«مستأجر» نوشته ای ازمحمود خلیلی

مطلع شدم که نشریه آرش در تدارک تهیه یادنامه ای از رفیق جانفشان لقمان مدائن است و از من خواسته شد اگر در این خصوص خاطره یا  اطلاعاتی دارم چه از درون و چه از بیرون زندان برای نشریه آرش بنویسم. ….

نوشته ای ازمحمود خلیلی
به نقل از نشریه آرش شماره  ۱۰۸
«مستأجر»

با درود فراوان به خوانندگان نشریه آرش و با تشکر از فعالین و مسئولین نشریه آرش
طبق تماسی که با پرویز عزیز داشتم مطلع شدم که نشریه آرش در تدارک تهیه یادنامه ای از رفیق جانفشان لقمان مدائن است و از من خواسته شد اگر در این خصوص خاطره یا  اطلاعاتی دارم چه از درون و چه از بیرون زندان برای نشریه آرش بنویسم. متاسفانه من از نزدیک نه با رفیق لقمان و نه با رفیق داود مدائن تماس و اشنائی داشتم  و بیشتر اطلاعات من شنیده های داخل زندان از مقاومت و ایستادگی این دو رفیق جانفشان است ولی برای او گفتم که بعد از زندان یکسال در خانه مادری انها زندگی کردم و خاطراتی در این مورد می توانم تهیه کنم که بنا به پیشنهاد پرویز عزیز این کار  را انجام دادم که در زیرمی آورم امیدوارم با این نوشته همراهی هر چند اندکی در گرامی داشت یاد این عزیزان جانفشان فدائی داشته باشیم.

از ابتدائی که از زندان آزاد شدم قصد نداشتم به محله قدیمی زندگیم (خزانه – ترمینال جنوب ) بروم. روبرو شدن با کسانی که از گذشته کم و بیش تو را می شناسند بویژه کسانی که در بسیج و سپاه در خدمت رژیم هستند و از هیچ کاری فرو گذاری نمی کنند شرایط زندگی در این محیط را سخت می سازد . متاسفانه بخاطر شرایط بد اقتصادی و تاکیدی که برادرها و خواهرها داشتند ونداشتن امکان و آلترناتیو دیگر مجبور شدم پس از ازدواج به خانه موروثی مادری در خزانه نقل مکان کنم و در کنار آن بدنبال راه حل مناسبی برای تغییر مکان باشم. ب و یا برادرم را ترغیب  به فروش آن خانه نمایم در کنار آن به خیلی از رفقای زندان سپرده بودم تا اگر خانه ای مناسب با توانائی من سراغ داشتند اطلاع بدهند. تا سال ۱۳۷۰ مجبور شدم در آن شرایط زندگی و تردد کنم حالا ما سه نفر شده بودیم و دخترم بهار۱۳۶۹ به دنیا آمد. اوائل سال ۷۰ با صحبت های زیادی که با برادرم کردم او را راضی به فروش آن خانه کردم حال بهانه لازمه را داشتم اما پول نداشتم.

دو نفر از رفقای زندان با هم در بهارستان مغازه فروش لوازم موسیقی تاسیس کرده بودند و من بعضی از مواقع که بیکار بودم سری به آنها می زدم و آنها هم درجریان شرایط من بودند. اواسط سال ۱۳۷۰ وقتی به دیدن آنها رفتم رفیقمان گفت: نادر برادر رفقای جانفشان لقمان و داوود مدائن روز قبل آنجا بوده و توضیح داده که طبقه بالای خانه آنها خالی است و مادرش به بنگاه سرکوچه سپرده که برایشان مستاجر پیدا کند اگر من مایل هستم می توانم برای دیدن خانه  آنها  بروم در ضمن بهتر است همه چیز شکل طبیعی داشته باشد و نیازی به ذکر زندانی بودن من نیست و اگر سئوال شد از کجا مطلع شدید گفته شود که در  پشت شیشه بنگاه معاملات ملکی سرکوچه آدرس را دیده اید (بخاطر رنج ها و مشقتی که این مادر در طول زندگی خود دیده بود به احتمال فراوان با حضور یک زندانی سیاسی در خانه اش که می توانست مشکلات بهمراه داشته باشد مخالفت می کرد).

