یک شعر از پرویز میرمکری

صندلی روبروی آفتاب روی  من  می نشیند
رویا خوشه ی ست که چهار ستون مرا  می چیند

صندلی روبروی آفتاب روی  من  می نشیند

رویا خوشه ی ست که چهار ستون مرا  می چیند

در خلوت تو نشستن سیگاری ست

 پر از یک پنچره دودی  و  رفتار  اشیا  را  می بیند

در هم ادغام که  می شویم

من  و این  زیر  سیگاری  شکسته   با  اعتیاد    سکوت    دهان  پنجره را می بندیم

و می خزیم   به گوشه ی

 که  نگران   شنیدن این همه  فریاد  بی شخصیت  نیستیم

سکوت  لب  توست  که دهان  من  را می بلعد

و من  ساکن   کند وی

پر از  خوشه های  لبریز  از  واژ ه های  عاشقا نه می شوم

آخرین ایستگاه  شاعر  اتفاق   شعر است.

 August 2010-08-05

ارسال دیدگاه