلاقی سیاسی آن جا است که یک ضدچریک به خانه امن چریک ‏ها می ‏رود. از امکانات آن ‏ها استفاده می‏ کند تا به‎قول حضرت بیگوند، توده ‏ای مرحوم تفنگ را نه به سوی شاه که به سوی چریک ‏ها نشانه رود.
بی‏ اخلاقی سیاسی آنجا است که موجوداتی از این دست گناه و خبط بزرگ خود را به گردن لنین بیندازند که لنینیسم وفاشیسم در اصول یکی بودند و باعث گمراهی آن‏ها اصول لنینیسم بود.
بی‏ اخلاقی سیاسی در نفاق آدمی است. در فرافکنی است. در گریختن از زیر بار کرده ‏ها و ناکرده ‏ها است.

روایت دوم
هر سازمان سیاسی در زندگی مبارزاتی اش با فراز و نشیب هایی روبرو می شود. این فراز و نشیب ها یا او را به سپهر بالاتری می کشاند یا او را به انشقاق و فرو پاشی نزدیک می کند.
حال ببینیم وظیفه یا کنش یک حزب با اخلاق چیست.
یک حزب اصولی که با پرنسیب های اخلاقی زندگی می کند در برابر بحران سیاسی و ایدئولوژیک احزاب دیگر دو رویه در پیش می گیرد:
- یا سکوت می کند.  واجازه می دهد آن سازمان در محیطی آرام خود مشکلاتش را حل کند.
- یا کمک  می کند فضایی سالم برای تبادل افکار و اندیشه ها باز شود و سازمان بحران ایدئولوژیک را با کمترین تلفات پشت سر بگذارد.

اما ببینیم یک حزب اپورتونیسم و بی اخلاق چه می کند.
از بیرون به تشتت و تفرقه دامن می زند و از درون با نفوذ عناصر خود سعی می کند بحث ها را به نقطه کوری برساند که بازگشت ناپذیر باشد. و در آخر با انتشار اسناد درون سازمانی بحران داخلی را به بیرون از تشکیلات می کشاند تا بتواند سازمان را به انشعاب بکشاند.
پلنومی تشکیل می شود و اسناد پلنوم به سرقت برده می شود و توسط اعضاء نفوذی آن حزب بی اخلاق به چاپخانه برده می شود و وقتی سازمان ذینفع مطلع می شود و سعی می کند از انتشار اسناد جلوگیری کند دست از این رذالت کشیده نمی شود تا نشان دهند رهبران این سازمان بیسوادند. واز مارکسیسم چیزی نمی‏ دانند پس بهتر است هرچه زودتر به آن حزب بلااشکال ملحق شوند.
بعد از این سابوتاژ محفل نفوذی از سازمان جدا می شود و به حزب کذا می پیوندد.

روایت سوم
در یک سازمان چریکی چند نفری مسئله دار می شوند .از علت آن می گذریم چرا که نسبت به مسیر بحث ما عمده نیست. و وارد این بحث نمی شویم که این بحران یک بحران  واقعی ایدئولوژیک بود یا یک پانیک امنیتی.
سازمان مذکور این چند نفر را قرنطینه می کند تا با استفاده از امکانات و پوشش امنیتی سازمان در یک محیطی آرام مطالعه بیشتری کنند و در آخر بگویند می روند یا می مانند.
فردی که بعنوان امین سازمان رابط با این تیم قرنطینه شده است. با محفلی وابسته به آن حزب بلا اشکال تماس می گیرد. و پای غریبه ها را به برج و باروی سازمان وارد می کند. و غریبه ها که دنبال طعمه می گردند تا با علم کردن یک انشعاب برای آن حزب کذا و کذا آبرو بخرند دست بکار سازماندهی انشعاب می شوند. در این بین براثر بی احتیاط یکی از مسئله دارها در چهار راه مولوی با ساواک در گیر و سرنوشت نامعلومی پیدا می کند. و بدرستی روشن نمی شود در همان محل کشته می شود یا بعداٌ کشته می شود. چرا که بعد از درگیری یک دانشجوی دختر که در تماس با او بوده است دستگیر می شود. این دستگیری این ظن را قوی می کند که زنده دستگیر شده است. در زیر بازجویی حرف می زند و بعداٌ  کشته می شود.
آمدن پای یک شهید همه چیز را برای یک شانتاژ سیاسی آماده می کند. کتابی منتسب به شهید پیراهن عثمان می شود که گویی منشعبین هزار سال است که هوادارآن حزب بلااشکال بوده اند.

