تقی روزبه: کدام چالش ها و کدام رویکردها ( بخش ۲)؟

درمورد رهبری، معضل اصلی نگاه به رهبری است تا عدم وجود نهاد رهبری. ماشأء اله مدعیان رهبری درجامعه ما فراوانند و هیچ کدام هم دیگری را قبول ندارد. اساسا نگاه به رهبری به صورت امری جدا از خود توده ها و به مثابه نیروئی بر بالای سر آنها و هم چون پدیده ای برخاسته از تقسیم کار اجتماعی و نهادی شده و پایدار بین نخبگان و عوام الناس، که جز تمکین به قدرت جدا شده از مردم که تالی جدائی محصول تولید از تولیدگنندگان و بازتاب دهنده آن است، نیست.

سلسه مراتب و برقراری روابط عمودی جز بارتاب این جدائی و مکانیزم اصلی برای حفظ آن نیست. گوئی چنین تقسیم کاری با پوست و گوشت ما پرورده شدگان جامعه طبقاتی و مدعیان رهبری عجین شده و قادر به فاصله گرفتن از آن نیستیم. تأسف آورتر آنکه برخی ها حتی بدون درک رابطه تنگاتنگ آن با نظام طبقاتی و نابرابری انسانها، و بدون در نطر گرفتن ضد ارزش بودن چنین مناسباتی، با افتخار و هم چون نقل و نبات به دفاع از مناسبات عمودی می پردازند که گوئی دارند نه از انقیاد انسانها و ستون نگهدارنده نظام سلسه مراتب، بلکه از امری انسانی و انقلابی سخن می گویند! و این در حالی است که سرشت مقولاتی چون دموکراسی مستقیم و سوسیالیسم مشارکتی و شوراها و بطور کلی نهادهای خود گردان و یا اصل خود حکومتی و خود رهائی در تضاد ذاتی با سلسه مراتب قرار داشته و  نمی تواند با روابط عمودی سنخ یتی داشته باشد. برعکس روابط عمودی و جداسازی نهادهای هدایتی و رهبری و تصمیم گیری از توده ها – به مثابه تجلیات  و بازنمودهای فرایند تبدیل سوژه به ابژه- از مهمترین ویژگی ها و کارکردهای جامعه طبقاتی است. بدون این جدا سازی حفظ امتیازات و منافع طبقاتی امری نشدنی است. جوامع نابرابر و انسانهای نابرابر تنها از طریق مناسبات نابرابر و عمودی و کنترل کننده می توانند به حیات خویش ادامه دهند. از همین رو بین مقولاتی چون رهبری جدا شده و بر فراز طبقه و جامعه، سلطه طبقاتی و استثمار با مناسبات عمودی و سلسه مراتب و تقسیم کار نهادی شده پیوندی جدانشدنی برقرار است.

هر زمانی که مردم احساس کنند موازنه قوا در حال به هم خوردن است و هنگام   ِاعمال حق مداخله و تصمیم گیری آنها فرارسیده است، و درب قفس های انقیاد در حال شکسته شدن است و می توان زنجیرهای بسته شده به دست و پای خویشتن را پاره کرد و می شود مجددا  قدرت و دسترنج های  ربوده شده را از آنِ خود کرد، آنگاه وقت دگرگونی انقلابی و رهایی فرارسیده است. دوره های انقلابی اساسا چیزی جز تلاشی جهش آسا برای پیوند مجدد این جدائی های تحمیل شده و آکنده از قهر توسط طبقات فرادست -وحدت مجدد مردم و قدرت اجتماعی ربوده شده، وحدت مجدد مردم و ثروت های تولید شده و مصادره گشته- نیست. همانگونه که تجارب گوناگونی نشان داده اند و از جمله انقلاب ایران، نباید تردید کرد که اولین کاری که زنجیرُ گسلان شروع می کنند همانا یورش به مناسبات عمودی و سلسه مراتبی است و این کار تا مادامی که اخگر سوزان انقلاب زنده است و کنترل کامل انقلاب مجددا بدست ضدانقلابیون سلطه طلب نیفتاده است، ادامه می یابد و اساسا نفس حضور توده های کار و زحمت و فقرا و به حاشیه رانده شدگان  و نقش آفرینی مستقیم آنها معنائی جز اعلام معلق کردن سلسه مراتب تا اطلاع ثانونی و تا زمانی که کنترل انقلاب از چنگ آنها خارج نشده است، ندارد.

