سپهر خلیلی: درباره ی نقص هامارتیا، گناه،نقص عضو، جراحت، جنون،شالوده شکنی و تحریف

هامارتیا، به عنوان ضعف یا نقص تراژیک در مجموع، نه تنها عامل شکست و درماندگی نیست بلکه به خود تراژدی شکل می دهد؛ سراسر تراژدی و حتی امر تراژیک از یک نقصان شکل می گیرد. جهت دهی نیروها، مثل یک آتشفشان از درون همین حفره بیرون می ریزند و شیب غالباً متعالی تراژدی را ترسیم می کنند. ….

درباره ی نقص هامارتیا، گناه،نقص عضو، جراحت، جنون،شالوده شکنی و تحریف
سپهر خلیلی

تصویر: بتای
سراسر فهم تاریخی انسان از رنج نشان می دهد که نوعی نقصان در کار است که تقدیر تراژیک او را رقم می زند. نوعی سستی و ناتوانی، نوعی جراحت،یا گناه که زندگی انسان و خواست او را شکل می دهد،گویی به منزله ی صحنه ی خروج همسرایان یا همان لحظه ای که تقدیر اتفاق می افتد آن هم از دریچه ای که بدن انسان به سوی آن باز می کند، لحظه ای که پاشنه ی آشیل شکافته می شود و اودیپوس مردمک چشم هایش را از حدقه خالی می کند، لحظه ای که آنتیگون بر سر یک دوراهی، درون یک شکاف، از سوی کرئون که به نحوی خود را یک اشتباه می پنداشت کشته می شود. نقصان همواره به منزله ی یک ظرف تو خالی، یک حفره ی سر باز روی بدن عمل کرده است، صحنه ی واقع شدن یک بزنگاه تاریخی، تلاقی خیر بر شر، برده بر ارباب، یا همان تقابل پروتاگونیسم و آنتاگونیسم که گویی حرکت توده های انسانی را شکل می دهد. توده هایی که مکان تئاتر، کلیسا، بیمارستان، هنر و هر نقطه ی مکانمند دیگری را اشغال می کنند.

هامارتیا و گناه
هامارتیا، به عنوان ضعف یا نقص تراژیک در مجموع، نه تنها عامل شکست و درماندگی نیست بلکه به خود تراژدی شکل می دهد؛ سراسر تراژدی و حتی امر تراژیک از یک نقصان شکل می گیرد. جهت دهی نیروها، مثل یک آتشفشان از درون همین حفره بیرون می ریزند و شیب غالباً متعالی تراژدی را ترسیم می کنند. خدایان همواره سهم به سزایی در وقوع تقدیر دارند، آنها نقص را افشاء می کنند.ناکامی جنبش های آزادی بخش، جنبش های هنری، روابط همه و همه برساخته ی هامارتیایی هستند که هرگاه تفکر تراژیک بشر به آنها نگریست به اشکال مختلفی بر خورد که از دل تفکر یونانی، مسیحیت و سرمایه داری سر بر آورده بودند. مسیحیت، هامارتیا را در سنت الهیاتی خود در شکل گناه احیاء و بازسازی کرد. گناهی که در واقع به تعبیر ژرژ باتای همان قربانی کردن است: «گناه قربانی کردن است.ارتباط گناه است.» [۱]  آنچه در عصر تراژدی و یا به بیان بهتر در سرتاسر تقدیرگرایی تراژیک بشر انسانها را به منزله ی نیروهای متخاصم، در یک اجتماع خویشاوندی گرد هم جمع می آورد، نقطه ی اوج این اثرگذاری نیروها را با گناه نیز گره می زند. نتیجه یک گناه خویشاوندی ست. یک خطای مورال moral که قواعد تعیین شده را کنار می زند تا تخاصم نیروهای منفی، سرنوشت یکی از نیروها را با نفی خود و نفی کلیت این دیالکتیک متخاصم محو کند. کلیتی گناه آلود که از پیش سرانجام خود را در درون خود حمل می کند، همچنانکه برای مسیحیت هم این نقص در مقام زندگی انسان خارج از قلمروی الهی، با تعبیر آگوستینی «گناه مبارک» به همان قلمرو ارجاع داده می شود. زندگی باید قربانی یک مرگ شود. تفکر مسیحی مرگ باوری را تا سر حدات خود پیش برد تا آنجاکه تمام اشکال بلایا و بیماری ها در مقابل زندگی صف کشیدند: طاعون، جذام، بلایای طبیعی، طبیعت هیولاوشی که در غالب پدیده های غریبه و یا حتی عجیب الخلقه رخ می نماید،همه و همه در این مرگ باوری به ضعف پیوند خورده و وقوع شان به یک گناه، یک کیفر یا یک عذاب احاله می شود.

