به سایت لَج‌وَرخوش آمدید

LAJVAR

 

 

کارگران کودکان زنان هنر و ادبیات خارجی بهداشت و درمان لطیفه تصاویر کامپیوتر کلیپ و صدا سایت های دیگر خانه احزاب اخبار پیک ایران سایت بی طرف اخبار رادیو فردا آرشیو صفحه نخست
اسامی قربانیان کشتار  زندانیان سیاسی در سال 67

 ______________________________________________________________

2008-10-02

زنان شاعر ايراني و در شعرایرانی

اثبات خود در این در مجال اندک

محمد شوراب

شاید بعد از فرانسویها ما ایرانیها دومین ملت شاعر پیشه دنیا باشیم. شعر در فرهنگ و تاریخ ما نقش به سزایی دارد. به طوری که اکثر مثلهای ایرانی یا خود شعر هستن و یا مصرعی از یک شعر و یا حتا گفته ای از یک شاعر و یا ادیب. گرایش به هنر و به ویژه شعر در بین ایرانیها بسیار زیاد است و البته بخشی از فرهنگ و تمدن درخشان ایرانی مدیون همین شعرا است.

البته این عرصه پر افتخار نیز همانند دیگر عرصه ها از حضور زنان نسبتن خالی بوده تا جایی که آمار چهار صد زن شاعر در برابر چیزی حدود هشت هزار مرد شاعر در تاریخ ایران، خود گواه بر این موضوع است که جامعه مرد سالار ایرانی زنان را به سختی به این عرصه راه داده اند. البته به جرات میتوان گفت که حضور زنان در این عرصه بسیار ساده تر از دیگر عرضه های هنری بوده چرا که با حضور در هر عرصه هنری سیل تهمت ها و ناسزاها به سمت زنان سرازیر می گردد. زن ایرانی هم به خوبی از همین مجال اندک استفاده کرده تا خودش را اثبات کند.

من در این مقاله سعی دارم تا حضور زنان را دراین عرصه در دو بخش زن در شعر ایرانی و زنان شاعر ایرانی بررسی کنم.

 

بخش اول - زنان شاعر ایرانی

ابتدا اجازه بدهید نگاهی به زنان شاعر ایرانی در طول تاریخ بیاندازیم و در نگاهی گذرا حرکت زنان در این عرصه را بررسی کنیم.

دکتر مسعود میرشاهی با استناد به مقاله ی "گی کیوائی تو"، ایران شناس ژاپنی، اولین زن شاعر ایرانی را "دارای دخت" معرفی می کند. "دارای دخت" دختر شاه تخارستان بود که در سال 654م بعد از حمله اعراب به ایران به ژاپن پناهنده شد. "گی کیوائی تو" طی تحقیقاتی پیرامون کتاب "مانیو شو" ، (یکی از کهن ترین مجموعه شعرهای ژاپنی است که در آن نمونه های از شعرهای تعدادی از شاهزاده های شاعر ژاپنی آورده شده است) به دو شعر برخورد می کند که از نظر معنی و ساختار شعری با اشعار ژاپنی متفاوت است. او به واژه مبهم "ماسرَدَهمَ" برخورد می کند که دو واژه ای (ترکیب) اوستایی است. وی در تحقیقاتی که "یک نام خاص زرتشتی از کتاب مانیو شو" نام گرفت و در مجله ی "اورنیت" در سال 1986م در توکیو و به زبان انگلیسی منتشر شد، اعلام کرد که دو کلمه ی "ماسرَدَهمَ"، اوستایی و از عناصر طبیعی و کلام پند آموز آموزه های زرتشتی و باورهای ایرانی الهام گرفته، وی اینچنین می گوید:

"پس از حمله ی اعراب به ایران در سال 654م "دارا" پادشاه «تخارستان» همراه با خانواده اش از «کندوز تخارستان» به ژاپن پناهنده می شود. فرزندش "دارای دخت" شاهزاده یرانی در آنجا متولد و به زبان ژاپنی اقدام به سرودن شعر می کند."

 

مهری شاه حسینی به نقل از کتاب"مانی یوشو" ترجمه دو شعر از "دارای دخت" را نقل می کند :

-1 حتا آتش فروزان

پیام اندیشه ی نیکان را

رباید و پنهان کند در انبان

آیا چنین نگویند؟

-2 ابر آبی رنگ

شاید بالاتر رود

همان ابری که

بر فراز کوه شمال

گسترده است

از ستارگان گذر کند، از ماه بگذرد

 

تا بالاترین آسمان البته لازم به ذکر است که در پاره ای از منابع اولین زن شاعر ایرانی را آتوسا همسر داریوش و مادر خشایار شاه هخامنشی اعلام کرده اند.

اما از اولین زن شاعر اگر بگذریم تقریبن تا قرت چهارم هجری خبری از زنان شاعر نیست ولی در قرن چهارم "رابعه" (۹۱۴-۹۴۳میلادی) به غزلسرایی معروف است. گفته شده رابعه بر سر عشق رسوایی آور غلام خود جان می دهد. رابعه شیفته شخصی به نام بَکتاش می‌شود و برایش شعر می‌سراید. برادرش حارث که از این عشق آگاه می‌شود آشفته می‌شود و دستور می‌دهد که خواهرش را به حمام برند و رگهایش را بگشایند تا بمیرد. حکایت او را فقیر نظم کرده نام آن مثنوی را گلستان ارم نهاده و اشعار زیبایی گفته‌است. از آن جمله‌است:

 

مرا بعشق همی متهم کنی به حیل چه حجت آری پیش خدای عزوجل

به عشقت اندر عاصی همی نیارم شد بذنبم اندر طاغی همی شوی بمثل

نعیم بی تو نخواهم جحیم با تو رواست که بی تو شکّر زهر است و با تو زهر عسل

بروی نیکو تکیه مکن که تا یکچند به سنبل اندر پنهان کنند نجم زحل

هرآینه نه دروغ است آنچه گفت حکیم فمن تکبر یوماً فبعد عز ذل این بیت نیز از اوست:

دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد بر یکی سنگین‌دل نامهربان چون خویشتن

تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی چون بهجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من

 

این دو بیت نیز از افکار اوست و محمد عوفی صاحب تذکرهٔ لباب الالباب نقل کرده که بسبب این دو بیت به مگس رویین ملقب شده بود:

 

خبر دهند که بارید بر سر ایوب ز آسمان ملخان و سر همه زرین

اگر ببارد زرین ملخ بر او از صبر سزد که بارد بر من بسی مگس رویین

و این غزل بدو منسوب شده‌است:

ز بس گل که در باغ مأوی گرفت چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت

صبا نافهٔ مشک تبت نداشت جهان بوی مشک از چه معنی گرفت

مگر چشم مجنون به ابر اندر است که گل رنگ رخسار لیلی گرفت

بمی ماند اندر عقیقین قدح سرشکی که در لاله مأوی گرفت

قدح گیر چندی و دنیی مگیر که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت

سر نرگس تازه از زرّ و سیم نشان سر تاج کسری گرفت

چو رهبان شد اندر لباس کبود بنفشه مگر دین ترسی گرفت

 

و نیز:

عشق او باز اندر آوردم به بند کوشش بسیار نامد سودمند

عشق دریایی کرانه ناپدید کی توان کردن شنا ای هوشمند

عشق را خواهی که تا پایان بری بس که بپسندید باید ناپسند

زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خورد و انگارید قند

توسنی کردم ندانستم همی کز کشیدن سخت تر گردد کمند

 

قرن پنجم، قرن "مهستی (مه هستی) گنجویی" است که در دربار سلطان سنجر سلجوقی همراه با نواختن چنگ، با صدایی بلند و شیوا و زیبا رباعیات خود را می خواند.

