ناهید میرحاج: دانی عزیزم، قبل از اینکه دیوار مکزیک کشیده شود
با اینکه پسرمان و خانواده کوچکش در امریکا هستند، بخاطر مشکلات ویزا گرفتن چندسالی میشود که قید سفر به امریکا را زدهایم. وقتی که دانی نوهام به دنیا آمد با خودمان گفتیم مگر میشود دل از دیدن او کند؟ یک ساله شد، ندیدیمش، حالا که نزدیک دوسالگیاش است و زبان باز کرده، دیگر نمیشود از قید شیرین زبانیهایش گذشت که هرشب برای ما درمی آورد. ….
———————————————–
نیمه شب – تهران
نیمه شب پاییزی. هواپیما آماده برخاستن از باند فرودگاه است. کنار پنجره نشستهام. وقتی که هواپیما از زمین جدا میشود و کمی اوج میگیرد تهران و بخشی از جاده کرج را میبینم. غرق نور است. نمیدانم چرا هر وقت که از توی هواپیما شبهای تهران را میبینم، حس متضادی دارم. شهری که دوستش ندارم، اما با جدا شدن یا دور شدن از آن، آن هم در وضعیتی که غرق نور است، احساس میکنم که چقدر در این شهر خاطره دارم که با رفتنم جا میگذارم. آن وقت حسی درونم میجوشد که متفاوت است و در این لحظات است که احساس میکنم میتوانم تهران را دوست داشته باشم، آن هم شبهایش را.
ساعت ده صبح روز بعد- برلین
از فرودگاه که خارج میشوم، اولین چیزی که توی ذوقم می زند، هوای مه آلود و نمناک است. از همه چیز و همه جا آب میچکد. از نردهها تا علائم راهنمایی و سرشاخههای درختان و باربری که اورکت پوشیده و چرخ دستی خالی را به سالن فرودگاه برمی گرداند. انگار از زیر دوش برگشته است. برای من و خیلیهای دیگر، برلین یکی از فوق العاده ترین شهرهای جهان است. اما وقتی که هوایش گرفته و نمناک است، خیلی عبوس میشود. از شانسم در این روزهای زمستانی دوباره همان طور است که دوست ندارم. این بار اما این فضا و هوا بدجوری روی دلم سنگینی میکند. دلم شور می زند. سوار تاکسی میشوم. خیلی زود تاکسی توی شلوغی جاده فرودگاه گم میشود.
اولین چراغ قرمز توی شهر، درحالی که شیشه ماشین از قطرات باران پوشیده شده است، نگاهم به تلویزیون بزرگی توی ویترین یک فروشگاه می افتد. ترامپ پشت میز کوچکی نشسته است و دارد چیزی را امضاء میکند. با نوک دندان روی لب پایینم را فشار میدهم و توی دل می گویم: نکند همان قانون باشد که …. تاکسی میگذرد. نمیدانم چرا دیدن او دلشوره ام را زیادتر میکند.
دو ماه قبل از این سفر
با اینکه پسرمان و خانواده کوچکش در امریکا هستند، بخاطر مشکلات ویزا گرفتن چندسالی میشود که قید سفر به امریکا را زدهایم. وقتی که دانی نوهام به دنیا آمد با خودمان گفتیم مگر میشود دل از دیدن او کند؟ یک ساله شد، ندیدیمش، حالا که نزدیک دوسالگیاش است و زبان باز کرده، دیگر نمیشود از قید شیرین زبانیهایش گذشت که هرشب برای ما درمی آورد.
تقاضای ویزا کرده و از سفارت آمریکا در برلین وقت گرفتهایم. تصمیم داریم عید نوروز را دورهم باشیم. از هفت خوان کنترلها که میگذریم، بالاخره خودمان را در اتاق مصاحبه میبینیم. برخورد مأمور سفارت محترمانه است. سؤال و جوابها از جنسی نیست که حس بدی به آدم دست بدهد. پسرم پزشک است و ظاهراً جایی برای شک و تردید نیست. خودم هم کم و بیش برای آنها که میخواهند از همه چیز سردربیاورند، بی اسم و رسم نیستم. همه چیز به خوبی و خوشی میگذرد و ما به تهران باز میگردیم.
روزها میآیند و میگذرند. خبرهای تلویزیزن یا دور و بر داعش است یا حلب و جنگ سوریه، اما موقع اوج رقابتهای ریاست جمهوری آمریکا هم شده و مثل خیلیهای دیگر کارم شده زل زدن به صفحه تلویزیون و امید به نظرسنجیهای که از دو رقیب اعلام میشود. به هیچ کدام از آنها سمپاتی ندارم. نمیدانم چرا علاقهای به کلینتون در من نیست. اما می دانم چرا از ترامپ تا این قدر دورم. شاید بخاطر نوع نگاهش به زنان و اخباری که دور وبر روابطش با زنان روی آنتنها است. تصور آمدنش به کاخ سفید مرا هم مثل میلیونها نفرد دیگر به ترس انداخته است. خیلی دلم را به نظرسنجیها خوش کردهام و امیدوارم که این خطر هم از سر بگذرد. اما با درز ایمیلهای کلینتون از ویکی لیکس ته دلم بدجوری نگران میشود.
