به سایت لج ور خوش آمدید

LAJVAR

 

کارگران    کودکان     زنان    هنر و ادبیات     لطیفه    تصاویر     کامپیوتر     سایت های دیگر

اخبار روز از پیک ایران     اخبار سایت بی طرف     اخبار رادیو فردا   خارجی    آرشیو     صفحه نخست

 ______________________________________________________________

 

دومین قسمت از ماجرای دستگیری فرناز سیفی

 

سایت امشاسپندان / فرناز سیفی

http://farnaaz.info

 

شنبه، هفتم بهمن ماه (2) و یک شنبه...

اول اینکه بیستمین شماره « زنستان» با موضوع « ایدز و زنان» از تنور درآمده است. شرح مطالب این شماره را اینجا بخوانید: ایدز و زنان...شماره بعدی «ویژه نامه مهرانگیز کار» خواهد بود و تا اول اسفند ماه می توانید مطالب خود را برای ما ارسال کنید.

دوم اینکه منصوره و مریم و ناهید نیز روایت خود را نوشته اند- منصوره روایت بازداشت و زندان و مریم و ناهید روایت بازجویی در فرودگاه:

"ماللهند"(1) يا سفر به "آنجا که عرب ني انداخت" !! / منصوره شجاعي

بر اساس چه قانوني از سفر منع شدم؟ / مريم حسين خواه

حقي که از ما سلب شد / ناهيد كشاورز

امیدواریم مکتوب کردن این تجربه ها هم کمکی به دیگرانی باشد که شاید روزی این تجربه سراغ آنها هم بیاید و هم به دیگرانی یادآوری کند که همه وقایع ثبت می شوند و پشت درهای بسته محبوس نخواهند ماند.

****************

 

قسمت اول مطلب را اینجا مطالعه کنید


ادامه وقایع:

شام یک ظرف عدسی و یک نان لواش را دختر جوانی که دو سه سال از من بزرگتر است می آورد. عدسی دوست ندارم،ریخت این عدسی هم که هیچ چنگی به دل نمی زند، یک قاشق می خورم و رو ترش می کنم...ظرف غذا را کناری می گذارم، روی پتوی زبر دراز می کشم و به سقف خیره می شوم.

به بیرون فکر می کنم...فردا تولد پدرم است...پنجاه و پنج ساله می شود... عزیزترین من است...فردا پنجاه و پنج ساله می شود...من اینجا هستم...

همان دختر جوان در را باز می کند و برایم یک قالب صابون کوچک و یک شامپو ایوان کوچک می آورد، می پرسد با خود حوله دارم یا نه و می گویم در وسایلم که تحویل گرفتید حوله با خود دارم. می رود و حوله خودم را می آورد...حوله تمیز، بوی تمیزی خانه و مادرم را می دهم. مادر فوق العاده تمیز من که حتم دارد یک ذره خاک و کثیفی آدم را از پا می اندازد...ردیف مورچه ها که از ظرف عدسی بالا و پایین می روند را نگاه می کنم...

دختر جوان فقط دو سه سال از من بزرگتر است...فکر می کنم چه شغلی دارد! می گویم می خواهم دستشویی بروم و من را دستشویی می برد. در راهرو بلند حرف می زنم؛ می خواهم منصوره و طلعت صدایم را بشنوند. وقتی مرا به سلولم بر می گرداند، صدای منصوره را می شنوم که او را دستشویی برده است. صدایش قوت قلب من است. لبخند می زنم...

***

نیمه شب باز صدای آن زنگ کذایی است، صدای دمپایی این بار درست جلو در سلول من متوقف می شود و دختر جوان می گوید لباس هایم را بپوشم، دو سه دقیقه دیگر می آید دنبالم.سعی می کنم ذهنم را متمرکز کنم، به خودم یادآوری می کنم که لااقل برای یک هفته باید آماده باشم.اما بازجویی این وقت شب نشانه خوبی نیست...ترسی در دلم لانه کرده است.