در قرن هفتم اما "پادشاه خاتون" فرمانروای کرمان بود که به شاعری و خوشنویسی مشهور بود. "جهان ملک خاتون" در قرن هشتم و در دربار شیخ ابوالسحاق فرمانروای شیراز، همسر وزیر وی بود که آورده اند با حافظ مشاعره می کرده.

در قرن نهم نام دو بانوی شاعر را می توان یافت، یکی "بیجه منجه" نام داشت که با جامی مطایبه و مناظره می کرده و دیگری "جمیله اصفهانی" بود که شعر هایش را در قهوه خانه ها می خواندند.

میدانیم که در قرن دهم دختر هلالی استر آبادی به شعر سرایی مشغول بود. ولی متاسفانه جایی از آن نامی به میان نیامده و همیشه او را با نام پدر که شاعری معروف بود می شناختند. دختر هاتف اصفهانی، "رشحه" بود که پدر ، همسر و برادر وی نیز شاعر بودند. "عفت نسا" نیز در این زمان می زیسته که آورده اند تا آخر عمر ازدواج نکرد.

در قرن دهم شاعران بسیاری را میتوان در در بین زنها و دخترهای فتحعلی شاه و ناصرالدین شاه یافت که از بین آنها "گوهر قاجار"(نوه فتحعلی شاه) و "شاه بیگم" (دختر فتحعلی شاه) را می توان نام برد.

در دوران قاجار ما شاعری را می شناسیم که تنها دلیل شهرتش سرودن شعر نبود بله اون اولین زنی بود که کشف حجاب کرد(واقعه بدشت)؛ ایشان "طاهره" نام داشت که به علت مذهبش در طول تاریخ ایران سانسور شده است. طاهره قرة‌العین جزو ۱۸ نفر مومن اولیه به سید علی محمد باب بود. در بین این ۱۸ نفر که به حروف حی معروفند، او تنها زن بود. در مورد نحوه ایمان او به باب در کتاب حروف حی ذکر گشته ‌است که او از طریق رویای صادقه به باب ایمان آورده ‌است و بابی شده ‌است. بر طبق روایاتی که در دست است می‌توان دریافت که طاهره زنی زیبارو بوده‌است. با توجه به فضیلت، علم و هوشیاری طاهره، ناصرالدین شاه قاجار دلباخته او شده و از وی خواستگاری می‌کند.

قرةالعین پیشنهاد ناصرالدین شاه را رد می‌کند و نمی‌پذیرد که از افکار و عقاید آزاداندیشانه اش دست کشیده و به ملکه دربار تبدیل شود و به حرمسرای پادشاهی برود. او در پاسخ به ناصرالدین شاه قاجار چنین گفته‌است:

 

تو و ملک وجاه سکندری من و رسم و راه قلندری

اگر آن خوش است تو در خوری اگر این بد است ، مرا سزا

 

بیت زیر از معروفترین شعر های او می باشد که توسط استاد محمد رضا شجریان نیز خوانده شده:

 

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

 

و اما عصر مشروطه، "فخراعظمی ارغوان" شاعر مطرح آن زمان است، ایشان مادر شاعر معاصر ما بانو سیمین بهبهانی بودند. صدو پنجاه شعر از او (غزل، رباعی، قصیده و ترجیع‌بند) که در نشریات آن زمان چاپ شده بود موجود است.

صبا ز قول من این نکته را بپرس از مرد چرا ضعیفه در این ملک نام من باشد

اگر ضعیفه منم از چه رو به عهده من وظیفه پرورش مرد پیلتن باشد … به چشم «فخری» دانش ز بس که شیرین است همیشه در طلبش همچو کوهکن باشد

 

هر وکیلی را که شد با زور و با زر انتخاب از درون مجلس شورا برون باید نمود

 

"بدری تندری" شاعر اجتماعی و "فصل بهار" خانم نیز از شاهزاده های قاجار است که در این دوران شعر می سرود. "محتاج رخشان" از دیگر شاعرهای این عصر است که با میرزاده عشقی مشاعره می کرد و "عالم تاج قائم مقام"(ژاله) اولین زنی است که با زبان زنانه سخن گفته، وی مادر پژمان بختیاری غزلسرای معروف است.

ژاله در اواخر دوره قاجار در فراهان زاده شد. مادرش مریم یا گوهر ملک دختر معین الملک بود و پدرش میرزا فتح‌الله، نبیرهٔ قائم مقام فراهانی. او در پنج سالگی خواندن فارسی و عربی را نزد یک شیخ آغاز کرد و تا پانزده سالگی دروس دیگر را آموخت.

در پانزده سالگی همراه پدرش به تهران رفت و در سال ۱۳۱۷ ق. با دوست پدرش، علی‌مراد خان بختیاری که در خدمات لشکری و نظامی بود ازدواج کرد و پسرش، حسین پژمان بختیاری را به دنیا آورد. ازدواج آنها پس از هفت سال به جدایی انجامید و پژمان ابتدا تحت سرپرستی پدرش بزرگ شد و با مرگ علی‌مراد خان سرپرستی او بر عهده علی‌قلی خان سردار اسعد و جعفرقلی خان سردار اسعد درآمد تا آن که در ۲۷ سالگی نزد مادرش رفت و تا پایان عمر ژاله با وی بود.

به گفته پژمان، ژاله اواخر عمر را باخواندن کتابهای ادبی، تاریخ و نجوم سپری کرد و در ۵ مهر ۱۳۲۶ ساعت یک بعدازظهر در سن ۶۳ سالگی درگذشت و در امامزاده حسن تهران به خاکش سپاردند. بیتهای زیر از اشعار اوست:

 

بسته در زنجیر آزادیست سر تا پای من بَرده‌ام ای دوست و آزادی بود مولای من ...

از تو گر برتر نباشد جنس زن مانند توست گو، خلاف رای مغرور تو باشد رای من

در ره احقاق حق خویش و حق نوع خویش رسم و آیین مدارا نیست در دنیای من

گم شد جوانیم همه در آرزوی عشق اما رهی نیافتم آخر به کوی عشق

از حجب و از غرور دل خرده‌سنج من شد بهره‌ور ز عشق ولی ز آرزوی عشق

چه می‌شد آخر ای مادر اگر شوهر نمی‌کردم گرفتار بلا خود را چه می‌شد گر نمی‌کردم

گر از بدبختیم افسانه خواندی داستان‌گویی به بدبختی قسم کان قصه را باور نمی‌کردم

مگر بار گران بودیم و مشت استخوان ما پدر را پشت خم می‌کرد اگر شوهر نمی‌کردم

بر آن گسترده خوان گویی چه بودم؟ گربه‌ای کوچک که غیر از لقمه‌ای نان خواهش دیگر نمی‌کردم

زر و زیور فراوان بود و زیر منتم اما من مسکین تمنای زر و زیور نمی‌کردم

گرم چون خوش قدم مطبخ نشین می‌ساختی بی‌شک چو او می‌کردم ار خدمت ازو بهتر نمی‌کردم

 

پس از مشروطه میتوان سراغ از مادر بزرگ سهراب سپهری بانو "حمیده سپهری" را گرفت، که از معروف ترین شاعران زمان خود است. اشعار وی در کتاب "زنان سخنور" آورده شده است.

و حال، در دوران معاصر میتوان از بزرگانی چون پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد، بانو سیمین بهبهانی و بسیاری دیگر نام برد که در رشد و شکوفایی فرهنگ ایرانی و تاریخ و شعر ایرانی سهم بزرگی داشته اند. بانو بهبهانی علاوه بر شعر سرودن در فعالیت های اجتماعی نیز حضور دارند و همواره از درخواستهای برابری طلبانه زنان ایرانی حمایت کرده اند.