 آنها مجامع خود گردان، کمیته ها و شوراهای خود را بوجود می آورند و با تفویض بیشترین نقش ممکنه به بدنه و مجامع عمومی و با کمترین توسل و وابستگی به سلسه مراتب و اتوریته بیرون از خود نبرد سرنوشت ساز خویش را شروع می کنند. در چنین فرازهائی درک از نمایندگی و رهبری و نظایر آن که مبین جدائی نهادی شده عوامل ذکر شده است، با فاصله گرفتن توده های بپا خاسته از و گذاری اختیارات خود و از تهی کردن خویش، به سمت کاهش رادیکال نقش نمایندگان و نمایندگی در جوامع طبقاتی و تنزل نقش آنها به رابط ها و کارگزاران بدنه و هم آهنگ کنندگان غیر ثابت و متغیری که هر لحظه می تواند فراخوانده شود نیست. هدف آن است که کسی نتواند مجدا حق گرفته شده را از آنها بازپس گیرد.

آری، انقلاب که با نقش آفرینی مستقیم توده ها ملازمه دارد در گوهر خود و تاریخا چیزی جز شورش علیه این نوع مناسبات نبوده و نیست. بخصوص در جامعه ما که بیش ازسی سال است مردم، رهبری از نوع ولایت را با گوشت و پوست خود در تمامی منافذ و خلل و فرج  جامعه تجربه کرده اند و با تمام وجودشان از احکام تکلیفی و آمرانه منزجرند، نفرت و دافعه مناسبات عمودی و سلسه مراتبی بسیار عمیق است. حماسه جنبش خس و خاشاک چیزی جز سرریز شدن چنین نفرتی نبود و اگر کسی بخواهد از تاریخ شورش های مردمی درسی بیاموزد بسیار آموزنده است. مطرح شدن مقولاتی چون هر شهروند یک رهبر و یا هر شهروند یک رسانه و اهمیت شبکه های افقی-توده ای  و نظایر آن در جامعه ما و جهان امروز، تصادفی نبوده و در تحلیل نهائی چیزی جز بازتاب انزجار مردم علیه مناسبات بالادستی و آمرانه و به بیان دقیق تر عمودی و از بالا به پائین –ولو نه هنوز بقدر کافی کمال یافته و تثبیت شده- نیست. چرا که مردم در کوران زندگی خود و در ستیز با مناسبات سلسه مراتبی، به تجربه دریافته اند که بین سلطه و روابط عمودی رابطه تنگاتنگی وجود دارد.

در این میان به عنوان نمونه جنبش زنان که با تبعیضات عمیق تری در مقایسه با مردان مواجه هستند، از جمله بدلیل مواجهه  با سلطه مردسالاری و ستم مضاعف بیش از قاطبه مردان با سمومات مناسبات عمودی و پیوند آن با سلطه بطور کلی و سلطه مردانه  به طور اخص آشنا هستند و بر علیه آن می آشوبند. دفاع بیشتر مردان و سازمانهای مردسالار از این نوع مناسبات عمودی و سلطه طلبانه هم تصادفی نیست و ریشه در همان سنت و فرهنگ و مناسبات سلطه طلبانه دارد. نمونه جالبی را اخیرا در بیانیه مادران پارک لاله نسبت به فاجعه پادگان اشرف مشاهده کردیم  که در فرازی از آن  چنین نگاشته بودند:

“ما به نگاه و یا شیوه مبارزاتی و عملکرد خوب یا بد آن سازمان نمی پردازیم، چون موضوع صحبت ما نیست، ولی اعتقاد عمیق داریم که روابط غیر دموکراتیک و رهبری هرمی و یک طرفه از بالا به پایین و همچنین نبود امکان نقد سازنده در آن سازمان، صدمات جبران ناپذیری به بدنه جنبش آزادی خواهی و برابری طلبی ایران زده است و به هیچ وجه قابل پذیرش نیست. همان گونه که این روابط و شیوه نگاه به رهبری در دیگر سازمان ها و حکومت ها را قابل پذیرش نمی دانیم و معتقدیم قدم اول در فساد و تباهی هر سازمان و نهادی، نبود روابط دموکراتیک و افقی و نقادانه در شیوه رهبری و هدایت آن سازمان است.” به نقل ازاخبار روز و عصرنو.

