تقی روزبه: انقلاب بهمن و سه سؤال کلیدی (بخش اول)

نخست این پرسمان که آیا انسانهای یک جامعه حق دارند که دست به تغییر نظام حاکم  برجامعه خود، وقتی آن را غیر قابل تحمل می یابند و پذیراین آن نیستند، بزنند؟ به عبارت دیگر آیا آنها وقتی یک نظم سیاسی و اقتصادی را که قادر به پاسخ گوئی به نیازهای پایه ای خود نمی بینند، آیا حق تغییرشرایط حاکم برخود و از جمله حق انقلاب کردن را،  دارند یا نه؟. ….

انقلاب ۵۷ و نسل سوخته!
انقلاب بهمن و وجدان معذب نسلی که آن را برپا کرد و ضرورت تصفیه حساب با آن!

تقی روزبه

نسل هائی که پس از انقلاب بهمن متولد شدند عموما خود را نسلی سوخته شده می دانند. برای اکثرآنها انقلاب و حکومت اسلامی همزاد و همسان یکدیگر تصورمی شوند. و البته حکومت اسلامی نیز در طی این سی و پنج سال بی وقفه خود را  تجسم و بانی و محصول طبیعی انقلاب معرفی کرده است . ناگفته نماند که در این انگاره بخش هائی از اپوزیسیون هم – از جمله مدافعان نظم گذشته-  با او هم صداهستند. هم چنین بخش های زیادی از نسل بر پادارنده انقلاب بویژه چپ ها و نیروهای رادیکال – دموکرات نیز با مشاهده سربرآوردن هیولائی بنام جمهوری اسلامی از زهدان انقلاب  نه فقط رؤیاها و آروزهای خود را برای ایجادجامعه آزاد و انسانی  بربادرفته می بینند، بلکه خود از اولین طعمه های غول سیری ناپذیری بوده اند که خود، ولوناخواسته، نسبت به تکوین آن در زهدان انقلاب غفلت ورزیده اند. نسل های جدید پدران و مادران خود را مسبب این  وضعیت نامطلوب کنونی می دانند و در شگفتند که چگونه آن ها مبادرت به انقلاب علیه نظمی کردند که نظام برآمده از آن روی نظام پیشین را”سفید” کرده است و کسی هم تا کنون قادرنشده است این هیولای به بام قدرت عروج کرده را پائین بکشد. از همین رو اقدام و عملکرد نسل انقلاب کرده برایشان اصلا قابل فهم نبوده، گوئی آنها جن زده شده و کلنگ بدست به تخریب ساختمانی پرداخته اند که خودهم از خطرزیرآوارماندن مصون نبوده اند. آنها را محکوم کرده و سزاوارسرزنش می دانند واین درحالی است که نسل انقلاب کرده نیز عموما در حالتی تدافعی، نتوانسته پاسخ های درخور و اقناع کننده از عملکرد خود بدهد. پاسخ های آنها دراین رابطه  یا فاقد منطق و استدلال قوی و قابل قبول برای نسل های جدید بوده و یا حتی با وجدانی معذب و با اعتراف به ندانم کاری، خود را مقصردر ایجادوضع موجود دانسته و چه بسا در درد و آلام نسل های جدید خود را شریک وی می دانند . البته این خقیقت دارد که بخش های آگاهتری از جامعه وجود داشته اند که هیچگاه در برابرافسون فراگیراسلام سیاسی و خمینی تن به تسلیم و تمکین ندادند و طبعا وجدان کمترمغذبی دارند، اما حتی آنها نیز فاقدآن خودآگاهی لازم و مقابله کارآیند با آن نوع جن زدگی و باصطلاح مستی توده ای بوده اند که تصویرخمینی را برماه می دیدند و او را بردوش خود نهاده و به کرسی قدرت نشاندند. آنها نیز نتوانسته اند آن گونه که باید به وظیفه آگاه گرانه خود عمل کنند و سنگربندی درخور و مؤثری را در برابرپیشروی ارتجاع تایک اندیش برپا دارند.