---------------------------------

منابع :

1- هزار سال شعر فارسی. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. ۱۳۶۵ تهران

2- زنان شاعر پارسی گوی هفت شهر عشق – مهری شاه حسینی

3- شعر زنان افغان – کتر مسعود میر شاهی

---------------------------------

 

بخش دوم – زن درشعرایرانی

نخست به برجسته ترین اثر ادب فارسی که هر ایرانی وطن برستی به آن افتخار می کند خواهم می پردازم.

 

شاهنامه

در شاه نامه فردوسی نزديک به ۲۰ زن نقش آفرينی كرده اند که البته بيش تر آنها در دوره پهلوانی می زیستند. به درستی می توان گفت که درهيچ کتاب ديگری در ادب کهن ایرانی تا بدين پايه زنان خردمند و ستوده وجود ندارند؛ و هيچ سخن گويی اين گونه زنان را نستوده است. صحبت اصلي ما درباره جايگاه و مقام زن در شاهنامه فردوسي است كه نشان از نوع فرهنگ و رويكرد جامه آنروز به مسئله زن دارد. فردوسي در جاي جاي شاهنامه از دلاوري ها و هوشياري زنان، به ويژه زنان ايران، سخن به ميان آورده است و آنان را همپاي مردان وارد اجتماع نموده، مقام و منزلتي والا به زن بخشيده و اين گروه از افراد جامعه را از نظر عقل و هوشياري بسيار زيبا توصيف كرده است:

 

ز پاکی و از پارسایی زن

که هم غمگسار است هم رایزن

 

و يا

 

اگر پارسا باشد و رایزن

یکی گنج باشد پراکنده زن

 

اين نشان از بزرگي و عظمتي است كه فردوسي براي زنان قائل است؛ همان زني كه چون "پارسا" و "پاك"، از مردان تكاور و وزراء و رهبران هوشمند و مردان خردمند برتر و بالا تر جلوه مي كند.

 

بدو گفت رای تو ای شیر زن

درفشان کند دوده و انجمن و

بدو گفت هر کس که بانو تویی

به ایران و چین ، پشت و بازو تویی نجنباندت کوه آهن ز جای

یلان را به مردی تویی رهنمای

ز مرد خردمند بیدار تر

ز دستور داننده هوشیارتر

همه کهتر انیم و فرمان توراست

بدین آرزو ، رای و پیمان توراست

 

پس زنِ مورد بحث فردوسي، راهنماي مردان جنگاور است. او مي تواند خرد مندتر از مردان باشد، و هوشيار تر از فرمانروايان و زيرك تر از آنان؛ اين است كه مردان در برابرش زانو مي زنند و خود را كمتر از او مي دانند، و تصور نمي شود كه فردوسي اغراق گويد و همانگونه كه رسم سرايندگان حماسه است، هر كوچكي را بزرگ جلوه دهد تا بيشتر جلب توجه كند. در تاريخ هم بسياري از حوادث شيرين و تلخ وجود دارد كه در پشت پرده آن حوادث حضور زن يا زنان خود نمايي مي كند. فردوسي همچنين ميان زن و مرد و دختر و پسر هيچ تفاوتي قائل نيست چنانكه مي سرايد :

 

چو فرزند را باشد آیین و فر

گرامی به دل برچه ماده، چه نر

و چو ناسفته گوهر سه دخترش بود

نبودش پسر، دختر افسرش بود

 

زن شاهنامه از خود خرد و اگاهی دارد همان گونه که فرانک پس از کشته شدن آبتین به دست سربازان ضحاک و خوراک ماران دوش او شدن، و پس از آن که پسران نوزاد را می کشند فریدون را بر میدارد و راهی برای نجاتش پیدا می کند.

 

خردمند مام فریدون چو دید ………………. که بر جفت او بر چنان بد رسید

فرانک بدش نام و فرخنده بود

به مهر فریدون دل اگنده بود

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چنین گفت با مرد زنهار دار

که اندیشه ای در دلم ایزدی

فراز آمد است از ره بخردی

 

و پسر را پیش آن مرد زنهار دار پنهان می کند تا از دست ضحاکیان جان به در برد.

بر خلاف آن چه در پیشینه ی افسانه های ملل بوده که پهلوانان و قهرمانان از وصلت خدایان با مردم و از الهه ها به دنیا می آیند در شاهنامه تمام قهرمانان از بطن زن به دنیا می آیند. این زنان هستند که پهلوانان را به دنیا می آورند. همان طور که همه ی جمعیت جهان از پشت فریدون و سه پسر او هستند؛ و این سه پسر یعنی سلم و تور و ایرج از بطن شهرناز و ارنواز خواهران جمشید به دنیا آمده اند.

 

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار

به هر چیز ماننده ی شهریار

از این سه دو پاکیزه از شهرناز

یکی کهتر از خوب چهر ارنواز

 

رستم پهلوان بزرگ و ملی ایرانیان از زنی زمینی با نام رودابه به دنیا می آید.

 

یکی بچه بد چون گوی شیرفش

به بالا بلند و به دیدار کش

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن

که نشنید کس بچه ی پیل تن

 

سهراب نیز از یک زن به نام تهمینه و نه از یک الهه به دنیا می آید

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پیلتن رستم ست

و گر سام شیرست و ار نیرمست

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورا نام ، تهمینه سهراب کرد

 

فردوسی داشتن فرزند پسر را تنها نشانه ادامه نسل نمی پندارد. همان گونه که نسب پاشاه بزرگی که کین نیای خود ایرج را می گیرد و سال ها با تورانیان می جنگد یعنی منوچهر ، از سوی مادر و آن هم پس از دو پشت که هر دو زن بودند به ایرج می رسد.و در اصل نیای وی ماه آفرید می باشد. و این دختر پس از زناشویی با پشنگ منوچهر را به دنیا می آورد.

 

یکی خوب چهر پرستنده دید

کجا نام او بود ماه آفرید

چو هنگامه ی زادن امد پدید

یکی دختر امد ز ماه آفرید

جهانی گرفتند پروردنش

برآمد به ناز و بزرگی تنش

 

و این دختر پس از زناشویی با پشنگ منوچهر را به دنیا می آورد.

در شاهنامه زنان نيز از مردان خواستگاری می کنند و حق انتخاب همسر براي ايشان نيز محفوظ است. آن سان که رودابه چون ویژه گی های زال را می شنود دل می افروزد و به وی عشق می ورزد.

 

چوبشنید رودابه ان گفت و گوی

برفروخت و گلنارگون کرد روی

دلش گشته پر اتش از مهر زال

از او دور شد خورد و ارام و هال

 

و پس از مدتی پنهانی به کومک پرستنده گان خود به زال خبر دل باختن خود را می دهد و وی را به خلوت گه خویش دعوت می کند.

خرامد مگر پهلوان با کمند

به نزدیک دیوار کاخ بلند

کند حلقه در گردن کنگره

شود شیر شاد از شکار بره

 

تهمینه، منیژه، کتایون، گل نار و مالکه زنانی هستند که خود همسران خود را انتخاب و از آنان خواستگاری می کنند.

آن گاه که مردان از اندیشه باز می مانند زنان وارد میدان اندیشه و کار می شوند و گره ها را باز می کنند. درشاه نامه زنان خانه نشین نيستند. سین دخت که می بیند شوهرش مهراب سخت نگران و وامانده از نبرد است خود جلو می رود تا مشکل را از راه مذاكره حل کند.

 

چو در کابل این داستان فاش گشت

سر مرزبان پر ز پرخاش گشت

بر آشفت و سین دخت را پیش خواند

همه خشم رودابه بر وی براند

بدو گفت اکنون جزین رای نیست

که با شاه گیتی مرا پای نیست

که آرمت با دخت ناپاک تن

کشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ایران از این خشم و کین

برآساید و رام گردد زمین

...