دختر جوان چشم بند را به طرفم می گیرد. من چادر سر کردن بلد نیستم، بدتر از آن اینکه چطور بین چادر و چشم بند هماهنگی ایجاد کنم. دختر به من یاد می دهد تا وقتی اینجا هستم اول چادر را سر کنم و تا نزدیک ابرو پایین بیاورم، بعد روی آن چشم بند را بگذارم تا نه موهایم هی بیرون بریزد و مجبور به درست کردن روسری شوم و نه چشم بند هی عقب و جلو شود. دستم را می گیرد و از راهرو بیرون می برد، جلو در اتاقی می ایستد و می گوید داخل شوم.

داخل اتاق قفسه ها پر از انواع و اقسام داروها هست و یک تخت معاینه، مردی که روپوش سفید بر تن دارد و مرد دیگری که به نظر دستیار اوست. من را برای معاینه پزشکی آورده اند. مردی که روپوش سفید بر تن دارد می گوید آستین مانتو و بلوزم را بالا بزنم، فشار خونم را می گیرد...می گویم می ترسید ما هم زهرا کاظمی بشویم؟ می گوید این روال قانونی کار است خانم....در دل فکر می کنم یک بار هم که روال قانونی دارد طی می شود، من دارم مخالفت می کنم!!

دیگری فرمی را جلو رویم می گذارد...باز نام و نام خانوادگی و سن و شماره شناسنامه و فرم بینی و مو و دهان و استخوان بندی....فرم دیگری هم می دهد. سابقه همه جراحی ها و بیماری هایی که داشته و دارم... سابقه بیماری های خانوادگی...جراحی های آنها... نام هر دارویی را که مصرف می کنم و غیره. می گوید فشار خونت بالا رفته، استرس گرفتی. فکر کردی بازجویی است؟ سرم را به نشانه بله تکان می دهم...نبضم را می گیرد، به دستیارش می گوید چه نبض ضعیفی دارد.نفس عمیق... گوشی را روی ستون فقراتم می گذارد...نفس عمیق بکش...دوباره...یکی دیگه. می پرسد روزنامه سرمایه می نویسی. نه؟ ...می گویم بله!...می پرسد سرمایه مال چه کسی است؟ می گویم آقای عبده تبریزی، دبیر سابق بورس تهران. می گوید آهان! یادم آمد چه کسی است. از شما چند نوشته خوانده ام. یک گزارش درباره زنان مهندس را خوب یادمه. یاد یک شوخی دوست نازنینی می افتم که اینجور موقع ها همیشه می گوید: پس چرا تحت تاثیر قرار نگرفتی؟!

در فرم می نویسم که چشمم ضعیف است و از لنز طبی استفاده می کنم و می نویسم که گاه سردرد میگرنی دارم. می خندد و به دستیارش می گوید: چشم همه این اهالی نوشتن ضعیف است! ...می گوید هروقت سردرد داشتی به خانم ها بگو بیارنت قرص بهت بدهم. بعد نیم ساعت معاینه تمام می شود، فرم ها را امضا کرده و انگشت می زنم... من را به سلول بر می گردانند.

***

نیم ساعت بعد باز زنگ کذایی و باز صدای پای دمپایی ها درست جلو در سلول من قطع می شود... دختر جوان می گوید باید بری کارشناسی( کارشناسی همان بازجویی است).با خود می گویم بازجویی این وقت شب تنها دو منظور می تواند داشته باشد: اذیت کردن، یا اینکه بیرون سروصدا شده است و می خواهند زود شر ما را از سرشان کم کنند!...حدس دوم من درست بود.

باز چادر بر سر و چشم بند بر چشم...دختر جوان جلو می رود و من دنبالش...این بار جلو در اتاقی دیگر می ایستد و به من می گوید که داخل شوم.

راستش همان بدو ورد به اتاق چیزی به من آرامش داد؛ اینکه بازجو که پشت میز نشسته بود دمپایی به پا نداشت...این دمپایی ها حس بسیار بدی به من می دهد. کفش های واکس زده و براق مشکی به پا داشت و با خط اتو شلوارش می شد هندوانه قاچ کرد. پسر جوانی هم که کارآموز وی بود خوشبختانه دمپایی به پا نداشت. این ظاهر مرتب و آراسته در بدو ورود آرامش دهنده بود.

