نسرین بصیری: سیب در سپیده دم

رخشنده دو بار آسیب دیده . همسر و برادرش هر دو را اعدام کرده اند. آنسو تر منیره را در پیست رقص می بینم. چهل و چند کیلو وزن دارد و ۹ سال زندانی کشیده… اکبر همسر نسترن و پدر شهره که لباس دکولتۀ سیاهی به تن دارد هم ۹ سال زندان بوده و حالا ماه هاست در بیمارستان در کما بسر می برد و امکان به هوش آمدنش نزدیک صفراست. مینا، خالۀ داماد هم زندانی بوده….

دیشب سعید و صنم ازدواج شان را جشن گرفتند. شب خوبی بود. دوستانی که سالها ندیده بودم و از شهر ها ی مختلف .. تهران و پاریس و لندن و سانفرانسیسکو و … همه در برلین جمع بودند. بچه ها بزرگ شده بودند . بزرگتر ها به هم تعارف می کردند: “اصلن عوض نشده ای” اما جز انگشت شمار کسانی،  بقیه موهاشان رو به سفیدی داشت و فربه تر شده بودند. تقریبا همه از دیدن هم شاد بودند و سن و سال دارتر ها هم با شور و انرژی نوجوانان در پیست رقص پایکوبی و دست افشانی می کردند. خانوادۀ عروس که همگی اهل ترکیه هستند لباس های شب تن کرده بودند و موهاشان را سپرده بودند دست آرایشگر تا برایشان  حلقه حلقه یا شینیون درست کند.  خانوادۀ داماد و دوستان شان ساده پوش تر بودند و با اینهمه شادی از قد و بالایشان می بارید. موزیک به عدالت تقسیم شده بود. نیمی  ایرانی و نیمی  ترکی و کردی. دو ساعتی طول کشید تا بشقاب خوراکی که پیش رویم بود  تمام شود. دوستان قدیمی از شهر های دور آمده بودند.

بعضی ها ناغافل از پشت بغل می کردند، بعضی ها  از دور دست تکان می دادند و بلا فاصله می شتافتند تا همدیگر را در آغوش بگیریم. گروهی موزیک زنده اجرا می کرد و هر از گاهی یکی دست مرا می گرفت تا به سویی ببرد  و کسی را به من معرفی کند . گاهی هم کسی بسوی میز ما می آمد و مراسم معرفی انجام می شد؛ ببین این عموی سعید است…برادر “رضا” ست. از دیدارش خوشحال می شدم. زنی خوش چهره که پیش سینۀ لباس سیاه رنگش سنگ دوزی  شده بود عمۀ سعید معرفی شد … خواهر “رضا”. از تهران آمده بود. مرا به خواهر “رضا” اینگونه معرفی کردند … نسرین خیلی به  ما مهربانی کرده …

سعید چند ماهه بود که از ایران خارج شد. او را در تهران ندیده بودم یا اگر دیده باشم بخاطر نمی آورم.
وقتی فرار کردم و به برلین آمدم،  میهن که در آن زمان  در شهر دیگری زندگی می کرد نامه ای برایم نوشت و عکس سعید را در پاکت گذاشت. پشت عکس نوشت “سعید را از  تو دارم!”   … در جریان فرارش از ایران بودم ، یا درست تر است بگویم  فرار را سازماندهی کرده بودم . پرسید سعید را چه کنم؟ خانواده ام می گویند بچه چند ماهه را با خودت نبر…کم طاقت است و در کوه و بیراهه تلف می شود، اما من دلم نمی آید او را بگذارم و بروم.
سالها بود به ناچار دوری از دخترم را تحمل کرده بودم و روی جدایی مادر و فرزند خیلی حساس بودم. در ضمن به کار آیی فردی که قرار بود آن دو را از مرز رد کند اعتماد داشتم. بنا بر این دلداریش دادم . گفتم سعید را ببر…نترس طوری نمی شود. میهن حرف دلش را گوش کرد،  حرف من فقط “دلداری” بود.

امشب… شب عروسی سعید شاد بودم و می رقصیدم… گرچه با دیدن “خواهر رضا” و “برادر رضا” زخم های گذشته سر باز می کرد. رضا عصمتی را سال ۶۷ اعدام کردند. حضور خواهر و برادرش یاد او را برایم زنده تر کرد.
روزی  که خبر را شنیدیم سعید پنج یا شش سال داشت. پدرش رضا زندانی سیاسی بود و سعید او را ندیده بود و نمی شناخت . عکسش اما همیشه  روی دیوار بود. از مادرش شنیده بود رضا روزی خواهد آمد و او را در آغوش خواهد گرفت. خبر اعدام را که شنید و چشمان گریه آلود مادرش را دید زیر مبل خزید و مدتی همانجا ماند. هرگز این صحنه را از یاد نمی برم.

