به سایت لج ور خوش آمدید

LAJVAR

 

کارگران    کودکان     زنان    هنر و ادبیات     لطیفه    تصاویر     کامپیوتر     سایت های دیگر

اخبار روز از پیک ایران     خلاصه اخبار رادیو فردا    خارجی     آرشیو      صفحه نخست

 ______________________________________________________________

 

"از اوین که آزاد شدم، شوهرم بشدت مرا کتک ‌میزد"

تجربه یکی از فعالین چپ از خشونت خانگی

 

سهیلا وحدتی در گفتگو با وجیهه رضایی*
خانم وجیهه رضایی یکی از فعالین باسابقه جنبش چپ ایران است که وارد دهه شصت زندگی خود شده است. ایشان اگرچه همواره در مبارزه برای عدالت اجتماعی فعال بوده و در این راه هرگز از پای ننشسته، اما به گفته خودش امروز مساله زنان را حادترین و مهم‌ترین مساله جاری می‌داند چرا که خود این مساله را با پوست و گوشت و روان خود تجربه کرده و سالها قربانی خشونت خانگی بوده است. وجیهه در طول چهارده سال زندگی مشترک در کنار یک همسر روشنفکر چپ‌گرا مورد شدیدترین آزار و خشونت‌های جسمی و روانی قرار گرفته است.
در این گفتگو، وجیهه از زندگی خود به عنوان یک فعال سیاسی که زندان را تجربه کرده، و همچنین به عنوان یک قربانی خشونت خانگی که کتک‌های شدید از دست شوهر تحصیلکرده‌اش را تجربه کرده، سخن می‌گوید، گرچه سخن گفتن هنوز هم آسان نیست... در دهه شصت زندگی، بیست سال پس از طلاق، هنوز هنگامی که از تجربه کتک خوردن از شوهرش صحبت می‌کند، سردش می‌شود، تنش می‌لرزد، و گاه وبیگاه اشکش جاری می‌شود ...

وجیهه جان، آغاز آشنایی و زندگی مشترکتان چگونه بود؟
من در 24 سالگی عاشق یکی از آشنایان خانوادگی‌مان شدم و پس از چند سال آشنایی با هم ازدواج کردیم. ما چون عاشق همدیگر بودیم، به خانواده‌هایمان اطلاع دادیم و علیرغم عدم تمایل خانواده من، با هم به محضر رفتیم و خیلی ساده عقد ازدواج بستیم.

همسر من بااستعداد بود، اما تحصیلات دانشگاهی نداشت. من همه آنچه را که از پدرم به ارث برده بودم، در اختیار او گذاشتم تا او مجبور به کار نشود و به دانشگاه برود. من هم مشغول بکار شدم و او وارد دانشگاه تهران شد و تحصیلات دانشگاهی خود را شروع کرد.

فرهنگ غالب در آن زمان چنین بود که شوهرت هر چه هست، تو هم همان هستی! یعنی هویت شوهر بود که هویت زن را هم تعیین می‌کرد. این پیام در اجتماع به حدی غالب بود که انگیزه مرا برای تحصیلات دانشگاهی خودم از من گرفته بود. دیگر اینکه او به من می‌گفت بگذار من درسم را تمام کنم، بعد تو شروع کن. و دیدیم اگر هردو بخواهیم درس بخوانیم، نمی‌توانیم زندگی‌مان را بگذرانیم. این بود که تصمیم گرفتیم یکی یکی تحصیل را دنبال کنیم. من در شرکتی کار می‌کردم و درآمدی داشتم. مسعود هم سعی کرد که یک کار شبانه بگیرد که کمک خرج باشد و روزها درس بخواند.

اینطوری گذشت تا اینکه ما صاحب یک بچه شدیم و مسعود هم مدتی بعد درس‌اش را تمام کرد. در آن زمان جو ایران خیلی بد بود، فشار دیکتاتوری خیلی زیاد بود، به کسی نمی‌شد اعتماد کرد و کارکردن و حرف زدن خیلی دشوار بود. من چند تا از بچه‌های فدایی را می‌شناختم و با اینکه کار سیاسی برایم خیلی جذابیت داشت، اما بقدری شیوه کار چریکی زیرزمینی و غیرقابل دسترس بود که امکان همکاری با سازمان برای من وجود نداشت و فکرش را هم نمی‌کردم که بتوانم زیرزمینی زندگی کنم. حتی امکان داشتن یک رابط و کار کردن خیلی دشوار بود. وقتی خواهرم به اروپا مهاجرت کرد، فرصتی برای ما پیش آمد که برای ادامه تحصیل به اروپا برویم.

از چه زمانی با گروههای سیاسی آشنا شدید؟
تازه ازدواج کرده بودم که با دوستان شوهرم که از بچه‌های فعال چریکها بودند آشنا شدم و با آنها در ارتباط قرار گرفتم. یکی از این موارد وقتی بود که یکی از این بچه‌ها ما را به سخنرانی آریان‌پور در مدرسه تربیت معلم دماوند دعوت کرد. من و شوهرم با هم به دماوند رفتیم. آن شب جلسه خیلی شلوغ بود و جوانهای خیلی زیادی به سخنرانی آمده بودند. من متن سخنرانی و صحبت ها را به یاد ندارم، اما یادم میاد که شب که برنامه تمام شد، خیلی دیروقت بود و دوست شوهرم پیشنهاد کرد که ما شب آنجا بمانیم. آن شب مرا با مرضیه اسکوئی آشنا کردند که البته من چیز زیادی نمی دانستم. دختری دیدم سیه‌چرده با موهای بافته در دوطرفش، و هیکل و جثه نسبتا متوسط که به من گفت بیا روی تخت من با هم بخوابیم. آن شب تقریبا مرضیه اسکوئی تا صبح با من صحبت می‌کرد. البته حرفهای او را دقیق بخاطر ندارم، اما خیلی صحبت کردیم. در حالیکه ظاهر من با بوی بلوند زیاد چریکی بنظر نمی‌رسید، اما باعث نشد که مرضیه مرا زن بورژوا بحساب بیاورد و تا صبح با هم صحبت کردیم. صبح وقتی که می‌خواستم بیام تهران، به او گفتم امیدوارم تو را تهران ببینم و بیایی خانه ما. اما او را دیگر هرگز ندیدم.

بهرحال سازمان چریکهای فدایی خلق به عنوان یک آلترناتیو مطرح شده بود و خیلی برای من جذابیت داشت. ولی نوع کاری که می‌کردند، نوعی نبود که من با خانواده بتوانم درگیر شوم. بنابراین همیشه آماده بودم که اگر کاری می‌خواستند برایشان انجام دهم بدون آنکه مستقیما بخواهم وارد چنین شکل مبارزه‌ای شوم.

فعالیت سیاسی شما و همسرت چگونه آغاز شد؟
فعالیت ما در خارج از کشور در کنفدراسیون دانشجویان شروع شد. پس از پایان تحصیلات دانشگاهی همسرم، ما به خارج از کشور رفتیم. دخترم تقریبا دو ساله بود. ابتدا من و دخترم به خارج آمدیم. من خانه‌ای اجاره کردم، کاری گرفتم و توانستم با ویزای تحصیلی شوهرم را هم به خارج از کشور بیاورم. در عین حال کلاس زبان می‌رفتم و در آنجا با بچه‌های ایرانی آشنا شدم که گرایشات سیاسی داشتند. من به دلیل آشنایی با بچه‌های سیاسی در ایران به سازمان چریکها خیلی گرایش داشتم و کلا فکر می‌کردم مبارزه در خارج از کشور بدون آنکه در ارتباط با داخل کشور باشد، نمی‌تواند مفید باشد. به همین دلیل با نیروهای هوادار سازمان چریکها کار می‌کردم.

من همانجا در دانشگاه شنیدم که می‌گفتند "دخترها برای اینکه شوهر پیدا کنن، میان توی کنفدراسیون!" همین باعث شده بود که من پیش از آمدن شوهرم به خارج به کنفدراسیون نرفتم ولی در جلسه‌های بحث دانشگاه شرکت می‌کردم. به این دلیل که فکر می‌کردند زن نه بخاطر سیاست، بلکه برای پیدا کردن مرد وارد مبارزه سیاسی می‌شود و این بنظرم خیلی توهین‌آمیز بود و هرچه بچه‌ها اصرار کردند، نرفتم. وقتی که مسعود آمد من به او گفتم که تا حالا نرفته ام گرچه خیلی علاقمند بودم. چون نمی‌خواهم کسی همچین برچسبی به من بزند که بخاطر پیدا کردن مرد وارد کنفدراسیون می‌شوم. مسعود خیلی علاقمند به اینکار نبود چون می‌گفت ما میخواهیم برگردیم و نمی‌خواهیم اسم مان وارد لیست سیاه شود. ولی من اصراری به شرکت او نداشتم و خودم می‌خواستم بروم. چون همه می‌دانستند که شوهر دارم و شوهرم آمده و دیگر نمی‌توانستند به من برچسب بزنند. بهرشکل وارد این جمع شدم و با دوستان سیاسی آشنا شدم و تظاهرات زیادی را برنامه‌ریزی کردیم. سطح کارما خیلی وسیع بود و بخشی از دانشگاه در اختیار یک گروه غیر دولتی بود و من مسئول دانشجویان ایرانی کنفدراسیون در دانشگاه خودم بودم. درگیری‌های سیاسی در آن زمان خیلی زیاد بود. بچه‌های فلسطینی هم بودند که مبارزه می‌کردند و ما به آنها هم کمک می‌کردیم و من مسئول بچه‌‌های ایرانی در حمایت از مبارزات بچه‌های فلسطینی بودم. من خیلی درگیر بودم و مسعود خیلی مخالف فعالیت‌های من بود.

