روایت های دردناک از زندگی کارگران بدون هویت شغلی: فردا هم روز آنها نیست

نام آنان در هیچ جا ثبت نمی‌شود. کارگری هم مراتبی دارد که آنان از این بی‌بهره‌اند. اما دست‌هایشان حکایت همه کارگران جهان است که نقش درد و زندگی چنان در هم تنیده می‌شوند که دیگر از هم جدایی ندارند. دست‌های آنان حکایت زندگی حداقلی است. داستان هزاران انسانی که کارگرند اما نام‌شان جایی ثبت نمی شود. “حداقل دستمزد”، “بیمه تامین‌اجتماعی”، “بازنشستگی” و… واژه‌های لوکسی هستند در زندگی بی‌رویای اینان ….



کلمه – گروه کارگری:
نام آنان در هیچ جا ثبت نمی‌شود. کارگری هم مراتبی دارد که آنان از این بی‌بهره‌اند. اما دست‌هایشان حکایت همه کارگران جهان است که نقش درد و زندگی چنان در هم تنیده می‌شوند که دیگر از هم جدایی ندارند. دست‌های آنان حکایت زندگی حداقلی است. داستان هزاران انسانی که کارگرند اما نام‌شان جایی ثبت نمی شود. “حداقل دستمزد”، “بیمه تامین‌اجتماعی”، “بازنشستگی” و… واژه‌های لوکسی هستند در زندگی بی‌رویای اینان.

*****
صدای انفجار که بلند شد، فقط خون بود و دود. عروسی به عزا تبدیل شد و ۱۷ نفر از خانواده خالد در انفجار کشته شدند. زن و چهار کودک خالد میان کشته‌شدگان بودند. می‌گویند فاصله خالد با “قیس” پسر ۱۲ ساله‌اش در لحظه انفجار ۵۰ قدم بیشتر نبوده او دیده که چطور پسرش، پاره تن‌اش پاره پاره شد. از همان روز دیگر حرف نزد. او کارگر خوبی است، صدایش در نمی‌آید. یخچال ساید‌بای‌ساید را یک تنه روی دوش می‌کشد و از پله‌ها بالا می‌برد.
هیچ‌گاه درباره حقوق حرف نمی‌زند، بیمه ندارد چون او یک افغانستانی‌است، شکایتی هم ندارد فقط نگاه می‌کند. سر ماه حقوق‌اش را می‌گیرد، چند ماه که جمع شد می‌فرستد برای بیوه برادر و دو فرزندش که دارد از مادر پیر خالد هم نگهداری می‌کند. برادر خالد هم در همان عروسی کشته شد.
خالد برای کارفرمایش بهترین است. حرف نمی‌زند و فقط کار می‌کند. از همان زمان که بچه‌اش جلوی چشم‌هایش دود شد، دیگر حرف نزد. خالد فقط نگاه دارد.

*****
پشت مینی کامیون شهرداری نشسته‌اند. با لباس‌های یک شکل که پشت آنها برچسب مدیریت پسماند خورده است. سر به سر هم می‌گذارند و ظاهرا یکی را هدف گرفته‌اند و مشغول دست‌انداختن هستند.

کامیون که می‌ایستد ولو می‌شوند در سبزه‌های وسط بلوار. حمید به نظر از همه کوچکتر می‌آید. هنوز سیبیل‌های پشت لبش یکی در میان است. فرزند اول خانواده ۶ نفری است و اهل روستایی در اطراف همدان. می‌گوید با یکی از هم‌روستایی‌اش از ده آمده است. پدرش او را به مظفر سپرده بود و در یک ساختمان کارگری می‌کردند اما ۷-۸ ماه پیش مظفر از داربست افتاد و استخوان لگن‌اش شکست. برگشت ده. از بیمه و خرج که می‌پرسم میخندد. می‌گوید: “صاحب ساختمان دو میلیون بهش داد و روانه‌اش کرد. شنیدم تو همدان عمل‌اش کردند و چند میلیون شده. حالا هم که افتاده توی خانه با وضع خراب.” صاحب ساختمان حمید را هم بعد از او اخراج می‌کند با این استدلال که حوصله دردسر ندارد.