برلین- در آستانه تحلیف
یک هفته پیش از مراسم تحلیف ایمیل سفارت به دستمان رسید که برای ثبت ویزا پاسپورتهایمان را به سفارت تحویل دهیم. تهران هستم. بدو بدو کارهایی که لازم است سروسامان میدهم. همسرم نمیتواند همراهم باشد. ضرورتی هم ندارد. پاسپورت او را کنار پاسپورت خودم میگذارم و دوباره در برلین هستم. پاسپورتها را تحویل سفارت میدهم و منتظر میمانم.
روزها میآیند و از پشت هم عبور میکنند. حالا یک هفته گذشته است و از ایمیل سفارت خبری نیست. مراسم تحلیف است و دلشوره ام بیشتر از سابق. نمیتوانم توی خانه بنشینم. بیشتر میزنم توی خیابان. سیگار پشت سیگار. گاهی مثل دیوانهها جایی میایستم و به نقطهای زل میزنم. برجهای بلند در نقطهای دور از آنجا که ایستادهام یا بیلبوردی که در صد قدمیام است. توی آن هوای سرد که رطوبت از در و دیوار میبارد، و درون یخ زدهام را دارد از تو میشکند، راه میروم و به دانی عزیزم فکر میکنم. توی خواب و بیداری همهاش با دانی حرف میزنم. در خواب یا بیداری خودم را میبینم که دانی را روی پاهایم نشاندهام و دارم برایش کتاب میخوانم. دیشب که از توی تبلت برایم زبان درآورد و روی مبل ورجه ورجه رفت و یکباره گفت «I love you Nana» بی اختیار اشکم سرازیر شد.
حالا وارد هفته دوم میشویم. خواب و خوراک ندارم. شبها تا نزدیک صبح از فکر و خیال خوابم نمیبرد. تصور اینکه نتوانم دانی را ببینم خیلی آزارم میدهد. هیچ وقت فکرش را نمیکردم دیدن یکی در زندگی این قدر برایم مهم باشد که همه چیزهای دیگر برایم کمرنگ شود. وضعیت روحیام سخت بهم ریخته است. دائم بخودم می گویم: ببین چطور همه هدفهای زندگیات به این هدف کوچک محدود شد.
اما احساس است، این حرفها سرش نمیشود. ترامپ رسماً شده است رئیس جمهور ایالات متحده. پسرم دائم از محل کار یا خانه از وضعیت ویزا میپرسد. نمیدانم در جوابش چه بگویم. هیچ وقت سفارت امریکا مهر کردن ویزا را این قدر طول نمیداد. حتماً خبری است. اولین علائم شایعه پخش میشود. ممکن است پرزیدنت ترامپ ورود اتباع چند کشور را به خاک ایالات متحده ممنوع کند. طبق معمول ایران نام اول این لیست است. چند روز باید بگذرد که خبر رسمی شود و ترامپ این ممنوعیت را رسماً اعلام کند. هفت کشور در لیست هستند و ایران با این همه ایرانی داخل امریکا مهمترین کشور. همه جا سروصدا است. اما پاسپورتهای ما در سفارت گیر است. نه جواب آری میدهند و نه می گویند نه.
چه ساعتهای سختی. حالا دیگر مطمئن هستم که اگر ویزا هم در پاسپورتهای ما باشد، به داخل امریکا راهمان نمیدهند. پسرم و خانواده اش آن طرف. من هم این طرف. چیزی درونم شکسته است. حالا دیگر ویزا هم نمیخواهم. فقط پاسپورتم را میخواهم که به تهران برگردم.
به سوی تهران
توی هواپیما نشسته و کمربندها را بستهایم و هواپیما در صف پرواز است. چشمانم شور شده است. اشکم بند نمیآید. نمیدانم چرا. هیچ وقت این قدر در خودم احساس ضعف نکرده بودم که در این مسیر کردم. چیزهایی را در دلم زمزمه میکنم. دموکراسی، قانون، حق. تروریسم، پزشک، تربیت، انتخابات، موشکهای بالستیک، داعش، دانی عزیزم. دیوار مکزیک. مغزم روی دیوار مکزیک هنگ میکند. بیست سال بعد که شاید ما نباشیم و دانی جوان دارد به گذشته فکر میکند. به روزهایی که این دیوارها دور تا دور مرزهای امریکا بالا رفته است، آیا به این فکر خواهد کرد که این دیوارها چه دلها و چه خانوادههایی را از هم جدا کرد؟ چه قلبهایی را شکست، آن هم به نام تروریسم. داعش، موشکهای بالستیک؟
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.