به سایت لج ور خوش آمدید

LAJVAR

 

کارگران    کودکان     زنان    هنر و ادبیات     لطیفه    تصاویر     کامپیوتر     سایت های دیگر

اخبار روز از پیک ایران     خلاصه اخبار رادیو فردا    خارجی     آرشیو      صفحه نخست

 ______________________________________________________________

 

مولوی صنم پرست «بخش پنجم»

 

• دراين نوشتارها، نشان داده ميشوند که انديشه های ژرف مولوي، در فرهنگ زنخدائي- سيمرغی ايران، ريشه دارند

• چرا ُزنـّار، «هفتاد و دو» رشته، داشت؟ اين رشته ها، گيسوی خورشيدند. خورشيد، «عروس گيسو دار» است. پيدايش ِانديشه «هفتاد و دو ملت و يا عقيده» انجمن خدايان، يا «آشتی همه عقايد»، کمربند عشقيست که هر انساني، به ميانش می بندد. بستن گيسوی کثرتمند ِ خورشيد، به کمر = ُزنّاربستن

منوچهرجمالی

 

دراين نوشتارها ، نشان داده ميشوند که انديشه های ژرف مولوي، درفرهنگ زنخدائي- سيمرغی ايران ، ريشه دارند

 

صنم = خورشيد(= زُن)

ُز نـّار= ُزن+ نار= خورشيد خانم

پسوندِ« نار»، دراوستا وسانسکرت وُختني،به معناي« زن» است

زُنـّار، دراصل ، کمربند مغان وسيمرغيان بوده است

 

ُزن = همچنين به بتکده ای گفته ميشد

که پيکرهمه خدايان درآنجا جمع بودند= انجمن خدايان= پانتـئون

 

چرا ُزنـّار، « هفتاد و دو» رشته، داشت؟

اين رشته ها، گيسوی خورشيدند

خورشيد، «عروس گيسودار» است

پيدايش ِانديشه «هفتادو دوملت ويا عقيده»

انجمن خدايان،يا «آشتی همه عقايد»، کمربند عشقيست

که هرانساني، به ميانش می بندد

بستن گيسوی کثرتمند ِ خورشيد، به کمر = ُزنّاربستن

مذهب ُزنـّار بندان ، پيشه گير

خدمتِ « کاووس» و « آذر» نام کن

«الله» و «صنم» ،

استوار بردو تصويرگوناگون از« خورشيد وروشني» و

وطبعا، استوار بردوتجربه متضاد، از« حقيقت» هستند

 

پـيـشـگـفـتـار

 مفهومی را که ما بطوربديهی از« روشنی يا نور» داريم ، برخاسته ازتصويريست که اديان نوری و ابراهيمی ،ازخورشيد و روشنی دارند . با اين مفهوم ، از ديدما ، هيچ« روشنگري» ، تاريکی نميآفريند ، و هيچ « خرافه زدائي» ، خودش درحين خرافه زدائی ، خرافه نميسازد ، و هيچ بت شکني، درهمان حين بت شکنی ، بت نميسازد. تاريکسازی و خرافه سازی و بت سازی آنها ، برای خودِآنها ، نا آگاهبودانه ( يعنی درشب) صورت ميگيرد. ومسئله بنيادی تاريخ انسانی ، همين بتگرانی هستند که درشب، بتهای خود را ميسازند، و در روز روشن ، بتهای ديگران را ميشکنند، و خود را دشمن تاريکی وخرافه و بت ، معرفی ميکنند . « ساده بودن ، ساده کردن » ، همان ناديده گرفتنيک تحولند و سپس ناديدنی ساختن « اِشکال و پيچيدگی » است .