یادم است یکبار کتک خیلی سختی مرا زد بخاطر تظاهراتی که در یکی از شهرهای اصلی اروپا برگزار می‌کردیم.

آیا این اولین باری بود که شما را کتک می‌زد؟
نه، قبلا هم یکی دوبار پیش آمده بود که مسعود دستش را روی من بلند کرده بود، ولی هربار که کتک می‌زد، بعدش گریه می‌کرد، عذرخواهی می‌کرد، می‌گفت آخرین بار است، حواسم نبود... خسته بودم! و هربار یک بهانه‌ای می‌آورد. و من هم هربار قبول می‌کردم چون می‌گفت دوستت دارم، عشق منی! زندگی منی! و خلاصه‌ همین حرفها و هربار هم می گفت که "آخرین باره، دیگه تکرار نمیشه!" و می‌گفت "من الآن خسته بودم، عصبانی بودم که اینکارو کردم." و من هم ازش می‌گذشتم، چون می‌دیدم دارد حرفهای عاشقانه می‌زند.

ولی خوب ابعاد این کار خیلی وسیع‌تر می‌شد. من حالا می‌فهمم که روند خشونت همینطوری است که اول با یک چک شروع می‌شود، بعد عذرخواهی است، گل می‌آورد، تمام میشود، بعد باز دوباره چک می‌زند، و معمولا همینطوری این روند ادامه پیدا می‌کند. یعنی شکل برخورد مرد به رابطه با یک فردی که در مقابلش قرار گرفته، بدون اینکه آگاهانه فکر کند، چنین روشی را پیاده می‌کند. بهرشکل اینجا هم بخاطر کنفدراسیون همچین مشکلی داشتیم. بارها هم بهش گفته بودم "اگر نمیخواهی، نیا. من میرم."
ولی اینهم براش سخت بود که بگذارد من بدون او باشم و بهیچوجه هم از پس من برنمی‌آمد. چون من می‌خواستم در تظاهرات ها شرکت کنم. یه بار کتک خیلی بدی به من زد ولی در همان حالت گیجی که سر منو به زمین زده بود، گفتم که من باید برم.

بچه‌ را چکار می‌کردی؟
معمولا یا خانه خواهرم با بچه‌ او بود، یا یکی از بچه‌های کنفدراسیون می‌ماند و بچه ها را نگه می‌داشت و ما می‌رفتیم.

پس دعوا سر نگهداری از بچه نبود!
نه، اصلا دعوا سر بچه و مساله نگهداری از او نبود. اصلا نمیخواست من برم.

آیا او نمی‌خواست کار سیاسی بکند؟
نه، او خودش نمی‌خواست کار سیاسی بکند و وقتی هم که من کار سیاسی می‌کردم، خودش را موظف می‌دانست که دنبال من راه بیفته و این مساله اذیتش می‌کرد و نمی‌تونست هم این نکته رو بفهمه که او میتونه کار سیاسی نکنه، ولی من فعالیت کنم. این مساله اذیتش می‌کرد و می‌گفت که نمیخواد تو هم وارد این داستانها بشی. ولی برای من مساله اهمیتش بیشتر از اینها بود که او بخواهد یا نخواهد، یا او بخواهد جلوی مرا بگیرد. و چون قادر نبود جلوی مرا بگیرد، مشکل داشت. اصولا افراد خشونت‌گرا همیشه یه مشکلی پیدا می‌کنن، یه دفعه مساله تظاهرات، یه دفعه مشکل غذا، یه دفعه مشکل دیگه، هر موردی پیش می‌آمد که با نظرش مخالف بودم، مرا می‌زد!

او قادر نبود در زندگی مرا کنترل کند. من هم آدم نرمی نبودم که هر طور که او می‌خواهد رفتار کنم و او در زمینه‌های دیگر نمی‌توانست مرا کنترل کند، غیر از کنترل بدنی، چون او زور بدنی‌اش بیشتر از من بود. البته معمولا من هم از خودم دفاع می‌کردم ولی او بخاطر قدرت بدنی بیشتر ضربه‌های شدیدتری به من می‌زد.

این جریان ادامه داشت تا اینکه من خودم دبیر تشکیلات دانشجویی کنفدراسیون در آن شهر شدم. من خودم در عین حال که در طیف نظرات فدائیان بودم، نظرات احمدزاده را قبول نداشتم. نظرات احمدزاده در مجموع بیشتر روی این محور بود که باید مبارزه زیرزمینی کنیم و جنگ چریکی، تقریبا خیلی نزدیک بود به مبارزه کوبا.

تشکیلاتی که شما دبیر آن بودی، چه تعداد دانشجو را در بر می‌گرفت؟
تشکیلات بزرگ بود و حدود سیصد چهارصد نفر را در بر می‌گرفت که برخی از آنها خیلی فعال بودند و برخی فعال نبودند. تشکیلات چند تا دبیر داشت از جمله دبیر فرهنگی، تشکیلات، و بین‌المللی. پیشتر هم چند بار پیشنهاد دبیربین‌المللی را به من داده بودند که مسعود مخالفت کرده بود و می‌گفت من نمی‌خواهم تو دبیر باشی به دلیل اینکه باز معروف می‌شوی. اما جالب اینکه بعد خودش دبیر شد! در یکی از همین دوره‌ها که مخالف فعالیت من در سطح دبیر بود، خودش دبیربین‌المللی شد.

اگر شوهر شما با فعالیت سیاسی مخالف بود، چگونه خودش دبیر شد؟
او خودش هم گیج بود. از طرفی وارد این جریان شده بود، به زبان انگلیسی کاملا مسلط بود و برای دبیر بین‌الملل شدن خیلی مناسب بود. از طرف دیگر نگران بود که ایران رفتن برایش مشکل شود.

واکنش شما چه بود؟
من زیاد برایم مهم نبود که دبیر باشم یا نه. این یک مورد را با او کنار آمده بودم و به خاطر او این سمت را نپذیرفتم. ولی در دوره آخر به این دلیل من دبیر شدم که من نظرات سیاسی را که در آن زمان داشتم، خیلی مهم می‌دانستم و می‌خواستم از آن دفاع کنم و از نزدیک درگیر باشم.

در یکی از این مواردی که صحبت میکردم، مطرح کردم که من فکر می‌کنم دوره کار ما در خارج از کشور به سر رسیده و ما باید برویم ایران، و من به عنوان دبیر تشکیلات دیگر نمی‌خواهم اینجا کار کنم و اگر کاری باشد، می‌خواهم در ایران انجام دهم. به این ترتیب اعلام کردم که من نمی‌خواهم در کنفدراسیون کار کنم. این همزمان با دوران انقلاب بود و ما به ایران برگشتیم.

دوستان کنفدراسیون هم به ایران برگشته بودند و ما همه با هم ارتباط زیادی داشتیم و بحث می‌کردیم. شکل کار متفاوت بود، بحث و نظر و مجله و ... به عنوان رابطه تشکیلاتی محسوب نمی‌شد، اما کار سیاسی بود و مسعود هم مثل من درگیر بود.