و بعد آن امین نا امین به پاس این خوش خدمتی پستی در خور در آن حزب بلااشکال می گیرد. و هیچ کس از خود نمی پرسد این بی اخلاقی و بی پرنسیبی یک آدم است که به اعتماد یک سازمان خیانت کند. و آدمی با این پرنسیب اخلاقی در اولین سر پیچ تند سیاسی همچنان که به ولی نعمتان دیروزش وفادار نبود به ولی نعمتان امروزیش نیز وفادار نخواهد ماند . که نماند

روایت چهارم
در یک سازمان سیاسی برای انتخاب رهبری سازمان انتخاباتی بر گزار می شود. در وهله نخست به شکل گزینشی عده ای دعوت می شوند و عده ای پشت در های بسته می مانند.
اما در انتخابات برگزار کنندگان این انتخابی که بر پایه کج نهاده شده است به مقصود نمی رسند پس در شمارش آراء رأی یکی را برای دیگری می خوانند تا یکی از جناح مخالف حذف و یکی از هم جناحی ها بالا بیاید. این بی اخلاقی تحت توجیه بالا آمدن جناح اصولی تئوریزه می شود. اما توجیه کنند گان از یاد می برند که با شیوه های ماکیاولیستی هیچ زائری به سر منزل مقصود نرسیده و نخواهد رسید .

روایت پنجم
حزبی از مسئولینش در مورد یک اختلاف ایدئولوژیک بین دو حزب برادر نظر خواهی می کند. و تمامی مسئولین به خواست حزب گردن می نهند و نظریاتشان را مکتوب می کنند.
کشور میزبان از طریق چشم و گوش هایش در حزب کذا متوجه نظر ۳ تن از کادر های حزبی می شود. پس پلنومی بر گزار می شود تا حزب نظرش را در مورد این اختلاف بین المللی یک کاسه کند .
از آنجا که این ۳ تن نظر مخالفی با نظر غالب حزب دارند. با حفظ عضویت شان سلب مسئولیت می شوند. و نظر اکثریت رهبری حزب بر همین قرار اعلام می شود .
حزب میزبان این نظر را نمی پذیرد و دستور اخراج می دهد. و رهبری حزب را تهدید به انشعاب می کند. با این که اکثریت رهبری حزب می دانند که این ۳ تن عمل خلافی نکرده اند. و اعلام نظراتشات طبق در خواست رهبری حزب بوده است. به در خواست ضد حزبی کشور میزبان تن می دهند و علیرغم میلشان تن به اخراج  آن سه تن می دهند .

روایت ششم
عده ای از یک حزب انشعاب می کنند. برای نشان دادن مشروعیت انشعاب، ۴ نفر از رهبران نخستین حزب را که از حزب جدا شده اند به سازمان خود دعوت می کنند. تا موقعیت سازمان جدید التاسیس در صحنه سیاسی تثبیت شود .
بعد از مدتی متوجه می شوند دچار یک اشتباه محاسبه شده اند. با آمدن این ۴ نفر که هر کدام وزنه ای در جنبش سیاسی کشورند جا برای بعضی ها تنگ می شود. نمی شود یک نوجوان بیست و یکی دوساله کمیته مرکزی باشد. پیرمردی که بیشتراز سن او در زندان و مبارزه بوده است یک عضو ساده باشد. پس بی اخلاقی شروع می شود. نخست بهانه می کنند که چرا در جلسه پلنوم بجای اسم مستعار نام واقعی گفته شده است بعد گفته  می شود شرط عضویت در کمیته مرکزی فعالیت حرفه ای است آن هم در اروپا نه جای دیگر. نفر نخست با این بهانه اخراج می شود.
۳ نفر دیگر را به پلنوم مبارزه با رویزیونیسم می آورند. جرم رویزیونیستی آن ها این بود که حزب فلان در آغاز حزب طبقه کارگر بوده است  که در سال های بعد دچار انحرافات رویزیونیستی شده است. در حالی که این حزب از همان آغاز رویزیونیست بوده است.
هر سه از مرکزیت اخراج می شوند و در حصر خانگی قرار می گیرند تا در مضیقه مالی روزگار را به آخر برسانند. یکی در راه رفتن به آلمان شرقی برای مداوای قلبش می میرد و دو تن دیگر سرنوشتی بهتر از او نمی یابند.

