حسین قاضیان: شادی کردنی که بلد نیستیم
شادی کردن هم مثل هر فعالیت و مهارت اجتماعی دیگر آموختنی است. همان طور که ما مهارتهای زبانی یا آداب اجتماعی را از قبیل غذا خوردن و لباس پوشیدن یاد میگیریم، آداب شادیکردن را هم میآموزیم یا نمیآموزیم. این یکی را ما معمولاً نمیآموزیم. ….
رادیو فردا:
سالهایی است که چهارشنبهسوری در کنار شادیهایش از غم هم برکنار نیست. مدتها پیش از سر رسیدن سهشنبه آخر سال، پلیس و مردم، بویژه جوانان، برای رودررویی در خیابانهای سهشنبه آماده می شوند، خیابان هایی که دست کمی از میدان یک جنگ شهری ندارد. از یک سو پلیس تهدید به بگیر و ببند میکند و اعلامیههای شدید و غلیظ میدهد و در سوی دیگر جوانان پیشاپیش در بازار سیاه به دنبال خرید ترقههایی بودهاند که سروصدایش جلوی بمب هستهای کم نیاورد. آتشنشانی و اورژانس آمادهباش میدهند و آماده میشوند برای خاموش کردن حریق و حمل مجروحان و گاه جنازههای احتمالی. هنگامی که در آخرین ساعات سهشنبه، طرفهای دو سوی نبرد دارند تلفاتشان را شماره میکنند، اخبار کشتهها و زخمیها و حریقها هم دارد صفحه حوادث روزنامههایی را پر میکند که هنوز برای فردا بسته نشدهاند.
فردا وقتی از اخبار حوادث چهارشنبهسوری با خبر میشویم، فیل بیشتر ما ایرانیها یاد «هندستونِ غرب» میکند. شروع میکنیم به رمانتیزه کردن اروپا و آمریکا. که «بعله، مردم در ممالک راقیه حسابی خوش میگذرانند و شادی میکنند و آتش بازی راه میاندازند آن هم چه جور، اما از دماغ کسی خونی نمیآید و همه هم شاد و راضی و آسوده به خانه برمیگردند». «آنها» بلدند چطور شادی کنند، «ما» بلد نیستیم. از آن رمانتیزه کردنهای همیشگی «ما» و «آنها» که بگذریم، در این گفته حقیقی هست: آری ما بلد نیستیم چطور شادی کنیم.
بلد نیستیم چگونه شادی کنیم
ما پشت سر مردم ترقه میزنیم که بخندیم و شاد باشیم، بی دغدغه اینکه آن مردم نگون بخت چه هراسی یه جانشان میریزد. نه فقط در آن سهشنبهشبِ رویایی، که گاه یک ماهی یا ماههایی قبل از چهارشنبهسوری شروع میکنیم به منفجر کردن وقت و بی وقت سکوت. و تا وقتی ترقهها و نارنجکها وبمبهامان ته نکشیده باشد کار را ادامه میدهیم، حتی اگر سیزدهِ فروردین بعد را هم به در کرده و پشت سر گذاشته باشیم. انداختن قوطیهای اسپری در آتش و انفجارش هم حالی اساسی به ما میدهد. کنار ماشینها بی مهابا آتش روشن میکنیم، و باکی نداریم از باک بنزین یا مخزن گازی که می تواند همه چیز را به هوا بفرستد. مثل موشکهایی که به هوا میفرستیم بی آن که بدانیم بر سر چه کس ممکن است فرود بیاید.
خیابانها را بند میآوریم، حتی به عمد و برای نشان دادن بزرگی و هیبت مراسمی که ما در آن نقش داریم. شاید به تلافی همان کاری که دستههای سینهزنی روز دیگری در قبال ما، یا گاه به دستیاری خود ما، انجام دادهاند. گاه از رانندهها به اجبار میخواهیم به شادی ما بپیوندند. اگر احساس کنیم طرف مذهبی است به تلافی همهی بگیر و ببندهای حکومت مذهبی به او گیر میدهیم که باید برقصد. متلک و مزاحمت برای دختران و زنان هم که یک پای همیشگی کار است، با این تفاوت که پیشترها، زندگی در محله و هویت محلهای، حد و حدودش را کنترل میکرد و حالا لشکر هواداران چهارشنبهسوری همهی شهر را در هیأت آدم هایی ناشناس درمینوردند.
