نسرین بصیری: دیواری کوتاه تر از دیوار خودمان پیدا نمی کنیم ؟

وقتی به مان تجاوز می شود، ناخود آگاه در دلمان حق را به مردان می دهیم. در عوض خودمان را آلوده می بینیم . تمام خشمی را که باید از این مردان و نظامی که ایشان را می پرورد و سیستم تربیتی که با آن بزرگ شده ایم داشته باشیم

نسرین بصیری
برای “…”

به در می گویند تا دیوار بشنود. به بهاره می گویم تا “…” بشنود
چند روز پیش حرفهای بهارۀ مقامی را در سایت جهان زنان خواندم
دست اند کاران سایت در مقدمه نوشته بودند

“آنچه در زیر می خوانید، فریاد شجاعانه ی گل زیبای کشورمان، بهاره زمستان زده ی این سرزمین اشغال شده توسط متجاوزین مقدس” است “شقایقی پرپر شده… باید به این شقایق های له شده نشان دهیم که هم دردشان هستیم؛ از درد و غم و احساسات لگدمال شده شان…. ” بگوئیم

خود بهاره که “جلای وطن” کرده است زیر این توضیحات نامه ای می نویسد.

بریده های از آنرا برایتان نقل می کنم. “جوانه های له شده” که “در زیر لگد مال نفرت، نفرت زشت خویان” خرد شده ا ند و”دیگر هیچ چیزی برایم باقی نمانده ” … “همه آنهایی که روزی برایم مهم بودند را از دست داده ام، اقوام و دوستان، آشنا و همسایه، همکار و هم قطار ، همه و همه را از دست داده ام. همه چیزم را نامردان نامردانه ربودند” می گوید “از همه دوستان دیگری هم که، سرنوشت دردناکی چون من داشته اند می خواهم که بنویسند که بر آنها چه گذشته” و” اگر هم از بیم جان یا آبرونمی توانند اسمشان را بگویند، با اسم مستعار بنویسند”.. “تا تاریخ بداند که … این آزادی به چه قیمتی به دست آمده، به بهای …چه کمر های شکسته و زانوان خمیده”

“برادرم که هنوز هم روی آنرا ندارم که به صورتش نگاه کنم، و او هم نگاهم نمی کند تا مرا بیش از این نیازارد. انگار مردیش را از او گرفتند وقتی فهمید، از مرد بودن خودش هم بیزار شد وقتی فهمید، که نامردهایی هستند که از مردی فقط نرینگی را دارند. ناموس و عنف و شرف و نجابت و عصمت و حیا برایشان بی معنیست”

“بهار بودم، مرده ام حالا، شقایق له شده ام”

“از کسانی که این نامه را می خوانند می خواهم، که اگر کسی را می شناسند که مثل من قربانی تجاوز نامردان شده …. بدبختی من و امثال من این است که در فرهنگ ما تجاوز فقط ضربه به یک فرد نیست، به کل خانواده یا حتی خاندان اوست. فردی که قربانی تجاوز شده دردش با گذشت زمان التیام نمی پذیرد، بلکه با هر نگاه پدرش داغش تازه می شود، با هر قطره اشک مادرش، قلبش از نو می شکند. فامیل و دوست و همسایه که هیچ. همه با آدم قطع رابطه می کنند. خانه مان را مجبور شدیم مفت بفروشیم”

متن کامل نامۀ بهارۀ مقامی را اینجا ببینید

دیواری کوتاه تر از دیوار خودمان پیدا نمی کنیم ؟!

از آنجا که تاریخ و مناسبات اجتماعی اعتماد به نفس مان را از ما گرفته است ، وقتی به مان تجاوز می شود، ناخود آگاه در دلمان حق را به مردان می دهیم. در عوض خودمان را آلوده می بینیم . تمام خشمی را که باید از این مردان و نظامی که ایشان را می پرورد و سیستم تربیتی که با آن بزرگ شده ایم داشته باشیم، متوجه شخص خودمان می کنیم. تقصیری هم نداریم. نیلوفر هایی هستیم که در مرداب جامعۀ سنتی و مرد مدار ریشه داریم و در بسیاری از موارد روشنفکر ترین چپ ها و لائیک ها مان هم نگاهشان در این زمینه باز نیست. به اندازۀ یک روحانی اصلاح طلب مثل مهدی کروبی هم جسارت روبرو شدن با این پدیده را نداریم. مهدی کروبی یک روحانی قدرتمند و ناراضی، اولین سیاستمداری بود که در ایران تجاوز را به عنوان نوعی شکنجه مطرح کرد و از کسانی که به ایشان در کهریزک و زندان های دیگر تجاوز شده بود بطور علنی و پیگیر دفاع کرد.