- سلام
- سلام خانم سیفی
- من هنوز تفهیم اتهام نشده ام. در حکم جلب هیچ اتهامی ننوشته اید. من باید بدانم به چه اتهامی من را اینجا اورده اید.
- خودتان چه فکری می کنید؟
- این سوال من از شما هست.
- در رابطه با سفرتان است.
- خوب؟
- شما عضو مرکز فرهنگی زنان هستید؟
- بله!
- از فعالین کمپین یک میلیون امضا چطور؟
- بله!

- خانم سیفی! در این سالها آنچه نوشته اید را من خوانده ام. به بخش وبلاگ شما کاری ندارم، آنجا حوزه شخصی شما است که من می توانم با بخش از آن موافق باشم و با بخشی دیگر مخالف.

و بعد سوال ها را کتبی روی فرم های رسمی بازجویی با آرم وزارت اطلاعات با آن شعار « النجاه فی الصدق» می نوشت و به من می داد تا پاسخ سوالات را بنویسم. شرح کامل سفرهای خارجی که رفته ام، به دعوت چه کسانی و به قصد چه کاری، چه آموخته ام، میزبان چه کسانی بوده اند و...

محور بیشتر سوال ها سفر دوبی که به دعوت شهرزاد نیوز در فروردین ماه رفته بودم و این سفر دهلی نو بود. می گوید دولت هلند بعد امریکا دومین کشوری بود که به خود این جسارت را داده است که به اسم ترویج دموکراسی در ایران بودجه تصویب کند؛ می گوید حتا انگلستان هم به خود جرات انجام چنین کاری را نداده است.می گوید در قالب کلاس روزنامه نگاری قصد دارند از شما سواستفاده کنند؛ از شما کسب اطلاعات کنند. من چه اطلاعاتی دارم اخر که به کار آنها بیاید؟ مگر شاغل در انرژی اتمی هستم یا وزارت خانه دولتی؟

می گوید قبول کنید اطلاعات ما از شما بیشتر است و مدارکی داریم که نشان می دهد اینها برانداز و ضد انقلاب هستند؛ می گویم قبول دارم و باید هم اطلاعات شما بیشتر از من باشد. این شغل شما است و اصلا هم وظیفه من نیست چنین اطلاعاتی کسب کنم ...من می روم این دوره ها تا دانش خود را ارتقا دهم و بس. هیچ وقت هم چیزی جز آموزش روزنامه نگاری در این دوره ها ندیدم. هیچ هدف پلیدانه ای هم ندیدم.

می نویسد به نظر شما چرا این دوره ها را در ایران برگزار نمی کنند؟ می نویسم بسکه در این سالها فضای بی اعتمادی بین نهادهای مدنی حاکمیت ایجاد کردید. به ان جی اوها سالن نمی دهید، اجازه برگزاری سمینار و وورک شاپ نمی دهید، با سوظن آنها را نظاره می کنید و دنبال اتهام بستن به آنها هستید. می نویسم نهادهای مدنی بازوی کمکی دولت ها هستند، دشمن نیستند و سعی دارند زندگی اجتماعی را ارتقا دهند. می نویسم من نمی دانم آیا شهرزاد نیوز درخواست برگزاری این دوره در ایران را کرده است یا خیر، اما می دانم در اثر این همه جواب نه که به نهادهای مدنی داده اید و این همه محدودیت بسیاری ترجیح می دهند اصلا دیگر امتحان هم نکنند.

می گوید اینطورها هم نیست...می گویم بارها به خود ما سالن ندادید یا مجوز برنامه هایمان را لغو کردید. می گوید همین حالا برای کمپین یک میلیون امضا هر هفته کارگاه دارید. می گویم در خانه های مسکونی خودمان کارگاه داریم. کی برای کمپین به ما سالن دارید؟ باز می گوید این طورها هم نیست. اما نمی گوید پس کدام طورها است!

سوال هایی ازسابقه همه فعالیت هایم در جنبش زنان، از مرکز فرهنگی زنان، از میزان درآمد ماهیانه من، از تجمع بیست و دو خرداد ماه، باز سفرهای خارجی و دوره های آموزشی که دیده ام، همسفران، باز سفر. تعجب آنها از اینکه « مرکز فرهنگی زنان» پولی از هیچ نهاد و سازمان داخلی و خارجی نمی گیرد، که مستقل است و رها از جریان های مالی و همت تک تک اعضایش و افراد علاقه مند حوزه زنان سرپا و زنده و محکم نگاه داشته است خانه کوچک ما را.

