کارگران
کودکان
زنان هنر
و ادبیات
لطیفه
تصاویر
کامپیوتر
سایت های دیگر
کلیپ و صدا
مکانی برای احزاب
اخبار روز از پیک ایران
اخبار سایت بی
طرف
اخبار رادیو فردا
خارجی
آرشیو
صفحه نخست
______________________________________________________________
2007-08-01
تو چی هستي؟ (عزيز نسين از زبان خودش)
نوشتهی : عزيز
نسين- سال 1968
برگردان: ژالهی صمدی
پدرم در سيزدهسالگی از يکی از روستاهای آناتولی به استانبول آمد. مادرم هم
وقتی خيلی بچه بود از روستای ديگری در آناتولی به استانبول آمد. آنها مجبور بودند
سفر کنند تا يکديگر را در استانبول ببينند و ازدواج کنند تا من بتوانم به دنيا
بيايم.
حق انتخابی
نداشتم، به همين دليل در زمانی بسيار نامناسب، در کثيفترين روزهای جنگ جهانی اول،
سال 1915؛ و در يک جای بسيار بد به نام جزيرهی هيبلي، متولد شدم. هيبلي، ييلاق
پولدارهای ترکيه در نزديکی استانبول است و از آن جا که پولدارها نميتوانند بدون
آدمهای فقير زنده بمانند، ما هم در آن جزيره زندگی ميکرديم.
با اين حرفها نميخواهم بگويم که آدم بدبختی بودم. برعکس، خوششانسم که از يک
خانوادهی ثروتمند، نجيبزاده و مشهور نيستم.
نام من,
نصرت, بود.
نصرت يک واژهی عربی است به معنای,
کمک
خداوند,. اين اسم مناسب خانوادهی ما بود چون آنها اميد ديگری جز خدا نداشتند.
اسپارتاهای قديمي، بچههای ضعيف و لاغرشان را با دست خود ميکشتند و تنها بچههای
قوی و سالم را بزرگ ميکردند. اما برای ما ترکها اين فرايند انتخاب به وسيلهی
طبيعت و جامعه انجام ميشد. وقتی بگويم که چهار برادرم در کودکی مردهاند چون
نتوانستند شرايط نامطلوب محيط را تحمل کنند، خواهيد فهميد که چهقدر کلهشق بودم که
جان سالم بهدر بردم. اما مادرم در 26 سالگی مرد و اين دنيای زيبا را برای قويترها
گذاشت.
در کشورهای سرمايهداري، شرايط برای تاجرها مناسب است و در کشورهای سوسياليستی برای
نويسندهها. يعنی کسی که عقل معيشت داشته باشد، بايد در يک جامعهی سوسياليستي،
نويسنده شود و در يک کشور سرمايهداري، تاجر. اما من با وجود اين که در ترکيه، يک
کشور خورده سرمايهدار، زندگی ميکردم و هيچ کس در خانوادهام نميتوانست بخواند يا
بنويسد، تصميم گرفتم نويسنده شوم.
پدرم، مانند همهی پدرهای خوب که شيوهی فکر کردن را به فرزند خود ياد ميدهند، به
من توصيه کرد: ,اين فکر احمقانهی نوشتن را فراموش کن و به فکر يک کار خوب و
شرافتمندانه باش که بتوانی با آن زندگی کنی., اما من حرفش را گوش نکردم.
کلهشقی من همچنان ادامه داشت. آرزو داشتم نويستده شوم و قلم دست بگيرم، اما به
مدرسهای رفتم که تفنگ به دستم دادند.
در سالهای اول زندگيم نتوانستم کارهايی انجام دهم که دوست داشتم و به کارهايی که
ميکردم علاقهمند نبودم. ميخواستم نويسنده شوم اما سرباز شدم. در آن زمان، تنها
مدرسههايی که بچههای فقير و بيپول ميتوانستند در آنها مجانی درس بخوانند،
مدرسههای نظامی بود، بنابراين مجبور شدم وارد يکی از اين مدرسهها شوم.
سال 1933
مانند هميشه دير رسيدم، اينبار همهی اسمهای قشنگ تمام شده بود و هيچ اسم فاميلی
نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. مجبور شدم ,نسين, را بپزيرم. نسين يعنی ,تو چی
هستي؟, ميخواستم هر بار که اسمم را صدا ميکنند، به اين فکر کنم که در واقع چی
هستم.
در سال 1937 افسر شدم، ناپلئون شدم. باور نميکنيد! تازه من تنها يکی از ناپلئونها
بودم. همهی افسرهای جديد فکر ميکردند ناپلئون هستند و اين بيماری در بعضی از
آنها علاجی نداشت و تا آخر عمر ادامه پيدا ميکرد. تعدادی هم بعد از مدتی خوب
ميشدند. ,ناپلئونيتيث, يک بيماری مسری و خطرناک است که نشانههايش اينهاست:
بيماران تنها به پيروزيهای ناپلئون فکر ميکنند، نه به شکستهايش. آنها مقابل
نقشهی جهان ميايستند و با يک مداد قرمز، همهی دنيا را در پنج دقيقه فتح ميکنند
و بعد غصه ميخورند که چرا دنيا اينقدر کوچک است. آنها مثل کسی که تب بالايی
دارد، هذيان ميگويند. خطرات ديگری هم وجود دارد. در مراحل بعدی ممکن است فکر کنند
تيمور لنگ، چنگيز خان، آتيلا، هانيبال يا حتا هيتلر هستند.