یادم می آید وقتی ده دوازده سال پیش مصاحبه ای با یک زن فعال چپ که نام مستعار “آواره” بر خود گذاشته بود را از رادیو مولتی کولتی پخش کردم چه حملاتی از هزاران گوشه به من شد.

پاسدار ها و باز جو ها به “آرواه” که بار دار بوده اوائل انقلاب در زندان دیزل آباد کرمان بطور دسته جمعی تجاوز کرده بودند. بعد از پخش مصاحبه در رادیو و انتشارش در کیهان لندن دو روز پیاپی شیشه های آپارتمان مرا در برلین با سنگهای درشتی که مال سنگفرش کردن خیابان است شکستند. این البته به یقین کار جمهوری اسلامی بود. چند جانبدار رادیکال رژیم پادشاهی که ظاهرا گفته های این زن چپ را باور کردنی نمی دانستند مرا در نوشته هاشان متهم به دروغ پراکنی کردند. چند نفری که خودشان را دوست من می دانستند و صلاح مرا می خواستند شهامت مرا ستودند، اما در گوشی و دوستانه گفتند، جامعۀ ما هنوز به اینجا ها که تو خیال می کنی نرسیده. حتی اگر این مطلب واقعیت داشته باشد، مطرح کردن آن به این شکل و بی پرده صلاح نیست. مردانی همگرایش و هم سازمان “آواره” تک و توک مرا در نشست ها کناری کشیدند و گفتند؛ “ما این زن را می شناسیم. مشگل روانی داره، داره دروغ میگه. اینها را از خودش در آورده . مردی را هم که با او زندگی می کرده متهم کرده که می خواسته به دخترش تجاوز کند.”

طبیعی است که نمی توانم سوگند یاد کنم که تمام آنچه آواره باز گو کرده واقعیت دارد. شاهدان زندۀ واقعه تجاوز گرانند که شریک جرم هستند و بیشک به کار خود اعتراف نمی کنند . تنها موجود زنده و غیر متجاوز که باقی می ماند طفلی است که در آن زمان هنوز چشم به جهان باز نکرده بوده .