بدو گفت سین دخت کای سرفراز

بود کت به خونم نیاید نیاز

مرا رفت باید به نزدیک سام

زبان بر گشایم چو تیغ از نیام

 

و به این ترتیب همانند یک فرستاده -که با مردان هیچ تفاوتی ندارد- با هدایایی چند از کابلستان به سمت سیستان می رود، با سام گفت و گو می کند و آتش خشم وی را که می خواست کابلستان را بسوزاند فرو می کشد. آن گاه که گژدهم به دست سهراب دستگیر می شود دخت او گرد آفرید که خود را نگاه بان دژ سپید می داند ننگ سکوت را بر نمی تابد و با پوشیدن زره و پنهان کردن گیسوان خود زیر کلاه همانند یک مرد به نبرد سهراب می رود. آن سان که سهراب به سختی می تواند وی را شکست دهد.

 

چو اگاه شد دختر گژدهم

که سالار آن انجمن گشت کم

زنی بود بر سان گردی سوار

همیشه به جنگ اندرون نامدار

چنان ننگش امد ز کار هژیر

که شد لاله رنگش به کردار قیر

بپوشید درع سواران به جنگ

نبود اندر ان کار جای درنگ

نهان کرد گیسو به زیر زره

بزد بر سر ترگ رومی گره

فرود امد از دژ به کردار شیر

کمر بر میان بادپایی به زیر

به پیش سپاه انر امد چو گرد

چو رعد خروشان یکی ویله کرد

که گردان کدامند و جنگ آوران

دلیران و کار آزموده سران

 

زن شاه نامه از خطر نمی هراسد و هم گام مردان به آغوش سختی ها می رود. مانند فرنگیس که پا به پای گیو و کی خسرو از جیهون رود که می بایست با کشتی از آن عبور کرد با اسپ از آن می گذرد؛ و تفاوتی ميان او با پادشاه و یک پهلوان بزرگ (کی خسرو و گیو) نیست.

 

به آب افکند خسرو سیاه

چو کشتی همی راند تا باژگاه

پس او فرنگیس و گیو دلیر

نترسد ز جیهون و زان آب گیر

بدان سو گذشتند هر سه درست

جهان جوی خسرو سر و تن بشست

 

دلیری و شجاعت از ویژه گی هایی است که در وجود زنان شاه نامه درخشان بوده و به چشم می آید. گردیه خواهر بهرام چوبین نیز از خسرو پرویز می خواهد به وی هنگامه دهد تا توانایی های خود را آشكار نماید. آن گاه به رسم سواران زره به تن می کند و وارد ميدان مي شود.

 

بشد گردیه تا به نزدیک شاه

زره خواست از ترک و رومی کلاه

به شاه جهان گفت دستور باش

یکی چشم بگشا ز بد دور باش

بن نیزه را بر زمین بر نهاد

ز بالا به زین اندر امد چو باد

به باغ اندر آوردگاهی گرفت

چپ و راست بیگانه راهی گرفت

همی هر زمان باره برگاشتی

وز ابر سیه نعره برداشتی

 

زنان به پادشاهی نیز برگزیده می شوند. سخن گفتن از رهبری زن در طول تاریخ ایران شاید به شوخی بیشتر شباهت داشته باشد تا هر چیز دیگری ولی در شاه نامه می بینیم که زنان حاکم نیز وجود دارند. همی گیتی از دادش آباد گشت

نخستیم که دیهیم بر سر نهاد

جهان را به داد و دهش مژده داد

 

پوران دخت زن دیگری است که در عهد ساسانیان به پادشاهی می رسد.

برآن تخت شاهیش بنشاندند

بزرگان بر او گوهر افشاندند

چنین گفت پس دخت پوران

که من نخواهم پراگندن انجمن

کسی را که درویش باشد ز گنج

توانگر کنم تا نماند به رنج

مبادا ز گیتی کسی مستمند

که از درد او بر من آید گزند

ز کشور کنم دور بد خواه را

بر آیین شاهان کنم گاه را

آزرم دخت دیگر زنی است که پس از پوران دخت به پادشاهی می رسد.

یکی دخت دیگر بد آزرم

نام ز تاج بزرگان رسیده به کام

بیامد به تخت گیان بر نشست

گرفت این جهان جهان را به دست

نخستین چنین گفت کای بخردان

جهان گشته و کارکرده ردان

همای چهرزاد دخت بهمن نخستین زنی است که در شاه نامه پادشاه ایران شده است. وی سی و دو سال پادشاهی کرده است.

همای آمد و تاج بر سر نهاد

یکی راه و آیین دیگر نهاد

سپه را سراسر همه بار داد

در گنج بگشاد و دینار داد

گردیه نیز پس از ابراز لیاقت و کاردانی از سوی خسرو پرویز به شهربانی ری برگزیده می شود. شهری که پیش از آن به دست مردي بد نام و رخساره زرد ویران شده بود.

ابا گردیه گفت کز آرزوی

چه باید بگو ای زن خوب روی

زن چاره گر برد پیشش نماز

بدو گفت کای شاه گردن فراز

به من بخش ری را خرد یاد کن

دل غمگنان از غم آزاد کن

ز ری مردک شوم را بازخوان

ورا مرد بدکیش و بدساز دان

سیمرغ پرنده ی افسانه ای و مقدس شاه نامه نیز چهره ای زنانه دارد. دلسوزی و نگاهداری از زال در کوه و در کنار جوجه هایش نمایانگر خوی زنانه-مادرانه¬ی این پرنده¬ی مقدس ایرانی است.

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه

به پرواز بر شد دمان از بنه

یکی شیرخواره خروشنده دید

زمین را چو دریای جوشنده دید

به گرد اندرش تیره خاک نژند

به سر برش خورشید گشته بلند

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ

بزد بر گرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه

سوی بچگان برد تا بشکرند

بدان ناله ی زار او ننگرند

ببخشود یزدان نیکی دهش

کجا بودنی داشت انر برش

نگه کرد سیمرغ با بچگان

بران خرد خون از دو دیده چکان

شگفتی بر او بر فگندند مهر

بماندند خیره بدان خوب چهر

بدین گونه تا روزگاری دراز

براورد داننده بگشاد راز

چو آن کودک خرد پرمایه گشت

بر ان کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانش چو غرو

در شاه نامه زنان کارهایی می کنند که مردان از انجام آن ناتوان هستند. دخت مهرک نوش زادان دلوی را از چاه بیرون می کشد که سربازان شاپور از بالا کشیدن آن ناتوان هستند و زور بازوی وی شاپور را شگفت زده می کند. خود شاپور هم دلو آب را به سختی بالا می کشد.