در پیست پا به پای دختران و پسران و پدر و مادر هاشان  می رقصم. یک دوربین فیلمبرداری حرفه ای می چرخد و زیبا ترین لحظه های زندگی سعید و صنم و میهمانانشان را ثبت می کند. چهرۀ سعید را می بینم  که خوشبختی از تک تک سلول های تنش  تراوش می کند و شاد می شوم. هوای سالن بشدت گرم است . امشب هم مثل همیشه فقط آب و چای نوشیده ام. کمی  آنسو تر فواد با آن چهرۀ مهربان و  موهای مشگی تابدار و کت سفید و شلوارغریبیش که فشن یا کردی است  پایکوبی می کند … آنسو تر سارا است که لبخند می زند و سمت راستم  دختر دیگری است با لباس زرشگی چسبان. بچه بود که دیدمش و نامش را بخاطرنمی آورم. آنسو تر عمۀ سعید دست ها را در هوا تاب می دهد. عموی سعید دور تر ایستاده و به جمعیت که خواننده را همراهی می کند  لبخند می زند. رخشنده و کرامت هم هستند. کرامت امشب برای سعید سنگ تمام گذاشته و کت و شلوار و پیراهن چهار خانه پوشیده و کراوات زرشگی شیکی زده. در همان حال پیچ و تاب خوردن فکری مثل برق از ذهنم می گذرد. پدران و برادران و همسران  نیمی از کسانی که دور و بر من با این شدت و حدت می رقصند را حکومت اسلامی اعدام کرده است. کرامت را می بینم…  سارا …سعید …فواد… رخشنده… شهره… میهن…دختر لباس زرشگی…مادرش… فریده… عمه و عموی سعید… گلی …درست می بینم؟!  پدران … برادران و همسران همۀ اینها را حکومت اسلامی کشته!  رخشنده دو بار آسیب دیده . همسر و برادرش هر دو را اعدام کرده اند. آنسو تر منیره را در پیست رقص می بینم. چهل و چند کیلو وزن دارد و ۹ سال زندانی کشیده… اکبر همسر نسترن و پدر شهره که لباس دکولتۀ سیاهی به تن دارد هم ۹ سال زندان بوده و حالا ماه هاست در بیمارستان در کما بسر می برد و امکان به هوش آمدنش نزدیک صفراست. مینا، خالۀ داماد هم زندانی بوده…

موهای تاب دار فواد و چهرۀ شاد سعید و چشمان با هوش کرامت و و لبخند زیبای سارا و تن ظریف دختر زرشگی پوش همراه با ریتم تند موزیک   تاب می خورد. تو دلم می گویم “ای وای…حکومت اسلامی جان پدران همۀ شان را گرفته؟!”  چهل پنجاه نفری آسیب دیدۀ اساسی دور وبرم می چرخند. ذهن من پا به پای بدن ایشان می چرخد و با هر چرخش هجوم اشگ به چشمانم بیشتر می شود … دیگر نمی توانم  جلو جوشش را بگیرم.  پیش از اینکه چهرۀ اشک آلوده ام را بببیند از معرکه بیرون می زنم و  شال و کلاهم را بر می دارم و گام تند می کنم مبادا کسی مرا با این وضعیت ببیند. دوستی سرراهم سبز می شود  و نگران می پرسد “کسی چیزی بهت گفته؟!” و اصرار می کند “یک دم بمان …بگو چی شده ؟” می گویم نه و سفارش می کنم از قول من خدا حافظی کند و از در بیرون می زنم.  تو خیابان و تا خانه مثل بچه ها بلند بلند گریه می کنم … هنوز فواد و سارا و سعید و کرامت و دختر زرشگی پوش  دارند پیش چشمم می رقصند و شادی می کنند و هنوز لعنت می فرستم بر پدر و مادر و جد و آباء کسانی که روی روان این معصومان شاد و زیبا رژه رفته اند . نزدیک خانه که می رسم متوجه می شوم که بوق اخطار کمربندی که نبسته ام هنوز دارد سرم جیغ می زند که ببند و الا جریمه می شوی.

برای اولین بار در زندگی می فهمم چگونه می شود آدمهای مهربان ومعقول  دست به اسلحه ببرند و “تروریست” بشوند. سخت آرزو می کنم که این کابوس تمام شود …بخوابم و وقتی صبح بیدار می شوم میل به تروریست شدن مثل “مستی” کسانی که شب ها “می” می نوشند از سرم  پریده باشد . مطمئنم که فردا روز بهتری خواهد بود. دو باره اهل دیالوگ و آرامش می شوم . دوباره شاد خواهم بود و مهربان می شوم. به خودم می گویم اگر نبود این رگبارها  اینهمه شاد نبودم و از هوای پاک پس از باران لذت نمی بردم. فردا روز دیگری است. روز زیبایی است . فردا قرار است با دوست خوبی که نقاش است به نمایشگاه بروم و از کارهای ریشتر دیدن کنم. خوشحالم که فردا به دنیای هنر پا می گذارم و … به دیدن  زیبایی ها می روم…فردا مرا با ایران و اسلام و اعدام کاری نیست. کاری نیست؟  برادر کوچک دوست خوبم که قرار است فردا با هم به نمایشگاه برویم،  سال ۶۷ اعدام شده است.

ارسال دیدگاه