از شاهدان زنده گذشته، همه چیز گواه آن است که “آواره” چیزی جز واقعیت را بر زبان نیاورده است . اگر بازیگر است، باید جایزۀ اسکار به او داد. لرزش صدایش و سکوت های گاه و بیگاه و اشک هایی که به هنگام سخن گفتن می ریزد و نگاهش که در طول مصاحبه به گذشته های دور سفر می کند، ذکر جزئیات و سالها و نام ها، همه گواه است که این واقعه همانگونه که “آواره” مدعی است روی داده. در ضمن “آواره” به سراغ من نیامده بود تا داستانش را بگوید و “دروغ هایش” را تحویل بدهد. این من بودم که در حاشیه کنفرانس بنیاد پژوهش های زنان او را “یافتم”. در سالن غذاخوری، بحث تجاوز و دست درازی جنسی میان هفت یا هشت زن سر میزی که کنار ما بود در گرفت . گاهی بحث داغ می شد و صدا ها بالا می گرفت. ما هم صندلی هامان را چرخاندیم و به حرف ها شان گوش دادیم. ادامۀ بحثی بود که زنی بطور سر بسته در برنامۀ رسمی بیان کرده بود. “آواره” که سر آن میز نشسته بود دو سه جمله گفت و ادعایی کرد که پیچیده بود و فقط اینقدر فهمیدم که خودش زندان بوده است و نسبت به همۀ مردان بسیار بد بین. زنی با حرف هایش مخالفت کرد . آنوقت ناگهان بهم ریخت و بی آنکه دیگر سخنی بگوید سالن غذا خوری را ترک کرد. من بودم که با “شم” روزنامه نگاری حالش را دریافتم، غذایم را نیمه کاره گذاشتم و دنبالش رفتم و سر صحبت را با او باز کردم و علت را جویا شدم و مستقیما پرسیدم آیا در زندان به او تجاوز شده است . زن ناشناس، بلند بالا بود و نوعی زیبایی وحشی داشت. چشم هایش ، راه رفتن و سخن گفتنش، غرور و سرکشی و غم زدگی را یکجا آشکار می کرد . فکر می کنم، به من که در آنسال سخنران کنفرانس بودم اعتماد کرد. بهر حال پس از لحظه ای سکوت و درنگ پیشنهاد مصاحبه را پذیرفت؛ البته با شرط و شروطی که حتما به جای خلوتی برویم و کسی نبیند و کسی نفهمد و نامش را نپرسم . با نام مستعار “آواره” صدایش را ضبط کردم. اگر در رادیو برلین کار نمی کردم و ضبط کوچک حرفه ای را مثل همیشه در کیفم همراه نداشتم، شاید این حرف ها برای همیشه در دل “آواره” سرگشته پنهان می ماند. “آواره” شماره تماس مرا گرفت و پس از آن دیدار دو سه باری، هر بار پس از چند ماه بیخبری با من تماس گرفت. مصاحبه را خوانده بود و راضی بود. باری هم از سخنان یکی از خانم های افراطی جانبدار پادشاهی رنجیده بود که حرف هایش در گوشه ای از همان کیهان لندن چاپ شده بود. این خانم حرفهای “آواره” را سراسر کذب و نادرست خوانده بود . باری پشت تلفن گفتم سوالاتی دارم و حتما می خواهم یکبار دیگر ببینمش. هر جا که باشد، یا دست کم شماره ای از او داشته باشم. گفت وضعیت مناسبی ندارد و خودش باز با من تماس می گیرد. کمی از مرد ها گلایه کرد و از مشگلاتش سر بسته گفت و گلایه کرد. من اینطور فهمیدم که در خانۀ امن زنان است، آنهم نه در شهر خودشان . اینطور فهمیدم که اینبار هم از دست مردی شهرش را ترک کرده . مشگلاتی دارد و جایش معلوم نیست و باید به دخترش برسد.

خود شیفتگی

حالا کمی از خودم می گویم. اول مقدمه ای:

فامیلی داشتم که هر وقت یکی می گفت “امروز معده ام خیلی درد میکنه” فوری روی دست او بلند می شد و با یک “اینکه چیزی نیست ..” درد دلش را آغاز می کرد. معده و رودۀ خودش را جلوی طرف ریز ریز می کرد و زمین می ریخت و آنقدر چانه می زد و از درد معده و روده می گفت که همه مات می ماندند و بیمار واقعی خاموش می شد. اصرار داشت هر طور که شده در مسابقه برنده شود و جایزه ای که به خودش می داد این بود که تمام توجه و همدردی که متوجه شخص بیمار و مشگل دار بود را از او بقاپد و مدال افتخار درد کشیدن را به سینۀ خودش بزند. حالا یاد این فامیل خود شیفته افتادم که اگر نبود، شاید زود تر از این ها کمی واضح تر حرف هایم را جایی می نوشتم.

البته پیش از این بار ها برای دلداری دادن به زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند و بیتابی می کردند به آنچه بر من گذشته بود اشاره کرده ام تا نمونه ای ارائه بدهم که می شود با ماجرای تجاوز به نحو دیگری کنار آمد . هرگز آنچه را که بر من گذشته بود پنهان نکردم و اگر از من سوالی می شد یا بحثی پیش می آمد در محافل عمومی آلمانی در این باره صحبت می کردم.