اما چرا شادی کردن بلد نیستیم؟
این درست که «شاد بودن» نیازمند قابلیتی درونی است، اما «شادی کردن» بیشتر نیازمند مهارتهای اجرایی برای ابراز آن حالت درونی به شکلی بیرونی است.
مهارتهای اجرایی در جریان اجتماعیشدن به افراد یک جامعه منتقل میشود و آنان در این مسیر مهارتها را میآموزند. شادی کردن هم مثل هر فعالیت و مهارت اجتماعی دیگر آموختنی است. همان طور که ما مهارتهای زبانی یا آداب اجتماعی را از قبیل غذا خوردن و لباس پوشیدن یاد میگیریم، آداب شادیکردن را هم میآموزیم یا نمیآموزیم. این یکی را ما معمولاً نمیآموزیم. و چون نمیآموزیم که چگونه میتوانیم شادی کنیم، از مهارتهای شادی کردن هم برخوردار نمیشویم. از این رو، حتی وقتی هم که شادیم، بلد نیستیم چگونه باید شادی کنیم.
چرا جامعه یادمان نمی دهد؟
هر جامعه باید برای شادی جایی باز کند و به آن بهایی بدهد تا بعد بخواهد به اعضایش اجراکردن آن را یاد بدهد. جامعهای میتواند شادی کردن را به اعضایش یاد دهد که حتی اگر شادی را بر صدر نمینشاند دست کم قدر بشناسد، طوری که همه بفهمند شادی چیزی پذیرفته شده است.
مردم اگر احساس کنند فکر و ایدهی شادی پذیرفته است، کم کم دنبال دنبال راههای عملیکردن و اجراکردن آن هم میافتند. افتان و خیزان، با آزمون و خطا یا با گَرتهبردای و شبیهسازی از جامعههای دیگر، بالاخره آن را یاد میگیرند. و بعد، کم کم رویهها و نهادها و سازمانها و مراسم و مواد و تجهیزاتش را هم برقرار میکنند و میسازند. اما وقتی با شادی بر سر مهر نباشیم و برایش جایی باز نکنیم، شادی به عادتی پیوسته و مداوم تبدیل نمیشود. و چون شادی کردن به شکلی مستمر تکرار نمیشود، قالب نهادین هم پیدا نمیکند، یعنی نه مجموعهای از هنجارهای اجرایی پیدا میکند، نه این هنجارها به قالب سازمانها و موسساتی میریزد که به این شادی کردنها سازمان میدهند و آن را بوروکراتیزه و تکنوکراتیزه میکنند، چنان که «آنها»، یعنی همان جامعههایی که ما با کلمهی «غرب» خلاصهشان میکنیم، کردهاند.
جامعهای غریبه با شادی و دردآشنا با غم
اما جامعه ما آن قدرها با شادی میانه ندارد که با غم. روزهای شاد ما در سطح ملی، به چهارشنبهسوری و سیزده بدر منحصر شدهاند. روزهای دیگری مثل مهرگان یا اسپندارمزگان، به رغم تلاشهای این سالها برای احیای سنتهای ایرانی – در رقابت با سنتهای اسلامی یا حتی غربی- هنوز زنده نشده است، چه رسد به سایر روزهای غریبتر دیگر در سنت ایرانی مثل خردادگان و تیرگان و مانند آنها. حتی روزهای نوروز هم دیگر روزهای نوروز قدیم نیست، تازه اگر نوروز قدیم خودش چیز نوبری بوده باشد. امروزه تلاشِ همگانی آنان که دستشان به دهان سفر کردن میرسد برای فرار از روزهای عید نوروز و دید و بازدید های اجباریش، شهرهای غیر مسافر پذیر را در روزهای نوروزی به شهر ارواح و خالی از شادی تبدیل کرده است. به این ترتیب حتی نوروز هم دیگر از توش و توان شادی بخشش تا حدی افتاده است.
