به سایت لج ور خوش آمدید

LAJVAR

 

کارگران    کودکان     زنان    هنر و ادبیات     لطیفه    تصاویر     کامپیوتر     سایت های دیگر

اخبار روز از پیک ایران     خلاصه اخبار رادیو فردا    خارجی     آرشیو      صفحه نخست

 ______________________________________________________________

جستاری درفرهنگ زنخدائی ايران

مولوی ِصنم پرست  «مقاله هشتم»

از «لعـب شـطـرنـج»  به «جهاد ديني»

جم = ُجفت = بهرام و صنم = بُن آفرينندگي= شطرنج

منوچهرجمالی

 

از«نيست» ، سوی «هستي»،

مارا که کشد ؟ .....  خنده »

 بازی وخنده ورقص وشادی ، بُن آفرينندگی است . اين سرانديشه بزرگ فرهنگ ايران بود که در« بازی شطرنج = لعب شطرنج» ، پيکر به خود ميگرفت .« مردم گياه » ، که « جم و جما = جفت عاشق و معشوق انساني، که بُن همه انسانها »ميباشد ، « مهرگياه » نيز بود ، واينهمانی با« مهر و آميزش» داشت ، و اين جفت ، پيدايش « مهرورزی ِ بهروز که بهرام باشد، با صنم يا سيمرغ، يا هما » بود . واين دوباهم ، شطرنج عشق را می باختند . عشقی که در همآغوشی بهرام و صنم ، واقعيت می يافت ، ياا بسخنی ديگر، شطرنج ، « بُن» پيدايش انسان بطورکلی بود.

انسان ، از« بازی يا لعبِ شطرنج بهروز با پيروز» ، که نام ديگر هما يا سيمرغ يا صنم بود ، هرانسانی پيدايش می يافت( پيروز درکردی نام هما ست، شرفکندی ) . بازی وشادی ولعب ،« بُن» پيدايش انسان بود .  نه تنها، بُن پيدايش انسان بود ، بلکه بُن ِ پيدايش « زمان » ، بُن ِپيدايش خورشيد در هرروز ، بُن ِ پيدايش گيتی ،  درهرروزبود . « لعب بهروز و صنم » ، در فراز هفت سپهربود ( سپهرششم = مشتری است که آنا ُهما ميباشد که تحريف نام خرّم يا سيمرغست + سپهر پنجم که بهرام باشد = باهم پيروز بهرامند) که بيان « اصل عشق»، درگيتی بود که به دورِ گيتی ، پيچيده شده بود ، و هم درپايان هرماه، و آغاز هرماه بود ( روز آخرماه ، بنا برآثارالباقيه و باقرمجلسی که ازسلمان فارسی نقل ميکند، بهروز بوده است، که نام ديگرش  انگره مينو است ، که زرتشتيان برای تحريف ، انيران مينامند + روز يکم ماه که سپند مينو است ، روز فرّخ يا خرّم جشن سازاست که همان صنم ميباشد ) ، آميزش ِ پايان زمان با آغاز زمان، بُن ِ سراسر روزها، يا به عبارت ديگر، بُن ِ زمان بود ، وهمچنين درميان شب(بندهش يخش چهارم ، پاره ٣٨ ) ، اين بهرام و ارتافرورد که صنمست، با هم بازی عشق ميکنند و ازاين بازی ، نطفه خورشيد( روج = روز) و فردا  بوجود ميآيد . اين گاه را آباديان ( abaadyawan ) يا aiwi-sruthrima( سرود نای ماه = چون جشن وصال است ) ميخوانند .« اصل عشق » ، بُن پيدايش روشنی و خورشيد و روز بود.لعب و بازی وشادی ورقص وخنده ، بُن آفرينندگی جهانست . لعب وبازی ِعشق درميان تاريکی شب ، بُن بينش است .

زائيدن ، خنديدن وبزم  است . کودک ، با لبخند ، به پيشواز هستی ميشتابد ، هرچند در ظاهر ودر واقعيت هم، بگريد . چنانکه « رخس » در کردی ، هم به معنای « رقص » و هم به معنای « تکوين يافتن» است . هستي، رقصان، پيدايش می يابد .ازاين رو نيز، رام در تصوير بشقاب نقره ساسانی موجود در پترزبورگ ، رام ، رقصان، با خوشه انگور، از سيمرغ زاده ميشود.اين گريه واقعی زايمان ، گريه ايست که اوج خنده است . سپس با چيرگی الهيات زرتشتی ، « جنگ و رزم اهورامزدا با اهريمن » به کردار بُن آفرينندگی ، جانشين « تصوير لعب وبازی و بزم و خنده شطرنجی » ميشود ، و طبعا خنده و بازی ، ارزش و اعتبارمثبت و عالی خودرا از دست ميدهد ، و کارغيرجدی و منفی شمرده ميشود . چنانکه موبدان، درمخالفت با شيرويه  که فرزند زن مسيحی خسروپرويزاست، و امکان ولايت عهد شدن داشته است ، ميگويند که شيرويه بازی ميکند و کليله و دمنه ميخواند ( شاهنامه ). سرود خواندن را الهيات زرتشتي، کارويژه اهريمن ميداند .  انسان ازاين پس، فقط در پنهانی ميخندد . اينست که مولوي، درغزلی اين « بُن آفرينندگی » را بياد ميآورد :

تا چند ، نهان خندم ؟   پنهان نکنم  زين پس

هرچند نهان دارم ، ازمن ، بـجهـد  خنده

ورتو پنهان داری ، ناموس تو  من دانم

کاندر سرهرمويت ، درج  است، دوصد خنده

ناموس وفطرت انسان،خنديدنست که درهرسرمويش،پيدايش مييابد، واگرشريعت اسلام، اورا ازاين کاربازميدارد، وزندگی را به جهاد و« ضديت با لعب ولهو» ميکاهد ، ولی خنده ازبُن ِوجود او  ، «ميجهد» و فوران ميکند . خنديدن و شاد بودن ، اعتراض وجودی وفطری انسان ، به «اديان خشک نوري»است .

هز ذره که می پويد ، بی خنده نميرويد

ازنيست سوی هستی ، مارا که کشد ؟  خنده

حرکت هر ذره ای ، رويش هرگياهی ، خنده ورقص وبازيست

خنده پدر ومادر، درچرخ  درآوردت

بنمود  بهر طورت ، الطاف احد ،  خنده

آن دم که دهان خندد ، در« خنده جان » بنگر

کان خنده بی دندان ، درلب بنهد ، خنده

خنديدن ، گوهر جان و زندگی است . بازی وخنده و شادی و بزم ، اصل آفريننده جان و زندگيست . آنچه زمانهاست که واژه « بُـن » که به « اصل و پايه و بيخ و پايان و منتهای هرچيز وبيخ درخت و خرمن و باغ و زراعت و خوشه خرما » ترجمه شده است، و برای ما جزاين ، معنائی ديگر ندارد ، خودش در اصل، به معنای « عشق » است . واژه « بُن»  ، چيزی جز واژه ِ« عشق » نيست . واژه ِ« بُن» ، به معنای « عشق» است . درفرهنگ ايران ، عشق ، بُن است . به سخنی ديگر، عشق ، اصل زمان و گيتی و خورشيد و روشنی و انسان و جان است . درواژه نامه فرديناند يوستيHandbuch der Zendsprache ديده ميشود که واژه « وَن van» ، در هزوارش« وُون vun » است، که درفارسي، شکل « بُن » پيداکرده است . افغانها، هنوز به بُن ، «وون» ميگويند . واين واژه دراوستا ، به معنای « عشق » است . « وَن »  به معنای مهرورزيدن و نگهبانی کردن است . به آنچه مهرورزيده ميشود  وانوس vaunusگفته ميشود ( شايد واژه ونوس لاتيني، خدای عشق ، ازهمين ريشه آمده باشد ) . به معشوقه و همسر وانتو vaantu گفته ميشود ، و به دوستی وَنته vanta و به علاقمندشدن  vandru وندرو  گفته ميشود .درکتاب رايشلت ، ونته ، به معشوقه و همسرگفته ميشود ( يسنا ۵، پاره ٣۴) . و واژه  ميت+ ونه mith+wana، به معنای « باهم جفت شده + جفت مرد وزن »  آمده است ( رايشلت ) . وواژه « فنا » در عرفان   که درقرآن به شکل« فان » آورده ميشود ، همين واژه است .  فنا فی الله و بقا بالله ، بيان همان انديشه درفرهنگ ايران بود که همه انسانها و جانها درحين مرگ ، به وصال سيمرغ ( ارتافرورد= هما )، به اصل عشق ، ميرسند، و با او که اصل عشقست، يکی ميشوند، و جشن عروسی هميشگی را با سيمرغ دارند . رسيدن به « بُن در درون خود » نيز، که رسيدن به اصل عشق درخود باشد ، اصل ارزشهای اخلاقی و سعادت خوانده ميشود . مسئله درفرهنگ ايران ، رسيدن به بُن در وجود ِخود ، و معراج  شبانهِ روان انسان به آسمان، يک روند استثنائی و تصادفی برای برگزيدگان نبوده است ، بلکه يک ويژگی فطری هرانسانی شمرده ميشده است . اين واژه « وَن» را به درخت ( vana )اطلاق ميکردند ، چون « درخت و چوب» ، اينهمانی با عشق و آميزش داشت . درسانسکريت به چوب ، وَن ميگويند( اوپانيشاد داراشکوه + ويليامز) . اينکه بهرام چوبينه ، « چوبينه » خوانده ميشود ، برای آنست که بهرام چوبينه ، پيرو اين زنخدا ، خدای عشق بوده است . به سخنی ديگر، بهرام چوبينه ، خرمدين بوده است . جنبش بهرام چوبينه ، يک خيزش خرّمدينان وسيمرغيان، برضد حکومت زرتشتی ِ ساسانی بوده است ، نه طغيان شخصی ِ يک سپهبد، عليه خسروپرويز، شاه ساسانی . گواه ديگرواژه « چوب دانه » است که به « سنجد » گفته ميشود که روی سفره نوروزی گذارده ميشود . به علت اينکه نام اصلی سنجد ، « سين جه » ( فرهنگ گياهی ماهوان ) ، يعنی « زنخدا سيمرغ » است . و « وای » که خدای باد باشد ، جامه سبز و موزه چوبين ميپوشيد( بندهش، بخش نهم ، پاره ١٣١) ، و با اين کفش ، به هرکجا گام می نهاد، آنجا سبزميشد . به عبارت ديگر، « واي» ، دراثرآنکه «عشق واصل آميزندگي» است ، اصل فرشگرد و نوشوی و رستاخيز است .

