به سایت لج ور خوش آمدید

LAJVAR

 

کارگران    کودکان     زنان    هنر و ادبیات     لطیفه    تصاویر     کامپیوتر     سایت های دیگر

اخبار روز از پیک ایران     خلاصه اخبار رادیو فردا    خارجی     آرشیو      صفحه نخست

 ______________________________________________________________

 

تصور دنيايي بدون خشونت

 

جلوه جواهری


تجربه من: محبوبه .ق، 30 ساله از تهران:
دختر و فرزند اول از يه خانواده ي 5 نفره ام با دوبرادر. مادرم در سن 17 سالگي و پدرم در سن 29 سالگي ازدواج کردن. هر دو در زمان ازدواج تا نهم بيشتر نخونده بودن. مادرم بعد از ازدواج، به تحصيلش ادامه داد و تونست فوق ديپلمش رو بگيره. از وقتي يادم مياد مادرم معلم بود و چرخ زندگي ما با درآمد او مي چرخيد. پدرم به تحصيلات ما خيلي اهميت مي داد. يکي از برادرهام تا ديپلم درس خوند و برادر ديگم تا ليسانس. منم تونستم ليسانس خودم رو بگيرم.

پدرم با ما خيلي خشن بود. البته با مادرم بهتر بود. فقط يه بار ديدم که اون رو بزنه. البته دائما تحقيرش مي کرد. به خصوص از نظر مالي بهش خيلي فشار مي آورد. با اينکه پدرم بيشتر اوقات بي کار بود، حتي يه ليوان آب رو بر نمي داشت. خيلي تن پرور بود. و هميشه بين من و برادرام، از من مي خواست بهش کمک کنم. مادرم اغلب تحت فشار مالي بود. با اينکه بيشتر درآمد خونه رو در مي آورد، نحوه ي خرج پول خونه رو پدرم تعيين مي کرد. ما يه خونواده ي ما يه خونواده ي پدرسالار واقعي بود. و مادر من تحت ستم مضاعفي قرار داشت که خودش کاملا پذيرفته بود و حتي نمي دونست که مورد ستم قرار داره. نم يدونم چطور مي تونست اين همه کار رو با هم انجام بده. هم درس مي خوند هم کار خونه رو خيلي کامل انجام ميداد و هم کار بيرون رو. و آخرش هيچي نصيب خودش نمي شد. مادرم حتي لباس زير شوهرش و مي شست و از منم توقع داشت بعد از ازدواج همين کار و بکنم. پدرم بين من و برادرام خيلي تفاوت مي گذاشت. اونا چه از نظر مالي و چه محدوديت، وضع بهتري داشتن. هرچند آزادي اونا هم تا حدودي کم بود. پدرم اغلب سر هر دعوايي که مي کرد من و تهديد مي کرد که نمي ذاره ديگه به مدرسي برم. در صورتي که اگه نمره هام کم مي شد کلي تحقيرم مي کرد. يک بارم که باهام دعواش شد و حسابي کتکم زد، همه ي کتابام و پاره کرد و گفت حق ندارم مدرسه برم.