من، به عنوان يک افسر تازه نفس بيست و دو- سه ساله در مدت کوتاهی با يک مداد قرمز
جهان را تسخير کردم. عقدهی ناپلئونيام يک يا دو سال طول کشيد. البته در تمام اين
مدت هم تمايلی به فاشيسم نداشتم.
از بچگی آرزو داشتم نمايشنامهنويس شوم. در ارتش، واحدهای پيادهنظام، توپخانه و
تانک داشتيم اما واحد نمايشنامهنويسی وجود نداشت. بنابراين به دنبال راهی برای
خارج شدن از آنجا بودم و سرانجام در سال 1944 آزاد شدم.
بعضی افسرها حتا بعد از ژنرال شدن هم حسرت نوشتن شعر يا رمان را دارند، البته
بهخاطر خوشايند ديگران نه خودشان. اما اگر يک شاعر پنجاه ساله بخواهد فرماندهی
ارتش شود، بهنظرشان احمقانه و بيمعنا است.
در دوران سربازيم نوشتن داستان را شروع کردم. در آن زمان، سربازی که برای
روزنامهها مطلب مينوشت مورد بيمهری پيشکسوتها قرار ميگرفت؛ بنابراين با نام
خودم نمينوشتم. با نام پدرم، عزيز نسين، کار ميکردم و به همين دليل نام اصليام،
نصرت نسين، ناشناخته ماند و فراموش شد.
آنها مرا به عنوان يک نويسندهی جوان ميشناختند، در حالی که پدرم پير بود و وقتی
برای کاری به يک ادارهی دولتی رفته بود و خودش را عزيز نسين معرفی کرده بود، هيچ
کس حرفش را باور نميکرد. البته او تا زمان مرگش، همچنان تلاش ميکرد تا عزيز نسين
بودنش را ثابت کند.
سالها بعد که کتابهايم به زبانهای ديگر ترجمه شدند و ميخواستم حق تاليفی را که
به نام عزيز نسين بود بگيرم، مدتها مبارزه کردم تا ثابت کنم ,عزيز نسين, هستم با
اين که نامم در شناسنامه ,نصرت نسين, بود.
اين روزها بسياری از کسانی که ادعا ميکنند شاعرند، همچنان فکر ميکنند که آنچه
ميگويند شعر است چون ارزش و احترامی برای شعر قايل نيستند. من فکر ميکنم شاعر
بودن هنر بزرگی است چون بسياری از نويسندههايی که شاعران خوبی نبودند، مجبور شدند
نويسندههای مشهور و موفقی باشند. اين را در مورد خودم نميگويم چون نشان دادهام
که چهطور ميتوان بد شعر گفت. توجه زيادی که به شعرهای من شده به دليل زيبايی
آنها نيست، به علت نام زنی است که در پايان آنها ميآيد. شعرهايم را با نام
مستعار يک زن منتشر کردهام، اسمی که نامههای عاشقانهی زيادی خطاب به او نوشته
شده بود.
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنويسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همين هدف
نوشتم و برای مجلهای فرستادم. سردبير مجله آن را درست نفهميد و به جای گريه کردن،
بلند بلند خنديد، البته بعد از آن همه خنديدن، مجبور شد اشکهايش را پاک کند و
بگويد: ,عالی است. باز هم از اين داستانها برای ما بنويس.,
همين روند در نوشتنم ادامه پيدا کرد. خوانندگان کارهايم به بيشتر چيزهايی که برای
گرياندن آنها نوشته بودم، ميخنديدند. حتا بعد از آن که به عنوان يک طنز نويس
شناخته شدم، نميدانستم طنز يعنی چه. حتا نميتوانم بگويم که الان ميدانم. نوشتن
طنز را با انجام دادنش ياد گرفتم. اغلب طوری از من ميپرسند طنز چيست، انگار يک
نسخه يا فرمول است، چيزی که من ميدانم اين است که طنز يک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپسگرا را تحريک کرد تا روزنامهی ,تان, را نابود
کنند. من هم آنجا کار ميکردم و بعد از آن بيکار ماندم. آنها هيچ نوشتهای را با
نام من نميپذيرفتند، بنابراين با بيش از دويست نام مختلف برای روزنامهها مطلب
مينوشتم، از سرمقاله و لطيفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستانها و رمانهای
پليسی. به محض اين که صاحب آن روزنامه متوجه ميشد نام مستعار مربوط به من است، نام
ديگری اختراع ميکردم.