هرکه ساده و روشن سخن ميگويد ، مشکل وپيچيده را، تاريک ميسازد . روشن کردن، واحساس روشن بودن، همان نابوده انگاشتن تاريکی و شب و« تحولات نا آخود آگاه ضمير» است . «روشني» و «تاريکي» ، «سادگي» و« پيچيدگی » ،بت شکنی وبت سازي، دوحالت پياپی ولی به هم پيوسته يک چيزند . اديان نوری و مکاتب فلسفی نوين و ايدئولوژيها ، همه  « يک تحول » هستند . آنها ، تحول گذشته ای ، به آينده ای هستند . هرچندهم بخواهند ، آينده اي، برضد گذشته بسازند ، ولی نا آگاهانه، همان جوهرگذشته را درخود، تغيير چهره ميدهند . آنها ، هرچند که با « حالتی که ازآن ميگذرند » ، دشمنی ميکنند ، و با آن ، کينه ميورزند و به آن پشت ميکنند و ازآن خشمگين هستند و با آن ضديت ميکنند ، و به حالتی که ميرسند ، آنرا روشن و ساده و بديهی ومعقول ميگيرند ، ودلبسته آنند ، ازياد ميبرند که اين دوحالت ، پشت و روی يک سکه اند .  هرچند که حالت کنونی ، برايشان روشن و معقول ومتعالی ، و حالت گذشته ، تاريک و اهريمنی ونامعقول شمرده ميشود .  «حالتي» که ميآيد ، با حالتی که ميگذرد ، درکشمکش و تنش و تضاد و درنبرد است . ولی پس از گذشت زمان درتاريخ ، اين گونه درک تضاد آندو ، کم کم ازبين ميرود، و دين و کفر، وحدت و شرک ، گذشته و آينده ، اسطوره و عقل ، بت شکنی وبت سازي، خرافه زدائی و خرافه سازی ، اسطوره زدائی و اسطوره آفرينی ، همسرشتی خودرا درتحول و درپيوستگی بهم  می يابند . اسلام هم ، مانند ساير اديان ابراهيمی و نوری ، تحولی ازهمان دين مردمی ( و غير ظهوری ) پيشين است. به عبارت اسلامی ، دين و« ايمان به توحيد »، تحولی ازهمان« کفروشرک » است ، هرچند هم که برضد آن باشد . اديان نوری و ابراهيمی درگوهرشان ، اديانی هستند که درضديت با فرهنگِ زنخدائی (= صنم پرستی )، پيکر به خود داده اند . ودر اين ضديت و دشمنی ِآشتی ناپذير ، سده ها وهزاره ها ، به خود شکل وصورت داده اند ، درحالی که تحولی ازهمان« صنم پرستي» گذشته هستند ، و به همان اندازه که صنم شکن هستند، بت سازهم هستند ، هرچند که ازاين بت سازی بيخبرباشند .

 

لا اله الا الله = اصل صنم شکنی و

ِنفی همه خدايان واديان وافکار،جزالله و اسلام

 

شکستن و نگونساختن اصنام ( صنم = سن = زنخداست ) ، و نابود کردن الاهان  ديگر( يهوه ، پدرآسمانی ، .... ) ، با عبارت « لا اله الا الله » شروع شد ، و تا اين عبارت ، شالوده اسلامست ، صنم شکنی ( ضديت با فرهنگ زنخدائی ) و نابودسازی الاهان ديگرو افکار ديگر، جزو لاينفک اسلامست . لااله الا الله ، حق به صنم شکنی ونابودکردن اديان وافکارديگرميدهد، و اراده به نابودکردن آنرا ميپروراند  .  نگونسارساختن « صنم ، که زنخدا باشد » ، مسئله شکستن يکی دوتا مجسمه سنگي، که بقول قرآن ، نه سودی و نه زيانی دارند ، نبود ، بلکه مسئله « نابود ساختن فرهنگ متعالی زنخدائی » بود، که حکومت های هخامنشی و اشکانی برآن استوار بودند . با اين انديشه که در لا اله الا الله، عبارت بندی شده است ، تخم تجاوز به همه عقايد و اديان ومکاتب فلسفي، و اراده به نابودساختن آنها ، يا به سخنی ديگر، صنم شکنی ، هنگاميکه توانائی برای آن موجود باشد ، کاشته شد. موبدان زرتشتی نيز، هزاره ها درايران ، باهمين زنخدا که سيمرغ= سن = صنم = ئوز( عزی )=خورشيد خانم ( زون) باشد ، پيکاری سختدلانه وکينه توزانه کرده اند .