من وقتی که به ایران برگشتم، مساله زنان خیلی برایم اهمیت داشت. به همین دلیل در مدرسه عالی دختران درخواست دادم که رشته جامعه شناسی را که در خارج شروع کرده بودم، ادامه دهم. متاسفانه در نهایت نتوانستم مدرک دانشگاهی‌ام را در ایران بگیرم. اما آنجا با بچه‌های فعال دانشگاه در ارتباط بودم. باضافه اینکه بر این نظر بودیم که بچه‌های هوادار نظرگاه‌های مختلف می‌توانند با هم همکاری کنند و نشریه کار باید همه نظرات را بازتاب دهد. بچه‌های سازمان چریکها در ایران باز مخالفت می‌کردند و نگران این بودند که بچه‌های دانشگاه ما زیر نفوذ من باشند و خط آنها را قبول نکنند. از طرف دیگر، این بچه‌های مسئول کوه و کتابخانه و .. می‌خواستند که با من کار مطالعاتی داشته باشیم. من به آنها گفتم که خودتان به سازمان بگویید چون تغییر نظرات خیلی وجود داشت و هر روز نظرجدیدی می‌آمد. ولی سازمان موافقت نکرده بود و گفته بود که الآن وقت برنامه مطالعاتی نداریم که دلایل تغییرات جهتگیری‌های سیاسی را توجیه کنیم. در آن پروسه چون تجربه کار تشکیلاتی در کنفدراسیون داشتم، من همیشه به حفظ وحدت همه جناح‌ها در کار مشترک کمک می‌کردم. بهرحال من از طریق دانشگاه درگیر کار سیاسی با بچه‌ها بودم. بعد از اینکه سازمان گفت فرصت کار مطالعاتی ندارد، بچه‌ها گفتند که می‌خواهند هفته‌ای یکبار با ما جلسه مطالعاتی ‌‌‌در دانشگاه داشته باشند، و من هم موافقت کردم. ما برای مدتی هفته ای یکبار این جلسه را در دانشگاه داشتیم. چند ماهی طول نکشید که سازمان فهمیده بود و به سرهسته ها گفته بود که شما نمی‌توانید با وجیهه نشست داشته باشید چون میدانستند که من با نظرات احمدزاده مخالف هستم. و اینکه اگر ادامه دهید، از تشکیلات اخراج می‌شوید. ما که دو نفر بودیم که این جلسات را برای سرهسته ها می‌گذاشتیم، گفتیم که شما به عنوان سرهسته ها باید آگاه باشید، پس از سازمان بخواهید برای شما جلسه بگذارد. سازمان دوباره اعلام کرده بود که ما نیرو نداریم، و اگر به این جلسه‌ها ادامه بدهید، از سازمان اخراجتان می‌کنیم. بعد بچه‌ها مطرح کردند که ما می‌خواهیم با سازمان کار کنیم و این جلسات را هم داشته باشیم. من گفتم خودتان تصمیم بگیرید. بعد آنها مطرح کردند که این جلسات را در خانه تو داشته باشیم، که سازمان نفهمد و ما به کارمان ادامه دهیم. من هم موافقت کردم.

ساعت جلسه‌ها بعد از ظهر طوری بود که دخترم مدرسه بود و فرزند کوچولوی من خوابیده بود یا از سینه‌ام شیر می‌خورد و مسعود هنوز سر کار بود و پیش از آنکه او به خانه برسد، جلسه تمام شده بود. من از نظر امنیتی نمی‌خواستم بچه‌ها شوهر مرا ببینند و اینطوری بهتر بود.

ما با بچه‌های دیگر، یک گروه سیاسی تشکیل دادیم. مسعود هم در کنار ما با همه بچه‌های فعال تماس داشت، اما خودش مستقیما کار تشکیلاتی نمی‌کرد. او در جریان کامل کارهای من نبود. من به کار دانشگاه و بچه‌ها رسیدگی می‌کردم و او به کار خودش مشغول بود. مادرم هم اغلب به من کمک می‌کرد. من چیزی را از مسعود قایم نمی‌کردم، او هم زیاد کنجکاوی نمی‌کرد.

مطالعه ما روی جریانات سیاسی جاری کشور و مساله خرده‌بورژوایی و نیروهای مذهبی که قدرت می‌گرفتند، بود و به همین دلیل روی نشریه های حاکمیت صحبت می‌کردیم که حاکمیت را ارزیابی کنیم.

به این ترتیب زندگی می‌کردیم تا اینکه وقتی من سال آخر بودم، دانشگاه بسته شد. من به دلیل همین جلسه مطالعاتی دستگیر شدم و یکی از همان دخترهایی که در جلسه شرکت می‌کرد، با ماشین سپاه دنبال من آمد و مرا شناسایی کرد و مرا به اوین بردند. من فکر می‌کردم مساله مهمی نباشد، چون من کسی را نکشته بودم.

فرزند دوم شما چه سالی بدنیا آمد؟
فرزند دوم من یک سال پس از انقلاب در ایران بدنیا آمد.

شما چه زمانی دستگیر شدی؟
سال 60 دستگیر شدم، و 61 از زندان بیرون آمدم. یک شب داشتیم برنامه اعتراف های مجاهدین را در تلویزیون گوش می‌کردیم که زنگ زدند. من در راهرو کنار بچه‌ها خوابیده بودم که آمدند و ابتدا مطمئن نبودند که من خودم هستم چون نسبت به دختری که گرفته بودند، من مسن تر بودم. شوهرم از آنها اوراق شناسایی خواست و من سریع خودم را آماده کردم. بقدری سریع آماده شدم که جوراب نپوشیدم و با چکمه و روسری و چادر به دنبال آنها رفتم.

آنها گفتند که "چند تا سوال داریم از این خانم." شوهر من به آنها گفت که "خواهش می‌کنم صبح زود بیاریدش، چون باید برم اداره!" آنها هم گفتند "چشم، ما چندتا سوال می‌کنیم و برمی‌گردونیمش."

وقتی توی ماشین نشستم، یکی از دخترهای جلسه مطالعاتی را دیدم و بعد یکی‌یکی دنبال همه آن بچه‌هایی که در خانه جلسه داشتیم، رفتند. و من متوجه شدم که در این رابطه دستگیر شده‌ام و چیز بیشتری راجع به فعالیت‌های من نمی‌دانند. توی ماشین کمی سوال و جواب کردند. وقتی که پیاده کردند، ما را با چشم بند به اتاقی بردند که پنج تا پله می‌خورد و وقتی که چشم باز کردم، فهمیدم که اوین هستیم و آن اتاقی است که قبل از بازجویی همه را آنجا قرار می‌دهند. اتاق عجیبی بود که صدای کتک‌هایی که طبقه بالا می‌زدند، آنجا می‌پیچید. اتاق بقدری شلوغ بود که حتی نمی‌توانستیم پاهایمان را دراز کنیم. تمام محوطه پر بود از زنهایی در سن‌های مختلف که کیپ همدیگر نشسته بودیم. یک هفته آنجا بودم که خیلی برایم سخت بود. در تمام مدت صدای پرت کردن و افتادن و فحش دادن به گوش می‌رسید. آن دختر جوانی که مرا لو داده بود، یکی دوبار بازجویی رفت و وقتی برگشت، پاهایش را که آش و لاش شده بود به من نشان می‌داد که یعنی من بیخودی تو را لو ندادم. برای من جالب بود که یکی از این دخترها پیش من آمد و گفت "اگر مرا بازجویی صدا کردند، فکر می‌کنی چکار باید بکنم؟" من همانجا متوجه مساله توابها در زندان شدم بدلیل اینکه دختری که اتاق را کنترل می کرد، خودش تواب بود و دخترهای جوانی که میآمدند و می‌رفتند، می گفتند که این از بچه‌های فدایی‌هاست، این از مجاهدین است، ... که بچه‌ها را می‌بردند و می‌آوردند و بازجویی می‌کردند. من در جواب این دختر خیلی ساده گفتم "من بیرون از زندان کسانی را دیده‌ام که زنده مانده‌ اند و ناخن ندارند، ناخن‌شان را زمان شاه کشیده‌اند. کاری بکن که تا ابد با خودت جنگ نداشته باشی. چون کتک و دست و پا و اینها درست میشه، درست هم نشه، عیبی نداره. کاری کن که شرمنده نشی از خودت که اون تا ابد با تو خواهد بود. اون مساله اساسیه."

بهرشکل اون چندروز یرای من خیلی سخت بود. ما چشم بند داشتیم، و فقط روزی چند بار ما را به دستشویی و توالت می‌بردند. من روسری حریرم را چند لا کردم و به جای چشم‌بند استفاده می‌کردم و از پشت آن همه‌چیز را می‌دیدم. یکبار یک دختری که محافظ آنجا بود، و بهش می‌گفتند فاطی، یکی از این پاسدارها را صدا زد و گفت "برادر، این دو نفر خیلی حرف می‌زنند." و اون پاسدار آمد و با وقاحتی که انگار شلاق را دارد به گوسفند می‌زند، شلاق را در هوا می‌کشید و می‌زد. چون همه چشم بند داشتند و نمی‌دیدند، خودشان را کنار نمی‌کشیدند و یک دفعه می‌دیدی با هر ضربه شلاقی که می‌زد، چند تا زن می‌گفتند آخ! و چند تا ضربه‌های اینطوری به همه زد که چون من کنار اتاق بودم، به من نخورد. آن دو تا دختری را که حرف زده بودند، پشت در برای مدتها روی یک‌پا درحالیکه کتابی بالای سرشان نگه داشته بودند و چادرشان را با دندان‌شان نگه داشته بودند، ایستاند. متاسفانه کارهای اینطوری خیلی می‌شد. در این فضای عجیب و غریب خیلی سخت می‌شد خوابید. خیلی نگران بچه کوچکم بود که هنوز از سینه من شیر می‌خورد و نگران بودم که مریض نشود. خیلی نگران هردوتا بچه‌هایم بودم. به خودم قول داده بودم که "هیچی نگم، هرچی میخواد بشه، بشه!"