اما به جای این روزهای شاد، تا بخواهید روزهای عزا داریم. محرم یک ماهی طول میکشد و بعدش ماه صفر میرسد. در جامعه شیعه ایرانی، شادی در این روزها بیش و کم با مجازات اجتماعی همراه بوده است. به طوری که برگزاری جشن عروسی، به عنوان نمونه بارزی از مراسم شاد، در این ماه ها از رونق میافتد. بماند که در این سه دهه اخیر مجازات سیاسی و حتی قانونی هم برای شادی در این ماه ها به آن اضافه شده است. این دو ماه که برود، رمضان هم دیر یا زود فرا میرسد. رمضانی که برای برخی جامعه های مسلمان دیگر ماه شادی است، برای ایرانیهای پایبند به شیعهگری بیشتر ماه عزاست و برای دیگران، ماه عذاب. عیدهای مذهبی مانند فطر و قربان هم چندان رنگی از شادی ندارند. فرهنگ اسلامی، لااقل آن چنان که شیعیان ایران پروراندهاند، با شادی نسبتاً بیگانه است. (گرچه اساساً کمتر سنت دینی می توان یافت که مروج شادی باشد.) حتی «نیمه شعبانِ» به شدت شیعی-ایرانی نیز بیش از چراغانی و پخش نقل و نبات راه دیگری برای شادی نمیشناسد.
در این سال های اخیر که گردانندگان سیاست متوجه شدهاند به خاطر جلب حمایت مردم هم که شده باید کمی تا قسمتی شادشان کرد، دست به دامن مداحان شدهاند که همان نوحههای سوزناک را در اعیاد اسلامی با ریتمی شادتر بخوانند ومردم هم به جای سینه، دست بزنند. معجونی شده است غریب که اگر خنده ای بر لب بیاورد بیشتر از سر استهزاست تا شادی.
گستردگی فرهنگی و تاریخی غم
این بی رمقی شادی فقط به حیطه مذهب محدود نمیشود. عنصر مذهب با غلبهای که داشته، و با قهری که به پشتوانه حکومت اعمال کرده، سایر حوزهها را هم زیر تاثیر گرفته است. به همین قرینه، بسیاری از حوزههای دیگر زندگی فرهنگی ما از دیر باز راه غم را راحت تر پیدا میکردهاند تا راه شادی.
از جمله، این غمناکی فرهنگی را در موسیقی میتوان سراغ گرفت که ابزاری شناخته شده برای شادی است. اما موسیقی سنتی ما وجه غالبش بیشتر آه و ناله سر میدهد تا نغمهای شاد. هم سازهایش عمدتا شرنگ غم به جان احساس میریزند هم اشعار محزونش تلخی رنج و محنت را به کام. موسیقی پاپمان هم حتی وقتی آهنگ شاد میزند ترانه ای غمگین میخواند.
وقتی به این صحنهی پرتضاد همیشگی چشم میدوزیم که مردم با چه جد و جهدی سعی میکنند با آهنگ شاد موسیقی پاپی برقصند و شادی کنند که شعر شاعرش دارد از و درد دریغ ناله سر میدهد، هم یاد مضحکه متناقض نوحههای شاد مداحان میافتیم هم یادمان میآید که در حالی که تقاضا برای شاد بودن وجود دارد، اما راه شادی کردن تا چه اندازه تنگ و تُنُک است در این جامعه.
به عقب که برگردیم، و به پشت سر تاریخ پر محنت این ملک که نگاه کنیم، می بینیم که رد پای تطاولی که فاتحان بر هر جای این چهارراه تاریخی و جغرافیایی گذشتهاند، آرام و قراری را که لازمهی شادی است از مردم ما میستانده است. آنان در بهترین حالت ناچار بوده اند به شادیهای خُرد و گذرایی بسنده کنند که در ظرف زندگی واقعیشان جا میشده، ظرفی که ظرفیت دوام و گسترشش به جغرافیای ملی و تاریخ نسلی اندک نداشته است.
مذمت شادی در سنت فکری و مبارزاتی معاصر
گذشته از تاریخ غم انگیز زندگی این مردم، و سنت ستبر غم، در تاریخ معاصر ما هم نوعی روشنفکری و گونهای سنت مبارزهی سیاسی به صحنه آمد، که نه تنها عمدتاً با شادی میانه نداشت، که شادی – و خنده را که نشانهی شادی بود – مظهر سبکی و سبکسری میگرفت و نشانی از آدمی که عمقی ندارد، سطحی است، آدمی که تلخیها و غمها را نمیبیند.