جنگ اسفندياربا رستم ، يک اسطوره خشک و خالی بی رمزو راز نيست ، بلکه  خاطره ايست دردناک و فاجعه آمير از جنگ و کشمکش هزاره ها ميان زرتشتيان و سيمرغيان (= خرمدينان، خرمشاهيان، مغان، مزدکيان ... ) که به نابودی رژيم ساسانی کشيده شد، که درهمه تاريخها، محو ونابود ساخته شده است .

ما اين شعار« لا اله الا الله » را بسيارساده و روشن وبسيارسطحی وبی آزار ميگيريم .اين عبارت ، اعلام جنگ وجودی بدون وقفه ( total war =جنگی که مشروط و محدود نيست، بلکه درهمه جبهه های انسانی ، جنگيده ميشود ) يا« جهاد»، با فرهنگ زنخدائی ، و ساير عقايد و اديان نوری ديگر بودوهست و خواهد بود . سراسر ِ قرآن ، چيزی جز اين حرف نيست، وبا اين حرف ، رسالت محمد، آغازو بنياد گذاری شد. هرچند که محمد درمکه ، توانائی اجراء کامل اين حرف ، و تجاوزگری آشکارا را نداشت ، ولی درهمان مکه از ابتدا ، آشکارا به اين اصنام والاهان توهين ميکرد( توهين به مقدسات مردم ميکرد ) ومردم مکه را بسختی ميآزرد و آنرا سفيه ميشناخت وبدينسان آنهارا خوارميشمرد وغرور آنها را جريحه دارميساخت .   فقط تواريخ اسلامی ، حاضر نيستند که دم از تسامح اعراب و اهل مکه بزنند، که خواستشان ازمحمد اين بود که توهين به عقايد آنها نکند و آنها را  سفيه نشمارد ، و با قبول اين شرط ، اوهم ميتواند درکعبه به هرگونه که خواست ، نيايش کند . ولی محمد  درست حاضر به اين تسامح و مدارائي، که زاده ازفرهنگ زنخدائی (= همان صنم ) است، نبود. يکبار درايران يا هرکشور ديگراسلامی ، شما به الله و اسلام ، آشکارا توهين کنيد و ببينيد که آيا اين مسلمانان ، همان مدارائی را که اعراب در جاهليت نسبت به رسول« الله » ، نشان داده اند، دارند يا ندارند !

همين عبارت لا اله الا الله ، که به نظر، بسيارساده ومختصرو روشن ميرسد ، نه تنها انکار هرفکري، جز اسلامست ، بلکه حق موجوديت هرفکري، جز اسلام را سلب ميکند، يا بعبارت ديگر، ناقض کليه آزاديهای انسانست . البته ميان گرفتن حق موجوديت ، تا اقدام به « معدوم ساختن هرفکر يا دينی » ، فاصله ای هست، و بايد به حکمت و خدعه دست آخت .  بايد تا اندازه ای «آشتی تاکتيکي» را ادامه داد ، تا قدرت کافي، برای نابود سازی بيرحمانه کسب شده باشد . تخمی را که محمد درمکه با اين عبارت کاشت ، درمدينه ، ببارنشست ، و قيافه وحشت انگيز لا اله الا الله ، از زير پرده آشکار گرديد . از« سرنگون افتادن خود به خود اصنام » ، در زاده شدن ولادت محمد( که تواريخ اسلامی ازآن سخن ميرانند ) ، تا « سرنگون ساختن و شکستن و محوساختن » بدست محمد وعلی وخالدبن وليد ، همه درهمان « لا اله الا الله »، ازنخستين روز که جبرئيل، فرشته جنگ ، برای محمد وحی آورد ، درج بود . با « تصوير الله » ، محمد درهمان آغاز ، چيره شدن بر امپراطوری ايران و روم ، و چاکرساختن آنها را به اهل مکه و چپاول ثروت آنهارا وعده ميداد، و ميگفت که : شما با اين « صنم پرستي= با اين فرهنگ زنخدائی » به چنين هدفی دست نخواهيد يافت ونخواهيد توانست ايران وروم را برده و بنده خود سازيد . لا اله الا الله ، با تصوير چنين الله ی که اشتهای مفرط جهانخواری داشت ، گره خورده بود .