مرده ُبدم  زنده شدم ، گريه بدم ، خنده شدم

دولت عشق آمد و من ، دولت ( سعادت) پاينده شدم

 هرچند امروزه « ون » ، درپسوند ِ نام درختان ، نارون ، خرما ون ، بيدون ، ....  باقيمانده است ، ولی « وَن »، نام خود سيمرغ بوده است .درختی که سيمرغ فرازش مينشست ،« وَن »  خوانده ميشد ( وَن ُجد بيش ، ون واس تخمک، مينوی خرد ، احمد تفضلی ) . قابل توجه است که درگزيده های زاد اسپرم (محمد تقی راشد محصل) دربخش ٣۵ ميآيد  هفت جاويدان، ازجمله از« تخمه ايرج ِ ون جد بيش » است . ايرج ، اينهمانی با« ون = با سيمرغ» دارد . ازسوئی نام « روان » که دراوستا urvan ميباشد ، اينهمانی با « رام » دارد ( لغت نامه دهخدا + همچنين بخش چهارم بندهش، پاره ٣۵).«اور+ ون» ، مرکب از دوواژه « اورur» که به معنای « زهدان و شکم » است ( واژه نامه ختنی sten  konow )، و « ون van» است که به معنای عشق است .« روان » يا «اور+ ون »، به معنای « اصل وسرچشمه و بُن عشق » است . درگزيده های زاد اسپرم ، بخش ٢۹ پاره ۷ ديده ميشود که « و سپاهبد ، روان است که خدای و نظم دهنده تن است که برآن ، رد است ... » . دربندهش، بخش نهم ، پاره ١٣٣ می بينيم که « هرچيزی را نظم زمانه از باد است » . « سپاهبد» ، درفرهنگ ايران به کسی يا نيروئی گفته  ميشود که« ميتواند مردمان را دورهم جمع کند» آنکه با عشق ، ميآميزد و سنتزميکند، هدايت و راهبری ميکند و نظم ميدهد . نظم ، بايد گوهر افسونگرانه کششی داشته باشد ، وگرنه نظميست که حقانيت و اعتبار و مرجعيت ندارد . «سپاه » ، نماد اجتماع يابی مهري، برای تعهد يک کارمشترک بوده است.« روان»، چون « وای = اصل عشق و آميزنده » است ، چنين نقشی را درضميروتن انسان دارد . روان هرانسانی ، « رام» هست ، که نخستين تجلی و پيدايش سيمرغ ميـباشد ، که « خدای موسيقی و رقص و شعر و شناخت » است. روان يا رام ، گوهر سيمرغ را پديدارميسازد . در « رام يشت » ، ديده ميشود که «رام »  ، اينهمانی با « اندروای يا وای »  داده ميشود( جليل دوستخواه ) . وای ، همان باد است که درفرهنگ ايران ، «اصل عشق و جان » است .  پس رام، که اصل موسيقی و رقص و شعر وشناخت است ، اينهمانی با عشق دارد . اين را در داستانی از بهرام گور ميتوان يافت که سه زنخدای هنر( شنبليد+ فرانک + ماه آفريد ) را به کردار سه دختران برزين دهقان ، نمودارميشوند ، و درحقيقت ، از داستانهای مربوط به بهرام يا بهروز يا بابک ، خدای عشق و سلوک و مدافع ازقداست جانست ، که درکتابهای متعدد اين پژوهشگر، بررسی شده است . اين سه خدا ، سپس به يونان رفت و ازآنجا بنام « سه موز» به غرب آمد . ولی الهيات زرتشتی ، اين پيشينه بزرگ فرهنگ ايران را درخود ايران، سر به نيست کرد، وفردوسی آنرا برای ما در جزو داستانهای شاه ساسانی ، بهرام گور، بيادگار نگاه داشته است .

اينست که درفرهنگ ايران، عشق، که بُن جهان و زمان و انسان، شمرده ميشد ، اينهمانی با موسيقی و رقص و شعر و شناخت داشت . آميزش يک جفت ( جم = ييمه = که به همزاد ترجمه ميگردد ) همراه با سرود و آهنگ و موسيقی و شعر و رقص است . اين انديشه ،  در داستانی  در گرشاسپ نامه اسدي، بجای مانده است . هنگامی شاه روم ، گرشاسپ را می پذيرد :

ُبدش نغز رامشگري، چنگزن    يکی نيمه مرد و يکی نيمه زن

سر هردوازتن بهم رسته بود     تنانشان بهم باز پيوسته بود

چنان کان زدي، اين زدی نيزرود

وران گفتی ، اين نيز گفتی سرود

يکی گرشدی سير ازخورد و چيز

بدی آن دگر همچنو سير نيز

بفرمود تا هردو ، می خواستند

ره چنگ رومی بياراستند

نواشان ، زخوشّی ، همی برد هوش

فکند ازهوا ، مرغ را درخروش

اين انديشه جفت شدن و پيدايش جشن وسرورو موسيقی ، درتصاوير گوناگون باقی مانده است .پيوند عشق و طرب وبازی وشادی و موسيقی و شعر باهم ، در غزليات مولوی ، اوج پيکر يابی خود را درادبيات ايران پس ازچيرگی اسلام باز می يابد .  البته مولوی ، عشق را که اصل است ،« شخص ميکند » . اين نوسان ميان «اصل» و« شخص » ، درفرهنگ ايران متداولست . اساسا خدايان ايران ، دراثر همين گوهر « وای بودنشان » ، صورت می يابند و بيصورت ميشوند . شخص ميشوند و اصل ميمانند .درغزلی ، خطاب به عشق ميگويد :

اين جهان باتو خوش است و آن جهان باتو خوش است

اين جهان ، بی من مباش و آن جهان ، بی من ، مرو

ديگرانت ، «عشق» ميخوانند و من ،« سلطان عشق »

ازاينجاست که «عشق » درغزليات مولوي، با « تو» و« او»، که بيان شخصست، خطاب ميشود. درواقع ، خدا ، برای او« عشق» است .

« ای تو» بالاتر زوهم اين و آن ، بی من مرو

الفت ومحبت مرد وزن ، قطره ای از اين دريای عشقست .

قلزم مهری که کناريش نيست     قطره آن ، الفت مردست وزن

درفرهنگ ايران ، عشق ، ازشادی وبازي( لعب ولهو ) و موسيقی و رقص وشعر وشناخت ، جدا نا پذيربود .

ای شادی آن شهری ، کش ، عشق، بود سلطان

سلطان بودن عشق ، سلطان بودن يک شخص نيست .

هرکوی بود بزمی ، هرخانه بود سوري

به مبارکی و شادی ، بستان زعشق ، جامي

که ندا کند شرابش ،  که کجاست تلخکامي

ای صورت هرشادی ، اندر دل ما يادي

ای صورت عشق کل ، اندر دل ما ، ياد آ

مرده بدم ، زنده شدم ، گريه بدم ، خنده شدم

دولت عشق آمد ومن ، دولت ( = سعادت) پاينده شدم

 

باد = وای = اندروای + بانگ ناي

ابرسياه = سيمرغ، با جام مي

سيمرغ، ساقی وباده، درعرفانست

 

« سرانديشه جفت يا ييمه  » يا آنچه به همزاد ، يا تواءمان ترجمه ميکنند ، دراصل ، « دوبُن ِ نرينه ومادينه جهان و انسان و زمان » هست، که آن دو ، دربازی با همديگر، يکی ميشوند ، ودراين يکی شدن دربازی ، بُن آفرينندگی ميشوند . تصويراين اصل ، بسياری انتزاعی و کلی است.« درشکل شخصی وتصوير» ، بيان ميشود، ولی صورتيست، ازاصل گريزپای وای يا بادکه بيصورتست . اصل زندگی درهرانسانی نيز، همين « جفت بازی کننده باهم، دربُن يا درفطرت اوست ، که وقتی باهم، درجشن و رقص وطرب و شادی يکی شدند ، انسان ، ِبه ميانديشد ، ِبه ميگويد و ِبه ميکند .«  ِبه و بهی » ، به چيزی گفته ميشد که « بُن آفرينندگي» است . ازاين رو، هم به بهرام ( انگره مينو) ، بهروز ، گفته ميشد و هم به سپند مينو بهروز، واشه به (عشبه ، اشم وهو) گفته ميشد، و هم بهمن ، « مينوی  به= درعربی َمـنـبـِه » بود، چون اين سه ، « سه تا يکتائی » بودند که زمان وهستی ازيکی شدن آنان، پيدايش می يافت .  به عبارت ديگر، دربُن هرانسانی ، دوشاهند، که دربازی باهمديگر، «يک شاه » ميشوند . خود واژه « بازه » درکردی ، هنوز به معنای « دورنگه » است . همچنين « بازو » ، درکردی هم معنای « بازو » را دارد ، هم معنای « دورنگ » ، چون بازو، کتف وتن را با ساعد، پيوند ميدهد .

ازاصل ِ ميان اين دوشاه ، که نيروی آميزنده است ، اين دو، باهم آميخته ميشوند ، و اصل بازي، ميان اين دو شاه در بُن هرانسانی ، « باد» است ، که هم به آن « واي» ، و هم به آن درسغدی « واد= واده» ( بدرالزمان قريب )، و  هم به آن « واز= وز» گفته ميشود ، و واژه « بازی » ما ازآن پيدايش يافته است . درخود واژه « اندر وای » ديده ميشود که پيشوند « اندر= درسانسکريت انتر » ، به معنی مابين،دروسط ودرميان است، که جوهر درونی آنهاست .  مثلا درسانسکريت به  ذات يا جوهر درونی   anter-aatma  گفته ميشود، يا به فضای ميان آسمان وزمين antari-ksha-loka گفته ميشود .در هزوارش ( يونکر) ديده ميشود که « اندر» به معنای « دين » است، که مادينگی و اصل زايش و آفرينش باشد . « ميان »، در فرهنگ ايران ، اصل سنتز يا آميزنده و ترکيب کننده است ، بشيوه ای که دوتا را باهم بگونه ميآميزد که آندو ، تحول بيک چيزمی يابند . « ميان» ، به کردار – واسطه – درگستره اسلامی نيست . «واسطه» ، حکمی يا بينشی را از يکی به ديگری ، انتقال ميدهد ، بی آنکه آن دو را، همگوهرو همسرشت سازد .  درحاليکه ، مفهوم « ميان» در فرهنگ ايران ، اصل همسرشت وهمگوهرکننده دوچيز است . اينست که واژه « ميان» را نميتوان جانشين واژه « واسطه » درعربی کرد . رسول الله ، واسطه ميان مردمان و الله است . اين واسطه ، ميان آنددو، هميشه ميماند، وبه کردار انتقال دهنده ای که بايد ازآلوده شدن وجود ِ الله با خلق، جلوگيری کند ، پديداروچشمگير است .  درفرهنگ ايران ، « ميان » ، اينهمانی با مفهوم « واسطه دراسلام و يهوديت » ندارد . اينست که از۶۴ خانه سفيد و سياه شطرنج ، سی ودوجفت خانه ( بُن عشق ) پديد ميآيد . اينست که تاريکی و روشنائی ، آسمان و زمين ، خدا و انسان، دراثر همين وای = عشق ، باهم ميآميزند و همگوهر ميشوند .