 همانطور که در مورد کلیت سیستم سرمایه داری، گرایش های اصلاح طلبانه و سوسیال دموکراتیک همواره بر تفکیک سرمایه خوب و بد اصرار می ورزند، در مورد تشکل های مبتنی بر سلطه و سلسه مراتب نیز به بر تفکیک خوب و بد بودن سازماندهی عمودی پای می فشارند. و این در حالی است که از همان زمان مارکس و تجربه کمون پاریس روشن گردید که در سازماندهی و پیشبرد نظام سوسیالیستی نمی توان تکیه خود را بر مناسبات سرمایه داری و از جمله ماشین دولتی و بهره گرفتن از آنها  نهاد. توجه به این نکته نیز جالب است: در نگاه به تجارب تاریخی معلوم می شود که معمولا ابتکار زنجیرگسلان دریافتن، آفریدن و بکار گرفتن اشکال سازماندهی نوین، انقلابی و رهائی بخش از نخبگان جلوتر است و مبین اشکالی از مناسبات تازه که ملهم از دموکراسی هر چه مستقیم تر و مشارکتی تر و ناظر بر ابتکار از پائین است. هم در کمون پاریس -کموناردها- و هم در انقلاب روسیه -شوراها- از دل انقلابات توده ای و پراتیک عظیم توده ای سر بر آوردند و هیچ نخبه ای  آنها را از قبل کشف نکرد.

عملکرد شماری از نخبگان از قضا بیشتر مسخ و مصادره این نوع اشکال خلاق برای حفظ امیتازات نخبگی و برگرفته از جوامع طبقاتی است و در روسیه ۱۹۱۷ و کشور شوراها  نیز از همان لحظه تدارک و وقوع انقلاب و به موازات آن شاهد نضج روند “سوسیالیسم از بالا” و مسخ شدن روند سوسیالیسم از پائین هستیم. در انقلاب ایران بدلیل ماهیت فوق ارتجاعی روحانیت صاحب نفوذ و متحدان آن، بدیهی بود که مسأله از مسخ تدریجی هم گذشته و از همان آغاز دچار مداخله ها و سرکوب های مستقیم گردد. چنان که جوانه های  خودجوش شوراهای واقعی کارگری و مردمی  بدلیل حاکمیت هار و سرکوبگر نتوانستند به بالیدن خویش ادامه بدهند.

تجارب انقلابات جهانی نشان میدهند که از قضا اشکال سازمان یابی و تجمعات بیش از هر چیزی با ابتکار مستقیم مردم و خلاقیت های آنها گره خورده است و بر همین اساس هم هیچ شکلی، بویژه اشکال  پیشینی ارزش ذاتی و دایمی ندارد. بنابر این هیچ چیز احمقانه تر از چسبیدن و پرنسیپ کردن اشکال سازمانی معین و مربوط به یک دوره خاص نیست. آنچه که مهم است همانا ظرفیت تاریخا متحول آنها برای بازتابانیدن حداکثر مداخله هر چه بیشتر از پائین و از جانب توده های هرچه وسیع تر است. امری که با دست آوردهای جوامع بشری دامنه آن گسترش می یابد و امروزه با جهانی شدن سرمایه و نتایج فراگیر انقلاب ارتباطی و اطلاعاتی و سایر دست آوردهای بشریت، افق های تازه ای بروی آن گشوده می شود که متأسفانه عموما الیت ها و نخبگان حاضر به پذیرش آن نیستند. نباید فراموش کنیم که استثمار سرمایه قبل از هر چیز،خود را در مناسبات وارونه شده انسانی و مبتنی بر بتعیض و سلسه مراتب منعکس می کند، که بدون راز زدائی از این مناسباتِ بدیهی انگاشته شده و بدون نهادن هرم بر قاعده اصلی خود، نمی توان علیه آن مبارزه  مؤثری انجام داد. سوسیالیسم هم به عنوان مناسبات بدیل آن جزتکیه بر آگاهی کارگران و مداخله و تصمیم گیری آنها و اشکالی از سازمان یابی که بازتاب دهنده آن باشد شدنی نیست.

