آیدا قجر: و دیگر گلهای نرگس…
با خواندن حکم نرگس محمدی، نائب رئیس و سخنگوی کانون مدافعان حقوق بشر و رییس هیات اجرایی شورای صلح ایران و برنده جایزه بین المللی بنیاد الکساندر لانگر و همسر تقی رحمانی، قبل از هر واکنشی باید به یاد نامه اش به جعفری دولت آبادی افتاد؛ نامه ای که سراسر شکایت بود، شکر و عشق مادری و همسری در سطر سطر این شکایت نامه دیده میشد.
«من در وسط هال کنار دو کودکم بودم و با آنها صحبت میکردم که ناگهان در حدود ۲ متری خود ۵-۴ مرد با لباس شخصی را دیدم. آنچنان شوکه شده بودم که قادر به حرکت نبودم. زبانم بند آمده بود. من بیمار هستم. و روزی ۱۸ عدد قرص میخورم و تحت مراقبت پزشکان مغز و اعصاب و اعصاب و روان و ریه هستم. بیماری دیگری هم دارم که میبایست عمل جراحی شوم. دست و پاهایم بر اثر ضعفی که کردم سست شد و روی پاهایم لغزیدم. در را گرفتم تا زمین نخورم، اما دستانم سست و بیجان شد».
با خواندن حکم نرگس محمدی، نائب رئیس و سخنگوی کانون مدافعان حقوق بشر و رییس هیات اجرایی شورای صلح ایران و برنده جایزه بین المللی بنیاد الکساندر لانگر و همسر تقی رحمانی، قبل از هر واکنشی باید به یاد نامه اش به جعفری دولت آبادی افتاد؛ نامه ای که سراسر شکایت بود، شکر و عشق مادری و همسری در سطر سطر این شکایت نامه دیده میشد.
نرگس که پیش از آن در سلولهای انفرادی زندان نظام جمهوری اسلامی بیماری ای مانند ام اس گرفته بود و همه با دیدن بدن رنجورش بر خود لرزیده بودند نه نگران خودش بود و نه نگران همسری که قرار بود طعم حبس را مزه مزه کند، یک مادر بیش از هر چیز به چه می اندیشد؟ به فرزندی که برای خداحافظی با او سه بار پله های ساختمان را بالا و پایین میرود تا بتواند دل نازک کودک را نرنجانده، دوری را به او بیاموزد. و چه هجرانی تلخ تر از هجر دستان مادر؟
«آنها در ورودی کوچه را با دیلم شکسته بودند و ۲ در ورودی دیگر را باز کرده بودند و بدون حتی یک یا الله یا صدایی آرام و بیصدا از پلهها بالا آمده بودند و من یک باره با دیدن چهره مردان ناشناس و در حالی که لباس نامناسبی بر تن داشتم و روسری بر سر نداشتم و آماده خواب بودم، زبانم بند آمده بود. در مقابلشان ایستادم و علی و کیانا، بچههای مظلوم و بیپناهم را به آغوش کشیدم تا نترسند. آنها مرتب از من میپرسیدند این ها دزدند؟».
و چه پاسخی باید به کودکان بی گناه و بی پناه داده میشد در مقابل «دزدانی» که همسر را بی هیچ حکم قانونی میبرند؟ دزد بودند؟ نبودند؟ اگر بودند چه طور میتوان هر شب فرزند را به رختخواب فرستاد و لالایی خواند و نگران کابوس های شبانه و روح او نبود و اگر بودند کجایند «آقا پلیس» های شهر که «وقتی ما خوابیم دزدها را میگیرند»؟
یازده سال حبس برای مادری که جز به عشق مادری و امید به آزادی بهانه ای برای حمل بدن رنجورش بر روح بزرگوارش ندارد زمان کمی نیست، به نوشتن و لفظ هم سنگین است، به خواندن هم کمر میشکند، نگاه نرگس در دلتنگی نسرین آمیخته خواهد شد.
نسرین ستوده، مادری که از دلتنگی هایش برای نیما مینویسد و نیمایی که در جای خالی مادر در شب تولدش، چشمانش را میبندد و آغوش او را آرزو کرده و شمعی فوت میکند، نیما بزرگ میشود و به همان اندازه جای خالی نسرین بزرگتر.
و نسرینی که مینویسد: «دفعاتی که میتوانستم تو را حضوری ببینم خیلی خوشحال بودی و شیرین زبانی میکردی و به خواهرت اجازه نمیدادی صحبت کند و تند تند رویم را برمیگرداندی تا با تو صحبت کنم. وقتی برایت یک شکلات یا پاستیل میخریدم خیلی کیف میکردی. اما همیشه از ملاقات کابینی گریزان بودی. از وقتی که به بند عمومی منتقل شدهام ۳ بار به ملاقات کابینی آمدهای و هر بار با ناراحتی برگشتهای. مخصوصا وقتی زمان تمام میشود و پرده پایین میآید دچار وحشت میشوی و جیغ میزنی. خیال نکن غرور مردانهات را درک نمیکنم. هرچند فمینیستها میخواهند غرور مردانه را انکار نمایند اما دیدم که این بار چگونه کمی دورتر ایستادی و آرنجات را بغل کردی و یکوری و چپچپ و با حالتی قهرگونه نگاهم کردی.»
و امروز نوبت رضا خندان است تا با نگرانی از تنهایی فرزندان راهی راهروهای دادگاه شود، نگران دوری فرزندانش از آغوش مادر و پدر.
در این سرزمین که انگار قحطی انسانیت، عدالت و اخلاق است چه کسی پاسخگوی دلهای این مادران و دردهای کودکانشان خواهد بود؟ پلیس هایی که نباید از ترسشان شبها را آسوده خوابید یا دزدانی که حرمت ناشناسی میکنند و وقاحت را سرمشق شبانه شان؟
و در این میان من فقط به فکر مشق های شبانه نیما و مهراوه، فرزندان نرگس، پسر مسعود و اسامی بسیاری هستم که مدرسه میروند تا مشق «بابا آب داد» بنویسند و این نظام بچه ها را با سر مشق «بابا رفت»، «مامان زندان است»، «پلیس دزد است» و … را هر روز و هر شب با تغذیه «بغض»، روانه مدرسه ی «بی عدالتی» میکند.