« وای »، درفرهنگ ايران، که با « رام » اينهمانی داده ميشد ، اصل جنباننده و به رساننده انگرامينو و سپنتا مينو، و آميزش آن دو بود، که دراثر اين آميزش ، گردونه آفرينش ، به جنبش ميآمد .  در رام يشت ، اين ويژگی کلی وعمومی باقی مانده است . « براستی اندروای نام من است ..... من هردو آفرينش – آفرينش سپند مينو و آفرينش انگرمينو را ميرانم .  جوينده ، نام من است که من به هردو آفرينش ، آفرينش سپند مينو و آفرينش انگره مينو – ميرسم » . الهيات زرتشتی ، اندروای و رام را، با چنين کليتی نمی پذيرفت . انگره ، نام بهرام است، و درسانسکريت ، معنای آن بجای مانده است ( Sanskrit English Dictionary).  دراين لغتنامه با مارس، اينهمانی داده ميشود که متناظر با مريخ و بهرام ميباشد . همچنين به معنای « ذغال يا انگشت است که آتشگيره باشد . بهرام ، اصل نرينه ، يعنی مجموعه همه تخمه ها بود که در متون زرتشتی « مجموعه آتشها» باشد . آتش ، چيزی جز« نطفه و تخم » نبود .  همچنين در سانسکريت( کتاب راماين ) ديده ميشود که انگيره ،   نام برجيس، يا «انا هوما » است، که همان سيمرغ باشد . ازاينگذشته درصيدنه ابوريحان، زير نام « بردی » که نی باشد ، ديده ميشود که به « ني» ،« عنقر» ميگفته اند که معرب « انگر» ميباشد . باد هم « نی است که ميدمد » . واين سه نای باهم ، سئنا هستند که نام سيمرغ باشد . درالهيات زرتشتی ، انگره مينو ، اينهمانی با « زدارکامگی و زشتی و تباهي» داده شده است، و به چنين معنائي، در ذهن ها ودرادبيات ماجا افتاده است . اين دردسر، ازبرداشت ِ عبارت زرتشت  درهات ٣٠ يسناها پيدايش يافته است ، که درآن ، زرتشت اصطلاح « يمهyema  » را بکارميبرد و همه به « همزاد= دوقلوکه باهم رابطه عشقی ندارندو ازهم پاره اند » ترجمه ميکنند، و چون بلافاصله دم از برگزيدن ميزند ، مفسران ، ميکوشند که « سرانديشه ييمه وجفت و يوغ و سيم و سنگ و... » را که« درعشق وهمبغي، بُن ِ آفرينش کل کيهان بودند » ، را در راستای « برگزيدن يکی ، و طرد و پيکاربا ديگری » بفهمند . اين همزاد دوگانه ، فوری مشخص و روشنند که کدام خوب و کدام بد است و فوري، بدون تاءخيرميشود ميان آنها ، يکی را برگزيد و ديگری را طرد کرد . با چنين برداشتی ، چه تفسير مفسران کنونی و چه تفسيری که هزاره ها الهيات زرتشتی کرده است ،  استوار بر« نفی انديشه پيدايش جهان و انسان و زمان ازبُن ِ عشق » است ، نه از« خواست يک خدا ، که اهورامزدا يا خدائی ديگر » باشد.

ولی مفهوم « جفت= ييمه » ، يک اصل آفرينندگی گسترده ِ کيهانی بود . دربرداشتها اوليه ، اهريمن و سپنتامينو( يا اهورامزدا) اين جفت آفريننده ، هرکدام جدا جدا ازاين پس ، نيروی آفرينندگی خود را ( بدون همبغي= بدون عشق ) نگاه ميدارند ، و با برگزيدن يکی ، راهی جز پيکار مداوم با ديگری نمی ماند . اينست که بلافاصله ، انديشه جهاد ديني، زاده ميشود که گشتاسپ و اسفنديارو بهمن ، بهترين پيکره اين جهاد دينی در ايران هستند . دربرداشتهای نخستين ، اين انديشه ، برآيند اجتماعی و تاريخی و رستاخيزی دارد . ولی گوهر انديشه « جفت يا همزاد» آنست که اين دودرهمبغی باهم ميآفرينند و باهم جاويدند . درگوهراين انديشه ايست که يکی ازاين دو، ديگری را برغم سخت ترين جنگها ، از بين ببرد ، چون هرکدام نيروی ازسرآفرينی خودرا نگاه ميدارد . طبعا، اهورامزدا ، در درازای تاريخ نميتواند بر اهريمن، چيره گردد و آنرا نابود سازد . در برداشتها و ترجمه های تازه ، کوشيده ميشود که اين « همزاد و جفت ، درونسو ساخته شود ، دوانديشه و دو روءيا و دو ارزش اخلاقی ... » گردد که فقط در درون انسان هست . چنين برداشتی ، اصل جنگ و ستيزو کينه را ، يک واقعيت هميشگی درونی انسانها ميکند . انسان، هرگز نميتواند خودرا برغم برگزيدن يکی و طرد ديگری ، ازاين تنش وکشمکش و کين توزی درونسو، نجات بدهد . برگزيدن يکی از دو همزاد ، و محو و نفی همزاد ديگر ، امکان پذيرنيست . دو اصل خيروشرّ ، با مفاهيم معين وثابت وتنگ ازخير و شرّ ، برضد فرهنگ اصيل ايران هست که ، جفت و همزاد و سنگ و يوغ و... بودن را ، بُن همآهنگی ومهر درانسان ميدانست . درفرهنگ ايران، مسئله اين بود که نبايد گذاشت اين همآهنگی = که اندازه يا همتازه( باهم تاختن) خوانده ميشد ، به هم بخورد . بدی و شرّ ، در انسان ، اصل نبود ، بلکه ، دراثر ناهمآهنگشدن ، بدی وشرّ، پيدايش می يافت، و دراثر همآهنگشدن ، باز ازبين ميرفت. دشمنی وکينه ابدي، محلی از اعراب  نداشت  .

درفرهنگ اصيل ايران،دواصل يا دونيرو در درون انسان يا درکيهان، که « نا آميختنی و ناهمآهنگساختنی باهم باشند»، وجود نداشت. اين برداشت ازگاتها ، « اصل جهاد دينی ، وجهاد ابدی برضد اهريمن و شرّ » را بوجود آورد ، و هرچيزی که اندکی تفاوت با انديشه و آئين و عقيده خود داشت ، بنام انديشه اهريمني، به مبارزه طلبيده ميشد . « وای يا باد يا رام که اصل و خدای عشق » بودند ، چنين مرزی از بيگانگی وجدائی نميشناختند . اساسا ، « مرز» درفرهنگ ايران ، به معنای « حدفاصل » نيست، که دوبخش را، ازهم جدا وبيگانه ميسازد ، بلکه « مرزيدن »، به معنای « عشق ورزيدن» است .   . اندروای يا رام ، با بانگ نايش ، که جشن است، و خدا يا اصل عشق و شادی و موسيقی و شناختست ، ميتوانسته است ،انگره مينو و سپندمينو ، را باهم بياميزد ، تا درهمبغی يا انبازی باهم ، جهان و انسان و زمان را بيافرينند .  اين توانائی کلی و عمومی ِ « واي» بود، که همه گوناگونها ، يا « ابلق ها و دورنگه ها و سياه وسفيدها و تاريک و روشنها ... » را ميتوانسته است باهم بياميزد . الهيات زرتشتی اين کليت را نميتوانسته است بپذيرد، وميکوشيده است، که اين نقش را فقط درميان پيروان اهورامزدا ، به – وای - بدهد ، واورا نيز به صف ِ نبرد با اهريمن بکشاند، و اورا مرد رزمی کند . برغم اين کار، رد پای اصلی « وای = رام »، درمتون  پهلوی ، باقی مانده است .  چنانچه دربخش نخست بندهش ميآيد که « هرمزد فرازپايه ... در روشنی بود . اهريمن درتاريکی .... . ميان ايشان ، تهيگی بود که وای است که آميزش دونيرو بدوست » . البته الهيات زرتشتی ، اين تهيگی ميان اهورامزدا و اهريمن را ، بريدگی ميداند، که نميتوان ميان آنها پل زد . اهريمن و اهورامزدا ( همچنين آفرينش آن دو ) قابل آميختن ( عشق ورزيدن ويکی شدن باهم ) نيستند .  درحاليکه « وای » ، درفرهنگ ايران ، هيچ بريدگی ميان اضداد، نميشناخته، و همه اضداد را بدون استثناء ، ميتوانسته است باهم بياميزد . اضداد و اختلافات را چه در درون انسان، چه دراجتماع و در افکار ، با خيروشرّ ، موءمن و کافر، ... که بريده ازهمند ، اينهمانی نميداده است . سياهی و تاريکي، شرّ و بد نبود ، و روشنائی وسپيدی ، خير و خوب نبود. «انگره» ، که درصيدنه ابوريحان، همان « عنقر» است ، « ناي» است که ، که با سرود و آهنگ ، به رقص و شادی و جشن و عشق و رادی ميانگيزد، و شکرنی را « اسل » ميناميدند وچون نی ، به کردار« انبيق» برای تقطيرشراب بکارميرفت ،  نوشابه های مستی آورنده را ، شيره نی ميشمردند . همچنين واژه « انجرک » ، که معرب« انگر» هست ، به مرزنگوش گفته ميشود( برهان قاطع ) که درعربی آنرا « آذان الفار» مينامند ، و گليست که اينهمانی با « ارتا واهيشت» دارد( بندهش ، بخش نهم ، ١١۹) ، که روز سوم ماه است. درتحفه حکيم موءمن ديده ميشود که نام ديگر اين گل ، عين الهدهد است .هد هد، مرغی بود که دراذهان مردم ، ميتوانست ، آب را در زير زمين ببيند . به عبارت ديگر، چشمی برای بينش درتاريکی داشت که آرمان بينشی اين فرهنگ بود. مرزنگوش هم که به معنای « گوش موش » هست ، معنائی در اين راستا دارد . ارتا يا هما ، چنين بينشی داشت . همچنين « انجره » که درست معرب « انگره » است ، دربرهان قاطع ، به « بنات نار» گفته ميشود که ويژگيش ، انگيختن شهوت جنسی مرد است ( نبات النار، همان گزنه است ). پس « انگره مينو» ، معنای مثبتی داشته است . وای ، اين دونيروی گوناگون بنيادی را باهم ميآميزد و درهمبغی ، آفريننده ميکند .« وای » که باد باشد ، اصل عشق بطورکلی است، که ميان همه جفت ها و دورنگه ها و ابلقها ، آنهارا به رقص وبازی و جشن باهمديگر ميانگيزد . ازاين رو ، باد در کردي، هنوز به معنای « پيچ » است، که معنای « عشق» دارد، و ازاينرو، پيچه يا لبلاب ( لاولاو) ، گياهيست که نماد عشق است . و« باداک » درکردی ، پيچه يا اشق پيچانست .

درواقع ، « وای » دراصل، به « گرد باد ، بادی که می پيچد، که پيچان است » گفته ميشده است . چنانچه درکردی ،« وه يوله» ، هم به عروسک وهم به گرد باد گفته ميشود . باد ، برقص آورنده و شکوفاننده و« پديدارسازنده گوهرچيزها » و آميزنده است، و اين تصوير باد، در غزليات مولوي، زنده است .

بنگر بدرخت ای جان ، در رقص و سراندازي

اشکوفه چرا کردی ، گر باده نخوردستی ؟

آن بادبهاری بين ، آميزش و ياری بين

گر نی همه لطفستی ، با خاک نپيوستي

بهر شيوه که گردد شاخ ، رقصان      نباشد غايب ازباد بهاري

مجه تو سوبسو، ای شاخ ازين باد

نميدانی کزين بادست ، ياري

بصد دستان ، بکار تست ، اين باد

ترا خود نيست ، خوی حقگزاري

ازو يابی به آخرهر مُردای     همو مستی دهد هم هوشياري

چون نای ، دراصل َردِ همه ابزارموسيقی بوده است ( پيشوند موسيقی ، موسه است، که به معناي- سه ناي- است ) ، گوهر موسيقی بطورکلی نيز، گوهر باد را دارد، که به عشق و رقص و شادی ميانگيزد . مثلا مولوی به مطرب معرفت ميگويد، تا با شعرو آواز و موسيقيش ، « باد دربيشه، بيفکند » .

جمله جهان، ُپرست غم ، درپی منصب و درم

ما خوش و نوش و محترم ، مست طرب درين کنف

مست شدند عارفان ، مطرب معرفت بيا

زود بگو رباعيئی ، پيش درآ ، بگير دف

باد به بيشه درفکن ، درسر سرو وبيد زن

تا که شوند سرفشان ، بيد و چنار، صف به صف

بيد چو خشک و َکل بود، برگ ندارد و ثمر

جنبش کی کند سرش ، ازدم و باد ، لاتخف

چاره خشک و بی مدد ، نفخه ايزدی بود

کوست به فعل يک به يک ، نيست ضعيف و مستحف...