بهرحال هرچه که هست تصفیه حساب جامعه و از جمله نسل انقلاب کرده  با وجدن معذب خود در به جلوی صحنه راندن چنین هیولای مهیب، و نقدآن گسست ها و عواملی که موجب سقوط بهمن ۵۷ بدان شکل خود گشت  یکی از پیش شرط های مهم گذار از دوران تاریک  سلطه مذهب و اسلام سیاسی و راه سپردن به آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی است. به عنوان یکی از پیش شرط ها، بدون تصفیه حساب با این وجدان معذب عبور از جامعه  تب کرده و بیمارکنونی  ناممکن است. واقعیت آن است که جامعه ایران هنوز نتوانسته است  نقد رادیکال و ریشه ای  از چگونگی ظهور و عروج هیولای اسلامی سیاسی  و رمز و راز تداوم حیات و بازتولید آن و لاجرم تصفیه حساب باوجدان معذب خود را به پایان برد. حتی هنوز هم بخش های بزرگی از جامعه از قضا از جمله نسل های تازه هم درگیرطلسم این غول و لاجرم بازتولید و تداوم آن هستند. نمونه عروج روحانی به عرصه سیاسی آخرین نمونه گویای این نوع طلسم زدگی است. بخشی هم در واکنش به این تباهی حسرت گذشته می خورند  ودر نوستالوژی بازگشت به آن بسرمی برند. و حال آن که نقد خلاق و راهگشا  تنها می تواند برچگونگی عبور از زنجیرهای سنگین استبداد، هم عبوراز قیمومیت استبداد سلطنتی و هم  استبدادمذهبی و هم البته هرشکل دیگری از استبداد استوار باشد. انگاره بازگشت به گذشته تنها تداوم بحران هویتی است که خودانقلاب بهمن  تلاشی بود برای برون رفت از آن. تلاشی که البته حاصلش جز افتادن به دام چاهی هولناک تر نبود. بنابراین هرنقد راهگشا و رادیکال نقدی است که از وضعیت استیصال فراتربرود و روبه جلو داشته باشد. در برابرچنین نقدی دستکم سه سؤال بنیادی در برابرما قرار دارد:

نخست این پرسمان که آیا انسانهای یک جامعه حق دارند که دست به تغییر نظام حاکم  برجامعه خود، وقتی آن را غیر قابل تحمل می یابند و پذیراین آن نیستند، بزنند؟ به عبارت دیگر آیا آنها وقتی یک نظم سیاسی و اقتصادی را که قادر به پاسخ گوئی به نیازهای پایه ای خود نمی بینند، آیا حق تغییرشرایط حاکم برخود و از جمله حق انقلاب کردن را،  دارند یا نه؟

دراصل طرح این سؤال از فرط بداهت بلاموضوع می نماید، اما هم چون یک مقوله سهل و ممتنع در برابرما قراردارد و ازهمین رو درنقد به این گذشته  پیشاروی ماست.  این حق بدیهی جامعه خودبنیاد است که  تأسیس کننده نوع نظام و چگونگی دوام و قوام خود باشد و بطریق اولی این حق را دارد که هرموقع که نخواست دست به تغییرآن بزند و حقوق جهان شمول انسان عصرکنونی نیز برتصدیق همین حق بدیهی بنانهاده شده است. در حقیقت هیچ کس وهیچ  نیروئی درموقعیتی نیست که این حق را باو بدهد و یا ندهد. البته می توان و باید حول چگونگی  استفاده از این حق بدیهی  و خطاهای احتمالی آن نقد و  بحث و گفتگوکرد، اما نهایتا این حق خدشه ناپذیر و بدون قیدو شرط است و مادرسایرحقوق: حاکمیت جامعه برخود و برسرنوشت خود. حتی ارتکاب خطا هم نمی تواند نافی این حق باشد و اساسا نوع بشر در آمیزه ای از خطا و صواب راه خود رامی گشاید و تاریخ خود را می سازد، هم چنانکه نقد خطا ها بخشی از ساختن تاریخ خود است. بنابراین هرنقد سازنده و راهگشائی نه فقط نمی تواند نافی این حق باشد، بلکه تنهامی تواند تقویت کنده آن باشد. انکارچنین حقی درذات خود- صرفنظراز نوع دستاویزها و هرتوجیهی- بطوراجتناب ناپذیر بجای نقدرهائی بخش، نوعی کیش قیمومیت و ولایت مأبی را با خود یدک می کشد. کم نیستند درمیان واکنش ها نسبت به گذشته  که حامل انکاراین حق اساسی هستند.