تقریبا روز پنجم بود که من بیهوش شدم. وقتی که چشم باز کردم، دیدم در اتاق دیگری هستم که تاریک است. اتاق توابین بود و یکی از دخترها به دیگری می‌گفت که "برادرها میگن که آدم اگه شلاق بخوره، گناهاش شسته میشه و پاک میشه!" در همان حالت ها بودم که اینها متوجه شدند من تکان خوردم و مرا به اتاق قبلی برگرداندند. صبح روز بعد مرا با یک دختر دیگر برای بازجویی بردند. آن برادر یک شلاق به دست دخترجوان داد و به من هم گفت که "دستت را بذار روی شونه این!" من هم دستم را روی شانه دختر جوان گذاشتم و براه افتادیم. در راه این دختر بیچاره دائم التماس می‌کرد که "من همه چیزو میگم، منو نزنین!" من قادر نبودم هیچ کاری بکنم، جز اینکه با دستم شانه‌اش را فشار دهم. شدیدا احساس مسئولیت می‌کردم نسبت به این دختر جوان که نگران است و این رفتار را می‌کند و من قادر نیستم کاری برایش بکنم. ما را بالا بردند و یک روزی آنجا بودیم. یادم است از لای چشم بند که نگاه کردم، بیشتر شبیه بیمارستان بود تا زندان. همه با سرهایی که با باندپیچی شده، خون از لای پارچه‌های سفید بیرون زده، شل شل راه می‌رفتند، فضای خیلی عجیبی بود. خیل رعب‌انگیز! یادم است من کفش‌هایم را ازپایم درآوردم که پاهایم عرق نکند و شلاق خیلی توی پایم فرو نرود، و یک پاسداری آمده بود بالای سر من و مرتب چادر و پتوی مرا بالا می‌زد. شدیدا نگران تجاوز بودم و یک لحظه فکر کردم قلبم از توی سینه‌ام در آمده بس‌ که نگران بودم. هر چه چادر را روی پایم می‌کشیدم، او باز با نوک چکمه‌اش چادر را از روی پایم پس می‌زد. تا اینکه ترکی چادر را دور پایم پیچیدم و او هرچه پتو را پس زد، چیزی نمی‌توانست ببیند. ولی تقریبا تا صبح خوابم نبرد.

روز که شد، مرا با این دختر بردند برای بازجویی. این دختر باز شروع به التماس کرد. اینکه التماس می‌کرد، بازجوی او که اسمش هادی بود، شروع کرد بهش شلاق زدن. من خودم را از قبل آماده کرده بودم که چه اطلاعاتی بدهم. این دختری که مرا لو داده بود، در یک رابطه مشخصی مرا می‌شناخت و با خود او دنبال خانه‌های دیگر رفته بودیم و همه چیز برایم مشخص بود و در این رابطه همه چیزی را که می‌دانستند، به بازجویم که اسمش رضا بود، گفتم.
در ضمن، من می‌دانستم که آن دختر جوان دستگیر شده و خانه را تمیز کرده بودم و ماشین تحریر و بقیه وسایل را شبانه از خانه بیرون داده بودم و خانه پاک بود و چیزی پیدا نکرده بودند.
زدن این دختر مرا شدیدا اذیت کرده بود و احساس مسئولیت می‌کردم. مرتب می‌گفتم "منو بزنید!" بازجو می‌گفت "بشین حرفت رو بزن!" ولی من شدیدا اذیت شده بودم و التماس این دختر مرا خیلی ناراحت می‌کرد و می گفتم مرا بزنید. تا اینکه رضا به هادی گفت "بس کن، تا اونو می‌زنی، این حاج خانوم حرف نمی‌زنه!" و هادی گفت "اون پدرسگ رو هم بزن تا حرف بزنه!" من فکر می‌کردم که در آن فضا شلاق خوردن به من آرامش می‌دهد.

بهرصورت مرا بردند که بند 246 اتاق بالا که اتاق بچه‌های سرموضع مجاهدین بود. نمی‌دانم چرا مرا به آن اتاق بردند، ولی آنجا برای من خیلی سخت بود. چون این بچه‌ها مذهبی بودند و بیشتر به مذهبی ها احترام می‌گذاشتند تا آدمی که مذهبی نبود. بهرشکل، سعی کردم رابطه درستی با همه داشته باشم چون که همه ما زندانی بودیم. من یکسال در همان اتاق ماندم. روز اول که آمدم، لاجوردی آمد و شروع کرد به داد وبیداد کردن. ما هشتاد نفر بودیم. یکی از دخترها سوال کرد که "آیا می‌تونیم با مادرها صحبت کنیم؟" چون در توی بند هم همه اجازه صحبت با هم نداشتند. لاجوردی شروع کرد به فحش دادن که "اینها مادر نیستند و «جنده» اند!"

وقتی که رفت، من شروع کردم به لاجوردی فحش دادن که این لات بی‌سروپا میاد اینجا به همه فحش میده. دو روز بعد از بازجو برایم پیغام آمد که "می دونم فحش دادی به لاجوردی. تو پرونده سنگینی نداری، به خاطر بچه‌هات پرونده‌ات رو سنگین نکن!"

بهر شکل دوران سختی بود آن دوران یکسال در آن اتاقی که بچه‌ها را برای اعدام آنجا پیش ما می‌آوردند. آن یک سال، یک سال زندان معمولی نبود! بچه‌ها را معمولا برای شکنجه شدید یا اعدام به اوین می‌آوردند. یکبار یکی از بچه‌ها را با پتو آوردند که چهار تا زن چهار طرف پتو را گرفته بودند و آوردند توی اتاق. بچه‌ها از شدت شکنجه فریاد می‌زدند. یکی از این زنانی که بعدا اعدام شد، اسم خودش ژاله و اسم سازمانی‌اش فاطی بود، از من خواست که برایش یکی از کتاب‌های دعای عربی بخوانم که با اینکه سواد عربی چندانی نداشتم، برای آرامش خاطر او خواندم. چون می‌دانستم بچه‌های مجاهدین هم نمی‌توانستند با بچه‌های رده بالا تماس بگیرند.

هر ماه حداکثر 200 تومان می‌توانستیم از بیرون بگیریم که من از مسعود می‌گرفتم و به بچه‌های بند می‌دادم. به مسعود می‌گفتم لباس بیاورد تا به بچه‌ها بدهم.

ماه اول ملاقات نداشتم. ماه بعد فهمیدم ملاقات دارم. بچه کوچکم اصلا مرا با چادر از پشت شیشه نشناخت. دخترم خیلی عجیب و غریب به من نگاه می‌کرد. یکبار روسری‌ام را عقب زدم و کودکم مرا شناخت و داد زد "مامان...مامان" که پاسدارها او را بردند بیرون و همان شب او مریض شده بود و تب کرده بود دیگر شوهرم به توصیه دکتر او را به ملاقات نیاورد. من فکر می‌کردم شاید بچه از دست رفته که به ملاقات نمی‌آید.

از ماه هشتم بازجویی از من شروع شد و هربار فریاد می‌زدم که "منو بزنین!" و می‌گفتم اگر چیزی میخواهید از من دربیارید، دربیارید و تمامش کنید. فشار زیادی روی من بود.

به هم‌اتاقی‌هایم گفته بودم که اگر من رفتم و وسایل مرا خواستند و فکر می‌کنید برای آزادی است، همه وسایل مرا بردارید و فقط چیزهای خیلی شخصی مثل تسبیحی که بچه‌های اتاق برایم ساخته بودند، جزو وسایلم بدهند. پول را هم بردارید. من پول لازم ندارم و شماها در بند بیشتر به پول احتیاج دارید و از مغازه خرید کنید چون دخترهای جوان بخاطر سوء تغذیه سفیدی چشمشان به زردی تبدیل شده بود.

خلاصه موقع آزادی که وسایل مرا از اتاق خواستند، بچه‌ها یک چادر کوتاه به من دادند که تقریبا تا زانوی من بود، و یک جفت کفش کوچک. هیکل من درشت بود و کفش‌های‌ من را که بزرگ بود نگه داشته بودند چون بچه‌ها پس از بازجویی و شلاق ترجیح می‌دادند که کفش بزرگ پا کنند. کفشی که به من داده بودند، نصف کف پای مرا می‌گرفت. زنی که مرا از زندان مرخص می‌کرد، با تعجب می‌پرسید: "وسایل تو همینه؟!" گفتم "همینه!" و پول هم نداشتم. من با یک کیسه پلاستیک کوچولو وسایلم و این ریخت و قیافه رفتم توی خیابان. من نمی‌خواستم مسعود را در جریان بگذارم چون وقتی می‌گفتند به خانواده‌ات تلفن کن، خودشان هم گوشی دیگر را بر می‌داشتند و اطلاعات خانواده را کسب می‌کردند. به همین دلیل من گفتم خانواده من هیچکدام تلفن ندارند. ترجیح دادم که خودم تنها بروم خانه.

دی ماه بود، و من با چادر کوتاه و کفش تا نصفه پام در خیابان تازه متوجه شدم که شاید اینبار مرا به عنوان زن خیابانی دستگیر کنند. فورا تاکسی سوار شدم و رفتم خانه. کسی خانه نبود، زنگ صاحبخانه را زدم و از او پول گرفتم و به تاکسی دادم. همانجا صاحبخانه مرا تعارف کرد برم تو و شام بخورم. سبزی پلو با ماهی داشت که غذای مورد علاقه من است، و همانجا سر غذا به من گفت که شوهرت با یک زن دیگر است و او را به خانه می‌آورد و آن زن گاهی اوقات اینجا می‌خوابد.