چون  ايزدِ  باد ، اصل عشق و جنبش و فرشگرد هست ، ازاين رو در سغدی به رهبر، واداک waadaak ميگفته اند . به همين علت ، «روح» که درعربی وعبری هم، دراصل به «ريح وباد» بازميگردد ،  درسغدی ، وات و واد ناميده ميشد ، طبعا ، روح که باد است ، اصل عشق و سنتزيا آميزنده و فرشگرد و اصل موسيقی بوده است . البته دراديان نوری ، کوشيده ميشود که ، باد يا روح ، فقط همان « دم و فوت » باشد ، و موسيقی و عشق درآن نباشد . حتا درقرآن ، روح ، تجسم « امر الله » ميشود، و بجای رقصيدن و عشق ورزيدن ، اصل اطاعت ازالله واوامرش ميگردد. ازاين رو درفارسی ،« روح» را دربرآيند موسيقيش، بکار برده اند .اين باد يا واي، که « اصل ميان و آميزش وسنتز» هست ، ناديدنی و ناگرفتنی است . ازاينرو هست که« ناشناخته» ميماند، و کسی ازاوحقگزاری نميکند . اين باد گريزنده ، درست اصل سوّمی هست که ازهمه ايرانشناسان، ناديده مانده است . نسبت دادن « ثنـويت يا دوتـاگـری » به فرهنگ ايران ، پيايند الهيات زرتشتی است، که تاريخ و زندگی را، به مبارزه و صف کشي، ميان دو اصل بدی و نيکی ، کاسته است .

درفرهنگ ايران ، « سه تا، يکتائي» است . «تای سوم » ، ناگرفتنی وناديدنی و ناشناختنی است، ازاين رو، بشمار نميآيد . چنانچه « پنج روز پايان سال، که خمسه مسترقه » ناميده ميشود ، در تقويم ايران ، « صفر» شمرده ميشده است ، وبحساب نميآمده است . همچنين « سه روز» درهرماهی ، شمرده نميشده است، يا صفر شمرده ميشده اند: « دی به آذر ، دی به مهر، دی به دين ، به معنای آنست که دی = آذر ، دی = مهر ، دی = دين ( به عبارت ديگر، سه روز، صفر، حساب ميشوند ).  روزهای آذر و مهر ودين  با« دی » يکی هستند . دراثر اين ناگرفتنی و نا ديدنی بودن ، « واي» ، از نظرها افتاده است .

درپهلوی ،« وای vaay» هم به معنای « پرنده» هست، و هم به معنای « هوا »، و هم « ايزد هوا» هست( فره وشي). به همين علت، سيمرغ که مرغست ، خدای « ابروباد »، و طبعا خدای مهر بوده است . «وايندک»، vaayendak، دارای معانی ١- پروازکردن ٢- بالدار ٣- پرنده است . واينيتن vayenitan ١- پرواز دادن ٢- بپرواز درآوردن ٣- بحرکت درآوردن  است .  وايشن vaayishn، به معنای ١- دم ٢- وزش است . وايشن دهشن vaayish dahishnبه معنای پيروزی است. مفهوم « پيروزي» را نبايد با « غلبه کردن ومغلوب ساختن درجنگ » يکی گرفت . وايش دهشن ، که دادن و بخشيدن دم باشد ، بيان نيروی فرشگرد و ازنو زنده و تازه ساختن است ، واين کار درفرهنگ ايران ، پيروزی شمرده ميشده است . کسی پيروز ميشود، که به مردمان ، زندگی نوين ببخشد و آنها را تازه و شاد و زنده سازد .ازاين رو نام سيمرغ يا هما ، هنوز نيز درکردی ،« پيروز» است . همزمان با آن ، وازvaaz ، دارای معانی ١- پرواز ٢- حرکت ٣- جنبش و جهش است . خوب  دراينجا ، نزديکی واژه « واز= باز» ، به مفهوم « بازی » احساس ميشود . وازنيتن vaazenitan به معنای ١- هدايت کردن ( رهبری کردن) و٢- بردن است . باد ، درابر، مشک آب را حمل ميکند .  بالاخره در برهان قاطع ، وزان  به معنای جهنده و تموج هواست .  و « وازپـيچ » در برهان قاطع به تاب بازی گفته ميشود که نوعی تموج درهواست. بهدينان يزد وکرمان، به تاب بازی ، واد = وز ميگويند( واژه نامه بهدينان)  . در برهان قاطع ميآيد که وازپيچ ، « ريسمانی را گويند که درايام جشن و عيدها ، جائی آويزند و برآن نشسته ، درهوا آيند و روند » .  دراينجا ، اينهمانی « واز» با « بازي» آشکارميشود ، بخصوص که اين بازي، در جشنها ميشده است، و درواقع، بازی ، گوهرجشنی داشته است . ازاين ترکيبات گوناگون ميتوان ديد که « بازی » ، چه تجربياتی را درروان و انديشه يک ايراني، فراميخوانده و بسيج ميکرده است. « بازی »، تجربياتِ سبکشدگی و تعالی و پرواز( رفتن به معراج )و رقص وتازه ونوشوی باخود ميآورده است . « بازی » ، بازشدن ، يا شهبازيا صنم وهماشدنست ، بازی ، مرغ چهارپرشدنست ، بازی ، روح شدن و روح مقدس شدن است که درعشقبازی ، مريم را آبستن کرد . چنانچه سغديها به « روح قدس » ، « وات ارتاو = بادِ ارتا » ميگويند( بدرالزمان قريب ) ، و ارتا ، همان هما هست . اين تعالی دربازی ، اين باد شدن و پرنده وبازشدن ، درواژه هائی که درپهلوی ودرسغدی برای بازی آمده است ، بهترين گواه برآنست . چون درپهلوی به بازی ، کادگ  kaadagو درسغدی kaateکاته  بکارميبرند، و درسغدی اين واژه درترکيب ، برای شوخی و مسخره، بکار برده ميشود . کات وکهت درپهلوي، به سه منزل آخرماه گفته ميشده است .  اينست که باد(= روح قدس ) ، با مريم، عشقبازی و اورا آبستن ميکند . يا آنکه دراشعارمولوی ، باد با درختان وشاخه هايش مانند بازی با مريم ، بازی ميکند، و درعشقبازي، آنهارا آبستن و آفريننده ميکند. يا آنکه دربندهش ، باد با آب دريا بازی ميکند، و آنرا به موج ميآورد ( خيزاب ، کوهه ) و پيچان ميکند، و بدينوسيله، همه ماهيان را آبستن ميکند . ماهی در بندهش ، اساسا مادينه است ، ازينروهست که واژه « حوت » درعربي، بايد معرب همان واژه ِ« ئو د ، ئودا » باشد که به معنای مادراست . باد که عشق باشد ، با همه ميرقصد . مولوی ، خطاب به عشق ميگويد، و دراين خطاب، ميتوان هويت باد را شناخت :

دراسمان درها نهی درآدمی پرها نهي

صد شور درسرها نهی ، ای خلق ، سرگردان تو

رقص ازتو آموزد شجر، پا با تو کوبد شاخ تر

مستی کند برگ و ثمر، برچشمه حيوان تو

گرباغ خواهد ارمغان ازنوبهار بی خزان

تا برفشاند برگ خود ، برباد گل افشان تو

باد ، روح قدس افتاد و درختان مريم

دست بازی نگر، آن سان که کند شوهر وزن

انسان دراثر عشق که وای است ، پردرميآورد ومرغ ميشود ، و ميتواند بيواسطه، به آسمان، عروج کند، و با سيمرغ ، يکی شود و نيازبه نردبان که واسطه ها، که انبياءوکتابهای مقدس باشند ،ندارد

ره آسمان درونست ، پرعشق را بجنبان

پرعشق چون قوی شد ، غم نردبان نماند

 اين وای يا رام ، اصل عشق ناپيداست، که همه چيزها را با نوای نايش ( باد، با نوای نای ، اينهمانی داده ميشد ) ، بجنبش ميآورد :

هلا ای آب حيوان ، از نوائی    همی گردان مرا، چون آسيائي

چنين ميکن که تابادا چنين باد    پريشان، دل بجائي، من بجائي

نجنبد شاخ وبرگي، جز ببادی     کجا جنبد جهاني، بی هوائي

همه اجزای عالم ، عاشقانند    وهرجزوجهان، مست لقائي

اگراين آسمان عاشق نبودی    نبودی سينه اورا صفائي

وگرخورشيد هم عاشق نبودی   نبودی درجمال او ضيائي

زمين و کوه اگر نه عاشق اندی    نرُستی از دل هردوگيائي

اگر دريا ، زعشق آگه نبودی   قراری داشتی آخر بجائي

نپذرفت آسمان، بار امانت   که عاشق بود و ترسيد ازخطائي

اينجا، درحين نقل يک انديشه قرآنی ، درست پاسخ به آن نيز ميدهد، و وارونه اش را ميگويد . درقرآن ، آسمان ، امانت الله را نمی پذيرد ، و آدم می پذيرد . « پذيرفتن امانت » ، برغم همه تفاسيری که ميشود،ايمان آوردن به عهدتابعيت ازالله و نمايندگانش هست . ولی مولوی ، مانند فرهنگ ايران ، اصل را ، عشق ميداند ، نه ايمان به الله يا کتابی .  آسمان، که البته سيمرغ ميباشد ، بارامانت را نمی پذيرد ، چون عاشق و اصل عشق است .

امانت وايمان برای اطاعت و تعظيم وتسليم را کسی ميپذيرد که عاشق نيست . اينها برضد گوهرعشقند. عشق ، خدا و انسان را آميخته می بيند .

چند بينی اين وآن و نيک وبد    بنگرآخر، اين وآن ، آميخته

چند گوئی اين جهان وآن جهان    آن جهان بين وين جهان، آميخته

اندرآميزيد ، زيرا بهرماست    اين زمين با آسمان ، آميخته

گرچه کژ بازند و ضدانند، ليک   همچوتيرند و کمان ، آميخته

رام ، زنخدای نی نوازست ، ونام او « رامنا = رامنه » است که احتمال قوی دارد که « رحمان » درقرآن ، معرب همين نام باشد.

اين رام ، روان هرکسی است ، يا به سخنی ديگر، همان وای = باد ، اصل عشق، و « اور+ ون= سرچشمه عشق» است که درنای تن انسان، و« نای وجود انسان» ميدمد، و مينوازد و جشن ورقص وشادی ميآفريند . نام انسان درايران « ئوز = اَ ز » بوده است که به معنای نی است . درست دراين غزل ، اين انديشه فروريخته شده است. عشق در نای تن انسان ميدمد و دل و دهان ، دوسر اين نای عشق است، که از درون نواخته ميشود .

من دم نزنم ليک دم نحن نفخنا

درمن بدمد ، ناله رسد تا به ثريا

اين نای تنم را، چو ببريد و تراشيد

از سوی نيستان عدم ، عزّ تعالا

دل ، يکسر نی بود و دهان ، يکسر ديگر

آن سر، زلب عشق ، همی بود شکرخا

چون از دم او پرشد ی ، از دولب او مست

تنگ آمد و مستانه برآورد علالا

والله زمی آن دولب، ارکوه بنوشد

چون ريگ شود کوه ، زآسيب ( =عشق) تجلا

نی ، پرده لب بود، که گر لب بگشايد

نی چرخ فلک ماند و نی زير و نه بالا

آواز ده اندرعدم ای نای و نظرکن

صد ليلی ومجنون و دوصد وامق و عذرا

« جشن » که همان واژه « يسنا = يز+ نا » ميباشد، به معنای « نی نوازی » است . نی نوازی عشق ، جشن سازيست ، و دم نای ، همان باد است ، که همه را می جنباند و ميپيچاند و ميگرداند و ميرقصاند و ميآميزد. ازاينرو، باده( درپهلوی = باتک )، که همگوهر باد است ، احاطه ميکند، و ميتابد و ميجنباند و گوهرانسان را پديدارميسازد .