اين اسمهای مندرآوردي، مسالههای زيادی را به همراه داشت. به عنوان نمونه، با
ترکيب نامهای دختر و پسرم، نام ,رويا آتش, را انتخاب کردم و کتابی برای بچهها
نوشتم. حکومت اين را نميدانست و به همين دليل در همهی مدرسههای ابتدايی از آن
استفاده ميکرد. نام ,رويا آتش, به عنوان يک نويسندهی زن در کتابنامهی نويسندگان
زن ترک منتشر شد.
داستان ديگری را با يک اسم مستعار فرانسوی در مجلهای چاپ کردم که در گزيدههای طنز
جهان به عنوان يک طنز فرانسوی مطرح شد. داستانی هم بود با يک اسم ساختگی چينی که
بعدها در مجلهی ديگری به عنوان برگردانی از زبان چينی منتشر شد.
در مدتی که نميتوانستم بنويسم، کارهای زيادی را تجربه کردم مانند بقالي، فروشندگي،
حسابداري، روزنامهفروشی و عکاسي، البته هيچکدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نيم بهخاطر نوشتههايم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست
فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ايرانی بود. آنها ادعا کردند من در مقالههايم به آنان
توهين کردهام و از طريق سفيرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه
زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستين بار دستگير شدم، شش روز تمام پليس از من ميپرسيد:
,نويسندهی واقعی مقالههايی که با نام تو منتشر شده، کيست؟
آنها باور نميکردند که خودم مقالهها را نوشتهام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. اينبار پليس ادعا ميکرد مقالههايی با نامهای
ديگر نوشتهام. بار اول، سعی ميکردم ثابت کنم که نوشتهها کار من بوده و بار دوم
ميخواستم نشان بدهم که به من مربوط نميشود. اما يک شاهد خبره پيدا شد و شهادت داد
که من مقالهای با نام ديگر نوشتهام و به همين دليل شش ماه بهخاطر مقالهای که
ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر يک
آهنگ تانگو مينواخت، زير شمشيرهای افسرانی که دوستانم بودند راه ميرفتيم. اما
حلقهی ازدواج دومم را از پشت ميلههای زندان به همسرم دادم. ميبينيد که شروع
درخشانی نبوده است.
در سال 1956 در مسابقهی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامهها و
مجلههايی که پيش از آن، نوشتههايم را چاپ نميکردند، حالا برای آنها سرودست
ميشکستند اما اين شرايط خيلی ادامه پيدا نکرد.
بار ديگر چاپ نوشتههايم در روزنامهها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای
ديگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامهها و مجلهها ديده شود. در 1966، مسابقهی
جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلايی گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مهی 1960 در ترکيه؛ با کمال ميل يکی از نخلهای طلايام را به
خزانهی دولت بخشيدم. چند ماه بعد از اين ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت
طلايی و نخل طلايی دوم را برای روزهای خوش آينده نگه داشتم و با خود گفتم بيترديد
بهدرد خواهند خورد.
مردم تعجب ميکنند که تا الان بيش از دو هزار داستان نوشتهام. اما اين تعجب ندارد.
اگر خانوادهام به جای ده نفر بيست نفر بودند، مجبور ميشدم بيش از چهار هزار
داستان بنويسم. پنجاه و سه سالهام، پنجاه و سه کتاب نوشتهام، چهار هزار ليره
بدهي، چهار فرزند و يک نوه دارم. تنها زندگی ميکنم. مقالههايم به بيست و سه زبان
و کتابهايم به هفده زبان چاپ شدهاند. نمايشنامههايم در هفت کشور اجرا شدهاند.
تنها دو چيز را ميتوانم از ديگران پنهان کنم: خستگيام را و سنم را. به جز اين دو
همه چيز در زندگيم شفاف و آشکار بوده است. ميگويند جوانتر از سنم نشان ميدهم.
شايد به اين دليل است که آنقدر کار دارم که وقت نکردهام پير شوم.
هيچ وقت به خودم نگفتهام: ,اگر دوباره به دنيا ميآمدم، همين کارها را دوباره
انجام ميدادم., در اين صورت دلم ميخواهد بيشتر از بار اول کار کنم، خيلی خيلی
بيشتر و خيلی خيلی بهتر.
اگر در تاريخ بشر تنها يک نفر جاودان باشد، به دنبال او ميگردم تا راهنماييم کند
چهطور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگويی ندارم. تقصير من نيست، مجبورم
مانند همه بميرم. اما از اين بابت عصبانيم، چون به انسانها و انسانيت عشق ميورزم.
اين تنها داستان ناتمام من تا کنون است. ميدانم که خوانندهها از نوشتههای طولانی
خسته ميشوند بنابراين فکر ميکنم که نتيجهی داستان من خيلی طولانی نخواهد بود.
چيزی که خيل مشتاقانم بدانند که آخر اين داستان را هرگز نخواهم فهميد.
------------------------------------
منبع: سایت روشنگری