آن لحظه برای من خیلی سخت بود!
فکر می‌کردم که چگونه با همه این قضایا برخورد کنم، چجوری برم جلو، و چی بسر من خواهد آمد، و چی بسر بچه‌های من خواهد آمد.
آنجا بود که وقتی دیدمش، بهش گفتم "من داستانها رو می‌دونم، و می‌دونم که رفیق داری!" رفیقش سکرترش بود. "ولی ازت می‌خوام بخاطر بچه‌هامون بیشتر باهم باشیم، بسازیم، درستش کنیم. شاید این چیزی که بسرت آمده، بخاطر فشاری بوده که روی تو آمده، شاید عین همین برخورد را من هم می‌کردم. ولی من فکر می‌کنم حیف زندگی‌مونه که از بین بره. من الآن هستم و کمکت می‌کنم!" بهش گفتم "هرکاری که بتونم می‌کنم که دوباره این خونواده دور هم جمع بشیم."
ولی هر بار می‌گفت که "دیگه خیلی دیر شده!" و به بهانه‌های مختلف دعوا می‌کرد و کتک شدید می‌زد.

یادم هست بهش گفتم که زندان که بودم، دلم می‌خواست اگر زنده ماندم یک بار دیگر شمال را ببینم، بیا یک سفر بریم شمال. و او سکرترش را هم با ما آورد شمال، با همان ماشین که ما می‌رفتیم با ما آمد و آنجا هم اتاقی بغل اتاق ما برایش گرفت. با او ناهار می‌خورد، با من و بچه‌ها نهار نمی‌خورد.

من می‌گفتم "خوبه، اینکارها رو بکن! هرچی این کارها رو بیشتر بکنی، فاصله من را با خودت بیشتر می‌کنی و کار منو راحت تر می‌کنی برای جدا شدن."

یادم هست آنجا یک شب سکرترش ما را برای شام دعوت کرده بود که من گفتم "من نمیام خونه‌اش."
گفت "خود من میرم، تو نیا!"
گفتم" خوب، تو برو اونجا، من هم میرم با یکی از این قایقرونها که درشت هیکل هم هست. آنوقت تو بیا جمع‌اش کن! اعدامم هم کردن، سنگسار هم کردن، مهم نیست! ولی با من دیگه نمی‌تونی تا اینجاها بیایی که اینکارها رو بکنی. آنوقت دیگه همه شهر می‌پیچه که زن آقای مدیرکل با فلانی بوده، اون تیکه به تو برمی‌گرده!"

آن شب خیلی حالش بد بود. می‌خواست بره پیش سکرترش، ولی می‌دانست که اگر بره، من کاری را که گفته بودم انجام می‌دادم. آنشب خیلی فحاشی کرد. گفت "از زندگی من برو بیرون!"
بهش گفتم "من میرم، اما موقع‌اش را من تعیین می‌کنم، نه تو!"

بهر شکل، دوران سختی بود. سکرترش بعد از چند ماه که دید خبری از ازدواج نیست، بلند شد رفت امریکا. خانواده مسعود سنتی بودند و مرا خیلی دوست داشتند. من همیشه به آنها محبت کرده بودم و با من خیلی خوب بودند.

وقتی که سکرترش از ایران رفت، اول یک سری نامه عاشقانه نوشت که هرکاری تو بخواهی انجام میدم و این حرفها.

یادم هست یکی از این کتک‌هایی که منو زد، به این دلیل بود که نامه عاشقانه دوست دخترش از خارج برایش آمده بود و بدون اینکه او بخواند، دست من افتاده بود و من هم نمی‌خواستم خودش بخواند.
جریان از این قرار بود که یک شب مثل خیلی شبهای دیگر مست به خانه آمد. آن شب بطور اتفاقی کاغذی را در کیفش پیدا کردم که هنوز نخوانده بود، یعنی دیدم که از گوشه کیفش کاغذی بیرون آمده بود که رویش نوشته شده بود "عزیزم" و کاغذ را بیرون کشیدم و دیدم که نامه مهوش است که از خارج برایش نوشته و او چون مست بود، نامه را نخوانده در کیفش چپانده بود. نامه را از کیفش برداشتم. صبح زود به بهانه خریدن سبزی بچه کوچکم را بغل کردم و رفتم بیرون. تاکسی گرفتم و وقتی که هنوز رفتگرها داشتند خیابانها را جارو می‌کردند، رفتم پیش برادر بزرگم. یادم هست که شب خیلی سختی را هم گذرانده بودم.
برادرم گفت "الآن همه آشناها و فامیل و دور و بر دارند به تو نگاه می‌کنند که با مشکل زندگی‌ات چگونه برخورد می‌کنی و تو خیلی باید آگاه باشی، خیلی باید حواست جمع باشه. فکر کن که داری توی تئاتر بازی می‌کنی. و این پیس مدتها روی صحنه است و تو یکی از بازیگران تئاتری و بقیه هم ناظرند. طوری بازی کن که آنها که ناظرند، چطوری به این قضیه نگاه می‌کنند و تو چجوری این بازی را تمام می‌کنی." این صحبت برادرم خیلی برایم خوب بود. واقعا هم همینطور بود. همه می‌خواستند بدانند این وجیهه که اینقدر قوی بود، چجوری به مسائلش برخورد می‌کند.

من از نامه کپی گرفتم و برای مادرش خواندم، برای خواهرهایش خواندم، و اصل نامه را هم فرستادم خارج برای برادرش که بخواند که بعدا نگویند که زیر سر وجیهه بلند شده، که همه بدانند در این ماجرای طلاق تقصیر با کیست. گفتم که کار از دست من در رفته و من نمی‌توانم دیگر کاری بکنم.

سر همین جریان، وقتی که فهمید، وسط روز بود که با کت و شلوار از سر کار آمد، و حتی کفشهایش را درنیاورد، و آمد جلوی بچه‌ها که توی هال نشسته بودند، مرا کشید و به زور برد توی اتاق خواب و در اتاق را از تو قفل کرد و با فحش و داد و بیداد از من سراغ نامه را میگرفت و من گفتم که دست من نیست... و همانطور که بیهوا ایستاده بودم، مرا هل داد که با پشت افتادم زمین. بعد با کفش به صورتم لگد می زد و در حین لگد زدن به من فحش می داد و سراغ نامه را می گرفت، و من می گفتم که "نمی تونی منو بکشی، پاسدارها هم نتونستن منو بکشن!" و می گفتم که "حتی اگه منو بکشی، نمی تونی از من نامه دربیاری!" بچه‌ها از بیرون فریاد می‌زدند، و او با لگد توی صورت من می‌کوبید و میگفت "می‌کشمت!" و بشدت با پا، یعنی در واقع باکفش، توی سروصورتم لگد می زد. بطورکلی از بعد از زندان، قدرت بدنی من کم شده بود و این مساله سبب شده بود که او با قدرت بیشتری به من حمله کند. من بیدفاع افتاده بودم و وقتی که جلو آمد با مشت به من بکوبد، با ناخن هایم توی صورتش پنجه کشیدم و صورتش را خونی کردم. آنوقت نگران صورتش شد که باید فردا سر کار میرفت، رفت توی دستشویی جلوی آینه که ببیند صورتش چطور شده و چه وضعی پیدا کرده، و من از همین فرصت استفاده کردم و از پنجره اتاق خواب از طریق پله های اضطراری به آپارتمان همسایه طبقه بالا رفتم. از آنجا به خواهرم تلفن زدم که بیاید مرا ببرد. بعد رفتم در آینه خودم را نگاه کردم، صورتم ورم کرده بود و چند برابر شده بود! زیر چشمهایم کاملا کبود بود، موهایم بطور وحشتناکی نامرتب و درهم و برهم بود، گوشه لبم خون آمده بود، و همه در خانه همسایه متحیر به من خیره شده بودند.

از طرف دیگر، آن زن که رفته بود خارج بعد از چند ماه ازدواج کرد. وقتی که مهوش ازدواج کرد، من گفتم "خیلی خوب، حالا موقع طلاقه!"

به مسعود گفتم "بهت گفته بودم موقع‌اش را بهت میگم، موقع‌اش الآنه. تو می‌دونی که من آدمی نیستم که بشه باهام بازی کرد. دیدی که برای تو نموند و بعد از چند ماه رفت ازدواج کرد. حالا دیگه دستت اومد. این هم از زندگی ما. باضافه اینکه تو آدمی نیستی که ارزشش را داشته باشی که باهات زندگی کنم."

در عین حال بهش گفتم که "سه راه پیش روی ما هست:
یکی اینکه هر دومون آدمهای سالمی باشیم، بغل این و اون هم نخوابیم، با هم زندگی کنیم.
راه دوم اینکه تو با این و اون بیرون میری، باز هم رفیق می‌گیری. این حق من هم هست. ولی من نمی‌خواهم اینکارو بکنم. به دو دلیل، یکی اینکه ممکنه سنگسار بشم که من نمیخوام به جرم همچین چیزهایی سنگسار بشم و اعتبار سیاسی‌ام تبدیل به همچین چیزی بشه. دلیل دوم اینکه خودم نمی‌خوام! ترجیح میدم با تو زندگی نکنم و بعد هرکاری که دلم میخواد انجام بدهم.
راه سوم اینکه طلاق بگیریم و تو بری دنبال کار خودت، من هم برم دنبال زندگی‌ام."