شگفتی از اینکه این درآمدهای شما کفاف زندگی را می دهد؟ بخش اعظم زندگی و وقت خود را صرف دغدغه های خود کرده ایم و بخش اعظم درآمد خود را نیز. زبان مشترکی هست که توضیح دهم این آرمان ها را؟ نمی دانم...

دو سه بار یادداشت هایی را کارآموز جوانش از بیرون می آورد و تحویل می داد.... من نتوانستم سرک بکشم و ببینم یادداشت ها چیست...منصوره اما موفق شده بود و نوشته است که در یادداشت ها گفته شده بود از کمپین یک میلیون امضا سوال کتبی نشود! و برخورد مودبانه باشد! و سوال کتبی هم نشد...و برخورد هم مودبانه بود.

و قیم مابی...و نصیحت که ما نگران شما هستیم که از شما سو استفاده نشود! و از سر دلسوزی است که اینجاییم!!....نمی فهمم آن دستگیری در فرودگاه، آن تفتیش همه گوشه و کنار اتاقم، سلول انفرادی و چشم بند و بازجویی در نیمه شب چه سنخیتی دارد با دلسوزی پدرانه و برادرانه! واژه ها رنگ باخته اند یا گستره معنایی شان این اندازه متناقض شده است؟!

چند ساعت گذشته است؟ فکر کنم چهار صبح شده است. می گوید ما بررسی می کنیم و انشالله فردا صبح مساله بازداشت حل شده است و اگر تناقضی میان گفته های شما نباشد موضوع به زودی حل می شود. حالا باید زیر تک تک جواب هایم را امضا کنم و تاریخ بزنم...می پرسم هشت بهمن شده است دیگر؟...مکث می کند و می گوید بنویسید هفت بهمن...اما هشت بهمن شده است دیگر.

حدود ساعت چهار صبح من را به سلولم بر می گردانند.
***

سروکله چهار پتوی دیگر در سلول من پیدا شده است...از زندانبان می پرسم چرا این همه پتو؟ می گوید نگران شما هستند...اخر شما خیلی جوانید ... افزایش دو پتو به شش پتو خاصیت نگرانی زدایی دارد پس! بعدتر منصوره گفت در بازجویی او هم گفته بودند که نگران من هستند...که من خیلی جوانم و نباید آنجا باشم... نمی دانم از خودشان هم پرسیدند پس چرا من را به آنجا برده بودند؟! و مگر منصوره یا طلعت که سن بیشتری دارند حقشان بود که آنجا باشند؟ خاصیت این عنصر سن را این وسط نمی فهمم!

دو پتو را بر می دارم و می گویم لطفا این ها را به خانم تقی نیا بدهید. پادرد دارند و می دانم در این سرمای سلول ها اذیت می شوند....می گویدآنها نگران شما، شما و شجاعی نگران خانم تقی نیا، تقی نیا نگران چه کسی هست نمی دانم!

***
یک تخم مرغ آب پز، یک نان لواش و یک لیوان چای برای صبحانه... چای را می نوشم و بس. دو بار صدای منصوره ویک بار صدای طلعت را از راهرو بند می شنوم. حدود ساعت دوازده و نیم ظهرباز زنگ کذایی و باز زن زندانیان دیگری که می گوید آماده شوم تا نزد بازجویم بروم. باز چادر و چشم بند، این بار جلوی اتاقی دیگر می ایستد و من داخل می شوم.

- سلام
- سلام خانم سیفی. شب گذشته راحت خوابیدید؟
- بله.
- امروز با پدرتان تلفنی صحبت کردم.
- حالشان خوب بود؟
- خیلی نگران بودند. بهشون قول دادم که امروز آزاد می شوید، اول مکالمه هم توپشان حسابی پر بود. فکر می کردند برای نوشته هایتان اینجا هستید. هی می گفتند مگر نوشته های دختر من چه چیز خلاق چارچوب دارد که او را گرفته اید؟ گفتم به دلیل این سفر هند است و ربطی به نوشته های ایشان ندارد.
- امروز تولد پدرم است. می خواهم باهاشون تلفنی حرف بزنم.
- امروز آزاد می شوید. ما تا اینجا تناقضی میان گفته های شما ندیدیم، امیدواریم بعد این هم نبینیم. این پرونده تا لااقل دوماه باز است و بررسی ها ادامه دارد. احتمالا باز هم لازم خواهد بود شما را ببینیم، مطالبات شما هیچ غیر منطقی نیست و انشالله تا چند سال دیگر هم درست می شود، فقط مراقب باشید از شما در قالب کلاس و دوره روزنامه نگاری سو استفاده نشود.

