هژیر پلاسچی: قسم به آتش پنهان به زیر خاکستر

برای دل‏هایی که در همایش برلین خواهد تپید

قسم به آتش پنهان به زیر خاکستر
هژیر پلاسچی
برای دل‏هایی که در همایش برلین خواهد تپید

نمای اول:
باید توی ذهنم سفر کنم. این کوچه‏ها که توی هم پیچ می‏خورند. این دیوارهای آجری ردیف. این سکوت ممتدی که روی تن شهر افتاده است. این شعارهای ناتمام روی دیوارها مثل دهانی که فریادی را بی انتها سر می‏دهد. این دسته‏های سیاه‏پوش. این چادرهای بلند. این کودکی خاکستری. بی رنگ. بدون صدا.

باید دروغ می‏گفتم. بیکاری پدر باید پنهان می‏شد. عکس‏های پاره پاره‏ی آلبوم مادرم با دوستان دبیرستانی‏اش که در بند بودند و در گورهای بی نشان، باید پنهان می‏شد. صدای خش خش رادیوهای آن سوی مرز باید پنهان می‏شد. عموی حلق‏آویز باید پنهان می‏شد. بوی تند عرق کشمش باید پنهان می‏شد. کتاب‏های ممنوع باید پنهان می‏شد. عشق‏های معصوم کودکی باید پنهان می‏شد. شاش ترس از زوزه‏ی بمب باید پنهان می‏شد. نیمه پنهان زندگی می‏کردیم در جهانی آنقدر عبوس. در کابوس زاده شدیم، بزرگ شدیم.

نمای دوم:
دو متر در یک متر. کمی بلندتر از قد خودم وقتی که دراز می‏کشیدم روی زمین و زل می‏زدم به رنگ زرد آن دیوارهای بلند و مهتابی همیشه روشنی که روی سقف زنجموره می‏کرد. بوی عفونت که توی فضا موج می‏زد. همسایه‏یی که برای سیگار ناله می‏کرد. صدای جیر جیر گاری پخش غذا روی صورت زمین. هنوز دارد این هوا را می‏شکافد و فرود می‏آید: پُلُق! با کف پاهایم حرف می‏زند: پُلُق! توی سرم جیغ می‏کشد: پُلُق! از کابل شماره‏ی ۳ به کابل شماره‏ی ۱٫ هنوز توی خودم از هوش می‏روم. تمام می‏شود. باید تمام شود این کابوس لعنتی.

آن دورها، پشت همین دیوارها هنوز زندگی جریان دارد. هنوز آدم‏ها دارند توی هم لول می‏خورند. همین ساعت چند نفر دارند عشق‏بازی می‏کنند؟ همین ساعت چند نوزاد ونگ اول را کشیده است؟ همین ساعت چقدر باران باریده است بر گوشه‏یی از جهان؟ چقدر زندگی جریان دارد. این کابوس باید تمام شود.
تمام می‏شود. باز اتاق کوچک خودم. بوی کتاب‏های تازه چاپ و کاغذهای نمور. قرارهای پنهانی و محموله‏های مخفی. سیگارهای روشن و پیاله‏های پر. این همه سلام. این همه سرود. این همه ستاره. همین زندگی بس بود برای تاراندن کابوس انفرادی سلول.

نمای سوم:
این خیابان‏ها غریبه‏اند. این دیوارها، خانه‏ها خاطره ندارند. این پیچ را که بپیچی تازه رسیده‏یی به پیچ بعدی که هی دوباره باید بپیچی و هیچ معنایی توی ذهنت قدم نزند. به زبان بیگانه حرف می‏زنی. به زبان بیگانه راه می‏روی. به زبان بیگانه خواب می‏بینی.
این آدم‏ها غریبه‏اند. چهره‏هایشان را نگاه کن! غریبه‏گی می‏کنی با خودت. توی خودت جمع می‏شوی. توی سرت شعر می‏خوانی. نگاهت مات می‏شود. ثابت روی صورت‏هایی که خطوط آشنایی ندارند. تاریخ مشترکی گم شده است. پشت سرت هیچ نداری. دلت تنگ می‏شود. برای هیچ کس دلت تنگ می‏شود. در هیات آواره ایستاده‏یی بر شانه‏های جهان. کابوس تا خانه‏ی یگانه‏ات در قلب برلین ادامه دارد. با کابوس زندگی می‏کنی. در کابوس زندگی می‏کنی.

نمای چهارم:
هنوز زل زده است توی چشم‏هایت. هنوز انگار روی کف خیابان دراز کشیده است و زل زده است توی چشم‏هایت. با آن خونی که از گلویش: پُلُق! و خونش پیوند می‏خورد با خونی که از آن حنجره‏ی تاریخی هنوز جاری است. هنوز کف آن خیابان‏ها در سلطنت کابوس خون می‏مکد. این کابوس اما باید تمام شود. به حرمت زندگی باید کابوس‏ها را بتارانیم. می‏دانم خسته‏ییم. می‏دانم نفس‏هایمان شماره شماره می‏شود. می‏دانم آشفته‏گی تا توی زندگی ما آمده است. می‏دانم زمهریر ناامیدی خلیده توی جانمان. می‏دانم هنوز هاج و واج زیر باران تهمت و ناروا ایستاده‏ییم. می‏دانم کسانی دیگر با ما نیستند. می‏دانم شبی دیجور و ظلمانی را باید بپیماییم. هنوز اما زل زده است توی چشم‏هایمان. از کف خونی خیابان زل زده است توی چشم‏هایمان و تمام ذره‏های زندگی را از همان نگاه آخر روانه می‏کند.

کابوس اگر باقی است، دست‏های ما نیز هنوز پابرجاست. شانه‏های هم را گرفته‏ییم. زیر بال‏های هم پناه می‏بریم. کنار هم ایستاده‏ییم. باران سنگ اگر ببارد گو ببار. هیچ انتخابی در کار نیست. ما مجبوریم چرا که آن چشم‏ها، بی شمار چشم‏هایی که از درازنای آن تاریخ خونین آزادی‏خواهی و برابری‏طلبی به چشم‏هایمان زل زده است ما را وامی‏دارد تا بر تداوم پیکاری که آغاز کرده‏ییم پافشاری کنیم. برای مرگ کابوس، برای خنده و شادی، برای آزادی.

ارسال دیدگاه