برای آنکه « تصوير باد » را درفرهنگ ايران ، بهترشناخت و پيوند آنرا با « جام باده » و « خوشباشی جان » و « جنباندن = برقص آوردن » و « آبستن سازی »  و ....، دريافت ، چند گواه از بندهش آورده ميشود، که  پيوند و همبازی باد با ابر وباده، يا « مست سازی و شاد سازی و آبستن سازی زمين با باراندن » و آبستن سازی ماهيان با موج انگيزی در دريا چشمگير گردد :

در بخش نهم بندهش ، پاره ١١٣ ميآيد که « ... چون باد – در دريای فراخکرت -  درافتد و آب را براند ( ماهيان ) بدان حرکت آب ، به همان گونه حرکت کنند و ايشان را چنان درنظرآيد که آن آب تازان است . اين ماهيان به  تَنـُک آب ،فرزند خواهی کنند و به ژرفاب زايند » . آب که خيزاب يا موج شد ، آبستن سازنده است ازاين رو نام موج ، اشترک است و اشترکا ، نام عنقا است ( برهان قاطع ) ( کوهان شتر، نماد موج بوده است ). همچنين دررام يشت ميآيد که، اين اندروای است که انگيزنده و پديد آورنده خيزابست . به عبارت ديگر، اندروای ، با بازی با آب يا بازی با شاخ درختان .... آنها را آبستن ميسازد . چنانچه مولوی ، باد را روح قدسی ميداند که شاخ درختان را که مريم هستند ، آبستن ميکند . باد ، درواقع همان روح القدس است . مردم ايران ، به روح القدس ،  مرغ عيسی ميگفتند که ، خفاش يا شب پره باشد . خفاش، که درشب و تاريکی می بيند ، اينهمانی با سيمرغ داده ميشده است . فراموش نشود که واژه « وای + واز» ، هم معنای « باد ، و هم معنای پرنده يا مرغ » را دارد . ازاين رو ، باد يا وای ، همان سيمرغ است . چون باد ، در پرواز مرغ ، پيکربه خود ميگرفت ونشان داده ميشد . ازاينگذشته ، مرغ ، مرکب از يک تنه، و دوبال بود، که « انديشه سه تائی يکتائی » آنها را که نماد « عشق » بود ، بيان ميکرد.مثلا نسرواقع ، با سه ستاره نموده ميشود .« باز» که شاهين ( شئنا = سئنا ) باشد ، معنای پرواز و باد هردو را دارد، و همين واژه است که « بازی » شده است که انسان را مانند باد و پرنده ، به اوج ميبرد . بازی ، سبکی و تعالی ميآورد . اين ارزش فوق العاده مهميست که به بازی داده ميشود .

در پاره ١٣١ بندهش، بخش نهم ميآيد که « ... آن باد نيکو ازاين زمين فراز آفريده شد  به تن مرد پانزده ساله ، روشن ِ سپيدچشم که اورا جامه پوشش سبز و موزه چوبين است .... درگذر چندان سخت دلپذير است که چون برمردمان آمد ، آنگاه  ايشان را چنان خوش آمد که به تن ، جان آيد .  از زمين برآمد تا جام می را که ابراست بوزاند ... » .  اين باد است که ابر را که « جام باده » است ، ميوزاند ،و باوزيدن باد است که همه ، جان می يابند . ازاينجا ميتوان پيوند واژه « باد » و « باده = بادک » را شناخت.

اينست که باد = وای = عشق ، با وزيدن ، همه چيزها را به رقص ميآورد، و شاد و خندان و آبستن ميکند. مولوی خطاب به عشق ، که اينهمانی با باد دارد ، ميگويد :

در آسمان درها نهی ، در آدمی ، پرها نهي

صد شور در سرها نهی ، ای خلق ، سرگردان تو

رقص ازتو آموزد شجر ، پا با تو کوبد  شاخ تر

مستی کند برگ و ثمر ، برچشمه حيوان تو

گرباغ خواهد ارمغان ، ازنو بهار بی خزان

تا برفشاند برگ خود ، بر باد گل  افشان تو

ای خوش مناديهای تو ، در باغ شاديهای تو

برجای نان ، شادی خورد ، جانی که شد مهمان تو

اين رام ، اين اندروای ، نخستين پيدايش سيمرغ ، همه چيزها را با نوشاندن از ابربارنده خود که نبيد است ، مست و عاشق و آبستن ميکند .

از باد زند ، گياه ، موجی     در بحر هوای آشنائي

واز ابرکه حامله است از بحر    چو چشم عروس بين بکائي

و زگريه ابر و خنده برق     در سنبل و سرو ، ارتقائي

 

اگر نه عشوه های باد بودی    سرشاخ گل، خندان نگشتي

 

نوبهاران چو مسيحست ،فسون ميخواند

تا برآيند شهيدان نباتی ز کفن

برگ ميلرزد برشاخ و ، دلم ميلرزد

لرزه برگ زباد ، و دلم ازخوب ختن

دست دستان صبا، لخلخه را شورانيد

تا بياموخت به طفلان چمن ، خلق حسن

باد ، روح قدس  افتاد و ، درختان مريم

دست بازی نگر،آن سان که کند شوهر و زن

ابرچون ديد که درزير تتق خوبانند

برفشانيد نثارگهر و درّ عدن

ای باغ همی دانی کزباد که  رقصاني

آبستن ميوه ستی ، سرمست گلستاني

اين روح چرا داری ؟  گر زانکه  تو اين جسمي

( درسغدی واد، هم به باد وهم به روح گفته ميشود )

وين نقش چرابندی ؟ گر زانکه همه جاني

اين آب و باده است، که وقتی به خاک( آگ = هاگ= تخم) وزمين ريخته شد ، خاک آدم ، جان و روح و عشق يافت، و آفريننده و زاينده شد . اين بود که نزد حافظ و مولوی از باده سيمرغی که عشق باشد ، گل وجود انسان، سرشته ميشود. حتا برای مولوی ، جبرئيل ، فرشته جنگ محمد ، تبديل به خدای عشق ميشود .

ساقيا برخاک ما ، چون جرعه ها ميريختي

گر نمی جُستی جنون ما ،  چرا ميريختی ؟

زاولين جرعه که برخاک آمد ، آدم ، روح يافت

جبرئيلی هست شد ، چون برسما ريختي

ريختن جرعه از می برخاک ، آئينی بوده است که دراثر اين تصويرسيمرغ ، خدای مهر، بوجود آمده است .

باد ، ابر را که جام می است ، ميراند و ميوزاند ، تا درسراسر جهان بپراکند و ببارد و همه را مست و آبستن و عاشق سازد . اين همان تصوير سيمرغ و لنبک آبکش يا ساقی درادبيات ايران است.نام انسان درهزوارش ( يونکر)، مشکيا= مشک ميباشد. انسان ، مشک يا خنب يا جامی است که سيمرغ ، باده وجودش را ميپراکند و فرو ميافشاند .  ابرسياه ، چنانچه ازشاهنامه ديده ميشود ، سيمرغست . و به آسمان،«آسمان ابری » ميگفتند ، چون آسمان، اينهمانی با ابروباد داشت( اهوره = اوره = ابر) .ازاين رو هست که حتا در الهيات زرتشتي، اهورامزدا ، با آسمان که سيمرغ باشد ،« شادی » را ميآفريند . البته اهورامزدا ، نزد هخامنشيها، نام خود سيمرغ بوده است، وبا تصوير اهورامزدا، نزد زرتشتيان، فرق کلی داشته است ، چون « اهوره = اوره » است، که ابر ميباشد، و سپس به شکل « هور» درآمده است، که هم خورشيد ( صنم ) است ، و هم « ابر» است، وهم درپهلوی « شراب يا ماده مست کننده » است . و« مزدا =مز+ دا » ، هلالِ ماه تابنده و زاينده و انديشنده است(دوشاخه هلال ماه ، جفت بهرام و صنم ميباشد ، که پيکر يابی خردند ) ، و دربندهش ديده ميشود که ماه ، «ابر دار»است( بخش يازدهم، پاره ١۶۵) . ماه ، اصل آب و بارندگي، و طبعا « اصل مستی عشق » شمرده ميشود(  دراين پاره ميآيد که  ابرازماه است .. هرچيزی را تر دارد. نيکوی ِ آبادی اومند است ) . ماه ، لوخنا، يا « نای بزرگ » است که ازآن، « ماد mada= اصل سکر و جذبه و مستی و الهام » سرازير ميشود . به همين علت نام ديگر « باده » ، « بگماز= بگمز= بغ + مز= زنخدای ماه » است . هم سيمرغ و هم بهرام ، هردو ، تحول به « باد » ، اصل عشق وجان، می يابند . درکردی به« ماه مهر» که ماه رسيدن انگور است ، « ره ز  به ر » ميگويند . ودرين ماهست که جمشيد به باغ رز دختر شاه گو رنگ ميرسد، که داستانش دراين گفتار، آورده ميشود :

خزان ُبد ، شده زابروزباد تفت    سرکوهسارو زمين زرّ بفت

کشيده سرشاخ ميوه بخاک   رسيده بچرخشت ، ميوه زتاک

گل از باده ارغوانی برشک   چکان ازهوا ، مهرگانی سرشک

رزان ديد بسيار برگرد دشت    بران جويبار و رزان برگذشت

باده يا می ، با خدای مهر، کار دارد . باده( درپهلوی باتکbaatak ) ، مانند باد، مهرانگيزو مهرآفرين است ، که « گوهر مهر همه جانها وانسانها»را پديدارميسازد ، وبه همين علت، باده ناميده شده است، چون سرشت باد= واي= اصل عشق وجان را دارد و به انسان، جان ميدمد و اورا آميزنده با ديگران ميسازد.

 در بهرام يشت ، نخستين تحول بهرام ، تحول به باد است . « بهرام ... نخستين بار، به کالبد باد شتابان ِ زيبا.. وزيد ... ودرمان و نيرو آورد .. ». درواقع جفت نخست که سپندمينو( سيمرغ ) و انگره مينو ( بهرام ) باشند، نخستين پيدايش هردوی آنها، درعشق ودرجان است. زندگی ازعشق ، و عشق از زندگي، جدا ناشدنيست. اين دو درفرهنگ ايران، همزاد وجفت، واصل نخستين هستند .

اين پيوند « با د و ابر، که جام باده  باشد » ، يا « پيوند عشق بازيگر و آميزنده و پديد آرنده گوهر و بينش و شادی ، با جام می و هرنوشابه ای » درادبيات ايران ، باقی ميماند . هرچند ازاين پس ، همه اين اصطلاحات، به کردار تشبيهات و کنايات شاعرانه فهميده ميشوند ، و از پيشينه فرهنگيشان ، بريده ميشوند . باده يا نبيد يا می يا بگماز، همان باد، يا« واز»است، که« عشق وبازی و شادی و خنده و سرود» ميافريند. در گرشاسپ نامه اسدی ، هنگامی جمشيد ازضحاک ميگريزد، و آواره ميشود ، به درباغ شاه گورنگ  ميرسد، که دخترش درآن جشن گرفته است .