باز رسیدیم سر خط انگار!....ما دسته بی شعورها و احمق ها هستیم؟ یا کودکان ده ساله که قدرت تمییز و تشخیص نداریم؟ این توهم توطئه .....این توهم سو استفاده...این چرخه انگار پایانی ندارد.

- امیدوارم بار آخری باشد شما را می بینم خانم سیفی و از این به بعد تنها نوشته های شما را اینجا و انجا بخوانم و بس.

- تکلیف وسایلی که از خانه ها ما بردند چی؟
- همکاران ما تا صبح بیدار بودند و بررسی می کردند، چون اصرار داشتیم امروز آزاد شوید ( بعد از آزادی می فهمم به دلیل سروصدا و انعکاس خبری بالای بازداشت بوده است) بخشی از آنها را امروز پس می دهیم و برای بقیه هفته آینده احتمالا تماس می گیریم .

***
سه کیسه بزرگ... با ماژیک قرمز نام هر یک از ما را روی یکی از کیسه ها نوشته اند...باز با چشم بند و چادر من را به اتاق قاضی می برند. نصف این اتاق موکت است، همان نصفه ای که میز قاضی قرار گرفته است...و قاضی دمپایی هایش را در می آورد و پشت میزش می نشیند و هر وقت از پشت میزبلند می شود تا به سمت جایی که من نشسته ام بیاید دمپایی را به پا می کند.

لحن مودبانه بازجو را اصلا ندارد...در لحنش هم تمسخر است و هم تهدید...اتهام را نوشته است:" اقدام علیه امنیت ملی از طریق ارتباط با بیگانه" خنده دار است...می دانم. می گوید بنویسم با قرار کفالت آزاد شده ام و تا وقتی پرونده در جریان است خروج خود از تهران را اطلاع می دهم....فکر می کنم کی کفیلم شده است؟ لابد زهره ارزنی... کمی بعد می فهمم دایی بزرگم....منصوره می گفت بازجو وقتی منصوره گفته است من کارمند دولت در فامیل ندارم که کفیلم شود، گفته است به خانم ارزنی بگویید برایتان کفیل پیدا کند!

***
کیسه بزرگ در یک دست، کوله پشتی و ساک کوچک در دست دیگر... هارد کامپیوتر را پس نداده اند و تعدادی اوراق و سی دی را .... از طلعت عکس دیگری می گیرند...مرد می گوید خانم این یک عکس را بگذار با حجاب درست ازت بگیریم! نگران نباش، عکستون همه جا رفته رو اینترنت....من و منصوره میزنیم زیر خنده... می گوید خنده داره؟...می گویم ما همیشه تو اینترنت بودیم البته... دم در بند بالاخره چشم بند های کذایی و چادرها را تحویل می دهیم....وانتی منتظر است تا ما را تا دم در در اوین ببرد....

***
اولین نفر من بیرون می آیم و اولین نفر زهره ارزنی را می بینم که گوشی موبایل در یک دست به سویم می دود... و صورت پر بغض مادرو پدرم... و جیغ خوشحالی پروین از پشت گوشی... نفس راحت مریم... بوسه های فخری و ناهید... خنده های خاله و داییم...و اشک های طلعت که سر می خورند روی گونه ها...بعدتر می فهمم برخورد هیچ یک از ماموران تفتیش و بازداشت و بازجو با طلعت از جنس برخوردهایی که با من و منصوره شد نبوده است...

و برخوردهای غیر انسانی که نصیب کار صادقانه و عشق بی پایان ما برای جهانی بهتر است...و یک سوال که در سر چرخ می خورد: کدام اقدام علیه امنیت ملی؟

 

قسمت اول مطلب را اینجا مطالعه کنید