قبول شدنم در دانشگاه نقطه عطف زندگي ام بود. از اين نظر که مي تونستم يه مدت دور از سلطه ي پدر باشم. در واقع تو دوره ي دانشجويي ام ازدواج کردم. مشکلاتي که حين تحصيل با پدرم داشتم، به خصوص مشکلات مالي باعث شده بود فکر کنم سربار خانواده ام. مادرم با حقوق معلمي، فوقش مي تونست از پس قسطها بر بياد. اين مشکلات باعث شد با يکي از پسراي دانشگاه که شاگرد اول بود و بسيار کوشا، ازدواج کنم. تا زمان فارغ التحصيلي، به تهران يعني محل زندگي او نيومديم. با اينکه مي دونستم اختلافات فرهنگي زيادي بين ما هست، تصورم از خانوادش اين بود که اگه بريم تهران به ما کاري ندارن. ولي زماني که به تهران اومديم فهميدم که چه اشتباهي کردم. يک خانواده با فرهنگ کاملا متفاوت از فرهنگ خانواده من. مذهبي، سنتي، خشک، پرجمعيت، قبيله اي، که وقت و بي وقت به کار ما کار داشتن. تا زماني که دانشگاه بوديم، رفتار شوهرم متفاوت بود. ولي با کوچ ما به خانواده ي او، رفتارهاش حتي در زمينه هاي اقتصادي برگشت. در دوره ي دانشگاه با اينکه درآمد چنداني نداشت، هميشه دست پر به خونه ميومد و کمبودي نداشتيم. موقع لباس خريدن هرچيزي که لازم داشتيم مي خريد. ولي بعد از اومدن به تهران، با وجود درآمد بالا، خست زيادي نشون مي داد و من را در مضيقه مي گذاشت. فوق العاده مردسالار بود. همه چيز رو بايد با اجازه ي او انجام مي دادم. وقتي دنبال کار مي گشتيم، دائما کلنجار مي رفت که لزومي ندارد به سر کار روم چون درآمدمان کافي است. در اين زمينه خانواده اش خيلي مقصر بودند. به اعتقاد آنها زن نبايد بيرون از خونه کار مي کرد. ولي چون از ابتدا بر روي آن توافق کرده بوديم نتونست جلوي من رو بگيرد. هميشه خشونت داشت. همان ماه اول حسابي کتک کاري داشتيم. ولي يه مدت خوب شد. به محض بچه دار شدن و اومدن به تهران، دوباره خشونتاش شروع شد. همون دو سه ماه اول، حرف از طلاق زد. ترس من به دليل اين بود که برخلاف ميل پدر و مادرم ازدواج کرده بودم و از عواقب اجتماعي طلاق هم مي ترسيدم. حتي اگر مستقل هم بودم، طلاق نمي گرفتم. اون موقع ها مسئله ي طلاق فقط از سمت او مطرح مي شد. اواسط سال ششم ازدواجم، بعد از حدود نه ماه کشمکش، بالاخره براي اولين بار اين مسئله از سوي من مطرح شد. يعني تهديد کرده بودم که اگر خشونت او ادامه پيدا کنه، طلاق مي گيرم. شايد به دليل سرکار رفتن و آشنايي بيشتر با اجتماع، فهمم بالاتر رفته بود. 5 سال بعد از ازدواج و پايان دانشگاه، فقط تو خونه نشسته بودم و ذهنم بسته شده بود. ولي بعد که به سر کار رفتم، تاثير عميقي گرفتم. هم استقلال بيشتري پيدا کردم و هم در فضاي بيرون با افراد ديگري که به من اعتماد به نفس مي دادن و از کارم تعريف مي کردن آشنا شدن و همه ي اينها تونست تحقيرات او رو نزد من قبيح تر کنه. در ضمن با طلاق يکي از پسرخاله هام، قبح اين مسئله در فاميلمون شکسته شده بود. هيچ راهي غير از طلاق براي راحت شدن از خشونت همسرم نمي ديدم. چرا که رفتارهاش به نظر خودش خشونت نبود، بلکه از نظر خودش خيلي هم طبيعي رفتار مي کرد و من فکر کردم توانايي تغيير اون رو ندارم و خودم و بچم داريم زير بار دعواهاي هر روزه له مي شيم. همسرم براي آزار من، پسرم رو مي زد. پسرم در کل از اون خيلي مي ترسيد. خانواده ام کاملا مخالف طلاق نبودن ولي به دليل آبروريزي و بچه مي گفتن تحمل کن. نمي تونستم در آن خانه، سرمايه اي جمع کنم زيرا بايد تا قران آخر پولم رو خرج مي کردم، چرا که از وقتي به سر کار رفتم حتي براي بچه هم پولي نمي داد.