روایت هفتم
از تاریخ می گذریم و این بی اخلاقی سیاسی را پی می گیریم تا به اسطوره ها برسیم .

داستان رستم و اسفندیار
اسفندیار پسر کیکاوس است، شاه ایران. برای رسیدن به تاج و تخت شاهی از خان های زیادی می گذرد و کیکاوس برای دور کردن او از تاج و تخت مدام بهانه می تراشد تا در یکی از این خان ها او سر افکنده باز گرددو به این بهانه از وا گذاری قدرت به پسر سرباز زند.
اما اسفندیار از پس هر نبردی پیروز میدان است و این علت دارد. او دین بهی را در پشت سر دارد. او روئینه تنی دینی است. توسط پیامبر همین دین روئینه تن شده است.
پس راه فرار از واگذاری قدرت به آخر می رسد وهر دو به بن بست می رسند؛ واگذاری قدرت توسط کیکاوس و کودتا توسط پسر.
در این بن بست پیش گویان به کمک کیکاوس می آیند و به او می گویند فرجام کار و گشایش کار در زابلستان است. و زابلستان خانه و محل فرمانروایی رستم و زال پدر اوست .
کیکاوس از اسفندیار می خواهد که به زابلستان برود و رستم را که هنوز به آئین پدران خود است و به دین بهی و پادشاهی کیکاوس گردن ننهاده است به بند کند و به دربار بیاورد تا او تاج و تخت را به او واگذار کند.
در این که رستم به آئین پدران خود است کیکاوس دروغ نمی گوید اما تهمت نا فرمانی و گردن ننهادن رستم به پادشاهی کیکاوس دروغی بیش نیست. رستم کسی است که کیکاوس را از بند دیوان مازندران رها می کند و به تخت شاهی بر می گرداند. پس کیکاوس می داند که دارد دروغ می گوید .اما حفظ قدرت برای او بالاتر از اخلاق است، ماکیاولی اسطوره ای .
اما پرسشی که ذهن را آزار می دهد این است که اسفندیار پهلوان دین بهی چرا؟. آیا او نیز از حقیقت ماجرا بی خبراست. نگاه کنیم به دیالوگ او با مادرش، وقتی مطلع می شود برای رسیدن به تاج و تخت  اسفندیار باید رستم را به بند کند.
هم مادر می داند که کیکاوس دروغ می گوید و هم اسفندیار. هم مادر می داند که پدر پسر را به قتلگاه می فرستد و هم پسر می داند بدنبال چه می رود .
دین سیاسی در جدال با عفریت قدرت به بی اخلاقی سیاسی می رسد.
اسفندیار به زادگاه رستم می رود و به رستم می گوید باید او را با دستان بسته به پایتخت ببرد و رستم به او می گوید:
که گفته است برو دست رستم ببند                           نه بندد مرا دست چرخ بلند
و تن می زند از هر راهی که رستم پیش پای او می گذارد. از پادشاهی زابلستان گرفته تا رفتن رستم همراه او به نزد کیکاوس و پذیرش هرچه که شاه فرمان دهد اما بدون بستن دست و تن دادن به خفت اسارت.
ماکیاولیسم سیاسی اسفندیار که خود را پرچمدار دین بهی می داند از شعار اخلاقی زردشت می گذرد؛ پندار نیک، کردار نیک و گفتار نیک را کنار می گذارد و شعار برای رسیدن به هدف هر وسیله ای مشروع و مجاز است را بر می گزیند و کاررا به جنگ می کشاند.

بی اخلاقی سیاسی در اسطوره به اخلاق سیاسی پیروز می شود. ماکیاولیسم دوشادوش اپورتونیسم از پرچین تاریخ لب پر می زند.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.