غروب روز بعد بهمراه همسرو دختر کوچکم به خیابان نبرد (چها راه کوکاکولا خیابان پیروزی) رفتیم اواسط خیابان داخل یک کوچه بن بست و درست انتهای بن بست با یک درب گاراژی آبی رنگ خانه مورد نظر واقع شده بود قبل از رفتن به داخل کوچه سری به بنگاه معاملات ملکی زدیم که اگر مورد اجاره را از پشت شیشه برداشته بی جهت باعث مزاحمت نشویم، خوشبختانه کاغذ آدرس محل مورد اجاره همچنان پشت شیشه بود .
پس از لحظاتی که از زنگ زدن ما گذشت خانم نسبتا” کوتاه قد ومسنی   با چادر گلدار درب را باز کرد وقتی به او گفتیم برای دیدن طبقه بالا آمده ایم با خوشروئی ما را به داخل دعوت کرد و راهنمائی کرد که از پله ها بالا برویم در ضمن برایمان توضیح می داد که طبقه بالا دارای ۲ اتاق تو در تو و یک آشپزخانه بهمراه سرویس بهداشتی است. بعد از اینکه وارد شدیم و پسندیدیم از او میزان اجاره و پول پیش را جویا شدیم که گفت: پنجاه هزار تومان پول پیش می خواهد و هشت هزار تومان اجاره که با در نظر گرفتن شرایط شاید حداقل اجاره و پول پیش ممکنه بود که در آن منطقه می شد خانه پیدا کرد در ضمن مناسب با شرایط ما هم بود. وقتی موافقت خودمان را اعلام کردیم پرسید از کدام بنگاه آمده اید؟ گفتم ما آدرس و مشخصات را از پشت شیشه بنگاه سرکوچه برداشتیم. او گفت: شما فردا پول پیش را بیاورید با هم به همان بنگاه می رویم و اجاره نامه تنظیم می کنیم قبول کردم و بدون هیچ پرسش و پاسخ اضافه ای قرار فردا را گذاشتیم و خارج شدیم.

روز بعد من به تنهائی با مبلغ مورد توافق به آنجا رفتم خوشبختانه نادر هم بود من ورق امتحانی و کاربن با خودم برده بودم وقتی برای آنها توضیح دادم که ما خودمان می توانیم اجاره نامه را بنویسیم و نیازی نیست به بنگاه مراجعه کنیم و هر کداممان یکماه اجاره را بابت این نوشته بپردازیم موافقت شد. من متن را با نظر مادر مدائن نوشتم و نادر هم بعنوان شاهد امضاء کرد. نادر سعی کرد در ابتدا خیلی عادی برخورد کند که موفق هم بود او برای آوردن چای رفت و مادر مدائن برایم توضیح داد در حال حاضر او بهمراه کوچکترین پسرش (محسن) که در جنگ یکپایش را از دست داده و دختر جوانش (فرح) که از نارسائی قلبی رنج می برد و نادر که غالبا” خانه نیست آنجا زندگی می کنند. منهم برایش توضیح دادم که همسرم آموزش و پرورشی است و هر روز به دبیرستان انتهای خیابان پیروزی می رود و محل نگهداری دخترم مهد کودک همان حوالی است ومن هم صبح زود سرکار می روم در مجموع زمان زیادی خانه نیستیم . قرار ما برای اسباب کشی گذاشته شد و به این شکل ما مستاجر خانه مدائن ها شدیم.

ما همدیگر را کمتر از حد معمول می دیدیم چرا که صبح زود از خانه خارج می شدیم و آخر شب به خانه بر می گشتیم. بعضی وقت ها نادر که خانه بود سری به ما می زد و با همدیگر گپ مختصری می زدیم. روز های جمعه که خانه بودیم شاید موقع خریدن نان مادر زهرا را می دیدم که حیاط را آب و جاروب می کرد.
اولین بار که با محسن برخورد کردم در حال بیرون بردن موتورگازی براوای خود بود، جوان خوش تیپ و مودبی بود که در اثر جنگ یکپای خود را از دست داده بود و با پای مصنوعی حرکت می کرد او چندین مدال پارا المپیک هم گرفته بود و بدن رو فرم و ورزیده ای داشت.
فرح دختر کوچک خانواده هم که به شدت مورد توجه و محبت مادرزهرا بود را کمتر می دیدیم.