مسعود گفت:"راه پیش روی من نذار! من هم مثل همه مردهای دیگه میخوام تو رو داشته باشم، بچه‌ها رو هم داشته باشم، رفیق هم بگیرم!"
گفتم "میتونی از من قایم کنی، قایم کن!"
گفت "از تو هم نمی‌تونم قایم کنم. تو بهرحال می‌فهمی."
گفتم" من نمی‌خواهم اینطوری زندگی کنم."
گفت " من تورو نمی‌خوام طلاقت بدم. هرکاری کنی طلاقت نمیدم."
گفتم "نده! منو می‌شناسی! یه روز صبح پامیشی، می‌بینی من از طریق کوه رفته‌ام. پاسدارها هم میان تو رو میگیرن! اگه میخواهی، بیا پاش!"
اونجا بود که گفت "نه دیگه، طلاقت میدم."

کی جریان طلاق را با خانواده ات درمیان گذاشتی؟
خانواده‌ام جریان رفیق گرفتن شوهرم و رابطه با سکرترش را می‌دانستند. خانواده‌ام می‌گفتند که کارهای سیاسی تو را به اینجا کشانده و با من خیلی برخورد منفی داشتند. همه آنها از این قضیه عصبانی بودند که مسائل سیاسی باعث شده که زندگی ما بهم بخورد. واقعیت اما اینطوری نبود. من هرروز بیشتر متوجه می‌شوم که اینطوری نبود. متاسفانه شوهر من مشکل داشت و دیریا زود باید این اتفاق می‌افتاد. البته باز هم دیر شده بود، اما من آگاهی امروز را نداشتم که آدمی که دستش را بلند می‌کند، بهرحال اگر معالجه نشود، این ادامه پیدا می‌کند. من یادم هست یکبار که برای دیدن بچه‌ها آمده بود اینجا، من بهش گفتم که "تو مریض هستی و احتیاج به معالجه داری!"
گفت "مریض خودتی!"
گفتم" باور کن من نمی‌خوام بهت فحاشی کنم، بلکه تو مشکل داری. پدرت تو را می‌زده، مادرت را می‌زده، تو شاهد این مناظر بودی، تو به عنوان یک راه حل اینو می‌بینی، تو به من بگی یا نگی، من مطمئنم که زن دوم‌ات را هم می‌زنی، چون از نظر تو این یه راه حله! تا اینکه پیش روانکاو بری، اینها رو باهاش برخورد کنی."
گفت که "خودت و جد و آبادت دیوونه‌اید، به من میگی دیوونه!"

متاسفانه این آدم تحصیلکرده ما بود. مسعود درخارج از کشور فوق لیسانس گرفته بود، مطالعه می‌کرد، روشنفکر چپ بود، اما متاسفانه هنوز خیلی از رفتارهایی که با بچه‌ها می‌کند، به من نشان می‌دهد که هنوز ویژگی های خشونت رفتاری در او باقی مانده. وقتی پدر آدم به عنوان راه حل، کتک می‌زند که مشکل را حل کند، این ملکه ذهن بچه می‌شود و گاه درست همین رفتار را می‌کند، و گاه ضد این رفتار را پیش می‌گیرد. مسعود عین این رفتار را پیاده می‌کرد هر چند که بعد خودش هم ناراحت می‌شد. بارها شده بود بعد از کتک‌های وحشتناکی که به من می‌زد که تمام بدن من خونی ‌شد و تعدادی از دندانهای من از عصب قطع شد، او نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد. او هرگز نتوانسته بود بفهمد که آن رفتارها چقدر بچه‌ها را اذیت کرده که شاهد این مناظر بوده‌اند بدون اینکه بتوانند کاری بکنند، و هربار چقدر مرا اذیت کرده و چقدر روی زندگی آینده همه ما اثر گذاشته. متاسفانه بچه‌ها وقتی که در حین دعوای پدرومادر اسم خودشان را می‌شنوند، خیال می‌کنند که تقصیر اونهاست که این جریانات پیش آمده و این خیلی تاثیر منفی روی بچه‌ها دارد.

چند وقت پیش که با هم صحبت می‌کردیم، مسعود به من گفت که "ما خیلی صلح‌آمیز از هم جدا شدیم."
من هرچه فکر کردم که چطور به این آدم حالی کنم که آنهمه رفتارهای خشونت‌بار و وحشتناکی که کرده، برای ابد روی من اثر گذاشته که من نتوانم هرگز ازدواج کنم، دیدم فایده نداره و متوجه نمیشه، بنظر میامد همه آن رفتارها براش عادی بوده و خودش فکر می‌کرد که ماصلح‌آمیز جدا شده‌ایم! این نشان می‌دهد که این آدم هنوز متوجه رفتارهایی که کرده نیست، هنوز هم متوجه نیست! و فکر می‌کنم دلیلش این است که ما نتوانسته‌ایم مساله خشونت را درون جامعه مطرح کنیم که اینها متوجه شوند که چه رفتارهایی می‌کنند و چه رفتارهایی خشونت‌آمیز است. من احساس می‌کنم که خودش هم قربانی است، در عین حال که کسی است که اینقدر مرا اذیت کرده که متوجه نیست که چه رفتارهایی کرده و چقدر ما را زجر داده. من خیلی اوقات از صحبت‌های بچه‌ها متوجه می‌شوم که چقدر روی زندگی آنها تاثیر گذاشته.

خوشبختانه آنچه در زندگی ما بوجود آمد این بود که من فرصتی داشتم که به تحصیل روانشناسی در این بپردازم و بیشتر در این زمینه بیاموزم و با مسائل خودم برخورد داشته باشم. بچه‌های من هم رشته روانشناسی خوانده‌اند و هر دو در این زمینه فعالیت می‌کنند چون فکر می‌کنم که نیاز برخورد به گذشته خودشان را احساس می‌کنند. و این برای من و بچه‌هایم خیلی خوب بوده گرچه من همیشه این وحشت را داشته‌ام و دارم که فرد میتونه عاشق تو باشه، اما بعد تو را شکنجه کند، چه جسمی و چه روحی.

متاسفانه تجربه من این است که این رفتار استثنا نیست. خیلی از مردان تحصیلکرده و پرفسورهای دانشگاه بودند که به قصد ازدواج با آنها آشنا شدم و متوجه رفتار خشونت‌بار آنها شده‌ام. از حرف‌هایی که می‌زنند، توهینی که می‌کنند، و احساسات تو را جریحه دار می‌کنند، از اول رابطه سعی می‌کنند که تو را کنترل کنند و این کنترل را ادامه دهند. رفتار احساسی توهین‌آمیز دارند و با رفتار خشونت آمیز سعی می کنند زن را در کنترل خود درآورند.

خیلی جالب است که یکی از این افراد یک استاد دانشگاه در یکی از شهرهای اطراف بود که کارهای تحقیقاتی‌اش به چند زبان انگلیسی و ایتالیایی و روسی و ژاپنی چاپ شده بود، می‌گفت که "من استاد دانشگاه هستم و عادت دارم که هرچه به دیگران می‌گویم، گوش کنند. حالا هم می‌خواهم با تو ازدواج کنم، و تو باید به حرف من گوش بکنی."
به او گفتم "والله من هم چند سالی است جدا شده‌ام، عادت کرده‌ام که خودم هر کاری‌ می‌خواهم بکنم."
البته این را به عنوان شوخی می‌گفتیم، ولی متوجه شدم که زنان را آزار می‌دهد و از زنان سوءاستفاده می‌کند. یکبار یک خاطره از دوران زندگی اش در ایران تعریف می‌کرد که زنی پیش او آمده و گفته که شوهرش بیکار شده و تقاضا کرده که شوهرش به سرکار برگردد. خیلی راحت به من گفت که "دامن زن را بالا زدم و باهاش سکس کردم، بعد هم به معاونم تلفن زدم که بیاد به کارش رسیدگی کنه."
بقدری این آدم احمق بود که برای من همچین چیزی را تعریف کرد. من به او گفتم "تا پنج میشمارم، و از خانه من بیرون برو، وگرنه پلیس صدا می‌زنم."
گفت "من خیلی زنها رو اذیت کردم، و هرگز باور نمی‌کردم که روزی یک زن مرا از خانه‌اش بیرون کند."
این آقا از خانواده مرفه و پولدار بود و استاددانشگاه بود و به اعتبار اینها فکر می‌کرد هرکاری می‌خواهد می‌تواند با زنها انجام دهد، ولی از خانه من بیرون رفت.

متاسفانه خشونت ابعاد زیادی دارد، و ما تازه متوجه خشونت فیزیکی شده‌ایم و کبود و خونی شدن را می‌بینیم. حدود آزار روانی و احساسی و روحی را حتی خود ما به عنوان زن نمی‌دانیم ، نمی‌دانیم که تا کجا در زندگی ما ادامه پیدا می‌کند.

