مقتول «لعنت آباد»، شعری از حسن حسام در ماه های اول کشتار شصت و هفت
آهای!ـ / مقتولِ لعنتآباد!ـ / با اولین وزش / با اولین جوانه / با اولین سرود،ـ / می آیی!ـ ….
خاوران
هنگامْ که غبار خاکستریِ سحر
بر چهره ی خیس بنفشهزار مینشیند
و عطر بی دریغ آفتابِ پگاه
کوچههای یخزده را گرم میکند،ـ
زیر نگاه آن که در چارقدِ سیاه خود شکسته
و شوق دیدارت را
بر آستانهی در نشسته است،ـ
می آیی!ـ
هنگام که خیابانهای خاموشِ این شبِ خوف
در شعلهی فریادی گُر میگیرد،ـ
و شطی از عشق و بهارِ نارنج
خوابِ خوشِ سنجاقکها را میشکند،ـ
می آیی!ـ
هنگام که بر میآشوبد خاک،ـ
بی باک
در گامهای زمخت بردگانِ کار،ـ
و کارخانهها و مزرعههای میهن دربند
در سرودِ سرخ نفس می کشند؛ـ
می آیی!ـ
می آیی،ـ
در هلهلهی هزاران مشت
در رودخانهای از آژیر کارخانهها
در هجومِ رویش مزارع آزاد شده
در سفره های پُر از نان
و بر تلی از حلبیآبادهای ویران …ـ
آهای!ـ
مقتول «لعنت آباد»ـ
که دشنه ای در پشت
و زخمی درشت بر سینه داری!ـ
میآیی
میآیی
میآیی
میآیی
با اولین جوانه ی آن طوفانِ بزرگ
و عاشقانه میرقصی
در رقص شادمانهی جنگل!ـ
آهای!ـ
مقتولِ لعنتآباد!ـ
با اولین وزش
با اولین جوانه
با اولین سرود،ـ
می آیی!ـ
میآیی
و تن پوشِ مشبکت
– که غرقهی خونِ دل توست –
تا همیشه
پرچم ما خواهد شد.ـ
——————————————-
منبع:
http://dialogt.de
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.