يکی باغ خرّم ُبد از پيش ِ جوی    درو دخترشاه فرهنگ جوي

می و ميوه و رود سازان زپيش   همی خورد می با کنيزان خويش

وقتی متوجه جمشيد، در بيرون از باغ ميشوند ، جمشيد ميگويد که

سه جام از خداوند اين رز بخواه

به من ده ، رهان جانم از رنج راه

دخترشاه گورنگ، به کنيزش ميگويد ، که « خواستن مي» ، تنها خواستن می به تنهائی نيست ، بلکه معنائی بس بيشتر دارد

که برنا اگر چيز، جزمی نخواست

بدان پس که،  مهمانئی خواست راست

آنگاه تصوير« می »، در فرهنگ ايران آورده ميشود، که محتوی چه برآيندهائيست :

عروسيست می ، شادی ، آئين او    که شايد خرد  داد  کابين او

زدل برکشد می ، تف درد تاب

چنان چون بخار از زمين ، آفتاب

چو « بيد» است و چون « عود » ، تن را گهر

می ، آتش .  که پيدا کند شان گهر

گهر، چهره شد ، آئينه شد ، نبيد   

که آيد درو خوب و زشتی ، پديد

دل تيره را روشنائی ، می است

که را کوفت غم ، موميائی ، می است

بَدَل ميکند ،  بد دلان را ، دلير    پديد آرد از روبهان ، کارشير

به « رادی » کشد  زفت و بد مرد را

کند سرخ  لاله ، رخ زرد را    

به خاموش ، چيره زبانی دهد   به فرتوت ، زور جوانی دهد

دراين هنگام ،جفت کبوتران پيدا ميشوند، وباهم عشقبازی ميکنند که درواقع ، تاءثير باده در دخترشاه گورنگ و جمشيد ، در فراسو، درطبيعت نموده ميشود ، و از ديدن اين منظره :

پريرخ  بشرم آمد از روی جم     زبس نازآن دوکبوتر  بهم

بخنده ، لبان نقطه ميم کرد     شباهنگ درميم دونيم کرد

« کبوتر» که « کبوده » باشد ، ازپيکريابيهای سيمرغ است، و پيکريابی اصل عشق درادبيات ايرانست .« کبوده » نام درخت ديودار= شجرة البق ( درخت بغ = ديو دار، يعنی سيمرغ است .

وای که با د باشد، ونا پيدا و ناگرفتنی است ، درشکل باده  ، همان نقش انگيختن به عشق و رقص وخنده وشادی را بازی ميکند . باده ، ميان جمشيد و دخترشاه گورنگ ، عشق و شادی و بازی و خنده را پديدارميسازد .

اينست که ميان هرجفتي، اين باد، يا اصل عشق هست، که دربازی و شادی و رقص و موسيقی وسرود و آميزش، پديدار ميشود . اين« وای »، ميان سپند مينو و انگره مينو است ، که باهم سه تايند ، ولی ، وای يا باد ، ناديدنی و ناشناختنی و پنهان ميماند .

باد صبا ميوزد ازسرزلف نگار

فعل صبا ، ظاهراست ، ليک صبا را که ديد ؟

عجايبند درختانش ، بکرو آبستن

چو مريمی که نه معشوقه و نه شو دارد

وجود ما و ، وجود چمن ، بدو زنده است

زهی وجود لطيف و ظريف، کو دارد

اين « اصل ميان ، که هر دو را به مستی ازهم ميکشاند، و خواهان وصال و همآغوشی با يکديگر ميکند » که معنای « مات بودن و مات شدن و مات کردن » است ( بزودی معنای مات ، بررسی خواهد شد ) ، گريزپااست . درهيچ صورتی نمی ماند ، با آنکه نقشها و صورتهای فراوان ميگيرد . دراين تصوير، فرهنگ ايران ، يکی از برجسته ترين ويژگيهای « تجربه های مايه ای و ژرف و تکان دهنده انسان » را به عبارت آورده وبرجسته ساخته است . فرهنگ ايران، درحقيقت و عشق و بينش، گوهری می بيند که خواهان صورت پذيری است، ولی درهيچ صورتي، خود را ثابت نميکند و نمی ماند . اين ديالکتيک « بی صورت ِ صورتگر» که خودرا پيکرميدهد ولی ازهرپيکری ميگريزد، بتگر ِ بت شکن » ، گوهر تفکرات مولوی ميماند . همين فلسفه ، فلسفه زبان و رابطه زبان با معنی و انديشه در افکارمولوی است . اينست که فلسفه زبان او، برضد فلسفه زبان در اديان نوريست . اين سرانديشه است که رابطه آنها را با قرآن و انجيل و تورات و اوستا ... معين ميسازد .

باد يا « وای »، که اصل آفريننده مهر و جنبش و خنده و شادی و وصالست ، گريزنده و ناگرفتنی و « ثابت و سفت ناشدنی » است . درباره عشق ميگويد

نه پيک تيرو، اندر وجود ، مرغ گمانست

يقين بدان که يقين وار، ازگمان بگريزد

گريزپای ، چو بادم ، زعشق گل ، نه گلی که

ربيم باد خزانی ، زبوستان بگريزد

چنان گريزد نامش ، چو قصد گفتن بيند

که گفت نيز نتانی :  که آن فلان بگريزد

چنان گريزد ازتو ، که گر نويسی نقشش

زلوح ، نقش بپرد ، زدل ، نشان بگريزد

بيا ای عشق بيصورت ، چه صورتهای خوش داري

که من دنگم  درآن رنگی ، که نه سرخست و نه زردي

چو صورت اندرآئی تو، چه خوب و جانفزائی تو

چوصورت را بيندازی ، همان عشقی ، همان فردي

اين « واي» ،اصل ميان ، اصل مات کردن ، و به وجد و جذبه و همآغوشی و بازی ولعب درآوردن دورنگيها ، سياهيها و سپيديها ، کفرو ايمان ، ... اصليست که درهرصورتی که ميگيرد ، جزآنست، و نميشود آنرا درمعرفت ، گرفت، و در سخن وگفته ، سفت و پايدارو سخت و ثابت و تغيير ناپذيرکرد . وايو، باد و هوا و خدای باد ، درمتون سانسکريت، gandha vaha برنده بو و حامل بوهای خوش است ( رام = اندروای = اينهمانی با بوی دارد . بوی ، اصل شناخت درجستجو، ورابطه مستقيم انسان باخدا وحقيقت است ) و وايو ،jala kaantara نگاهبان آب   است ، و «  satata gaهميشه جنبنده » است . اين ويژگی « هميشه جنبان وايو » ، گريز پائی رام را نيزمشخص ميسازد ، و بهرام ، هميشه درسلوک، برای يافتن اوست، و هرگاه اورا يافت، بازاو را گم ميکند . اين ويژگی بنيادی حقيقت و تجربيات مايه ای و ژرف انسان، درفرهنگ ايران ميماند .حقيقت و عشق و تجربيات بنيادی را هميشه بايد ازنو، جست ، چون هيچگاه درمشت و درعقل و درحافظه ، تصرف پذير نيستند . « خودی خود انسان» ، چنين گوهريست . اين گريزپائی اصل ميان وآميزنده ( سنتز) ، هميشه دربررسيهای ايرانشناسان و غربيان ، ناديده و ناشناخته مانده است . ازاينرو ، فرهنگ ايران را استوار بر « ثنويت dualism »  پنداشته اند .

 همين سبب شده است که معنای جفت بودن ، و همزاد و دورنگه بودن ، سپيد وسياه بودن ، تاريک و روشن بودن ، وابلق بودن ، فراموش شده است . با الهيات زرتشتی ، بجای عشق ِميان سپند مينو و انگره مينو ، جنگ ورزم و پيکارميان آن دو می نشيند، و« وای » ، گماشته اهورامزدای زرتشتيان ميگردد، که فقط ميان مزديسنان و موءمنان ، ايجاد مهرکند . البته نقش بازی و لعب نيز ازاو حذف ميگردد . بدينسان شطرنج عشق، تبديل به « شطرنج جهاد و جنگ » ميگردد . جنگ ، با خشمناک بودن و عبوس بودن وجد بودن و ابرو درهم کشيدن و سيمای خود را ترسناک و وحشت انگيزساختن ، کار دارد . با ايجاد تصوير وحشتناک بودن خود درروان ِ دشمن ، دشمن ، فلج ساخته ميشود . همين کار را مسلمانان در ايران کردند .  در برخوردهای بيرحمانه و فوق العاده وحشيگرانه با ايرانيانی که پس ازيورش مسلمانان ، از دين تحميلی ، برميگشتند ، تصويری از وحشتناکی اسلام آفريدند که درتاريخ ايران، از يورشهای پی درپی ترکان  ، سابقه نداشت .« برخورد وحشيانه اسلام با مرتدان، که پابند هيچ حدی نميشد ، ازهمان زمان ابوبکر درعربستان شروع شد، که در تاريخ طبری آمده است .  اينها نخستين تجليات اسلام بود، و گوهرهرپديده ای ، از نخستين تجلياتش، مشخص ميگردد .

با الهيات زرتشتی ، جهان عشق وجشن سيمرغ يا خرّم ، تبديل به جهانی ميشود که بُنش ، جنگ ميان اهورامزدا و اهريمن است . اخلاق و دين و سياست و ... همه ميدان جنگ ميان اين دو هست . انسان بايد برگزيند که درکدام صف ، ميخواهد بجنگد . برگزيدن راستی وحقيقت ، همزمان و همگام ، با « برگزيدن جنگ برای حقيقت و راستی و دين است ». هرکس حقيقتی برگزيد و پيرو دينی شد ،  بلافاصله ، وارد ميدان جنگ عقيده خود باساير« هفتاو دوملت » ميگردد . اينست که شطرنج عشق که بُن انسان و جهان شمرده ميشد ، بيان جهان بينی کاملا متفاوتی با اين مفهوم ازحقيقت و روشنی و علم  بود . 

« عقل »، در انديشه های مولوی ، همين « شيوه تفکر اديان نوری و فلسفه های نوری » است، که استوار بر « ستيزيدن با آنچه غيردين و فلسفه و مسلک ما ميباشد » هست . وقتی مولوی ، دم ازعقل ميزند ، بحث عقل ازاين تفکر دينی است ، نه عقل مستقل وآزاد که درآن فضا، جنون ومستی و ديوانگی خوانده ميشد . « جنون و ديوانگی ومستی »  ، بيان سرانديشه « لعب عشق ميان اضداد و آميزش وهمآهنگی ميان آنهاست » .

چو هفتاد و دوملتی ، عقل دارد     بجو درجنونش دلا، اصطفائي

تن اندر جنونش ، دلم ارغنونش   روانم زبونش، زبيدست وپائي

در بازی شطرنج عشق ، بردو مات ، يکسانست ، چون اصل آنست که عشق ميبرد . دو شاه ، که سيمرغ و بهرامند ، دوشاهند که درباختن خود به همديگر ، يک شاه « فيروز بهرام = بُن جهان وزمان و انسان » ميشوند . اين انديشه « همبغي، وهمبازی ، که آفريدن باهم باشد » ، بنياد تفکر آنها بوده است و ، درهمه مفاهيم « ابلق و سنگ و همزاد( ييمه= جم ) و جفت ويوغ و سيم و ... » حاضر هست ، که ما امروزه ، آنهارا ناخود آگاهانه ، به روابط « علت ومعلول ، عامل و آلت » ميکاهيم . برای ما ، نی نواز، عامل نواختن نی است ، ونی ، آلت او . از ديد آنها ، نی ونی نواز ، دف و دفزن ، باهم مينوازند. آهنگ وموسيقي، بيان همبازی وهمبغی است . اين انديشه را، به همه گستره ها، تعميم ميداده اند . انسان و زمين، باهم آبادی ميکند . زمين ، جفت و همزاد و زن جمشيد است، و باهمديگر، مدنيت را ميآفرينند ، نه اينکه جمشيد ، زمين را به کردار، آلت بکار ببرد، و يا درايجاد مدنيت بر زمين ، غلبه کند . انسان با دنيا و طبيعت ، همبازيست ، وخدا ، زمين را برای حاکميت به انسان نداده است . انسان، دارای چنين حقی درگيتی نيست . اوحق حاکميت برطبيعت و دنيا و جانوران و گياهان را ندارد . اوحق حاکميت برانسانها را ندارد. دراين شعر مولوی ميتوان اين انديشه را يافت:

همی زايد  ز دف و کف ، يک آواز

اگر يک نيست ، ازهمشان ، جدا کن

حريف آن لبی ، ای نی شب وروز

يکی بوسه پی ما اقتضا کن

«جم» ، که نخستين انسان درفرهنگ سيمرغي- زنخدائی باشد، اساسا به معنای « جفت ، تواءمان »، و درسانسکريت نام عدد « ٢ » است . هرانسانی ، در وجود خودش « جفت » است .عشق ، درهرانسانی ، واقعيت می يابد و سرچشمه حرکت و رقص و شادی ميشود . همان « کيومرث » که در الهيات زرتشتی ، نخستين انسان شمرده شد ، درواقع همان واژه « گيامرتن » است که « گياه مردم » يا « بهروز وصنم » يا « شطرنج » باشد . اين جفت بودن هرانسانی ، بيان آن بود که هرانساني، سرچشمه عشق است و خودش موزون و ميزان است .