سرپرستی بچه ها را هنگام طلاق چگونه حل کردید؟
وقتی که برای طلاق رفتیم، یک زنی در محضر بود که به کار ما رسیدگی می‌کرد. گفت "مهریه؟"
گفتم "بخشیدم!"
گفت "بچه ها؟"
گفتم "بخشیدم!"
خلاصه هرچی رو مطرح کرد، من گفتم که بخشیدم، چون می‌دانستم که بهرصورت من در این قانون حقی ندارم و چون زندان هم رفته بودم، میخواستم خیلی بی‌سروصدا همه چیز را تمام کنم. دیدم یک دفعه زنی که می‌خواست کار طلاق ما را تمام کند، رو کرد به خواهرم و گفت "من فکر می‌کنم این خانم شوهرش رو دوست داره، برای اینکه همه چیز را می‌بخشه!"
من که خیلی بیسروصدا نشسته بودم و خودم را کنترل می‌کردم که همه چیز زود تمام شود، یک دفعه یک فریادی کشیدم که آن زن رنگش پرید.
گفتم "مگه برای من حقی گذاشتید؟! حالا می‌خواهید وکیل هم بگیرم، پول وکیل هم بدم؟! چی از جون من میخوای؟! تو که میدونی قانون چیه، من هم می‌دونم قانون چیه! شما برای من حقی نذاشتین و من هم کاری نمی‌تونم بکنم!"
آن زن دیگر چیزی نگفت و امضاهای ما را گرفت و به او گفتم: "من از روش خودم استفاده می‌کنم که بچه‌هایم را بگیرم، نه از روش شما، که بچه ها را به من نمی‌دین!"

بعد من از طریق کوه از کشور خارج شدم به دلیل اینکه پاسپورت مرا گرفتند و من نمی‌توانستم قانونی خارج شوم. بعد یک هفته در راه بودیم، راه خیلی خیلی بدی بود، خیلی سخت بود، مرز ایران و ترکیه و شوروی، کوههای ارس، از پا افتاده بودم و اصلا نمی‌توانستم بکشم. یادم هست به یکی از راهنماها گفتم که "یه تیر بزن و منو تموم کن! برای اینکه قادر نیستم دیگه روی پا راه برم."

چرا با اسب نرفتید؟
آنها که پولدار بودند، با اسب می‌رفتند. من پول زیادی نداشتم و آن ذره پولی هم که داشتم می‌خواستم در ترکیه استفاده کنم. راهی که ما قرار بود برویم و چند ساعته بود، شناسایی شده بود و یکی از بچه‌های توده‌ای هم پس از اینکه تیراندازی شده بود، برگشته بود و با ما بود. ما سه نفر بودیم که با دو راهنمای ترک کرد به این طرف مرز می‌آمدیم. به همین دلیل راه طولانی شد و ما یک هفته‌ای بدون غذا و هیچی در راه بودیم و خیلی به ما سخت گذشت. اما به هر شکل به ترکیه رسیدیم و می‌خواستم بچه‌هایم را بعدا بیاورم و نمی خواستم جان آنها را به خطر بیندازم.

آیا به خاطر احتمال دستگیری مجدد و این مسائل بود که از کشور خارج شدید؟
بله، عمدتا به این دلیل بود. چون من خارج از کشور فعال بودم و از فعالیت های خارج کشورم در زندان چیزی نگفتم، و آنها زیاد درباره فعالیت های من در کشور هم چیزی نمی‌دانستند.

چند سال طول کشید تا بچه ها را از کشور خارج کردید؟
همان موقع که من به ترکیه رفتم، برای پناهندگی خودم وبچه‌ها اقدام کردم. سه ماه بعد، مسعود نتوانست از بچه ها مواظبت کرد و آنها را آورد ترکیه.

فقط سه ماه؟
فقط سه ماه! البته خیلی جالب است که بگویم که خواهرم آدرس یکی از دوستان شوهرش را در ترکیه به من داد که برای کمک با او تماس بگیرم. آن فرد یک پزشک ایرانی بود که در ترکیه تحصیل می‌کرد و به من علاقمند شد و پیشنهاد کرد که با من ازدواج کند. من به او گفتم که من تازه از ازدواج خلاص شده‌ام و خیال ازدواج ندارم. ولی بهرشکل او به خانواده من در ایران زنگ زد و ارتباط گرفت و طوری شد که مسعود متوجه شد که ممکن است من ازدواج کنم! و چون فکر کرد شاید من به این مرد نگفته باشم که بچه دارم، خیلی سریع بچه‌ها را آورد که آن فرد با دیدن بجه ها از ازدواج با من منصرف شود. در حالیکه آن فرد بچه‌ها را مانع ازدواج نمی‌دید و اسم بچه‌ها را در مدرسه امریکایی‌های ترکیه نوشت. ولی برنامه زندگی من این نبود که در ترکیه بمانم. و به آن فرد هم گفتم که الآن اولویت زندگی من بچه‌ها هستند و می‌خواهم به یک جای امنی برسیم. ترکیه در آن زمان بهیچوجه امن نبود. تعداد زیادی از کسانی که برای پناهندگی به ترکیه می‌رفتند، به ایران تحویل داده می‌شدند.

مسعود بچه ها را در ترکیه گذاشت و رفت ایران. من به کمک خواهرم ابتدا بچه‌ها را نزد او به کشور امن اروپایی فرستادم و بعد خودم از طریق پناهندگی به آنجا رفتم.

آیا شوهرت شما را هنوز دوست داشت که نمی‌خواست شما با مرد دیگری ازدواج کنی؟
دوست داشت، و نمی‌خواست طلاق بگیرم. اما در ایران بعد از دوره سخت زندان، یادم هست به او گفتم "ممکن است این اتفاق سختی که برای من افتاد و به زندان رفتم، برای تو می‌افتاد. شاید من هم کاری را می‌کردم که تو کردی، من کاملا حال تو را می‌فهمم. اما حالا بیا به خاطر بچه‌هامون بیا با همدیگه کاری بکنیم که حلش کنیم. من به خاطر بچه‌هامون هستم و حاضرم هرکاری بکنم که بتونیم این پروسه را راحت بگذرونیم و به هم نزدیک تر بشیم، به خاطر بچه‌ها." اما او هربار می‌گفت "دیگه خیلی دیر شده!" هربار غذای خوشمزه‌ای می‌پختم، می‌گفت "دیگه خیلی دیر شده!"
مسعود اول دلش می‌خواست من طلاق بگیرم. با این امید بود که من از زندان که بیرون بیایم، تواب هستم و او طلاق بگیرد و با دختری که دوست دارد، ازدواج کند. وقتی که من زندان بودم، مادرم خیلی نگران بود و هنگام ملاقات از من می‌پرسید که برای شفاعت نزد کدام آیت‌الله برود. من که می‌دانستم که مادرم بیش از حد نگران است و همه صحبت‌های ما ضبط می‌شود و شفاعت مادرم فقط ممکن است کار مرا خرابتر کند، می گفتم که "نگران نباشید، پرونده‌ها خیلی زیاد است و آقای لاجوردی به موقع به کار ما رسیدگی می‌کند." که شوهرم به همین دلیل فکر کرده بود که من تواب هستم. به همه هم گفته بود که "وجیهه تواب شده!" ولی من نگذاشتم که با آن دختر ازدواج کند. در آن دوران کتک‌های بدی به من می‌زد. من هم توان گذشته را نداشتم که براحتی تحمل کنم.

آیا هرگز از این خشونت با خانواده‌ات صحبت کردی؟
خانواده من این قضیه را می‌دانست.
موقع طلاق به مامانم گفتم "می‌دونین که کتک می‌زنه."
گفت "همه‌شون می‌زنن!"
مادر من تحصیل کرده بود، یک زن عامی نبود! زنی بود که معلم بود، فرهنگی بود، زن سنتی نبود و همان موقع در جمهوری اسلامی هم آرایش می‌کرد.
گفتم "خانم‌باز هم هست!"
گفت "همه‌شون هستن!"
خلاصه هرچی به مامانم گفتم، گفت "اینها همه‌شون هستن و اینها دلیل نمیشه که تو بخوای طلاق بگیری!"
بعد هم می‌گفت که "پدر تو چون از یک خانواده خیلی مذهبی و سرشناس هست، خوب نیست برای خانواده و فامیل که طلاق بگیری، و اصلا طلاق بین ماها رسم نیست."
گفتم "بالاخره باید چند نفری بیان رسمش کنن دیگه، حالا بذار من هم یکی از اونها باشم."

صحبت من مربوط به بیست و چند سال پیش است و طلاق خیلی بدنامی داشت. حتی برای من سیاسی هم راحت نبود که طلاق بگیرم. حتی دوستان چپی که آمده بودند مرا ببینند، یکبار یکی از آنها به من گفت که "حالا عیبی نداره مسعود طلاقت بده، ما صیغه‌ات می‌کنیم!"
من از عصبانیت رفتم اتاق دیگر و ده دقیقه بیرون نیامدم چون رعایت احترام مهمان و زن او را می‌کردم که آنجا نشسته بود.