نقص عضو، جراحت، جنون
رفته رفته، تقدیر گرایی یونانی جای خود را به شکلی از قانون مداری داد. سرنوشت یا فرجام آدمی در زندگی خود او طنین افکن می شد، طنینی که وسعت و دامنه ی خود را از قلمروی قانون و تخطی انسان از این مرزها می گرفت. قانون و شریعت، هر دو مرزهایی بودند که وضعیت رفتاری و اخلاقی بشر را شکل می دادند. در همین دوران، قانون جامعه، از خشونت تقدیر باور یونانی و کیفرباور مسیحی روی گرداند و نوعی خشونت مشروع اجتماعی را بنا نهاد که حدود خشونت ورزی خود را از دل همین قانون اجتماعی تعین می‌بخشید. قانون یک کلیت نفوذناپذیر قلمداد می شد که مشخصاً خود را بواسطه ی خشونت می ساخت و با اعمال خشونت برای تعیین حدودش، خودش را نیز مشروعیت می بخشید. قانون همواره با ترسیم و رسمیت گرفتن قدرت توأم بود و تابوها ـ چه اخلاقی و چه طبیعی ـ قدرت زندگی اشخاص را در بر می گرفت. قانون هم یوغ هدایت و کنترل انسان را بر تمامیت بدن آویخته بود، همچنانکه هامارتیا و گناه در درون بدن ریشه داشتند. این بار مسئله ی حکومت ها، کنترل و جهت دهی توده های انسانی بود. از سوی دیگر، زمزمه ی تقسیم توده ها به افراد، به فردیت های مجزا نیز شنیده می شد. لیبرالیسم در هر شکلش فرصتی بود برای آنکه تمام بدن ها، به میزان کیفیت جسمانی و فیزیکال خود تحت لوای قوانین در آیند و از سوی دیگر کارکرد و کاربردپذیری این بدن ها برای توسعه و پیشرفت جامعه تعریف شود.انسان در موقعیت قانون مداری، یعنی آنجا که جامعه به هر تقدیر قانون یا مجموع قوانینی را می پذیرد تا شکل زندگی اجتماعی خود را حفظ کند، باید مطیع تام این قانون باشد؛ در غیر این صورت تاوان و کیفر پرداخته خواهد شد، حکم بریده خواهد شد و بر اساس ظرفیت اجرایی این قسم احکام، اجتماع حکم را بر بدن متخطی اعمال خواهد کرد: شکنجه، مرگ، حبس و غیره. یکی از برآشوبنده ترین خشونت های ناشی از اعمال حکم که به بدن انداموار آدمی معطوف است  را، میشل فوکو در ابتدای مراقبت و تنبیه گزارش می کند. در گزارش فوکو می خوانیم، شکنجه در مراحل مختلف بر اندام های خاصی متمرکز است و سپس به کل بدن سرایت می کند. در واقع، شکنجه ای که بدن قربانی را مثله می کند، به بدنی کامل نیازمند است، به بدنی که بتواند بواسطه ی ابزار و شیوه های شکنجه بر بدن، آن هم به دراماتیک ترین شکل ممکن فائق آید. دراماتیک از این جهت که در هر اپیزود از شکنجه قربانی را به عفو و بخشودگی و ترحم خواستن دعوت می کنند؛ اما نتیجه در واقع یک نمایش خشونت آمیز است که به ناظران قانون، رعایت آن و حدود خشونت اعمال آن را یاد آوری می کند.