یکی دختری دید برسان ماه

فروهشته از چرخ دلوی به چاه

چو آن ماه رخ روی شاپور دبد

بیامد بر او آفرین گسترید

که شادان بدی شاه و خندان بدی

همه ساله از بی گزندان بدی

کنون بی گمان تشنه باشد ستور

بدین ده رود اندرون آب شور

به چاه اندرون آب سردست و خوش

بفرمای تا من بوم آب کش

بدو گفت شاپور کای ماه روی

چرا رنجه گشتی بدین گفت و گوی

که باشند با من پرستنده مرد

کزین چاه بی بن کشند آب سرد

ز برنا کنیزک بپیچید روی

بشد دور و بنشست بر پیش جوی

پرستنده ای را بفرمود شاه

که دلو آور و آب برکش ز چاه

پرستنده بشنید و آمد دوان

رسن برد بر چرخ دلو گران

چو دلو گران سنگ پر آب گشت

پرستنده را روی پر تاب گشت

چو دلو گران بر نیامد ز چاه

بیامد ژکان زود شاپور شاه

پرستنده را گفت کای نیم زن

نه زن داشت این دلو و چندین رسن

همی برکشید آب چندی ز چاه

تو گشتی پر از رنج و فریاد خواه

بیامد رسن بستد از پیشکار

شد ان کار دشوار بر شاه خوار

ز دلو گران شاه چون رنجه دید

بران خوب رخ آفرین گسترید

 

دو چهره‌ی لیلا در اشعار جامی و نظامی

قصه‌ی لیلا و مجنون، عشقی ممنوعه در میان دو قبیله‌ی دشمن است. عشقی که از همان ابتدا بی‌سرانجامی آن بر هر دو عاشق آشکار است. لیلا در "مثنوی هفت‌اورنگ" جامی در مقایسه با "کلیات نظامی گنجوی" دو چهره دارد. اگر در اشعار نظامی لیلا پاسیو تصویر شده است، جامی وی را فعال توصیف کرده است. روایت جامی حاکی از آن است که با اینکه لیلا اجازه ندارد مجنون را ببیند، اما پنهانی مجنون را ملاقات می‌کند. پدر لیلا پس از خبردار شدن این ملاقات، دخترش را با ترکه‌ی خیس می‌زند. لیلا زیر شکنجه تنها بخاطر جدایی از مجنون فریاد می‌کشد و نه از درد ترکه. نظامی می‌نویسد که لیلا عشقش را پنهان می‌کند. در خفا می‌گرید و جلوی دیگران لبخند می‌زند و تنها به سایه‌اش از عشقش می‌گوید تا نامش لکه‌دار نگردد. بنابراین با پدر و همسرش هیچ برخوردی نمی‌کند. جامی اما افکار لیلا را به تصویر می‌کشد. لیلا زن را همچون پرنده‌ای با بال‌های بسته می‌انگارد. زنی که نمی‌تواند برای خود تصمیم بگیرد و به همین دلیل اگر عشق برای مرد هنر است، برای زن عیب محسوب می‌گردد. لیلا برای مجنون می‌نویسد که مجبورش کرده‌اند ازدواج کند و تمام مدت تحت نظر است و نیز اینکه او نمی‌گذارد همسرش به او دست بزند و همسر چون تنها اجازه دارد از دور وی را بنگرد، بیمار گشته است. او آرزو می‌کند که همسرش بمیرد تا او بتواند مجنون را ببیند. در اشعار جامی لیلا و مجنون سه بار پس از ازدواج لیلا یکدیگر را پنهانی ملاقات می‌کنند. سومین ملاقات پس از مرگ همسر لیلاست که مجنون یک شب را با لیلا به سر می‌برد، بی‌آنکه جامی از رابطه‌ی جنسی آن دو البته چیزی بنویسد. لیلا پس از مرگ مجنون می‌میرد و پیش از مرگ از مادرش می‌خواهد که وی را زیر پای مجنون مدفون کنند و چنین است که لیلا را در کنار مجنون و در گور وی به خاک می‌سپارند. اگر مجموعه‌ی فرهنگ و سنت‌ دو قبیله را در نظر بگیریم، می‌بینیم که لیلا تا چه اندازه در عرصه‌ی اندیشه، گفتار و کُنش سنت‌شکن بوده است. لیلایی که تنهای تنهاست. نه دایه‌ای دارد که به او یاری رساند و نه هیچگونه امید و دست یاری در محیط بسته و تنگ جنگ‌های بدوی قبیله‌ای. در این میان مادری دارد که در نهایت تماشاگری بیش نیست. حتی مرگ همسرش هم راهی برای پیوند او با مجنون نمی‌گشاید. تنها مرگ است که آن دو را به یکدیگر پیوند می‌دهد، در وحدت اجساد و روان‌هایی که از جبر چنین زندگی‌ای رها گشته‌اند.

 

داستان عاشقانه‌ی "ویس و رامین"

"ویس و رامین" داستانی بسیار کهن است که پژوهشگران زمان آن را دوره‌ی اشکانیان تخمین زده‌اند. شاه ایران به نام مؤبد در جشنی بهاره از شهروی زیبا خواستگاری می‌کند. شهرو اما خود را در خزان زندگی می‌بیند و با این بهانه خواستگاری شاه را رد می‌کند. شاه از او دختری می‌خواهد، اما شهرو تنها پسرانی دارد. شاه از او می‌خواهد که اگر زمانی صاحب دختری شد، دختر را به ازدواج او درآورد و شهرو که فکر نمی‌کرد، دوباره کودکی باردار شود، با شاه پیمان می‌بندد و از قضا ویس را باردار می‌شود. این پیمان اما تا روز ازدواج ویس با برادرش ویرو به فراموشی سپرده می‌شود. روز ازدواج فرستاده‌ای از سوی مؤبد به گوران می‌آید و پیمان شهرو را به او یادآور می‌شود و از او می‌خواهد که دخترش را برای شاه بفرستد. ویس بر سر مادر فریاد می‌کشد که وی چگونه دختر متولد نشده‌اش را به عقد شاه درآورده و به فرستاده می‌گوید که وی اکنون شوهر دارد و مؤبد پیر و احمق است و همسر جوانی نباید بجوید.

در آن شب اما ویس دشتان می‌شود و با ویرو همبستر نمی‌شود. از سوی دیگر مؤبد به شاهان دیگر از پیمان‌شکنی شهرو می‌نویسد و سپاه جمع می‌کند تا با جنگ زن خود را به دست آورد. هرچند که قارن پدر ویس در جنگ کشته می‌شود اما سپاه ویرو در جنگ پیروز می‌شود. پیش از آنکه سپاهیان تازه‌نفس که در راه بودند به جنگ بپیوندند، مؤبد کارزار را رها می‌کند و به سوی گوران، جایگاه ویس می‌راند. مؤبد متوجه می‌شود که ویس حاضر نیست با او برود، بنابراین برای شهرو نامه‌ای می‌نویسد و از پیمانش یاد می‌کند و نیز هدایای بسیاری برای شهرو می‌فرستد. شهرو هدایا را می‌پذیرد و شبانه دروازه‌ی قصر ویس را بر مؤبد می‌گشاید. پیش از آنکه ویرو به گوران بازگردد، مؤبد ویس را به سوی مرو می‌برد. با بازگشت ویرو، شهرو وی را از تعقیب مؤبد بازمی‌دارد.

میان راه پرده‌ی کالسکه‌ی ویس به کنار می‌رود و رامین با دیدن ویس زیبا به او دل می‌بازد. دایه‌ی ویس با شنیدن احوال ویس به مرو می‌رود. ویس از او می‌خواهد تا بوسیله‌ی جادویی توان جنسی مؤبد را برای یکسال از بین ببرد. دایه طلسمی می‌سازد و آن را کنار رودی چال می‌کند، تا پس از یکسال آن را بیرون آورده و توان جنسی را به مؤبد برگرداند. اما بر اثر طوفانی طلسم برای همیشه گم می‌شود. بنابراین ویس که دو بار ازدواج کرده است، همچنان باکره می‌ماند.

از سوی دیگر رامین دست به دامان دایه می‌شود تا آشنایی رامین را با ویس فراهم کند. دایه اما خواست رامین را نمی‌پذیرد، تا آنکه رامین با دایه همبستر می‌شود و پس از هم‌آغوشی مهر رامین بر دل دایه می‌نشیند و دایه پس از مدتی که در گوش ویس از رامین می‌گوید، سرانجام او را راضی به دیدار رامین می‌کند. ویس نیز به رامین دل‌ می‌بازد. در ابتدا از پادافراه (مکافات) وحشت دارد اما در زمانی که مؤبد به سفر می‌رود، دایه دو عاشق را به هم می‌رساند. تصویر این هم‌آغوشی از سوی گرگانی یکی از زیباترین صحنه‌های اروتیک ادبیات جهان محسوب می‌شود.

