شور و امید و شادی را یکجا، با هم اعدام کردند

نوشته‌ : سیلوا هارطونیان (هم سلولی و هم بند شیرین علم هولی)
شیرین علم هولی متولد سال ۱۳۶۰ در روستای دیم قشلاق در حوالی ماکو پس از گذراندن ۲ سال حبس در زندان اوین تهران به اعدام محکوم، و ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ بدون اطلاع خانواده و وکلایش در زندان اوین اعدام شد.

دختری که در بامداد روز یکشنبه به همراه چهارتن دیگر در زندان اوین به عنوان تروریست اعدام شد، برای تک تک کسانی که او را هر چند کوتاه در زندان ملاقات کرده بودند نه تروریست که نمادی از عشق و مقاومت بود. دختری زاده تبعیض های اجباری که هرگز سرخم نکرد و جز برای آزادی و برابری نکوشید.

این نوشته ها یادواره ایست به پاس روزهایی که با شیرین سپری کردیم و در دفاع از لبخندی که از لبهای او ربوده شد.

فرشته نگهبان من

نوشته‌ : سیلوا هارطونیان (هم سلولی و هم بند شیرین علم هولی )

امروز دلم همان قدر طوفانی است که ۱۱ سال پیش، وقتی سر بی جان پدرم را در آغوش کشیدم و بر گونه های ‏سرد کبودش بوسه زدم. اما امروز عزیزم در جایی است که نمی توانم گردن شکسته اش را در آغوش بگیرم و بر ‏آن چشمهای پر ازامیدش بوسه بزنم. ‏

عزیزم رفت و با رفتنش من یک بار دیگر از عدالت الهی نا امید شدم.‏ انسانی که پر از مهر و محبت بود، پر از زندگی و باور فردا بود با اجازه چه کسی الان خاموش است…‏

من امروز داغدارم، فرشته ی نگهبان من در تمامی این دوران رنج و سکوت، پرگشود، چون زمین و دل تنگ آدم ‏هایی سیاه جایی برای این فرشته نداشتند.

‏انسان های زمینی منتظر خشم خدای فرشتگان نگهبان باشند. ‏

ما بی چرا زندگانیم، آنان به چرا مرگ خود آگاهنند*

جلوه جواهری (هم بند شیرین علم هولی)

چه دیر آشنایت شدم و چه زود ناپیدا شدی یا شاید ما ناپیدا شدیم و حقانیت تو آشکار شد، حقانیت تبعیض این جهانی که هر لحظه خوبان اش را از زمین اش دریغ می کند.

باور نمی کنم که دیگر صدایت را نشنوم، صدایی که هربار با لهجه شیرین کردی می پرسید: «سلام، بیرون چه خبر؟» و نگرانی های تو را از یکایک عزیزانی که نمی شناختی اما نامشان را شنیده بودی: «راستی وضعیت کاوه چطور است؟ به تهران منتقلش نکردند؟ اتهامش چه شد؟» و با ناراحتی بگویی «کرد است جرم او کرد بودن است» یا کسانی که می شناختی و هم بند و نگران تو بودند: «محبوبه هنوز آزاد نشده؟» یا خبرها را بدهی از زندانیانی که اوضاع خوبی ندارند. شبنم اینجا هر ده روز یک بار پریود می شود. بهاره امروز دادگاه بود و …

تو و فرزاد چه شبیه بودید، در همه ویژگی های دوست داشتنی تان. تو که هر بار تلفن مان را خاموش می دیدی هزار دلهره که «گفتم نکند اینجا باشید» و پرس و جوهایت آغاز می شد. و فرزاد که وقتی کاوه را گرفتند با اضطراب تماس می گرفت و هزار بار عذر می خواست که «ببخشید سعی می کنم خبری برسانم هر چه زودتر» و من درمانده که شما زیر حکم اعدامید و این چه نگرانی است برای ما؟

 

کسانی که به بند شما می آمدند به شوخی می گفتی «حالا حالا ها مهمان ما هستید. اینجا را هم خانه خود بدانید.» و از آن پس قرارگاه شان می شد ایستادن در کنار پنجره ای در این بند، که رو به تپه های پشت اوین بود و می گفتی که بار دیگر همدیگر را آنجا در آن تپه ها می بینیم و از آنجا به اوین دهن کجی می کنیم.

راستی چقدر زندگی در تو جریان داشت. مرگ تو زیباترین زندگی و زندگی ما وحشت هر روز ماندگی در سرزمینی است که پاسخ حقانیت تو و فرزاد نازنین را که جز عشق نکاشتید و برداشت تان مهری بود که بر دل ما کاشته شد، با طناب دار دادند. و بار دیگر دستان ما چه عاجز و ناتوانند و مغزهایمان خسته و اعصابمان تیرکشیده که این دیگر چه جنایتی است. و بار دیگر، اوین است که به ما دهن کجی می کند. بار دیگر دیدیم این زمینی که به آن مهر ورزیدید، به نسل کشی مردمانتان آمد همان گونه که می گفتی و بار دیگر ما نیز با سکوتمان در این مسلخ سهیم شدیم.