علاوه بر واقعیت های جاری تأکید بر دو نکته دیگر حائز اهمیت است: یکی آنکه ما کمونیستها بویژه تجارب تلخی در پشت سرخود داریم: تجربه قرن بیستم جنبش سوسیالیستی را که  در آن نهادها و سازمان ها و احزاب جایگزین شوراها و سایر تشکل ها و بطور کلی اراده کارگران (طبقه) و مردم شدند و نتیجه هم بشکل فاجعه باری خود را نشان داد و سرانجام هم آنچه ر ا که با آنهمه جانفشانی ساخته بودیم از درون فرو پاشاند (بگذریم که علاوه بر آن، چپ های ایران نیز به نوبه خود درسهای مهمی برای آموختن از تجارب منفی خود دارند). واقعیت آن است که  چپ ایران هنوز دین خود را در نقد و بازخوانی آنچه که بنام سوسیالیسم صورت گرفت و بنام سوسیالیسم دریافت و به عنوان بخشی از فاجعه شکست قرن بیستم هنوز آنگونه که باید به انجام نرسانده است. روشن است که بحث حول این مسأله اگر جنبه محتوائی و درس گیری از تجربه پیدا کند و نه حالت مصاف ایدئولوژیک و صف آرائی های مصنوعی و زود رس را، می تواند به سهم خود موجب شکوفائی چپ بشود. نکته بعدی بر می گردد به مختصات جنبش های جدید و برخاسته از تغییر و تحولات در ساختارها و مناسبات سرمایه داری و دست آوردهای جهانی بشر در فاز جهانی شدن برای غنا بخشیدن به نوع سازمان یابی.

براستی وظیفه ما کمونیستها چیست؟ بجز تقویت توانمندی جنبش کارگران و زحمتکشان برای رهائی خود و بدست خود؟ بدیهی است که چنین برداشتی از وظایف کمونیستی به معنی مرزبندی اساسی با حاکمیت احزاب بجای خود حکومتی کارگران و زحمتکشان و مقابله با جداسازی قدرت جمعی و فردی از آنها و فاصله گرفتن از تعریف جایگاه خود هم در نظر و هم بخصوص در عمل از نظام سلسه مراتبی است. مگر نه این است که قدرت وقتی از سوژه و کنشگر جدا شد، به همراه جدا شدن حاصل تولید از تولیدکنندگان، خواه ناخواه به ماشین سرکوب و نیروئی بیگانه با او تبدیل میشود؟. و آن گاه، این که چه کسی این ماشین را براند چندان مهم نیست. مهم آن است که نفس این جدائی با هر توجیهی که صورت پذیرد جز سرکوب تولیدکنندگان ثروت و قدرت، و واگذاری همه چیز به سلطه طبقاتی نیست. نقدی که ناظر به نفی این جدائی و ماهیت تبعیض آمیز و قهرالود آن نباشد، بلکه به دنبال خوب و بد کردن و چگونگی قدرت جدا شده باشد، هنوز نقدی است درون سیستمی و طبعا عجیب نیست که شاهد بازتولید آن توسط چنین نقادانی باشیم. در اصل سرمایه داری برای تداوم هستی و باز تولید هژمونی خود -بویژه در مقاطعی که دچار بحران و عدم تعادل می شود و مورد آماج حمله استثمار شدگان قرار می گیرد- به چنین “اندیشه ورزانی” که ستایشگر مناسبات سلسه مراتبی و عمودی باشند و به عنوان بخشی از ابزارهای باز تولید هژمونی بورژوائی، سخت نیازمند است.

اگر از منظر رابطه تعریف شده کمونیستها با جنبش به رویدادها و تحولات نگاه کنیم، بسیاری از وارونه نگری ها و ابهامات ناشی از آن برطرف می شوند. مثلا وقتی از ضرورت تدوین منشور مطالبات و یا فرموله کردن و لیست کردن مطالبات اساسی و هم اکنون موجود جنبش -آنگونه که در بخش قبلی مطرح شد- صحبت می کنیم، به معنی تهیه  آن توسط این یا آن سازمان که البته به تعداد خود برنامه و منشور دارند، بجای مشارکت در تدوین آن نیست. بلکه هدف دامن زدن به این ایده و باور است که در درجه نخست خود فعالین جنبش به اهمیت و ضرورت آن و سپس نقش خود در تنظیم مفادآن پی به برند. تنها از این طریق و مشارکت در آن است که می توانیم دوباره ریشه بزنیم و میتوانیم با نسل جدید فعالان چپ و متمایل به چپ گره بخوریم و از لاکی که محکوم به محبوس و نابود شدن در آنیم بیرون بیائیم و خود را بخشی از جنبش و نه چیزی جدا و برفراز آن  بدانیم.