ز تنگی دوست را دربرگرفتن

دو تن بودند در بستر چو یک تن

اگر باران بر آن هر دو سمن‌بر

بباریدی نگشتی سینه‌شان تر

مؤبد تهدید می‌کند که ویس را کور می‌کند، اما ویس به تندی به همسر پاسخ می‌دهد که مرا از پادافراه نترسان و هر چه می‌خواهی با من بکن، اما من تا زنده‌ام دل از رامین برنمی‌دارم.

وگر تیغ تو از من جان ستاند

مرا این نام جاویدان بماند

که جان بسپرد ویس از بهرِ رامین

به صدجان می‌خرم من نام چونین

داستان طولانی‌تر از آن است که من در اینجا حتی خلاصه‌ای از آن را بیان کنم. پس از کشمکش‌های فراوان، فرستادن ویس به گوراب و بازگرداندن او و یا زندانی کردن ویس در قلعه و یا دور کردن رامین از مرو و حتی ازدواج کوتاه‌مدت رامین با گلنار، باز هم ویس و رامین به رابطه‌ی خود ادامه می‌دهند. تا سرانجام با پند دایه ویس تصمیم می‌گیرد که در هنگام شکار و نبود مؤبد کودتا کند و رامین را جای مؤبد بر تخت بنشاند. ویس با زنان مهتران و نامداران به آتشگاه خورشید می‌رود و گوسفندانی قربانی کرده و به مستمندان می‌بخشد. اما در بازگشت ویس و رامین با چهل جنگی در لباس زنانه از آتشگاه به دژ می‌روند و در هنگام تاریکی با شمشیر و آتش زدن دژ مردان مؤبد را می‌کشند و گنج را برداشته و از مرو به سوی گیل و دیلم می‌گریزند. در آنجا رامین سپاهی دور خود گرد می‌کند و چون تمام گنج با اوست شاهان دیگر نیز به فرمان او می‌آیند. از سوی دیگر مؤبد تنها مانده نیز بوسیله‌ی گرازی کشته می‌شود. و رامین بر تخت شاهنشاهی می‌نشیند.

ویس و رامین صاحب دو فرزند می‌شوند و ویس در سن هشتاد و یک‌ سالگی می‌میرد. رامین نیز پس از مرگ ویس پادشاهی را به پسر خود می‌سپارد و تا روز مرگ به آتشکاه می‌رود. پس از سه سال که رامین نیز می‌میرد، جسد او را در کنار ویس به خاک می‌سپارند و تن آنان در این جهان و روان آنان در مینو به یکدیگر می‌رسند.

تنش را هم به پیش ویس بردند

دو خاک نامور را جفت کردند

روان هردوان در هم رسیدند

به مینو جان یکدیگر بدیدند

می‌بینیم که عشق به رامین وحشت از پادافراه را در ویس از بین می‌برد و در تمام داستان او برای عشق ورزیدن با رامین نه‌تنها دست به ترفند می‌زند، بلکه از جان نیز مایه می‌گذارد. چیزی که به این اثر چهره‌ای یگانه می‌بخشد و آن را از دیگر آثار ادبیات فارسی متفاوت می‌سازد، نمی‌گویم از ادب فارسی باستان، بلکه به کل از ادب فارسی، چراکه چنین شخصیت زنی را ما حتی در ادب معاصر نیز نداریم.

در داستان ویس و رامین ما از موزیک غمگین، آه و ناله و عشق عرفانی چیزی نمی‌شنویم. آنها با اشعار عاشقانه و موسیقی شادند و تصویرهای اروتیک داستان، عشقی زمینی را به تصویر می‌کشند. ویس زنی است که به همسرش، پادشاه، خیانت می‌کند و به همین خاطر از او کتک می‌خورد، زندانی می‌شود و یا به مرگ تهدید می‌شود. اما او به عشق پشت نمی‌کند تا اینکه با کودتایی همسرش را از سلطنت خلع کرده و رامین را به جای او می‌نشاند.

اگر به موقعیت مادر و پدر ویس بنگریم، می‌بینیم که تا پیش از مرگ قارن، باز هم تصمیم‌ها با شهروست و کلاً صحبتی از قارون نیست. شهروست که با مؤبد پیمان می‌بندد. اوست که پیشنهاد ازدواج با ویرو را به ویس می‌دهد و ویس شادان این پیشنهاد را می‌پذیرد. و باز اوست که زمینه‌ی ربودن ویس از سوی مؤبد را فراهم می‌کند و ویرو را مانع می‌شود تا او ویس را از چنگ مؤبد بازگرداند. شهرو قدرتمندترین فرد خاندان به نظر می‌رسد و ویس دختر چنین مادری است که اگر از مادرسالاری در آن خاندان نگوییم، حداقل نشانی از پدرسالاری نیز نمی‌بینیم. ویس شخصیت اصلی داستان است و شخصیت و اعتماد به نفس او در ادبیات فارسی یگانه است. ویس در تمام داستان فاعل است، چه در زبان تند و گزنده‌اش و چه در رابطه‌ی عاشقانه‌اش. در این رابطه من تنها به نمونه‌ای از سخن گرگانی بسنده می‌کنم.

چو کامِ دل برآمد این و آن را

فزون شد مهربانی هردوان را

این جمله‌ی شاعر نشانگر این است که ویس ‌تنها کام نمی‌بخشد و رامین تنها کام نمی‌گیرد، بلکه هر دو به یکدیگر کام می‌بخشند و کام می‌گیرند. و پس از همبستری مهر هر دو به یکدیگر افزون می‌گردد. زبان دوسویه‌ی جنسی‌ای که جای آن حتی در ادبیات معاصر فارسی نیز خالیست.

سعدي در گلستان مي گويد: مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه(7). او زنان را ناقص العقل ميداند.

عبيد زاكاني تحت عنوان لطيفه مي گويد: "دختر ده ساله چون بادام پوست كنده ايست بينندگان را پانزده ساله لعبتي است لعبت بازان را و بيست ساله نرم و لطيف و فربه است و سي ساله مادر دختران و پسران است و چهل ساله زالي است و پنجاه ساله را با كارد بايد كشت و بر شصت ساله نفرين مردمان و فرشتگان باد." او در سراسر ديوان خود نسبت به زن ديدي ابزاري دارد و او را وسيله اي مي داند جهت ارضاي تمايلات جنسي مردان. علي رغم گذشت زماني بسيار طولاني در شعر كساني چون رهي معيري فرهنگ مرد سالاري مشاهده مي شود. اين خود نشانه ژرفناكي و دير پايي اين طرز فكر است. به بيتي از او بسنده مي كنيم.

اگر زن زينت باغ جهان است

چرا چون خار سر تا پا زبان است

با كمال تعجب در رباعيات خيام سخني نمي يابيم كه مبتني بر برتري مردان نسبت به زنان باشد. اگر نيك بنگريم خواهيم ديد كه يار در نزد خيام نه ضعيفه اي ناقص العقل و … بلكه انساني است شايسته توجه.

هر ذره كه بر روي زميني بوده است

خورشيد رخي زهره جبيني بوده است

گرد از زخ آستين به آزرم فشان كان

هم رخ خوب نازنيني بوده است

در رباعي زير او زني فاحشه را برتر از مردي روحاني اما دورو مي داند:

شيخي به زني فاحشه گفتا مستي،هر لحظه به دام دگري پا بستي

گفتا شيخا، هر آنچه گويي هستم آيا تو چنانچه مي نمايي هستي؟

مشاهده مي كنيم كه در انديشه خيام آنچه مايه برتري است نه تفاوت جنسي، بلكه فضايل اخلاقي است. او از مكاني بس رفيع به جهان مي نگرد و روي سخنش با انسان است؛ انساني فرا جنسي. واژگاني چون كوزه، نمادي از انسان هستند جداي از جنسيت او.