وقتي تصميم به طلاق گرفتم، موانع قانوني، سد اصلي کارم بود. چون شروط ضمن عقد روامضا نکرده بودم کارم با مشکل روبرو شد. يه جورايي به او القا کردم که اونه که داره من و طلاق ميده. بنابراين با لبخند به دادگاه رفتيم يعني نقش بازي کردم. قاضي کاملا مردسالارانه برخورد کرد. که متاسفانه بعدا براي مشکل بچه ام او قاضي من بود. به شوهرم گفت که با وجود توافق بر سر حضانت بچه با من، مي تونه هر لحظه که بخواد، سرپرستي رو پس بگيره، ولي نفقه را به دوش من انداخت که بعدا فهميدم کارش غير قانوني بوده. شانس آوردم شوهرم به دليل نگهداري بچه، مقداري از مهريه رو بهم داد. با اون پول تونستم آپارتمان کوچکي رهن کنم. خيلي سخت يه جا گير اوردم. به زن مطلقه خونه نمي دادن. پسرم به راحتي با مسئله طلاق ما کنار اومد. به دليل بچه ارتباط ما همچنان برقرار بود، البته با تشنج بالا. بچه رو مي برد و پس نمي آورد و تهديد مي کرد که ديگه بچه رو پس نمياره. به من تهمت مي زد که قبل از ازدواج روابط نامشروع داشتم. بهم مي گفت سر کارت ميام و آبروت و مي برم. مي خواستم ازش شکايت کنم ولي مي ترسيدم راه به جايي نبرم . اين اواخر هر بار که به دنبال بچه مي اومد، پسرم گريه مي کرد و التماس مي کرد که زود برم دنبالش. مي گفت بابا بهم مي گه ديگه بر نمي گردونم. دفعه آخر اصلا از بغلم پايين نميومد. بار آخر بچه را برد و تا چند ماه برنگرداند. طي همين چند ماه ازدواج کرد. حتي نمي ذلشت با بچه ام حرف بزنم. و همسرش هم همراهي اش مي کرد و اجازه نمي داد زماني که او سرکار بود من با پسرم حرف بزنم. جالب اينجاست که همسرش روانشناس بود. براي ديدن بچه شکايت کردم. قاضي که از شانس بد من هموني بود که طلاقم و گرفت، بدون گوش دادن به حرفهام، من رو بيرون فرستاد، تا حکمم رو بده. با وجودي که خودش حکم حضانت بچه با من تا 15 سالگي رو داده بود، با کمال ناباوري حکم کرد که تنها 12 ساعت در هفته حق ديدن بچمو دارم. در صورتي که حق نگهداري پسر تا 7 سالگي با مادره و پسر من 5 سال بيشتر نداره و با زهم در صورتي که براي همسر سابقم در حکم اولي که داده بود 24 ساعت تا 48 ساعت گذاشته بود. و وقتي به او اعتراض کردم که چرا منو تنبيه مي کني در صورتي که او بر خلاف قانون من و از ديدن بچه محروم کرده، گفت اگه زياد حرف بزنم همين 12 ساعت رو هم به من نمي ده.
هنوز نتونستم مشکل قانوني حضانت بچم رو حل کنم. وقتي وکيل گرفتم و وکيلم با وکيل همسر سابقم حرف زد. حرفاي خيلي مسخره اي بينشون رد و بدل شده بود. به من مي گفتن که دوست پسر دارم و تهديدم مي کردن که صلاحيت اخلاقي ندارم. از طرفي با سر کارم هم بعد از طلاق مشکلات زيادي داشتم. آزار رواني و جنسي مي ديدم. طوري که سعي مي کردم مسئله ي طلاقم رو عنوان نکنم. اين مسئله به قدري بهم فشار آورد که کارم رو عوض کردم. خوشبختانه در محيط جديد کاريم، مدير عاملمون به زنها خيلي بها مي ده. و کسي اينجا حق کوچکترين برخورد با زنها رو نداره. امسال بعد از گذشت 7 سال از فارغ التحصيليم و يک سال از ازدواجم، فوق ليسانس قبول شدم.