بعد از مدتی یکی از دوستان حمید او را با خود به شرکت پیمانکاری طرف قرارداد با شهرداری می‌برد تا زباله‌ها را زیر و رو کنند.
می‌پرسم: ” کارفرما نپرسید چند سالته؟” می‌دانم که به همه گفته ۲۱ ساله ولی بیشتر از ۱۷ ندارد. تازه همان را هم تمام نکرده است.
کارفرما با علم به همین صغر سن او را با ماهی ۶۵۰ هزار تومان به طور موقت! استخدام می‌کند. بیمه ندارد. باید بین کار با همین شرایط و بیکاری در شهر غریب و خانواده‌ای چشم انتظار یکی را انتخاب می‌کرد. ۶۵۰ هزار تومان در اردیبهشت سال ۹۵؟ سالی که حداقل دستمزد برای کارگر یک میلیون و ۱۳۴ هزار و ۵۹۹ تومان تعیین کرده است البته با احتساب پایه سنوانی، مزایای مسکن، بن اقلام مصرفی و حق اولاد به ازای دو فرزند و برای افراد بی‌عائله رقمی معادل ۹۶۹۲۳۸۲ ریال.

نام حمید در لیست کارگری کدام نهادی ثبت است تا پایه‌های سنواتی‌اش مهر بخورد برای آینده‌اش؟ او کارگر است اما حتی حقی ندارد از این نام استفاده کند.

*****
در اتاق سرایداری زندگی می‌کند در یکی از ساختما‌ن‌های شهرک محلاتی. اتاقی حدود ۱۰ متری در پارکینگ ساختمان. بدون آشپزخانه و حمام. توالتی در انتهای دیگر پارکینگ.

این شهرک، محل زندگی افراد سپاه است. حقوق شوهرش ۹۰۰ هزار تومان است. با اینکه به قول خودش مجبور نیست کرایه خانه بدهد ولی این حقوق کفاف خرج دو بچه مدرسه‌ای را نمی‌دهد. کارگری می‌کند در خانه‌های شهرک. می‌‌گوید: “کار ثابت نیست برای همین هیچ وقت نمی‌توانی رویش حساب کنی. عید که تمام می‌شود تا مدتها کار کساد است. انگار همان خانه‌تکانی برای دو سه ماه کفایت می‌کند.” نه خودش و نه شوهرش بیمه نیستند. هر لحظه امکان دارد که مدیر ساختمان جواب‌اش کند. می‌گوید: “این مدیران با همه همین کار را می‌کنند به محض اینکه کسی را با حقوق کمتر پیدا کنند، آن دیگری را جواب می‌کنند.”

اما حکایت کارگری خانه‌ها، قصه دیگری است. او از خانه‌هایی می‌گوید که صاحبانش پس از کار پول را کامل پرداخت نمی‌کنند با آنکه از قبل می‌دانند مزد چقدر است. می‌گوید ۴۰ هزار تومان برای آنان شوخی است. از کسی می‌گوید که وقتی کار به طور کامل تمام شد به بهانه اینکه از کار راضی نیست تنها ۱۰ هزار تومان به او داده و او تا شب نمی‌توانسته جلوی اشک‌هایش را بگیرد. به چه کسی باید شکایت می‌کرده است؟ بی‌پناه تر از زنی کارگر در خانه سرایداری، آیا کسی هست؟

*****
دو انگشت دست راستش تنها یک بند دارند. رفته است زیر اره نجاری. در کارگاهی در خاوران تهران. می‌گوید کارفرمایش هر ماه از او حق بیمه کم می‌کرده ولی هیچ گاه به او مرخصی نمی‌داده تا برود و کارهای دفتر بیمه‌اش را انجام دهد. می‌گفته یک روز مرخصی تو یعنی لنگی کار من. مهم این است که بیمه هستی. اما وقتی انگشت‌ها بر اثر یک غفلت زیر اره می‌رود و قطع می‌شود می‌فهمد بیمه‌ای در کار نیست. تنها حق بیمه‌ها کم می‌شده است. مدتها گذشته در راه دادگاه و شکایت است. اما آنچه مهم است از دست دادن کار است. با اینکه همچنان با این دست می تواند کار کند ولی کارفرمایان ترجیح می‌دهند کارگر سالم را استخدام کنند. آنهایی هم که قبول می‌کنند حقوق بسیار پایینی می‌دهند چون معتقدند کارآیی کارگری با دستی که دو انگشت ندارد پایین است.