یکبار هم در نشست کمیسیون زنان پارلمان ایالتی برلین در زمینه تجاوز به بحث و گزارش دهی پرداختم

قصدم از بازگو کردن ماجرا طرح مشگلات زنان بود هنگام فرار و تاکید بر اینکه زنانی را که از کشورهایی مثل افغانستان و پاکستان و هندوستان و ترکیه و سریلانکا گریخته اند، در صورتی که در جنگ و اختلافات قومی و قبیله ای چنین با ایشان رفتار شده باشد، به کشورشان پس نفرستید ، چه پیشینۀ کار سیاسی داشته باشند و چه نداشته باشند . چون اگر ایشان از دست حکومت ها جان سالم بدر ببرند از دست شوهران و برادران و پدران شان در امان نمی مانند.

سالهای “سکوت”

بعد از آن “واقعه” ، وقتی به استامبول رسیدم، پیش از خبر دادن به خانواده، که رسیدم و حالم خوبست، به پناهندگان ایرانی که در وان می شناختم و در “هتل” با هم بودیم زنگ زدم و تمام ماجرا را براشان تعریف کردم تا عامل این دست درازی را که در راه صورت گرفت بشناسند و هشدار دادم تا مبادا بار دیگر به او اعتماد کنند و بخت برگشتۀ دیگری را بدست او بسپارند. در کتابی هم که به زبان آلمانی نوشتم و بعد به فارسی ترجمه شد، سر بسته، اما طوریکه خواننده منظورم را بفهمد به این ماجرا اشاره کردم. علاقه ای نداشتم واقعه را بیشتر بشکافم و به همگان جزئیات را توضیح بدهم. چون ماجرا در زندگی من جای ویژه ای نداشت و سایۀ غریبی بر زندگیم نیانداخته بود، همیشه سرگرم کار های دیگری بودم. یاری رساندن به پناهندگان تازه وارد، زبان آلمانی را به تازه واردین درس دادن، راه اندازی کانون پناهندگان در برلین و انواع پشتیبانی از پناه جویان و شنیدن حرف هاشان و درد دل هاشان که باعث می شد مشگلات ریز و درشت خودم را پاک از یاد ببرم. خار های ریزی که از چسبیدن به خار بوته های کوهستان در راه فرار به کف دست هایم فرو رفته بود و تا چند هفته درد ناک بود و سوزش داشت، ماه ها بود که التیام یافته بود و خاطره هایم کمرنگ شده بودند. یکسال پس از رسیدنم به آلمان در صلیب سرخ کاری گرفتم برای مشاوره و یاری رساندن به پناهندگان و روزی پانزده شانزده ساعت در روز را مشغول کار شغلی یا کار داوطلبانه در زمینۀ پناهندگان بودم. وقت برای پرداختن به این خورده ریز ها نداشتم. شاید هم نا خود آگاه با کار زیاد و یاری رسانی به بقیه داشتم “کار درمانی” می کردم و خودم خبر نداشتم.

مسالۀ دیگری هم بود . نه اینکه حرف زدن را در این زمینه بد بدانم. فکر می کردم توضیحات بیشتر یک کمی “ننه من غریبم” و “مهر طلبی” است و نیازی به گفتن و مهر همگان نداشتم. خیال می کردم خیلی قوی و سخت جان هستم و دارم به اندازۀ چهار تا آدم زنده کار می کنم و به دیگران کمک می کنم. خودم نیاز به کمک کسی ندارم! شاید هم نگران این بودم که کسی برایم دلسوزی کند و مرا قربانی “تجاوز” جنسی فرض کند، چیزی که واقعیت ندارد. دوست داشتم انتخاب حرف زدن و یا نزدن در مورد مسائلی که خیلی شخصی است با خودم باشد و دوست نداشتم کسی از من توضیحات بیشتری بخواهد.

در مورد ایرانی ها فکر می کردم همین که زنان و مردان ما بدانند تجاوز یکی از معضلات فرار است کافی است و این را سر بسته بیان کرده بودم. البته این “معضل” ویژه گی هایی دارد و دردناک است. حتی برای منی که تقصیر را متوجه خودم نمی دانم و با اجازۀ شما خیلی هم خودم را دوست دارم و برای خودم احترام قائلم ، باز پذیرش آن راحت نیست.