مسأله اصلی ما  جلب توجه و تلاش جوانان و فعالین جنبش به این ضرورت و  تشویق و ترغیب آنها به بحث و دیالوگ پیرامون آن و مواد آن است. البته در این راستا هر چه که در توان داریم راه گشائی بکنیم و بکوشیم باز هم کم است و جای فعالیت بیشتری وجود دارد. چراکه معطوف به توانمند سازی خود جنبش و افزودن بر پتانسیل آن است. می توانیم با مشارکت فعال در بحث ها و دیالوگ ها، درجهت تعمیق آن ها از طریق کمک به فرایند جمع بندی و ارائه پیشنهادات و نظایر آن، و در ارتقاء و رادیکالیزه کردن آن سهم خویش را ادا کنیم، بدون آنکه نقشی فرادستانه برای خود قائل باشیم. و این یعنی تبدیل شدن به بخشی فعال و اثر گذار و اثر پذیر از جنبش واقعی که تکثر و چند گونگی از خصایص آن است. و یا بدون آنکه نگران از دست دادن سیمای خود ویژه امان در این یا آن رویکرد تا مادامی که درست می دانیم باشیم. بدیهی است که بین ما و مواضعمان با بخش های دیگر جنبش همیشه ممکن است فاصله ای و حتی شکافی وجود داشته باشد که تلاش خواهیم کرد با  تبلیغ و ترویج و گفتگو و اقناع متقابل، پلی بین آنها ایجاد کنیم. آیا در این صورت باز هم هیچ  کاره ایم و احساس بی وظیفه شدن می کنیم؟! مگر بدنبال چه چیز دیگری باید باشیم که مهم تر از این باشد؟! مگر نه این است که یک کمونیست رؤیائی جز تقویت توان خود رهانی و خود حکومتی و یا تقویت اتحاد طبقاتی وسیع ترین لایه ها و اقشار نیروهای کار و زحمت ندارد و قرار نیست که خود را و دم و دستگاه خود را بجای اراده کارگران و یا به مثابه “سر” برای “بدن” و “رهبر” برای هدایت شوندگان به نشاند. کمونیستها بنا به هدف تعریف شده خود، بهتر است به جای کپیه برداری از مناسبات آغشته به سلطه، این مقولات را به همان جامعه طبقاتی وانهند و به نقش راستین خود در مقابله و بزیر سؤال بردن آن بپردازند. بدیهی است که درچنین صورت محتوای مناسبات و مفاهیمی چون تشکل و رهبری و هدایت و… دگرگون شده و بر مبنای رهائی خود کارگران و زحمتکشان بدست خود و افزایش توان خود رهائی آنها معنا یابد. استثمار شوندگان و کارگران به مثابه سوژه های دارای ظرفیت خود رهان و خود آفرین در نظر گرفته شوند و کمونیستها نیز آگاهی و تجارب خود را در خدمت سازمان یابی آنها و شکوفائی ظرفیت های نهفته در آنها قرار بدهند. و البته این هم واقعیت تلخی است که عموما موجودیت و موقعیت فرقه گرائی و تعریف فرقه ها از نقش و جایگاه خود،بر مفروض انگاشتن مناسبات فرا دستانه و هدایت کننده توده های نادان و دنباله رو بنا نهاده شده است. آگاهی دادن در نزد آنها یعنی رله کردن تصورات و ادعاهای خود به توده ها.

اما بدون فاصله گرفتن از مناسبات مبتنی بر ابژه  و شئی سازی و ضد ارزش شدن مناسبات عمودی، ایفای نقش کمونیستی ناممکن است. ناتمام

۲۰۱۱-۰۴-۲۳ ۰۳-۰۲-۱۳۹۰ 

http://www.taghi-roozbeh.blogspot.com
taghi_roozbeh@yahoo.com

ارسال دیدگاه