عارفان را شمع وشاهد نيست از بيرون خويش

خون انگوری نخورده ، باده اشان هم خون خويش

هرکسی اندرجهان ،  مجنون يک ليلی شدند

عارفان ، ليلی خويش و دمبدم ، مجنون خويش

ساعتی ميزان آنی ، ساعتی موزون اين

بعد ازاين ميزان خود شو ، تا شوی موزون خويش

من نيم موقوف نفخ صور، همچون مردگان

هر زمانم ، عشق جانی ميدهد زافسون خويش

انسان واجتماع ، منتظر امام زمان و رهبرو نجات دهنده نمی نشيند ، بلکه اين واي، اين رام ، اين اصل عشق وجان در درون خودش، نوآور ومبدع ومبتکرونجات دهنده است . صاحب الزمان، به معنای « دوست زمان» است و زمان، رام است و دوستش، بهرام . اين دو، همان ليلی ومجنون مولوی ، وهمان گلچهره و اورنگ حافظند که در درون هرانسانی و بُن هرانسانی هستند .

آفرينندگی و جاودانگی ، فقط درعشق ، درجفت بودن ، در توامان بودن ، درسنگ بودن ، در دوشاخه بودن ، در دورنگه ( پلنگی يا گوری بودن ) ممکن است . انسان دراثر اين « نرمادينه بودن، يا هرمافروديت بودن » ، ازخود، آبستن ميشود . مفهوم خود زائی ، خود آفرينی ، دراين تصوير، بيان ميشد ، که بعد شکل افسانه ای و خرافی گرفت ، چون انديشه ای که زمينه آن بود ، فراموش شده بود . اين بازی و آميزش جفت ، اين شطرنجی بودن ، مسئله بردن يکی و باختن ديگری ، معنای رقابت باهمديگر و غلبه نداشت ، بلکه معنای « خواست وصال با ديگری ويکی شدن در بازی عشق » را داشت . فرهنگ ايران، مانند يونان agonal نبود .

بردو مات درلعب شطرنج ، با فتح خواهی و غلبه خواهی و نصرت خواهی دراين عقايد واديان، که همه خود را پيکر يابی عقل وجد ميدانند ، بکلی فرق دارد .

برد وماندی هست آخر،  تا که ماند ؟ که برد ؟

ورنه اين شطرنج عالم چيست با جنگ و جهاد

که ره شه را بگيرد بيدق کژرو به ظلم

چيست ، فرزين گشته ام ، گر کژ روم باشد سداد ( راستي)

من پياده رفته ام در راستی تا منتها

تا شدن فرزين و ، فرزين بندهايم دست داد

رخ  بدو گويد که :  با منزلهات ، مارا منزليست

خطوتين ماست اين جمله منازل ، تا معاد

تن به صد منزل رود ، دل ميرود يک تک به حج

رهروی باشد چو جسم و رهروی ، همچون فواد

شاه گويد : مرشما را ازمنست اين باد و بود

گرنباشد سايه من ، بود ِ جمله گشت ، باد

اسب را قيمت نماند ، پيل چون پشه شود

خانه ها ويرانه گردد چو شهر قوم عاد

اندرين شطرنج ، برد ومات ، يکسان شد مرا

تا بديدم کين هزاران لعب ، يک کس می نهاد

درنجاتش ، مات هست و هست درماتش نجات

زان نظر ، ماتيم ای شه ، آن نظر، برمات باد

يا در غزلی ديگر ميگويد :

ای دل سرگشته شده ، درطلب ياوه روي

چند بگفتم که : مده ، دل به کسی ، بی گروي

برسرشطرنج ، بتی ، جامه کنی ، کيسه بري

با چومنی ، ساده دلي، خيره سری ، خيره شوي

بُرد همه رخت مرا ، نيست مرا برگ کهي

آنک زگنج زراو ، من ترسيدم به جوي

تا  بخورد ، تا ببرد ، جان مرا ، عشق کهن

آن کهنی کو دهدم ، هرنفسی ، جان نوي

آن کهنی ، نوصفتی ، همچو خدا ، بی جهتي

خوش گهری ، خوش نظري، خوش خبری ، خوش شنوي

يا درغزلی ديگر گويد :

به شکر خنده اگر می ببرد  دل زکسي

ميدهد درعوضش، جان خوشی ، بو الهوسي

گه سحر ، حمله برد ، برد و جهان خورشيدش

گه به شب گشت کند، بردل وجان چون عسسي

گه بگويد : که حذرکن ، شه شطرنج منم

بيدقی گر ببری ، من برم ازتو فرسي

يا آنکه درغزل ديگر گويد :

شطرنج همی بازد با بنده و ، اين طرفه

کاندر دوجهان شه او ،  .... و زبنده، بخواهد شه !

او جان بهارانست ، جانهاست درختانش

جانها شود آبستن ، هم نسل دهد ، هم زه

درصورت مات ، برد ميبخشد    مقلوبگری چواو، کراديدی ؟

اگر کسی زمينه فرهنگی ايران   در روان مولوی از لعب شطرنج را بسيج نکند و بياد نياورد ، ميانگارد که در انديشه مولوی ، خدائی مقتدر هست، که با همه به کردارآلت وابزار خود، بازی ميکند وهمه را ببازی ميگيرد . بازی کردن با ديگری ، به کردار آلت دست کردن ، با همبازی بودن برای عشق ورزی ، فرق کلی دارد . اين انديشه برضد جهان بينی مولويست، که انسان را « مراد مراد » ميداند، و غايت خدا، چيزی جز خواندن انسان بسوی خود انسان نيست. انسان، خودش ، غايت خودش هست .هيچکسی و قدرتي، حق ندارد برای او ، غايت بگذارد .خدا به انسان درغزلی ميگويد :

ترا هرکس ، بسوی خويش خواند

ترا من ، جز بسوی تو ، نخوانم

در فرهنگ سيمرغی ، « سپندمينو + وای + انگره مينو »، يا « صنم + عشق + بهرام » ، بُن هرانسانی است، و اين دو باهم ، هميشه درکشاکش و پيچاپيچ بازی شطرنجند ، تا به همديگر هميشه ازنو، برسند ، و همديگر را درآغوش بگيرند ، و مات شدن ، چنين معنائی دارد . « رام، که همان اندروای باشد ، روان هرانسانی است » . محمد و علی ، درضديتشان با شطرنج ، ميانگاشتند که « مات کردن شاه »  استهزاء و توهين وکفربه الله است، چون شاه ، خدا يا الله است، و «مات » ، همريشه با همان واژه عربی « موت = مرگ و کشتن »  است . کسيکه خدا را ميکشد ، برترين توهين را به خدا ميکند ، و بسياری از شرقشناسان نيز ، همين اشتباه را کرده اند  . درحاليکه معنای مات ، از گستره « عشق ميان دو جفت »  ميآيد ، و اصل يکی شدن دوجفت ، « وای » است، که اينهانی با خدای مهر داشته است . آنچه الهيات زرتشتی ، تحريف و مسخ ساخته ، نام « خدای مهر» را از سيمرغ ، که هم باد و هم ابرسياه (= حاجی فيروزه درنوروز) بود، وهم موج دريا بود، سلب وغصب کرده، و آنرا به خدائی ديگر داده است که روميها اورا « ميتراسMithras »می ناميدند ، و نزد سيمرغيان، بنام ضحاک، مشهور بود .  وای يا باد، که سيمرغ ( وای = مرغ + باد ) ، اصل ميان و عشق است، که همه چيزها را با هم ميآميزد ، همان خدای مهر است ، چون واژه « مهر» برآن گواه است . در سانسکريت ماته  matte ، به معنای « به هيجان آمدن درشادی ، شادی فوق العاده ، نوشابه شادی آور ، مست کننده ، حالت جذبه ، برانگيختگی ازشوق وصال وهمآغوشی » است( ويليامز) .  اين واژه در اوستا مائتاmaetha  است، که دارای معانی ١- وصال ٢- جفت ٣- خانه ومنزل است ( يوستی ). آنکه مات ميکند ، وصال و همآغوشی از ديگری ميخواهد، يا شوق وطلب فوق العاده همآغوشی را بديگری اعلان ميکند . اين واژه درشکل  مائتامن maethman  ، به معناي« وصال و همآغوشی »است که واژه « مهمان » ما باشد . اين دو واژه، از ريشه « ميت » است، که دارای معانی ١- وصل کردن ٢- نزديک شدن ، مقاربت ٣- ماندن است، که واژmithra ميترا = مهر دراوستا و  درسانسکريت mitra ازآن ساخته شده است . و دراوستا  به جفت و دوتا mithwara ميت وره  ميگويند .در متون زرتشتی ، ميترا ، پيوند با هوا وباد دارد . ولی در اصل ، خود همان« وای » يا « باد» يا سيمرغ، که اصل آميزش سپند مينو و انگره مينو است ، خدای مهر است . درواقع سيمرغ ، خدای مهراست، که درميان همه چيزهای جفت گيتي( شب وروز، تاريکی و روشنائی ، سياهی و سپيدي، آسمان و زمين ، سيمرغ و آرميتی ، لب و ني، دست و تار ، ماه و ابر، آب ولب جو، تير و کمان، کژ وراست، کليد وقفل..... » هست . ومات کردن ، همين هيجان و برانگيختگی ومستی  ازشادی برای  وصال و همآغوشی نيست ، وچنانچه محمد وعلی ميانگاشتند ، ربطی به« کشتن خدا» ندارد .  عشق يا وای يا رام ، اين« سوّم» است که درميان دو ، گم هست . «مايه» ايست که« آن دو» را باهم تخمير ميکند . « ميان » ، « مايه تخمير کننده دوچيز به يک چيز» است، که خودش، درعمل ، محوميگردد. « عشق = وای = رام » ، چنين مايه ثالتی هست . اينست که خرد ، درفرهنگ ايران ، کليد همه طلسم هاست .فردوسی گويد :

چو زين بگذري، مردم آمد پديد    شد اين بندها را سراسر، کليد

سرش راست برشد، چوسروبلند     بگفتارخوب و خرد، کاربند

وجمشيد، بن انسان ، « نديد ازهنر، برخرد ، بسته چيز » .خرد ی که کليد همه بندهاست ، نفی همه مرجعيتها ست ،  چون با همه طبيعت ، خودش مستقيما مهرميورزد ، وآنها را آبستن و آفريننده ميسازد . کليد ، از واژه « کاليدن = غاليدن » برآمده است . برهان قاطع مينويسد غالد ، به معنی غلطاند است که ماضی غلطانيدن باشد عموما و کسيکه برسبيل عشرت ، همچو عاشق و معشوق ، خود را ازين طرف به آن طرف و ازآن طرف به اين طرف ، غلطاند ، خصوصا » . کاليدن ، يعنی درهم شد- درهم کرد – و آميخت .  کاليده ، درهم شده و آميخته .  و واژه «کاليوه »  که دراصل، به معنای سرگشته و ديوانه مزاج است ، ازهمين ريشه است . واژه کليد از يونان به ايران نيامده است .خرد ، ميان چيزها وارد ميشود و می پيچد، چون اصل سنتز و آميزنده است . اين خرديست که به طبيعت و جانها و انسانها ، مهر ميورزد . به همين علت است که مولوي، درست همين نقش را ازآن عشق ميداند. خرد درفرهنگ ايران از« مهر به جانها » جدا ناپذير بود .