راستش در حالت عادی سر سوزنی به این فکر نمی کنم که حالا که مردی به من دست درازی کرده – گرچه به مفهوم کلاسیک موفق به تجاوز نشده؛ فرقی هم نمی کند موفق شده باشد یا نشده باشد- من آلوده ام و باید تقاص پس بدهم و از خودم ناراضی و متنفر باشم و و ناله و نفرین کنم و باید همیشه و همواره به این ماجرا فکر کنم .

سنگسار با واژه !

وقتی نوشتۀ بهارۀ مقامی را خواندم بنظر م رسید که واژه هایش قلوه سنگ هایی هستند که دارد بر سر و کلۀ خودش می بارد، چنین شد که فکر کردم این چند سطر را بنویسم. نمونه ای بدهم که می شود به تجاور کردن طور دیگری نگاه کرد. همانگونه نگاه کرد که به شلاق خوردن و قپانی آویزان کردن نگاه می کنیم. درد تجاوز بیشک از جنس دیگری است. اما اینکه این درد التیام پیدا کند یا نکند به خودمان بستگی دارد. به نگاهمان، به روحیه مان به باور هامان به انگیزه های تلاش اجتماعی مان.

برخی زود می شکنند. خوب… بر ایشان خرده نمی گیرم. خرده گرفتن بیشرمی است. مثل این است که کسی که همه چیز دارد بخواهد بر “نداری” که با جوراب پاره راه میرود خرده بگیرد که ” بیچاره…چراجورابت سوراخ است!”

اما جز خرده گیری کار دیگری هم می شود برای رویارویی با این پدیدۀ سیاه کرد. می شود نمونۀ دیگری ارائه داد. می شود راهی نشان داد . گفت با همین جوراب پاره می شود سر بلند راه رفت. عیبی دارد؟ انگشت پایم هوا می خورد. مهم خودم هستم ،احساسم است و آنچه برای من درست است و مشگلی نیست نباید برای دیگران مساله ای باشد. یا گفت اگر دوست نداری با جوراب پاره راه بروی و خودت از این موضوع ناراحت هستی، خوب… نخ و سوزنی بردار و جورابت را بدوز. اگر دوست نداری با جوراب رفو شده راه بروی نرو. اینکه غصه ندارد ! کاری با در آمد کافی برای خودت پیدا کن و یک جفت جوراب نو برای خودت بخر .

منهم می خواهم با این نوشته راه دیگری را نشان بدهم .

می خواهم بگویم سالها پس از این ماجرا حالم خوبست. خیلی خوبست و تقریبا هیچ مشگلی ندارم.

بدنم را دوست دارم و از مردی که به من دست درازی کرده متنفرم. او را محکوم می کنم و پلید می خوانم . اما فکر نمی کنم “آبرویم رفته” او را و نظامی را که مرا وادار کرده برای حفظ جانم از ایران بگریزم بی حیثیت و “بی آبرو” می دانم . اگر می دیدم جلو رویم سر کسی را می برند و نسل کشی و مردم ستیزی می کنند و سکوت می کردم، خودم را “بی آبرو” می دانستم. نه حالا که حرفم را زدم، تلاشم را کردم و چوبش را خورم.

در زندان یا خارج زندان، وقتی که دست زنی یا مردی بسته است، یا فریاد رسی نیست، شکنجه گر و تجاوزگر که مرتکب پلید ترین پلشتی روزگار می شود “بی آبرو” است.

“قربانی تجاوز” ؟!

خیلی ها زنانی را که مورد تجاوز قرار می گیرند “قربانی” این شکل از شکنجه می نامند. در مواردی به مردان هم در زندان تجاوز شده که آن دسته هم از نظر همگان قربانی هستند.