در كارگه كوزه گري بودم دوش

ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش،

هر يك به زبان حال با من گفتند:

كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش؟

 

فروغ

فروغ با انتشار اشعار و بيان حرف ها و تجربه هاي شخصي خود، عقايد درد ناك و متورم سكوت زن ايراني را كه باعث خفقان او شده بود را گشود و در مقابل سنت مرد سالاري قيام كرد و با بيان اسارت زن ايراني بر عليه مردان ، عصيان كرد و ديوار هاي سنت را فرو ريخت . زيرا او مرد را مسبب اصلي اسارت زن مي دانست.

بيا اي مرد ، اي موجود خود خواه

بيا بگشاي در هاي قفس را

اگر عمري به زندانم كشيدي

رها كن ديگرم ، اين يك نفس را

فروغ در باره ي انگيزه ي سفر به اروپا مي گويد:

"آنچه كه مرا به رفتن از اينجا و زندگي در يك كشور بيگانه تشويق و ترغيب مي كرد، فشار زندگي، فشار محيط، فشار زنجير هايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همه ي نيرويم براي ايستادگي در مقابل آن تلاش مي كردم، خسته و پريشانم كرده بود. من مي خواستم يك زن، يعني يك بشر باشم، من مي خواستم بگويم كه من هم حق نفس كشيدن و فرياد زدن دارم".

فروغ خواهان آن بود كه محيط اجتماعي طوري شود كه زنان همگام با مردان جلو بروند و مثل مردان بتوانند هر آنچه كه مايل هستند در شعر بگويند. زيرا شعر فارسي به علت تاريخ مذكري كه بر فرهنگ اجتماع حاكم بود، پيش از فروغ، شاعره ي عاشق به خود نديده بود و او به طور صريح براي اولين بار از چهره ي معشوق مردي زميني سخن گفته است، و اين وجه تازه ي او سر و صداهايي بر انگيخت . طرح مسال معشوق در شعر فروغ از دو نظر حايز اهميت است:

1- نخست اينكه او شاعره اي است كه آزادانه از معشوق مرد سخن گفته و آن را به طور محسوس وارد شعر فارسي كرد.

2- به معشوق فرديت بخشيد، زيرا معشوق در شعر فارسي يك موجود جمعي است نه فردي و هويت شخصي نيز دارد.

معشوق من

با آن تن برهنه بي شرم

بر ساق نيرومندش

چون مرگ ايستاد

و اشاره مي كند به مردي از قرون گذشته و با تفكري بدوي و سنتي و مرد سالارانه.

معشوق من

همچون خداوندي در معبد نپال...

او انتظار پرستيدن خود

را از من دارد

بيان احساسات و غرايز زنانه در شعر فروغ در دوره ي نخستين شاعري، زني عاطفي و احساساتي و در گير هيجانات سطحي عشق و نوميدي حاصل از آن بود. حضور فروغ در سال 31 ، با انتشار مجموعه ي " اسير " حادثه اي در شعر زنانه ي ايران بود. مجموعه ي اسير حاصل تنش احساسات و هيجان هاي دختري نوجوان در جامعه اي سنتي است كه " عشق "، به او "شهامت" سنت شكني داد. او ارزش هاي سنتي اجتماعي و مرز بندي هاي سنتي جنسيت را ناديده گرفت و با ذهني سر كش از عشقي ممنوع، در جامعه اي اخلاق گرا و سنتي از تجربه هاي عاطفي زنانه، سخن گفت. او عليه ارزش هاي تحميلي جامعه، اعتراض كرد. اشعار دوره اول شاعري فروغ، بر حول محور من زنانه ي او چرخيد و مسايل جنسي و غريزي را مطرح كرد. بسامد بالاي واژه هايي چون قلب، عشق، هوس، آغوش، گناه و ... مباني انديشه هاي او را در اين دوره شخص مي كند.

مي خواهمش در اين شب تنها يي

با ديدگان گمشده در ديدار با درد

درد ساكت زيبايي سرشار

از تمامي خود سر شار

و یا

گنه کردم گناهی پر ز لذت

درآغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

گنه کردم چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه عشق

ترا می خواهم ای جانانه من

ترا می خواهم ای آغوش جانبخش

ترا ای عاشق دیوانه من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

البته اينچنين بيان بي پرده ي مسايل غريزي از ديدگاه زن گرايانه، تا اندازه اي قابل توجيه مي باشد. قيام فردي زن، جبرا" جنبه ي جنسي خواهد داشت، زني كه مي خواهد بدون هيچ انديشه و بلوغ اجتماعي و فلسفي براي احقاق حق از دست رفته زنان، بر پا خيزيد، محبور مي شود براي ابراز غريزه و احساس خود قيام كند و با جسارت اميال خود را مطرح سازد. بنابراين، فروغ خويشتني را بروز مي داد كه در خلوت و تنهايي خويش بود. زيرا نمي خواست دختر، همسر و مادري در جامعه اي مرد محور باشد و خواست كه صميمانه و صادقانه، هويت خود را به عنوان يك زن و يك انسان به اثبات بر ساند.

باز هم قلبي به پايم اوفتاد

باز هم چشمي به رويم خيره شد

باز هم در گير و دار يك نبرد

عشق من بر قلب سردي چيره شد

مثنوی:

در دو جا میتوان زن را در نقش اصلی داستانها مثنوی دید. نخست آنجا که در دفتر اول "حکایت عاشق شدن پادشاه به کنیزکی" را یبان می کند. شاه عاشق کنیزی می شود و وی را میخرد، کنیز پس از مدتی زندگی در کجاخ بیمار میشود و پس از دیدار پزشک های بسیار از وی، پزشکی درد او را بیماری روحی تشخیص میدهد. پزشک در میابد که او عاشق مردی زرگر شده. شاه که دلداده او بده برای اینکه عشقش آرامش بگیرد در پی زرگر می فرستد. زرگر از سمرغند به دربار میآید و با کنیز ازدواج می کند. بعد از گذشت مدتی زرگر جمال و زیبایی خود را از دست میدهد و زن که عاشق زیبایی ضاهر او شده او را ترک می کند.

محمد رضا لاهوری در کتاب مکاشفات رضوی، شاه را کنایه از روح انسانی، کنیز را نشانه از نفس عماره، بیماری را نشانه از حب به دنیا و جمال زرگر را نشانه ی آرایش و نمایش میداند(صفحه 23 و 24).

در جایی(دفتر پنجم) دیگر زن را تا حدی ابلح نشان میدهد که برای رفع نیازهای جنسی خود رو به خری می آورد و در این را کشته می شود.

یک کنیزک یک خری بر خود فکند از وفور شهوت و فرط گزند

آن خر نر را بگان خو کرده بود خر جماع آدمی پی برده بود

یک کدویی بود حیلت‌سازه را در نرش کردی پی اندازه را

در ذکر کردی کدو را آن عجوز تا رود نیم ذکر وقت سپوز

گر همه کیر خر اندر وی رود آن رحم و آن روده‌ها ویران شود

خر همی شد لاغر و خاتون او مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو ...