باین ترتیب تا اینجا هرنقدی در تناسب با رویکردش به چنین حقی در تجربه انقلاب بهمن یا رهائی بخش است و یا برپادارنده  و توجیه کننده نوعی از قیمومیت. این حق در واقع اخگرسوزان تاریخ است و بدون آن- حق درهم شکستن مناسبات حاکم- جوامع بشری و تاریخ  قادر به پیشروی نبوده است. انقلاب و یا تغییرژرف شرایط حاکم برجامعه، وقتی به صورت نیازسوزان درآمد و ابزارهای کنترل طبقه و قدرت حاکمه هم کارآئی خود را ازدست داد، اجتناب ناپذیراست. ازاین منظر مردم ایران دهه ۵۰ را بدلیل عدم تحمل وضعیت نمی توان مورد سرزنش قراردارد و البته می توان آنها را بخاطرشیوه و نوع عملکرد خود به چالش کشید. و البته انقلاب چیزی به جز اعلام عدم مشروعیت قدرت حاکم و الغاء سازوکارها و قوانین تحمیل شده برجامعه توسط حاکمان نیست.

خشونت و انقلاب:
اصل انقلاب به معنی تغییررادیکال مناسبات و شرایط حاکم برجامعه، الزاما مترادف باخشونت به معنی کشت و کشتار و ناشی از ذات انقلاب نیست، بلکه آن را به عنوان به اصطلاع امری عرضی و جانبی و مشروط و لاجرم می توان به درجاتی قابل اجتناب دانست که  از یکسو میزان و چگونگی مقاومت دستگاه حاکمه دربرابرخواست جامعه از جمله عوامل تعیین کننده آن است و  ازسوی دیگر آگاهی تاریخی جامعه در گزینش شیوه ها و نحوه کارآیند و حتی الامکان مسالمت آمیز نیز تأثیرات مهمی درنحوه اقدام وعمل دارد. کیش ستایش خشونت و همزادی آن با انقلاب را باید به نقد کشید.  حتی برای تقویت عنصرهرچه بیشترمسالمت آمیزآن. روندهای انقلابی درجهان امروز نیز بدرجاتی وقوع انقلابات کمابیش مسالمت آمیزرا موردتأکید قرارمی دهند. بهرحال با اجتناب از تقلیل گرائی، لازم است که لااقل درحوزه منطق دو موضوع انقلاب و خشونت از هم تفکیک کردند و از همذات و همزاد پنداری آنها فاصله گرفته شود، و گرنه حق جوامع و انسانها برای تغییرشرایط حاکم برخود و حق انقلاب کردن مورد انکارقرارگرفته می شود. خشونت اساسا امری ضدانسانی است از تحمیل منافع منافع و امیال خود بردیگران سرچشمه می گیرد  و تقسیم آن به خشونت انقلابی و غیرانقلابی نیز گمراه کننده است.  کسانی که قصد تحمیل منافع و اقتدارخود بردیگری  و یا سلطه بخشی از جامعه بربخش های دیگر را ندارند و آزادی انتخاب را شرط شکوفائی جامعه انسانی می دانند، نیازی به اعمال خشونت ندارند و از همین رو مبارزه مسالمت آمیزعلیه نظم حاکم  یکی از مشخصات جنبش های رهائی بخش عصرماست. اما برای نیروهای سلطه طلب اساسا خشونت و لو در شکل خشونت قانونی، بخش لاینفکی از هویت و هستی آنها را تشکیل می دهد و اساسا دولت با ضمائم گوناگون خود و “قانون”، چیزی جزخشونت قانونی شده به شمارنمی رود. البته دفع خشونت آن هم حتی الامکان با شیوه های مناسب و با هدف کندکردن چرخه خشونت و نه بازتولیدآن مقوله دیگری است. متأسفانه  تا مادامی که کسانی و طبقاتی و قدرت هائی در صددتحمیل منافع خود بردیگران باشند اعمال خشونت از سوئی و البته محکوم کردن آن ازسوی دیگر وجود خواهد داشت. خلاصه آن که دوایرانقلاب و خشونت ذاتا و بنا برتعریف یکی نیستند، گواین که درمواردی ممکن است با دخالت عوامل عرضی و ثانوی تداخل هم داشته باشند اما این تداخل مانع تلاش و مبارزه مستمر برای تقویت روند خشونت زدائی از حیات بشری و در تنظیم مناسبات فی مابین آنها نیست.