اين نميشبان کيست چو مهتاب رسيده

پيغامبر عشقست زمحراب رسيده

يکدسته کليد است بزير بغل عشق

از بهر گشاياندن ابواب رسيده

ازاينرو هست که وای = عشق = رام = روان ، که هميشه گم و ناگرفتنی و گريزنده است ، انسان را نا آگاهبودانه ، به اين سو و آن سو « ميکشد و ميراند » .  وای ، هميشه درصورت و نقشی ديگر، پديدار ميشود و مارا ميکشاند :

چيست که هر دمی چنين ، ميکشدم بسوی او

عنبر، نی و ، مُشک ، نی ، بوی ويست بوی او

( بو= رام وروان  ، بوئيدن ، شناختن از راه جستجو هست ) . آگاهبود اين کشاکش وجودی است که مسئله « خود بودن » را برای هرانساني، طرح ميکند . دراين کشاکشهای وجوديست که انسان ازخود ميپرسد، من کيستم ؟

چه کسم من ؟ چه کسم من ؟  که بسی وسوسه مندم

گه ازآن سوی ، کشندم ، گه ازاين سوی ، کشندم

زکشاکش ، چو کمانم ، به کف گوش کشانم

قدر( سرنوشت ) از بام درافتد ، چو در ِ خانه ببندم

نفسی ، آتش سوزان ، نفسی سيل گريزان

زچه  اصلم ؟ زچه فصلم ؟  به چه بازار خرندم

نفسي، رهزن و غولم ، نفسي، تند و ملولم

نفسی ، زين دو برونم ، که برآن بام بلندم

بزن ای مطرب قانون ، هوس ليلی و مجنون

که من از سلسله جستم ، وتد (= ميخ ) هوش ، بکندم

با گرفتاری در اينهمه کشاکش و کشمکش، ميان خانه های شطرنج درفکر مات کردن معشوقه هست . درسرگردانی بازی ، مقصد را که رسيدن به وصال با جفت خود هست ، فراموش نميکند،و اين کشاکش هارا ،  بازی او ميداند .

بخدا که نگريزی ، قدح مهر نريزي

چه شود ای شه خوبان ، که کنی گوش به پندم

هله ای اول و آخر، بده آن باده فاخر

که شد اين بزم ، منور، به تو ای عشق پسندم

انسان تنها خود را به اين کششها رها نميکند ، بلکه ايستادگی و مقاومت ميکند، و درست دراثر اين تضاد ، به گوهر« خود » راه می يابد .

ای برگ پريشان شده ، درباد مخالف

گرباد نبينی تو ، نبينی که  چنيني

« خواست » رسيدن به مراد و مقصد و غايت ، با « کشش ها ورانش ها » ،ميان اين ها و آنها ، با کژ روی ها  و راست روی ها ، انسان را به دريافت  گوهر « خود » ميرساند.

درين خانه کژی ای دل ، گهی راست

برون رو ، هی که خانه ، خانه ماست

چو بادی تو ، گهی گرم و گهی سرد

رو آنجا که نه گرمت و نه سرماست

دراين کشاکشها ، جنباننده ناپيدا و ناگرفتنی و غايب و ناشناختنی درون ، انسان ، کژومژ ميرود، و درخانه های سپيد و سياه ، تاريک و روشن .... آواره است ، و در تردد ميان اين و آن ، درسرگشتگی ميان دوراه ، در برگزيدن ميان دو ارزش ، در ميان راه و بيراهه .... از دوسو ، ازهم کشيده ميشود . اين دوسو، اورا به خود نميگذارند، که درصبرو تامل و درنگی ، بينديشد و برگزيند ، بلکه از دو سو، اورا ميکشند، خرد اورا ميکشند ومنحرف ميسازند ، و ميکوشند که نه تنها خرد، بلکه روان وخود اورا ازهم پاره کنند ، تا وجود اورا ازهم بدرند و بشکافند وبه دونيمه ارّه کنند . ولی دربرابر اين کشش ها ، اين باد ناگرفتنی ، اين اندرواي، که هر لحظه شکلی وصورتی ديگر به خود ميگيرد ، دراو يک مقاومت و ايستادگی و ماندگی و لجاجت و سرسختی درامتناع هست ، ودر اين ايستادگی و مقاومت در برابر اين کشش ها و رانش ها ، انسان ، با گوهرناشناخته خود ، با « خود حقيقی اش» ، آشنا ميگردد .  خـود حـقـيـقـی ( که عرفا آنرا بـيـخـود مينامند ، چون خود ظاهری ، يا آنچه برآگاهبود ما چيره است ، چيزيست دست ساخته اجتماع و سازگار با افکارو دين حاکم بر اذهان ) ، درميان اين کششها و آن ايستادگيها ، کم کم زائيده ميشود . مسئله ، مسئله « برگزيدن يا اين ويا آن» که پيش ما نهاده شده است ، نيست ، بلکه مسئله ، « زايش ِ خود ِ ناشناخته » ، درکشاکش ميان « اين ها و آن ها » است . انسان برغم کشش به اين يا به آن ، بالاخره درمی يابد، که « جز اين » و « جز آن » است .  انسان ، با هيچ صورتی و نقشی و عبارتی و آموزه ای که حقيقت می يابد ، اينهمانی نمی يابد . ازاين رو هست که هميشه در « رقص و بازی جستجو، شادی وسعادت خودرا تجربه ميکند » .  درست « درکِ نه اين بودن ها، جزاين بودنها » ،  بيان « يک تخميروجودی انسان » است . « خود » ، چيزی نيست که « هست » ، بلکه « روند تخميرهميشگی وجود» هست .   درخيال اينهمانی يافتن با اين و گاه با آن ، و سپس در دريافتن اينکه نه با اين و نه با آن ، اينهمانی دارد ، هميشه « خود، ازنو زاده ميشود » .  اين تخميرشدگی درکشش و ايستادگی دربرابرآن ، چيزی جز پديده مستی و ديوانگی نيست، که در« باده » تجربه ميشد . آنجا که باده هست( باد پنهانی می جنباند ) تخميرهست ، مايه زدگی هست ، خود هست ، تعالی و پروازو هماشدگی هست . اين تجربه ژرف انسانی ازخود ، که دربازی يا لعب شطرنج پيکر به خود ميگيرد ، بکلی با« تصوير صراط مستقيم، که زاده از تصوير روشنی ثابت ، و پيدايش روشنی از روشنی ، انطباق دادن عمل با احکام شريعت » است ، فرق دارد .

من نشستم زطلب ، وين دل پيچان، ننشست

همه رفتند و نشستند و ، دمی ، جان ننشست

هرکه  ِا ستاد بکاری ، بنشست آخر کار

کار آن دارد آن ، کز طلب آن ، ننشست

« واي» ، که همان رام ميباشد ، اصل هميشه جنبان وهميشه جويان است . ازاينرو در رام يشت ميگويد که : « نام من ، جوينده است »  .  ازسوئی روان ( اور ون ) انسان، اينهمانی با رام ، يا بسخنی ديگر، با « وای = عشق= اصل پيوند » دارد، که خدای موسيقی و رقص و شعرو آواز و همچنين شناخت است ، چون ويژگی بنيادی آن « بو » هست . شناختی که ميرقصد و ميخندد . اينست که واي، يا رام، يا روان ، پيکر يابی حرکت شاد ، يعنی رقص است . ديده ميشود که اندرواي، يا واي، « پا» دارد، و موزه ای چوبين برپا دارد .  معنای اين ، آنست که، پياده به جستجو ميرود ، با پا، درپی معشوقه ميدود . درواژه نامه بهدينان( جمشيد سروشيان) ديده ميشود که « وج پا » ، آلت تاءنيث زن » است . پا ، با عشق رابطه داشته است. ازاينرو نيزهست که در شطرنج، به مهره هائی که پيشاپيش قرار ميگيرند ، « پياده » گفته ميشود . پياده ، برای ما فقط اين معنای تنگشده را دارد که با پا حرکت ميکنيم . ولي« پياده » درپارسی باستان پاده+ تکهpadaa+taka است( معربش بيدق ) که اگر دقت شود همان واژه « تکا+ پو » هست، که معنای « از روی جستجوی بسيار» را دارد . تک و تگ ، درافغانی و تگ  tagدرپهلوی ، به معنای دويدنست . درواقع ، پياده های شطرنج ، نقش جويندگان و طالبان عشق را دارند . درکردی به پياده شطرنج ، داش ميگويند و درکردی گورانی ، تاش ، به معنای « دوست» است ( نامه سرانجام )  البته بهرام هم ، خدای پا ، يعنی انسان پياده هست . از جمله نامهای بهرام ، يکی « پادار» است، و ديگر« بابک » . بابک ، دراصل « پابغ » است، که به معنای خدای پا ، خدای باد ، اصل سلوک ميباشد . ازاين رو بهرام ، خدای نگهبان مسافران و راهروان و « صعلوکها= سه لک ها = سيالک ها » بود . بهرام، درهمه جا پياده ، درجستجوی معشوقه ازلی خود است . ولی خود واژه « باد»، بايد همان واژه « پاده = پاده = پئته » باشد، که که دراصل به معنای «نی » بوده است، و بدين علت ، چوبدستی شبانان بوده است، و پا ، همان« ناي» بوده است . باد ، نه تنها پا دارد ، بلکه ، پا( = ني) هست، و گوهر جنبش و رقص وحرکت است . واژه « پا » ، در ترکيبات گوناگون، معنای « عشق » دارد ، چنانچه به جش عروسی «وايوپا » گفته ميشود . پس بازی با پا= پای بازی = رقص ، تکاپو، دويدن برای جستجوی عشق است . ويژگی ديگر بنيادی رام ، « بو» هست .  بوئيدن ، شناختن درجستجو و آزمايش و پوئيدن است . هم بابک و هم رام ، خدايانی هستند که جهان را درجستجو، می پيمايند .ازاين رو گوهر اين خدا، که اينهمانی با گوهر انسان دارد ،  شناخت درجستجوست ، چون جستجو و آزمايش برای او شادی آوراست . او سعادت را در جنبش درمی يابد .  اين انديشه ، به کلی با مفهوم « خدای همه دان، که علم به همه چيز دارد، و ازاين رو خود را ، روشنائی و نورمطلق وناب ميخواند »، فرق دارد که « صراط مستقيم » را ازهمان روشنائيش ، خلق ميکند . لعب شطرنج ، درست اين تفاوت را چشمگير ميسازد . اينست که گريزپائي، که تنگاتنگ با« گوهروجود، با خودی خود ، با حقيقت ،با عشق»  کار دارد ، وچهره ای ديگر از اصل جستجواست ، درست ، پديده ای شادی آور است . درحاليکه از ديد کسانيکه ميخواهند « مالک حقيقت » باشند ، محروميت و هجر ابديست .

چو ما اندر ميان آئيم ، او ازما ، کران گيرد

چو ما ازخود ، کران گيريم ، او اندر ميان باشد

نمايد ساکن و جنبان ، نه جنبانست و نه ساکن

نمايد درمکان ، ليکن ، حقيقت ، بی مکان باشد

 

بررسی مولوی صنم پرست ، ادامه دارد