آیا به عنوان درددل درباره مشکل خشونت خانگی با کسی صحبت کردی؟
نه، چون در ایران طوری است که تا طلاق نگیری، نمیتونی صحبت کنی! من هم اول کار کوهم را درست کردم که بتوانم از طریق کوه از ایران فرار کنم، بعد طلاق گرفتم. زن شوهردار احساس می‌کند که اگر به دیگران بگوید، شرمنده می‌شود. من فکر می‌کردم که اگر بیام به شما بگم که این مرد با من اینطور رفتار می‌کند، فوری این سوال مطرح می‌شود برای خود من که پس چرا دارم با این مرد زندگی می‌کنم؟! به این دلیل که خودم این را می‌دانستم، مثل همه زنان که می‌دانند فوری این سوال گنده در ذهن طرف پیدا می‌شود، راجع به آن صحبت نمی‌کنند.

آیا کسی پا درمیانی کرد که شما را آشتی دهد؟
رفقا بهیچوجه در این امور دخالت نمی‌کردند. بعد هم دوستی‌شان را با مسعود حفظ کردند. مسعود مدیرکل بود، کارشان را راه می‌انداخت، کمکهای دیگر بهشان می‌کرد، و آنها همچنان رابطه‌شان را بخوبی با او حفظ کردند. از نظر آنها این مساله خصوصی من و مسعود بود و هیچکدام از آنها این قضیه را حتی باز نکردند.

البته این برای من خیلی روشن بود که اگر جای من و مسعود عوض شده بود، و مسعود افتاده بود زندان و من بیرون زندان با مردی آشنا شده بودم و رفیق می‌گرفتم، دیگر دوستان اینطوری رفتار نمی‌کردند، دیگر وارد قضیه می‌شدند و می‌گفتند که درست نیست زنی با شوهرش که زندان کشیده، چنین رفتاری کند.

اما دوستان و رفقای سیاسی هیچوقت به روی خودشان نیاوردند و حتی به این مساله هیچ اشاره‌ای هم نکردند با اینکه می‌دانستند که چه برمن گذشته و چه فشارهایی روی من بوده.

چرا الآن راجع به این مساله صحبت می‌کنی؟
من فکر می‌کنم باید راجع به این مساله صحبت بشه. ما آنوقتها فکر می‌کردیم چپ‌ها آدم‌های روشن‌تر و آگاه‌تری هستند، درست و انسانی‌تر به مسائل فکر می‌کنند. این پروسه باعث شد که من بفهمم که متاسفانه در مسائل اخلاقی تفاوت چندانی بین چپ و غیرچپ وجود ندارد و خیلی از مردها همان فحاشی‌ها را می‌کنند که حزب‌اللهی ها می‌کنند. یعنی رفتار اجتماعی این دوستان در زمینه رابطه با زنان و مساله خشونت هیچ تفاوتی با دیگران ندارد. مساله تحصیلات و چیز دیگر وجود ندارد، همه به هم شبیهند و این مساله باعث شد که بفهمم باید این را باز کنیم.

در کنفدراسیون موردی پیش آمد که یکی از دبیرهای کنفدراسیون زنش را کتک زده بود، و خود من از کنار این قضیه گذشتم و هرگز در آن موقع فکر نمی‌کردم که آن دبیر باید زیر سوال برود و به مساله رسیدگی کنیم، در حالیکه این قدرت را داشتم. برای اینکه این مساله برای من ثانوی بود، ولی امروز برای من ثانوی نیست. امروز برای من اینها مسائل کلیدی است. امروز من فکر نمی‌کنم بتوانیم یک جریان سالمی در ایران درست کنیم تا به همین مسائل برخورد نکنیم، تا زنان حقوق خودشان را ندانند و نخواهند که بهشان احترام گذاشته شود و مردان حدود و قصور رفتار خودشان را ندانند.

و هر دو طرف قضیه را باید در نظر بگیریم. من نمی‌گویم که همیشه هم مردان هستند که زنان را آزار می‌کنند. در بسیاری موارد زنان، زنان را آزار می‌دهند، زنان بچه ها را اذیت می‌کنند و کتک می‌زنند، زنان از نظر احساسی شوهرها را آزار می‌دهند. و همه این مسائل را ما باید درست کنیم چون نمی‌توانیم منتظر باشیم که از بالا درست شود. باید از پایین درست شود که بالا جریان سالمی شکل بگیرد. آن کسی که جریان بالا را می‌سازد، خود ما هستیم. اگر مردی با همین خصوصیات به جایی برسد و رئیس جمهور شود، همان کاری را که در خانه می‌کند، در مدت ریاست جمهوری‌اش هم می‌کند.

ما نباید فکر کنیم که وقتی گروهی چپی شدند، دیگر انسانهای خیلی خوب و درستی هستند. این اشتباه است. واقعا در این پروسه به من نشان داده شد که اخلاقیات ربطی به جهتگیری سیاسی ندارد، و نمی‌توان گفت آدمهایی با یک نظرگاه سیاسی بهتر از آدمهایی با نظرگاه سیاسی دیگر هستند. روابط انسانی داشتن خیلی می‌تواند در همه زمینه‌ها به ما کمک کند.

شما با قدرت درونی، تجربه و سن این شهامت را یافته‌ای که از خشونت خانگی صحبت کنی. فکر می‌کنی آیا زمانی برسد که با اسم واقعی خودت از این مسائل صحبت کنی؟
من اینکار را کرده‌ام. در یکی از سخنرانی‌هایم در همین شهر محل زندگی‌ام من گفتم که من کتک خورده‌ام! البته بعدا شنیدم که دخترم ناراحت شده که من گفته‌ام که من از پدرش کتک خورده‌ام.

اما فکر می‌کنم اینها را باید گفت. نسل به نسل به ما گفته‌اند "مسائل خانوادگی را به کسی نگین آبروتون میره! آبروی خانواده‌تون میره! آبروی بچه‌هاتون میره!"
من این را در زنهای دیگر هم می‌بینم که طلاق نمی‌گیرند تا بچه‌هایشان بزرگ شوند و ازدواج کنند، بعد طلاق بگیرند. چون زنی که طلاق می‌گیرد، شانس دخترش را برای ازدواج کردن کم می‌کند. بهر شکل من آن زمان فکر می‌کردم باید بگویم، و خیلی از زنانی که اطراف من هستند، این واقعیت را می‌دانند.

مردی که خشونت می‌کند، درون انسان را زخم می‌کند. اگر این زخم معالجه نشود، ادامه پیدا می‌کند. این خشونت خانگی از مسائلی است که مطرح نشده و ادامه پیدا خواهد کرد تا اینکه ما مطرح کنیم و درباره آن صحبت کنیم.

متاسفانه ما هنوز مرض را جسمی می‌بینیم و زخم روح و مرض روحی را نمی‌بینیم. و وقتش رسیده که همه جوانب قضیه را ببینیم.

یکی از افراد فامیل می‌گفت که مسعود گفته که تازگیها خواب من را می‌بیند، و کارهایی را که با من کرده، ولی باز هم به من می‌گوید که ما صلح‌آمیز از هم جدا شدیم. این نشان می‌دهد که چقدر این مساله پیچیده است و چقدر کار سختی است، ولی باید به این کار دست بزنیم، باید این قضیه را باز کنیم.

آزار روانی از مسائل خیلی مهمی است که ما روزمره با بچه‌هایمان داریم، بچه‌ها با ما دارند، بزرگترها با هم دارند، هر کسی بتواند زورش برسد، بادیگری رفتار خشونت آمیز دارد. تا وقتی که زوایای این قضیه باز نشود، نمی‌تواند خانواده سالمی بوجود بیاید، نمی‌تواند بچه‌های سالمی بوجود بیاید، نمی‌تواند جامعه سالمی بوجود بیاید.

صحبت درباره خشونت خانگی در طول ازدواج سخت است، پس زنانی که مشکل دارند چه باید بکنند؟
الآن حتی در ایران هم مشاور ازدواج هست. از کنار این قضیه براحتی نگذرید. یک دلیل اینکه زنان صحبت نمی‌کنند این است که مردان پس از کتک زدن می‌گویند "ببخش، دیگه اینکارو نمی‌کنم!" اما این کار سالها و سالها تکرار می‌شود. من زنی را می‌شناسم که بعد از کتک خوردن از شوهرش جواهر گرفت. زن دیگری بعد از آنکه شوهرش رفیق گرفته بود، شوهرش خانه‌ای برایش خرید. یکی دیگر گل می‌خرد. اما این مساله در مرد حل نمی شود. من چهارده سال به هوای اینکه این مرد مرا دوست دارد، با او ماندم و زندگی کردم، اما مشکل ما حل نشد و او تا روز آخر مرا کتک می‌زد.
باید به صورت درست به مساله برخورد کرد.

وجیهه جان، صمیمانه ممنون و سپاسگزارم.

*هویت واقعی محفوظ است.

 

منبع: ایران امروز