یکبار صبح زود که می خواستم سر کار بروم آخوند نسبتا” جوانی  با عبای تابستانی مشکی و عمامه سفید وارد حیاط شد و سلام نمود جواب او را دادم و به سرعت از خانه خارج شدم در حالی که مسیر انتهای کوچه تا سر خیابان را طی می کردم با خودم کلنجار می رفتم که اینا دیگه کی هستند ساعت ۷ صبح هم برای روضه خوانی می روند حتما” سرشان خیلی شلوغ است و از کله سحر برای سر کیسه کردن مردم راه می افتند. توی همین شش و بش بودم که محسن با موتورش از روبرو رسید و توقف کرد نان تازه خریده بود بعد از احوال پرسی به مزاح به او گفتم: داش محسن بربری به روضه خوان نده لهجه اش عوض می شود. با لبخند و حالت پرسشی گفت: داداشم اومده؟
من که فکر می کردم منظورش نادر است گفتم: من نادر را ندیدم ولی مادر احتمالا” روضه خوانی دارد و از این ساعت به بعد مجلس زنانه می شود. با خنده ای زیبا گفت: تو این داداشم را تا حالا ندیده بودی؟ حتما”مادر و نادر هم چیزی  در این باره نگفته اند؟
من که گیج شده بودم گفتم منظورت را نمی فهمم چی را باید به من می گفتند؟
گفت: اون آخوندی که دیدی در حال حاضردادش بزرگه ماست.
در حالی که از خجالت سرخ شده بودم از او معذرت خواهی کردم و گفتم من اطلاعی نداشتم و نمی دانستم بجز نادر برادر دیگری هم داری؟
در حالی که می خندید گفت: تو هم
گفتم: من چی؟
گفت: از قیافه ات معلومه رابطه خوبی با این جماعت نداری
با یک خداحافظی سرو ته قضیه را هم آوردم و راهی سر کار شدم.
این آخوند (برادر محسن و نادر ) را طی یکسالی که ما آنجا زندگی می کردیم شاید دوبار دیگر دیدم.
پدر مدائن را اصلا” ندیدم و یکبار که از نادر پرسیدم گفت: ما یک نانوائی داریم که بابا اونجاست و کمتر اینجا می آید منهم بیشتر کنجکاوی نکردم.

حمام خانه  داخل آشپزخانه قرار داشت وبا آبگرمکن دست ساز گازی کار می کرد که من به شدت از آن می ترسیدم و همیشه واهمه داشتم که در اثر بی احتیاطی و عجله خاموش و منفجر شود بخاطر همین هم اغلب آن را خاموش می کردیم و موقع رفتن به حمام ان را روشن می کردیم.

آن زمان (سال ۱۳۷۰) هنوز ویدئو برابر بمب اتم بود و به شدت با آن برخورد می شد. من یک دستگاه ویدئو داشتم و گاهی وقتها از طریق همکارها (تولیدی  و پخش پوشاک کار می کردم) تعدادی فیلم اجاره می کردیم و دور هم جمع می شدیم و می دیدیم .هفته دومی که ما در آنجا زندگی می کردیم من برای رفتن حمام آبگرمکن را روشن کردم  و فیلم جدیدی را که گرفته بودم داخل ویدئو قرار دادم و مشغول دیدن فیلم شدیم . یکی دوساعت گذشت من احساس کردم هوای اتاق دم کرده است و صدای خفیف و زوزه مانندی از داخل آشپزخانه بگوش می رسید صدای تلویزیون را کم کردم و به سمت آشپزخانه رفتم درب آشپزخانه را که باز کردم خودم را در بخار غرق دیدم اشتباهی که کردم کلید برق را زدم لامپ در اثر بخار اتصالی کرد و با صدای بلندی ترکید و برقها قطع شد به سرعت  همسر و دخترم را از اتاق خارج کردم وخودم را به راه پله و حیاط رساندم و گاز را قطع کردم . نادر، مادر زهرا و فرح وارد حیاط شدند و با تعجب پرسیدند چرا برقها قطع شده؟ برای چی شما توی حیاط هستید؟ در همین لحظه قسمتی از کچ های سقف راهرو طبقه پائین فرو ریخت.
من توضیح دادم که آشپزخانه و حمام پر بخار بوده و در اثر بخار لامپ ترکیده و موجب اتصالی و قطع برق شده.

بعد از یکساعتی که تقریبا” خانه از بخار تخلیه شد و با قطع کلید برق آشپزخانه مجددا” برق وصل شد که با حضور همگی در بالا مشخص شد در اثر شدت حرارت آب آبگرمکن منبع آن سوراخ شده بود و بخشی از آب آن در کف آشپزخانه جمع شده و موجب خیس خوردن و ریزش گچ طبقه پائین شده بود و الباقی  به بخار تبدیل شدو این مشکلات را بوجود آورده بود. تازه با توضیحات نادر من متوجه شدم خطر بزرگی از بیخ گوشمان رد شده چرا که اگر آب آبگرمکن بصورت کامل خارج می شد یا منفذی برای خروج بخار آن نبود آبگرمکن منفجر می شد و معلوم نبود چه بلائی سرما می آمد.