در اینجا دومین سؤل بنیادی می رسیم:

دومین سؤال بنیادی آنست که آیا اقدام به انقلاب  و درهم شکستن نظم حاکم وقتی که به خواستهای مردم تمکین نکند، آیا الزاما به معنی درستی همه آن شیوه ها و رفتارها و مواضعی  است که درجریان   استفاده از این حق صورت می گیرد؟ بدیهی است که حق و چگونگی استفاده از آن دوچیزمتمایزاست و درطول تاریخ همواره در تناسب با آگاهی و سطح تمدن بشری دستخوش تغییرهم شده و می شود. چگونگی استفاده از آن  نه فقط در سطوح گوناگون می تواند مشمول نقد و انتقاد و تشکیک همه جانبه قرارگیرد، بلکه چنین نقدی خودشرط استفاه بهینه وتقویت کننده این حق طبیعی جامعه و انسانها بشمارمی رود. بدون نقد دستاوردهای مثبت و منفی هر رخدادتاریخی نمی توان از تکرارخطاهای تاریخی اجتناب ورزید.

سؤال سوم باتوجه به نکات فوق، دربررسی مشخص رخدادبزرگی چون انقلاب بهمن ۵۷ ، بویژه با فاصله گیری چندین دهه از آن و مشاهده پی آمدهایش، چه درسها و چه نقدهای اساسی نسبت به آن می توان داشت؟ البته دراین مورد ارزیابی ها و رویکردهای گوناگونی از دیربازمطرح بوده است که نقدحاضر حاضرمی تواند درزمره یکی از آنها باشد. این نقدها در مواجهه با یکدیگراست که می توانند غنا پیداکرده و حقانیت و درستی نسبی خود را اثبات کنند یا ابطال کنند و به تدریج به آگاهی عمومی جامعه تبدیل گردند.

دراینجا به بهانه سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ به شماری از مهمترین درسهای انقلاب- از نظرنگارند ه-  بصورت فشرده و تیتروار اشاره می کنم:

الف- بی شک  نخستین استنتاج از آن رخدادبزرگ را، همانگونه که اینک اجماع کمابیش گسترده ای حول آن وجود دارد و علیرغم برخی دست آوردهای جنبی که ربطی هم به حاکمیت ندارد، ناکامی و شکست انقلاب در نیل به هدف های اصلی خود علیه استبداد، یعنی تداوم و تعمیق خواست برآورده نشده مردم ایران از مشروطیت بدین سو درجهت تأمین آزادی و استقلال و رفاه و عدالت اقتصادی دانست.عروج استبدادمذهبی نیز تداوم استبداد و بسی بدتراز نظام سلطنی بود که باین اعتبارمحصول انقلاب بهمن را باید گسستی عمیقی از خط سیرمبارزه برای اهداف انقلاب مشروطیت و روندتعمیق یابی آن  دانست.