هرچه فکر می کنم دلیل این اشتباه فکری را نمی فهمم. درست مثل معنی واژۀ “مرد” و “نامرد” را که عوام می گویند و روشنفکران ما تکرار می کنند. وقتی از مردی شاکی هستیم و او را حقه باز و پلید و بی جربزه می دانیم “نامرد” خطابش می کنیم. انگار که “مرد” بودن مترادف است با انسان خوب و درستکار بودن و عین شجاعت است و انسانیت و دلیری . انگار زنان که طبیعی است مرد نیستند، هیچکدام از این خصلت ها را ندارند. در حالیکه نه زنان بی جرئت و جسارتند و نه مردان همۀ پاک و منزه. حرفی است که در گذشتۀ دور و در اوج مرد سالاری باب شده ، آن زمانی که زنان اصلا آدم به حساب نمی آمدند، که کسی بخواهد در بارۀ خوب و بدشان داوری کند .

“مردانگی” و دشنام “نامرد” یاد آور عهد جاهلیت است. باعث شرمندگی است که امروز بسیاری از فرهیختگان و حتی زنان مدعی برابری خواهی هم از آن استفاده می کنند. ممکن است بگوئیم خوب “مصطلح است” و “چه عیبی دارد، همه که منظور ما را از این واژه می فهمند” تاکید می کنم که هم درایران و هم در همه جای دنیا معمولا واژگانی که یاد آور دوران جاهلیت و خشونت است، از ذهن جامعه پاک می شود. کدام ایرانی شیعه را می شناسید که نامش “یزید” باشد؟

آلمانی ها الان ۶۰ سال است که نه سبیل هیتلری می گذارند و نام بچه هاشان را “آدلف” می گذارند که نام کوچک هیتلر بود.

هر دو در آلمان باعث شرمندگی است. سبیل به شکل خاصی که بد نیست و نام هم که گناهی نکرده و هزاران آدلف خوشنام پیش از دوران نازی در آلمان زندگی می کرده اند که خطایی نکرده اند. با اینهمه همگان از این نام و از این شکل سبیل اجتناب می کنند. این یک جور حساسیت نشان دادن است به “نشانه های به خودی خود بیگناه” خشونت. مرد و نامرد هم از همین قماش است. یاد آور دورانی است که زن را آدم حساب نمی کردند و مرد بودن به خودی خود ارزش بود.

در مورد واژۀ “قربانی” می شود اینگونه دید که کسی فرد شکنجه شده را قربانی نامیده و بقیه به مغزشان فشار نیاورده اند و این واژه را تکرار کرده اند. در حالی که هم زندانیان سیاسی و هم کسانی که ناچار شدند ترک وطن کنند آگاهانه راه خود را بر گزیده اند و برای آزادی و رفع تبعیض و نجات بشریت از دست حکومت خون و خشونت تلاش کرده اند. حکومت هم برای ادامۀ حیات خود تلاش می کند تا به پلید ترین شکلی ایشان را در هم بشکند. این زنان و مردان هیچکدام قربانی نیستند. قربانی “حیوانکی” و “زبان بسته” است گوسفند قربانی است که عقلش نمی رسد و زیر دست و پای سلاخ مذبوحانه خود را به در و دیوار می کوبد و عاقبت هم خونش ریخته می شود. ما نه حیوانیم نه نفهمیم و نه نا آگاهانه و به دلیل “پروار شدن” زیر آماج خشونت قرار گرفته ایم. ما آگاهیم، زنده ایم، نفس می کشیم، فکر می کنیم و به تلاشمان برای آزادی و برابری ادامه می دهیم. نمی خواهیم عید قربان برایمان بگیرند و تکه هایی از گوشت تن آزده مان را در کوچه های تبعید میان دلسوخته گان و رانده شدگان از میهن تقسیم کنند. می توانیم پاره های تن مان را جمع و جور کنیم و با آب دهان هم که شده به هم بچسبانیم، سر پا بایستیم و مثل گذشته… بهتر است بگویم با نیرویی بیشتر… بدون کینه اما چالاک و چهار نعل بسوی زندگی بی حصر و خشونت بتازیم . شک ندارم که خیلی زود می رسیم. فرقی نمی کند گام به گام به مقصد نزدیکتر شویم و یا مثل برق و باد برسیم . آنچه مسلم است، زود تر از آنکه به ذهن سران نظام ظلم برسد، کاخ هاشان را از درون و بیرون ویران می کنیم.
————————————-

منبع:  سیب سرخ
http://www.iranologie.org

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.