حدود ۶ یا ۷ ماه از حضور ما در خانه مدائن ها می گذشت مدتی بود که احساس می کردم تحت نظر هستم و هر جا که می روم افرادی دنبالم می آیند. یکبار که پسر برادر و دختر برادرم (از زندانیان سیاسی دهه ۶۰ در شهرستان) برای بردن ما به خانه شان به دنبال ما آمدند با تعجب مشاهده کردم پسر برادرم مسیر سر راست خیابان نبرد تا دردشت را بصورت عجیب غریب و از خیابانهای فرعی و کوچه پس کوچه ها می رود وقتی از او سئوال کردم گفت از سر خیابانتان تا اینجا پیکان سفید رنگی ما را تعقیب می کند خواستم مطمئن شوم حالاهم نیازی نیست برگردی و نگاه کنی ما که نه چیزی همراه داریم و نه چیزی توی خانه با علم به اینکه تعقیبمان می کنند می رویم خانه تا ببینیم چه می شود. آن شب خبری نشد اما پیامد این موضوع چند بار برادر زاده ام را احضار کردند و مورد بازجوئی قرار دادند که با چه افرادی رفت و آمد داری و کجا ها می روی؟.

صبح یک روز جمعه وقتی برای خرید نان خواستم از خانه خارج شوم صدای بلند بلند صحبت کردن مادر زهرا با دونفر جوان که جلو درب ایستاده بودند توجه ام را جلب کرد ظاهرا” این دو نفر از دوستان محسن بودند ولی شکل و شمایل بسیجی ها را داشتند از محتوای صحبت متوجه شدم در حالی که محسن خانه نبود آنها برای امانت گرفتن موتور گازی براوای محسن آمده بودند و مادر از آنها می پرسید من تا بحال شما را ندیدم شما جزو کدام دوستان محسن هستید که من تا به حال شما را ندیدم تا بحال کجا بودید، یکی از آنها گفت : مادر ما هم جانباز هستیم. این جمله را که گفت داد مادر را به هوا برد و با صدای بلند گفت شما جانبازید نه فکر نمی کنم شما خر بازید، شما سگ بازید، آن وقتی که این بچه از درد به خودش می پیچید و ناله می کرد کدام یک از شما جویای احوال او شدید. کدامتان در این خونه را زدید و یک کمپوت و پودر لباس شوئی نه؟ یک سلام خشک و خالی به او دادید. حالا چی شده که سرو کله تان پیدا شده؟ یا دنبال شکار هستید و یا می خواهید شریک برای خودتان درست کنید. اصلا” کی به شما گفته محسن من جانبازه؟ اگر رفیق جیب او می خواهید بشوید اشتباهی آمدید. آن دو در حالی که معذرت خواهی می کردند خواستند بیشتر توضیح بدهند که درب حیاط به رویشان بسته شد و وقتی من از خانه خارج شدم آنها در اواسط کوچه در حال رفتن بودند. این موضوع و شکل برخورد با آنها ذهن مرا مشغول کرده بود و تصمیم داشتم یکبار از مادر زهرا علت آن را بپرسم که حوادث بعدی مجال این کار رابه من نداد.

از آن به بعد ما سعی می کردیم کمتر به خانه خودمان برویم و بیشتر در خانه پدر زنم بودیم و بهانه خوبی هم داشتیم که او مریض و تنها است. یکماه قبل از اتمام قرار داد یکساله وقتی برای سرکشی به خانه خودمان رفتم مادر زهرا گفت پسرم من نمی دانم تو مشکل داری یا ما از طرف خودمان مطمئنم که مشکل داریم دلم نمی خواهد این مشکل دامن تو و خانواده ات را بگیرد. با کنجکاوی پرسیدم میشه واضح تر توضیح بدهید. گفت: مدتی است که عده ای خانه ما را زیر نظر دارند چند روز پیش هم یکی آمد جلو درب و سئوالات بی جائی کرد. اگر میشه خانه را تخلیه کنید شاید برای نادر زن بگیرم و سرو سامانش بدم و طبقه بالا را به او بدهم . من هم که مدتی بود دوست داشتم این کار را بکنم ولی می ترسیدم باعث ناراحتی آنها شوم از پیشنهاد او استقبال کرده و به سرعت خانه را تخلیه کردم.

محمود خلیلی
بهار ۱۳۹۱

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.