ب- نحوه رشد وانکشاف جامعه درحوزه های گوناگون اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی  و ازجمله پیشبرد روند مدرنیته توسط شاه و حمایت دولت های غربی ( بویژه امریکا) به نحوی بود که از یکسو بخش های سنتی و کهن جامعه را وسیعا علیه آن برمی انگیخت  و ازسوی دیگرهمزمان نیروهای مدرن و آزادیخواه و امروزی منتقد استبداد و وابستگی  را  تحت فشارقرارمی داد. در واقع شاه و دستگاه امنیتی او درچهارچوب جنگ سرد قدرت های بزرگ جهانی، رقیب و خطرعمده را در نیروهای مدرن و بالنده و بویژه چپ ها و دموکرات می دیدند. البته این اشتباه باصطلاح لپی نبود بلکه شاه و هم سنگران وی با احساس خطراز ماهیت ضداستبدادی و ضدآمرانه نیروهای پیشرو و رویکردهای عدالت طلبانه آنها، آن را خطرناک تراز روحانیت و نیروهای سنتی به شمارمی آوردند.

نتیجه چنین “توسعه” آمرانه ای درحقیقت مصداق آن ضرب المثل معروف گشودن سگ و بستن سنگ است، و درحکم تضعیف جامعه مدنی و بی حفاظ کردن آن  دربرابر تهاجم نیروها و فرهنگ تهجر و  سنتی.

تحریک و برانگیختگی بخش سنتی جامعه  بویژه درعرصه های سه گانه زیربرجسته بوده است:

نخست، ازیکسو عدم تناسب بین روند درهم شکستن مناسبات کهن حاکم بر روستاها  باتوان جذب آنها درشهرها و مناسبات نوین سرمایه داری را شاهد بودیم و لاجرم شاهد انباشت نیروهای رانده شده از روستا به حاشیه شهرها و رویش حلبی آبادها و فقدان چشم اندازی روشن در برابرآنها بودیم. عاملی که این نیروی وسیع  را هم چون بمبی آماده انفجار در حاشیه و متن شهرها متراکم ساخته بود. نیروئی عظیم و سرخورده و خشمگین، بدون آگاهی لازم  و جابگاه اجتماعی مشخص می توانست به سهولت تحت نفوذ و هژمونی  جریانات مخالف نظام و بیش از همه بخش تاریک اندیش و سنتی جامعه باشد و چنین نیزشد.

دوم:  تحریک بازار و کسبه و آن بخش از واحدهای کوچک توزیعی و تولیدی، و بطورکلی آن بخش سنتی اقتصاد که درمجموع زیرفشار بخش ها و نهادی ها و شبکه های نوین و بزرگ اقتصادی تولید و توزیع قرارداشتند (آنچه که آن را  بورژوای کمپرادور و  وابسته به دستگاه قدرت و دربار می نامیدند).

سوم: و بالأخره باید به حساسیت و نارضایتی نهاد تاریخا نیرومند و گسترده روحانیت که از قضا در زمان شاه بروسعت و نفوذ آنها افزوده می گشت، اشاره کنیم . برانگیختگی و خشم آنها اساسا از درهم شکستن مناسبات سنتی، بویژه  حساسیت به آنچه که تهاجم فرهنگی نامیده می شد، سرچشمه می گرفت. می دانیم که روحانیت از دیرباز ضمن رقابت در کنارسلطنت به عنوان پاسدارنظم حاکم دو نیروی مهمی را تشکیل می داده اند. آنها درتحولات اجتماعی وسیاسی بویژه از مشروطیت به این سونقش مهمی داشتند و اگرنگوئیم به طورضمنی ازسوی نظام حمایت و تقویت می شدند لااقل تحمل می شدند.

در برابرآن نیروهای مدرن و دموکرات- لائیک و بویژه طیف گسترده نیروهای چپ و رادیکالی قرارداشتند و از آنجا که خواهان آزادی و استقلال و عدالت اقتصادی بودند بشدت تحت فشار قرارداشتند، و خطرعمده علیه نظام بشمارمی آمدند. نگاهی به ترکیب زندانیان و یا اعدام های سیاسی قبل از انقلاب که اساسا شامل همین نیروها می شدند، بخشی از چگونگی شرایط دخیل در شکل گیری انقلاب بهمن را به نمایش می گذارد.   ناتمام

۲۰۱۴-۰۲-۱۲

http://www.taghi-roozbeh.blogspot.de

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.