بار آخر که تماس گرفتی، با صدایی خشمگین گفتی که چطور از تو خواسته اند در مقابل تلویزیون بیایی و به کارهای نکرده ات اعتراف کنی خواسته بودند بر علیه گروه های کردی حرف بزنی. گفتی در پاسخ بر سر بازجو فریاد زده ای و گفته ای که اگر می توانید مرا اعدام کنید. به من گفتی که آخرش می خواهند اعدام کنند دیگر بالاتر از این که نیست، برای چه علیه کردها حرف بزنم. گفتی که چگونه مادر زینب را راهی تهران کرده اند تا سه ساعت با زینب حضوری صحبت کند که حاضر شود بر علیه خود و همراهانش حرف بزند، اما نتوانسته بودند. همان موقع بود که دلهره به دلم افتاد، همیشه به جسارت تو و مردمانت رشک می بردم اما دلهره داشتم که این چه بازی است که دوباره راه انداخته اند. باز می خواهند کردها را قربانی کنند؟ و چه خوب نوشتی که گروگان شان هستی و چه خوب گفتی که هر چه بیرون اتفاق بیفتد شما رو به عنوان گروگان تیرباران می کنند و تیربارانتان کردند!

آنکه در برابر فرمان واسپین لبخند می گشاید، تنها می تواند لبخندی باشد در برابر «آتش!»*

می خواستند نمایشی از شما بسازند که بی هزینه تر باشد این نسل کشی شان، تا همانند زمانی و رحمانی پور مردم بشنوند که بر علیه خودتان چه می گویید و باور کنند که مرگتان بر حق بوده، اگر چه دیگر هیچ کس هیچ چیزشان را باور ندارد. آنها نتوانستند شما را مجاب به چنین کاری کنند.

نمی دانستند نتیجه این همه تبعیض بر مردمانت، استواری بیشتر و صبر شما خواهد بود؟

هنوز هم نمی دانند امروز که تو را اعدام می کنند و فرزاد و علی و فرهاد و مهدی را، فردا هزاران شیرین و فرزاد سربرخواهند کشید.

این دژخیمان، خود را به گور سپرده اند، گوری خاموش که هیچ زندگی در آن نیست، همان ها که تو را ۲۲ روز زیر چکمه های سنگین شان لگدمال کردند.

گفته بودی که در این ۲۲ روز چه بر تو گذشت و من اعصاب تیرکشیده ام باور نداشت تاب تو را در آن لحظه های پر از تنهایی، که تو تنها نبودی با ایمان راسخت بودی به گشودن دنیایی بهتر. گفتی که چگونه یکی از شکنجه گرانی که بر بالای سرت آورده بودند با زبان کردی با تو حرف می زد. می خواستند این گونه تو را بشکنند و بگویند ببین اگر در سرزمین تو چنان کردیم مردمانی از تو هستند که به ما بپیوندند. گفتی که با زبان ترکی حرف می زدی وقتی که به کردی می پرسیدند. گفتی که چطور یکی دیگر از شکنجه گرانت وقتی تو را به تخت می بستند تا به شلاقت ببندند می گفت همین جا فرزاد را بستیم تو را هم مثل او شکنجه می کنیم.

چقدر به فرزاد و کارهای او ایمان داشتی و می گفتی از بهترین های این دیار بود. از کارهایی که در روستاها برای دانش آموزان کرده بود گفتی. گفتی معلم ماست همه از او آموختیم که چگونه با صبر کار کنیم. و ندانستی که چطور خودت معلم ما شدی و چگونه بهترین تحلیل ها را از وضعیت زنان و انتخابات و ایران می دادی و می گفتی باید در انتخابات شرکت کرد این تنها ابزار باقیمانده از دموکراسی در ایران است. ندانستی که رفتار خودت چگونه زندگی بخش بود به ما که در روزمرگی هامان غرق بودیم.

راستی چطور شما را تروریست معرفی کردند وقتی هربار که کسی با شما آشنا شد جز عشق و زندگی در شما ندید؟ تروریست آنها هستند که هر بار به نام قانون، انسانیت را ترور می کنند.

به من می گفتی نباید نا امید شد. می گفتی “به انتظار عزیز کویرها سوگند که دشت ها همه شاداب و بارور گردند، به اعتماد نجیب بزرگ ها سوگند که باغ ها همه سرشارِ بارور گردند.” می گفتی “باید از رود گذشت باید از رود اگر چه گل آلود گذشت.”

و من از تو آموختم که بگویم غم این نیست که دستانمان ناتوان و خالی است، چشمان ما لبریز از رهایی است.

***

اینجا دیم قشلاق است، دیاری که تو از آن آمده ای. دیاری که بارها از تبعیض بر زنان آن سخن راندی. دیاری که به تبعیض در ایران محکوم بود. روستایی محروم، بدون مدرسه ای برای فرزندانش.

روزهای مدرسه، تو و دختران دیگر در خانه می ماندید. چرا که تا ماکو نزدیکترین جایی که می توانستید به مدرسه بروید سه ساعت فاصله بود و مجبور بودید به مدرسه شبانه روزی با این فاصله بروید، اما ماکو مدرسه شبانه روزی برای دختران نداشت و شما دختران دیم قشلاق به راحتی از اولین حقوقی که در قانون اساسی برایتان مقرر شده بود، محروم بودید. با این حال عشق به دانستن باعث شد تا جسته و گریخته از برادرت اندک سوادی بیاموزی.

شنیده ام در روستای زیبایی که در آن زندگی می کردی، اغلب اهالی محل دامدار و عشایرند و سطح سواد منطقه در حد نوشتن و خواندن، تنها در حدود۲۰%. در آن دیار، ترک و کرد، دو ملتی که بر آنها اجحاف فراوانی رفته در کنار هم زندگی می کنند. در آنجا دختران با رنج های مضاعفی روبرو هستند. گفتی، مردسالاری در آنجا حاکم است و در خانه های آن سخت ریشه کرده و بزرگترین آفت آن، ازدواج اجباریِ دختران در سنین پایین است. گفتی که دختران برای گریز از این ازدواج ها سوختن را بر می گزینند. اما در این دیاری که به مردمانش سخت می گذشت، تو راه رها شدن را آموختی به جای سوختن.
………………………………….

* احمد شاملو

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.