خر همی‌گاید کنیزک را چنان که به عقل و رسم مردان با زنان

در حسد شد گفت چون این ممکنست پس نم اولیتر که خر ملک منست

خر مهذب گشته و آموخته خوان نهادست و چراغ افروخته

کرد نادیده و در خانه بکوفت کای کنیزک چند خواهی خانه روفت

از پی روپوش می‌گفت این سخن کای کنیزک آمدم در باز کن

کرد خاموش و کنیزک را نگفت راز را از بهر طمع خود نهفت

پس کنیزک جمله آلات فساد کرد پنهان پیش شد در را گشاد

رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم لب فرو مالید یعنی صایمم

در کف او نرمه جاروبی که من خانه را می‌روفتم بهر عطن

چونک باع جاروب در را وا گشاد گفت خاتون زیر لب کای اوستاد

رو ترش کردی و جاروبی به کف چیست آن خر برگسسته از علف

نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر ز انتظار تو دو چشمش سوی در

زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز

بعد از آن گفتش که چادر نه به سر رو فلان خانه ز من پیغام بر ا ین چنین گو وین چنین کن وآنچنان مختصر کردم من افسانه‌ی زنان

آنچ مقصودست مغز آن بگیر چون براهش کرد آن زال ستیر

بود از مستی شهوت شادمان در فرو بست و همی‌گفت آن زمان

یافتم خلوت زنم از شکر بانگ رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ

از طرب گشته بزان زن هزار در شرار شهوت خر بی‌قرار

چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت بز گرفتن گیج را نبود شگفت

میل شهوت کر کند دل را و کور تا نماید خر چو یوسف نار نور

ای بسا سرمست نار و نارجو خویشتن را نور مطلق داند او

جز مگر بنده‌ی خدا یا جذب حق با رهش آرد بگرداند ورق

تا بداند که آن خیال ناریه در طریقت نیست الا عاریه

زشتها را خوب بنماید شره نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره

صد هزاران نام خوش را کرد ننگ صد هزاران زیرکان را کرد دنگ

چون خری را یوسف مصری نمود یوسفی را چون نماید آن جهود

بر تو سرگین را فسونش شهد کرد شهد را خود چون کند وقت نبرد

شهوت از خوردن بود کم کن ز خور یا نکاحی کن گریزان شو ز شر

چون بخوردی می‌کشد سوی حرم دخل را خرجی بباید لاجرم

پس نکاح آمد چو لاحول و لا تا که دیوت نفکند اندر بلا

چون حریص خوردنی زن خواه زود ورنه آمد گربه و دنبه ربود

بار سنگی بر خری که می‌جهد زود بر نه پیش از آن کو بر نهد

فعل آتش را نمی‌دانی تو برد گرد آتش با چنین دانش مگرد

علم دیگ و آتش ار نبود ترا از شرر نه دیگ ماند نه ابا

آب حاضر باید و فرهنگ نیز تا پزد آب دیگ سالم در ازیز

چون ندانی دانش آهنگری ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری

در فرو بست آن زن و خر را کشید شادمانه لاجرم کیفر چشید

در میان خانه آوردش کشان خفت اندر زیر آن نر خر ستان

هم بر آن کرسی که دید او از کنیز تا رسد در کام خود آن قحبه نیز

پا بر آورد و خر اندر ویی سپوخت آتشی از کیر خر در وی فروخت

خر مدب گشته در خاتون فشرد تا بخایه در زمان خاتون بمرد

بر درید از زخم کیر خر جگر روده‌ها بسکسته شد از همدگر

دم نزد در حال آن زن جان بداد کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد

صحن خانه پر ز خون شد زن نگون مرد او و برد جان ریب المنون

مرگ بد با صد فضیحت ای پدر تو شهیدی دیده‌ای از کیر خر

تو عذاب الخزی بشنو از نبی در چنین ننگی مکن جان را فدی

دانک این نفس بهیمی نر خرست زیر او بودن از آن ننگین‌ترست

در ره نفس ار بمیری در منی تو حقیقت دان که مثل آن زنی

نفس ما را صورت خر بدهد او زانک صورتها کند بر وفق خو

این بود اظهار سر در رستخیز الله الله از تن چون خر گریز

کافران را بیم کرد ایزد ز نار کافران گفتند نار اولی ز عار

گفت نی آن نار اصل عارهاست هم‌چو این ناری که این زن را بکاست

لقمه اندازه نخورد از حرص خود در گلو بگرفت لقمه مرگ بد

لقمه اندازه خور ای مرد حریص گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص

حق تعالی داد میزان را زبان هین ز قرآن سوره‌ی رحمن بخوان

هین ز حرص خویش میزان را مهل آز و حرص آمد ترا خصم مضل

حرص جوید کل بر آید او ز کل حرص مپرست ای فجل ابن الفجل

آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه کردی ای خاتون تو استا را به راه

کار بی‌استاد خواهی ساختن جاهلانه جان بخواهی باختن

ای ز من دزدیده علمی ناتمام ننگ آمد که بپرسی حال دام

هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش هم نیفتادی رسن در گردنش

دانه کمتر خور مکن چندین رفو چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا

تا خوری دانه نیفتی تو به دام این کند علم و قناعت والسلام

نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم جاهلان محروم مانده در ندم

چون در افتد در گلوشان حبل دام دانه خوردن گشت بر جمله حرام

مرغ اندر دام دانه کی خورد دانه چون زهرست در دام ار چرد

مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام هم‌چو اندر دام دنیا این عوام

باز مرغان خبیر هوشمند کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند

که اندرون دام دانه زهرباست کور آن مرغی که در فخ دانه خواست

صاحب دام ابلهان را سر برید وآن ظریفان را به مجلسها کشید

که از آنها گوشت می‌آید به کار وز ظریفان بانگ و ناله‌ی زیر و زار

پس کنیزک آمد از اشکاف در دید خاتون را به مرده زیر خر

گفت ای خاتون احمق این چه بود گر ترا استاد خود نقشی نمود

ظاهرش دیدی سرش از تو نهان اوستا ناگشته بگشادی دکان

کیر دیدی هم‌چو شهد و چون خبیص آن کدو را چون ندیدی ای حریص

یا چون مستغرق شدی در عشق خر آن کدو پنهان بماندت از نظر

ظاهر صنعت بدیدی زوستاد اوستادی برگرفتی شاد شاد

ای بسا زراق گول بی‌وقوف از ره مردان ندیده غیر صوف

ای بسا شوخان ز اندک احتراف از شهان ناموخته جز گفت و لاف

هر یکی در کف عصا که موسی‌ام می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام

آه از آن روزی که صدق صادقان باز خواهد از تو سنگ امتحان

آخر از استاد باقی را بپرس یا حریصان جمله کورانند و خرس

جمله جستی باز ماندی از همه صید گرگانند این ابله رمه

صورتی بنشینده گشتی ترجمان بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان

در پایان من اینگونه نتیجه می گیرم که هر جا که مذهب خودی نشان داده زن یا ابزاری برای رفع نیازهای جنسی و یا در برترین حالت فقط یک معشوقه که گاهی هم صفت بی وفایی را با خود می کشد، می شود.

 

---------------------------------

منابع :

-1 فخرالدین اسعد گرگانی، ویس و رامین، مقدمه و تصحیح و تحشیه، دکتر محمد روشن، صدای معاصر، تهران 1377

 -2نورالدین عبدالرحمان بن احمد جامی، مثنوی هفت‌اورنگ، تحقیق و تصحیح اعلاخان افصح‌زاد و حسین احمد تربیت، مرکز مطالعات ایرانی، تهران 1378

 -3نظامی گنجوی، کلیّات خمسه نظامی، مطابق نسخه تصحیح‌شده وحید دستگردی، انتشارات راد، تهران 1374

 -4ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، بکوشش جلال خالقی مطلق، نیویورک

 -5پاره از سایتهای ادبی و فرهنگی

-6 جلال خالقی مطلق، یادداشت های شاهنامه، بخش چهارم

---------------------------------

منبع: تغییر برای برابری

http://www.forequality.info