فشاری که روی هر بدن اعمال می شود، تا بدانجایی می رسد که خشونت های رهایی بخش برای انسان بدل به همان خشونت ها علیه خود می شوند.آدمی، همچنانکه مطابق با باورهای مذهبی رنجورانه و ریاضت باورانه خود را برای نوعی پالایش و کاتارسیس روح و جانش زجر می دهد، این بار آگاهانه تکانه های ویرانگر خود را آزاد می کند تا بدانجایی که بدن کنترل شده و تحت انقیاد رو به انفجار می رود. بدنی که مراجع قانونی، پزشکی (کلینیکال ـ بالینی ـ روانکاوی) و اقتصادی آن دفع و یا جذب می کنند. بدنی که حبس می شود تا تراپی و درمان شود. مجروح کردن بدن، نقص عضو در واقع نوعی واکنش است به این فشارهای بیرونی؛ ساده انگاری ست اگر قطع شدن گوش ون گوگ را صرفاً یک واکنش روانی بدانیم. فارغ از هر گونه نظام نمادین مبادله، ون گوگ با بریدن گوش خود، در واقع نگاه های جامعه را به نقطه ای از بدن خود جلب می کند، که به نحوی استعاری امکان شنیدن (مورد موعظه واقع شدن، هدایت و نصیحت شدن بواسطه ی دیگری [بزرگ]) را از بین برده است. ون گوگ گوش خود را می برد و شکل انداموار جامعه را متلاشی می کند. او نمی خواهد بشنود. او یک سکوت ممتد را می طلبد. نمونه های دیگری را هم می توان در تاریخ جنون آمیز بشر پیدا کرد؛ نیچه، آرتو، ساد،مازوخ و … .  همه ی آنها به نحوی خود را قربانی می کنند، قربانی ارزش های جدید، قربانی بازسازی و سازماندهی دوباره ی بدن، و قانون که اجتماع را به منزله ی یک بدن سازماندهی شده فرض کرده و مشخص می کند.

شالوده شکنی، تحریف
جنون، چهره ی جدید خود را در تأثرات، در تولیدات و کار نشان می دهد. کاری که به هر تقدیر به نظم اجتماعی و ساختار سود محور اقتصاد یا جامعه ی اقتصادی تن می دهد، کار غیر تولیدی؛هنر غیر مولد، هنر زندگی، هنر غیر بازنمایانه. خشونتی که در قرون وسطی، در قرن روشنگری، رومانتی سیست ها و فوویست ها به خود معطوف داشتند این بار به یک ساختار به قالب های متعین هنری معطوف می شود. هنرمندانی که زیبایی شناسی پذیرفته شده را مجدداً باسازی می کنند، آنهم به واسطه ی خود زندگی: آرتو، کیج، ویلسون.

برش اندام
«تحریف»و«نقص یا قطع عضو»(برش اندام)(Mutilation). ادبیات، شاید بیش از هر صحنه ی دیگری، صحنه ی بروز این نقص یا تحریف و یا به تعبیر دیگر، شالوده شکنی بود، نوعی مداخله در متن که علی رغم تحریف و نقصان،معناهای از دست رفته را نیز به نمایش می گذاشت و نوعی مداخله جویی در متن، نوعی قربانی کردن خود متن و نویسنده. قطع عضو خود، یا به نحوی تحریف خود، علاوه بر واسازی ساختارهای معنا دهنده، کاراکترها را در وضعیت عریانی و آسیب پذیری قرار می دهد، از این رو که دقیقاً نقطه ای را آشکار می کنند، که فقدان ها و ضعف های شان از آنجا ناشی می شود. برای مثال، در رمان «آبی آسمان» باتای [Le Bleu du ciel]، تراپمان، در مقابل فرمانده ی نظامی با اشاره به کودکی خود، فقدان و ناتوانی جنسی خود و به شکلی گناهکارانه دکترین عقاید سیاسی اش را افشاء می کند. افشاء کردن آنچه باید نگفته باقی بماند نیز با قربانی کردنِ خود همراستا می شود. باتای به خوبی این قربانی کردن را توصیف می کند: « قربانی کردن یک نوول است، که به شیوه ای خون آلود تصویر سازی شده، یا ترجیحاً یک صحنه ی ابتدایی از درامی است که به اپیزود پایانی تقلیل یافته، یعنی جایی که در آن قربانی انسانی یا حیوانی تا انتهای نمایش، یعنی تا مرگ خود تنها هستند.» [۲]

یادداشت ها:

Guilty, G. Bataille, translated by Bruce Boone, 1988, Galimard
مسئله ی تراژدی، مسئله ی یک اجتماع است با فرازها و فرودهای انسانی اش. مسئله ی تراژدی یک شکل آن، مبین ارتباط هاست آنهم به منزله ی نیروهایی که از جهت اثرگذاری روی هم روند و حرکت دراماتیک تراژدی را شکل می دهند. همانطور که بدن محل تجلی روح در تراژدی یونانی ست، در شکل ارتباط نیز این بدن است که مجرای ارتباطی را بوجود می آورد، بدن با تمام اندام های خود.

DEATH AND SENSUALITY: A Study of Eroticism and the Taboo/ BY GEORGES BATAILLE 1962

————————————————————————-
منبع: انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.