آن سنت روشنفکری به دنبال شادیهای متعالی بود و از شادیهای سطحی میگریخت. اگر این سنت فکری به عنوان نوعی سرمایهی نمادین، یا همان به اصطلاح ادا و اطوار روشنفکری، در محدوده زندگی روشنفکری باقی میماند، مشکلی نبود. مشکل این بود که این روشنفکران یا پیروانشان عمدهی مجاری تولید فرهنگ را به یمن دولتی بودنش، در هر دو رژیمِ پیش و پس از انقلاب، در اختیار داشتند. بنابراین تولید فرهنگی نیز نه به اقتضای معیارهای تجاری، و بنابراین نه در واکنش به تقاضای بازار، که بنا به معیارهای ذوق و سلیقه فرهنگی نخبگان روشنفکر وارد جامعه میشد یا گل میکرد، سلیقهای که با شادی میانهی خوشی نداشت. برای همین با تولیدات فرهنگی مردمپسند هم که میتوانست بر لبان مرم خنده بنشاند، سر دشمنی داشت.
این سنت فکری و آن سنت مبارزاتی سیاسی با در و تخته تاریخیِ فرهنگی که خنده و شادی را سبک و سبکسرانه می پنداشت جور در میآمد. در این سنت مبارزاتی، شادی به آیندهای حواله میشد که از غم خبری نباشد و بشود عمیقاً شادی کرد.
انقلاب روی دوش این سنت فکری و مبارزاتی قهر کرده با شادی و خنده پیروز شد. چهره عبوس سیاستمدارانی که به دنبال این انقلاب به قدرت رسیدند چنان تصلبی پیدا کرده بود که وقتی «سیدی که فقط می خندید» به میدان انتخابات وارد شد، دل از بسیاری ربود. همین سنت سیاسی عبوس، همراه با استیلای اسلام ایدئولوژیک شده بر کشور، بر بستر تاریخی عمیقی از بیگانگی با شادی، چندان راهی برای شادی و در نتیجه شادی کردن نگذاشت. بگذریم که وقایع تلخ انقلاب، و کشته های دو سوی میدان، درگیری های داخلی، و سپس جنگ، و مردمی که کرور کرور از میان میرفتند، نمی گذاشت شادی میهمان خانه ها و خیابانها شود.
فاصله گرفتن از امکان یادگیری از «آنها»
با انقلاب و جنگ، و حکومتی چنان، و البته چنین، جامعهی ما هر روز بیشتر از جامعه جهانی فاصله گرفت. خاکریزهایش حفاظتیش را چنان محکم کردند که هیچ مهاجم «ناتوی فرهنگی» نتواند به آن وارد شود. اما در همین فاصله که زمامداران تلاش مذبوحانهای میکردند برای جلوگیری از رسوخ فرهنگ بیگانه، شادی داشت با قطار صنعت سرگرمی و تفریح از ما بسی فاصله میگرفت. تکنولوژیهای جدید ارتباطی و اطلاعاتی چنان شتابی به این قطار از پیش در حال حرکت دادند که دیگر حتی تقیلد شادیهایش هم به سادگی ممکن نبود، چرا که از سامان و سازمان زندگی اجتماعی و فرهنگی ما خیلی دور شده بود. به این ترتیب امکان تقلید و شبیه سازیهای موثر و کارکردی از شادی وتفریح جامعههای دیگر یا همان «آنها» هم برای ما کمتر و کمتر شده است، مگر به صورتی آسیبگون و کژو مژ.
بازگشت از میدان نبرد چهارشنبهسوری
حالا که خسته و دلگیر از میدان نبردی که سهشنبه شب در خیابان شهرها به پا بوده به خانه سنجشگری برمیگردیم میتوانیم ببینیم که چرا شادیهای ما زخمیاند: ما شادی کردن بلد نیستیم چون شادی کردن مهارتی است آموختنی و ما یاد نمیگیریم که چگونه شادی کنیم. یاد نمیگریم چگونه شادی کنیم چون یادمان نمیدهند. یادمان نمیدهند چون به خود شادی جای مهمی ندادهایم. جای مهمی به شادی ندادهایم چون بیشتر درگیر حوادث غمانگیز بودهایم. آنها هم که میتوانستهاند ما را از این چرخهی دائمی ایدهها و افکاری متفاوت خلاصی دهند، خود به بازتولید فرهنگ ضد شادی مشغول شدهاند. و چون سامان اجتماعمان را هم خواستهاند به گونه ای متفاوت از دیگر جامعهها بتراشند، از دیگر جامعه ها هم نتوانستهایم بیاموزیم که چگونه شادی کنیم. در قاب چنین تصویری شاید بهتر بتوان دید که چرا شادیهامان هم ناشاد است و زخمخورده.