*****
فاطمه یک روز صبح بلند می‌شود و می‌بیند صدایی ندارد. سرفه‌های چند هفته گذشته و سنگینی ریه کار خودش کرد. او یکی از کارگران بخش نظافت یکی از وزارتخانه‌هاست. ماهی یک میلیون تومان حقوق می‌گیرد و البته بیمه است. اما استفاده از مواد شوینده و ضدعفونی کننده برای شست‌و‌شوی سرویس‌های بهداشتی وزارتخانه‌ای با صدها کارمند و ۱۰ طبقه ساختمان ریه‌هایش را دچار مشکل کرده است. دکتر گفته اگر به کارت ادامه دهی قطعا ریه‌ها از کار خواهند افتاد زیرا به این مواد حساسیت شدید دارد. نامه‌ای نوشته تا تایید کند ادامه این کار ضرر و زیان جسمی برای او دارد. اما رییس گفته بخش‌های دیگر ظرفیت‌شان تکمیل است. فاطمه چاره‌ای جز ادامه ندارد. می‌گوید: “با فرزند بیماری که دارم مگر می‌توانم از کارم بیرون بیایم. تکلیف خرج دکتر و دوای دخترم چه می‌شود. هر ماه که باید آزمایش دهد با بیمه کلی پول پرداخت می‌کنیم وای به حالی که بیمه نباشم.” در نامه پزشک تایید شده که ۱۵ درصد ریه‌اش را بر اثر استشمام مداوم مواد شوینده و ضدعفونی‌های قوی از دست داده است. اما فاطمه چاره کار را در پاره کردن نامه دیده چون گریز دیگری برای ادامه این راه ندارد.”

*****
از کودکان کار همان‌ها که با شنیدن این عنوان، حواس‌ها را به کودکان بر سر چهارراه‌ها جلب می‌کند، سخن نمی‌گوییم. از کارگران کودکی می‌گوییم که اتفاقا در انظار دیده نمی‌شوند اما در انتهای کارگاه کفش‌دوزی، چرم‌ها را می‌برند و خورده‌کاری می‌کنند در کنار دست بقیه کارگران کارگاه.

از کودکی می‌گوییم که در چاپخانه‌ها که هنوز ذرات سرب را در هوا دارند چای می‌دهند به دیگران و جارو می‌زنند و وقتی بار کاغذ آمد آنها را به دوش می‌کشند و به زیرزمین می‌برند.

از کارگر کوره‌پزخانه می‌گوییم که دست‌هایش پینه کارگری دارد اما نمی‌داند روزی در تقویم جهانی به نام او ثبت است. او فقط می‌داند باید خرج خانه بدهد. او حتی نمی‌داند عنوان‌اش کارگر است. شاید که اگر بداند حقی طلب کند. او را در این دیار “آهای بچه”، “هوی تو”و…. خطاب می‌شود. برای او “کارگر” هم لقب اشرافی است.

*****
می‌گوید کدام روز کارگر؟ دل‌تان خوش است. از این چیزها هیچ نمی‌دانم فقط می‌دانم باید پول‌های ماهانه را بفرستم خانه. برای او مهم این است که کار داشته باشد. فرقی نمی‌کند کارواشی در خیابان زنجان باشد یا باربری در دهها عنوان “…بار” در اثاث‌کشی‌ها یا جوریدن آشغال‌ها برای پیدا کردن پلاستیک و شیشه و مقوا یا کارگری در ساختمانی نیمه‌ساز در تهرانسر یا……. او حتی بیمه هم نمی‌خواهد. چون خواستن بیمه یعنی از دست دادن پول و شغل. او حتی سهمی از همه پولی که درمی‌آورد ندارد. تنها مبلغی را برمی‌دارد تا در اتاقی که با شش کارگر دیگر مانند خودش زندگی می‌کند، خرج سفره دهد و کرایه جای خواب.

نام آنان در هیچ جا ثبت نمی‌شود. کارگری هم مراتبی دارد که آنان از این بی‌بهره‌اند. اما دست‌هایشان حکایت همه کارگران جهان است که نقش درد و زندگی چنان در هم تنیده می‌شوند که دیگر از هم جدایی ندارند.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.