تصور دنيايي بدون خشونت

شايد محبوبه يکي از ميليون ها زني باشد که مورد خشونت خانگي قرار گرفته و زماني که طلاق را به عنوان راهي براي گريز از وضعيت نابهنجار خود برگزيده، با خشونت قانوني و بعد از طلاق نيز با خشونت جنسي در محل کار خود روبرو شده است. بي شک طلاق يک آسيب اجتماعي است و محبوبه با شرايطي که در خانواده خود داشته مي دانشته که دست به چه کاري مي زند. ولي چرا بايد تنها راه خود را طلاق ببيند؟
محبوبه در خانه اي زندگي مي کند که در آن نابرابري بيداد مي کند و اين نابرابري چيز تازه اي نيست که تنها او با آن مواجه باشد. آيا بايد گفت که مقصر اصلي شوهر او بوده؟ آيا قوانين نابرابر مقصرند؟ و يا آموزشهايي که بر اين نابرابري صحه مي گذارند و ما با انواع پنهان و آشکار آن از طريق رسانه ها و نظام آموزشي روبروييم؟ اگر بگوييم قوانين و نحوه جامعه پذيري ما مقصرند، پس جايگاه اراده فردي کجاست؟ آيا ما واقعا مسئول اعمال خود نيستيم؟ و اگر بگوييم تنها فرد مقصر است، پس قوانين و آموزه ها به چه دردي مي خورند؟ در واقع شايد برآيندي از همه اينها مقصر واقعي باشند.
فرهنگ مردسالاري به قدري در ما رسوخ کرده که به هيج وجه نمي توان عاملان آن را تنها مردان دانست. چه بسا زناني که مردسالار تر از مردان دور و بر خود هستند. و زني که پذيراي خشونت است و حتي نمي داند که خشونت مي بيند و حتي نمي داند که حق اين را دارد که خشونت نبيند، درواقع تعليم ديده ي همين فرهنگ است. فرهنگي که نه تنها بر روي روابط مردان و زنان، بلکه بر روي هر رابطه اي تاثير گذار بوده است.
محبوبه راه خروج را طلاق مي بيند. چرا که از ابتدا خشونت را پذيرفته و حالا که مي داند نمي تواند ديگر آن را تحمل کند، نمي تواند همسرش را مجبور کند که يک شبه از تمام منافعي که اين خشونت براي او به ارمغان آورده دست بردارد. و همسر محبوبه در نظامي از اقتدار که خود نيز به گونه اي قرباني آن بوده (چرا که بعد از تحصيلات با وجود شاگرد اول بودن در دانشگاه به شغل پدر روي آورده)، نمي تواند دوست بدارد. او نمي تواند بدون خشونت حرف خود را به کرسي نشاند. او از پدرش خشونت ديده و از مادرش نيز ياد گرفته که تنها راه حرف زدنش خشونت مي تواند باشد.
زماني که آن دو بالاخره مي پذيرند که طلاق بگيرند آنهم توافقي، قاضي به همسر محبوبه يادآور مي شود که چه حقي در قانون دارد. به او مي گويد که هر وقت نظرت برگشت مي تواني کودک را از آن خود کني. در صورتي که به محبوبه نمي گويد که در هر صورت نفقه با پدر است. با وجود اين همه نابرابري به نفع مردان در قانون، بازهم قاضي که مرد است و منافع مردان را عموما دنبال مي کند، اين نابرابري را افزايش مي دهد. زماني که همسر محبوبه بچه را برده واو را از ديدن مادرش محروم مي کند، محبوبه شکايت مي کند و با کمال ناباوري با حکمي روبرو مي شود که کاملا بر خلاف قانون است. حکمي که گوياي تفکر مردانه حاکم بر دادسراهاي ماست. او مي داند که بايد عليه اين حکم شکايت کند، ولي چگونه با شرايطي که در فقر است، مي تواند وکيل بگيرد؟ و هر روز غيبت از محل کار، به معناي نزديک شدن او به اخراج است. او با خود فکر مي کند اگر بچه را در اين شرايط بگيرم، و شغل خود را از دست دهم همينطور هزينه ي هنگفتي براي وکيل بپردازم، چگونه مي توانم از او سرپرستي کنم؟ و زماني که بالاخره از شکايت کردن منصرف مي شود، هميشه هنگام نزديک شدن به ساعت ملاقات با کودکش، با اين تهديد مواجه است که ديگر حق ديدن او را ندارد و هفته ي ديگر نمي تواند او را ببيند. اين خشونت تنها به او آسيب نمي زند. بدترين نوع خشونت به کودکان در اين سن و سال، محروم شدن از ديدن مادر است. به خصوص اگر به آنها گفته شود "مامانت خودش نمي خواد تو رو ببينه".
هنوز راهي که بدون آسيب اجتماعي باشد براي برون رفت از خشونت به دست نيامده. شايد بهترين راه، آموزش از دوران کودکي باشد. آموزشي که اعتماد به نفس دختران را بالا برد و به پسران اعتماد به نفس کاذب ندهد. آموزشي که خشونت را با نابرابر کردن نقش هاي دو جنس، ترويج نکند. آموزشي که از پسران قدرت طلبي و از دختران مدارا نخواهد. ولي چگونه مي شود در جامعه اي که خشونت اينگونه بيداد مي کند، و تنها يک نظام آموزشي با افراد سر و کار ندارد، بلکه انواع رسانه هاي مروج خشونت نيز حضور دارند، و تازه افراد همگي به نظام آموزشي دسترسي ندارند، اين راه را رفت؟

 

منبع: هستيا اندیش