برای رسيدن به چنين حاکميتی ، شکستن اصنام  و نفی ومحو هرخدائی ، شرط ضروری و قطعی آن بود .  آنچه درمکه برای ساده دلان ، رازسر به ُمهر بود ، در مدينه ، فاش شد . همان نويدهائی را که خمينی درپاريس ازاسلام  داد ، وهمه، بشارت آزادی پنداشتند ، سپس در ايران ، اسارت و حقارت و شرارت و خسارت شد .  درسی که رسول ِ « الله » در« لااله الا الله» ، به همه مسلمانان داده است ، تا روزی که ضعيفند وناچار ، منادی صلحند ، رازاست ، و زمانی بعدکه قدرت يافتند ،  درخونخواری و اعدام و تحقيرو سلب همه آزاديها، فاش ميشود .

الله ، فلسفه ديگری از زندگی داشت که « صنم= فرهنگ زنخدائی » . محمد هم ، رسول ِ همين « الله » بود که بوسيله جيرئيل ، فرشته جنگ ، برای او اوامرش را ميفرستاد . در لا اله الا الله ، هيبت وخشم وقهروتجاوزو « اراده قاطع ونهائی برای ريشه کن کردن آزادی » زير لفافه ای نازک از رحم، پوشيده درکاراست وفرصت انفجارميطلبد. کسيکه فقط اين عبارت را ، ساده و مانند روز، روشنگرو بی آزارمی بيند ، تاريکيهای که به آن آبستن است و درفتح مکه ، پديدارشد ، ناديده ميگيرد . خرافه زدايان ما ، متاءسفانه ، دراثر همين مفهوم تنگ و سطحی که از« روشنگری وروشني» دارند ، در زدودن بسيارسطحی خرافات ، نه تنها مردم را از « ژرف انديشی و خودانديشی » بازميدارند ، بلکه خود، آفريننده خرافات تازه هستند . اينست که بايد « تنگی اين مفهوم روشنی و روشنگری » را شناخت . اين خرافه زدايان و روشنگران، که خود را بت شکنان ما ميشمرند ، همزمان با « زدودن خرافه » ، فرهنگ ايران را به کل ميزدايند ، و همزمان با روشن کردن ، همه پديده های انسانی را سطحی ميسازند ، و ژرفا را ازانسان ميگيرند، و بجای « بيدارکردن خود» ، « خود را يکجا از ريشه، ميکنند » .   

 

 

 

مفهوم روشني

دررابطه با «صنم = فرهنگ زنخدائي»

روشني« صنم » ، چه فرقی با روشنی « الله » دارد

 

روشنگری و روشنی ، دراروپا درقرن هيجدهم ، جداناپذير از پديده « کفروشرک» بود . فقط کفروشرک ، شکل ديگری به خود گرفته بود ، وبه گونه ای ديگر، عبارت بندی ميشد ، ولی همان سرشت « شرک ، يا چند خدائی و انجمن خدايان » را داشت. آنچه چند خدائی و انجمن خدايان( پانتئون) ناميده ميشد ، چيزی جز قبول کثرت در درک حقيقت نبود . درواقع ، پذيرش کثرت بطورکلی بود . « هرچيزی درجهان » ، سرچشمه روشنی است ، وسرچشمه روشنائی منحصر به فرد ، وجود ندارد . ازاين رو ، بهترين گواه بر « اصالت گيتی و اصالت انسانها » بود .

 پلوراليسم pluralism چندتاگرائی ، اصطلاح تازه ، برای همان چند خدائی يا شرک    polytheism=paganismبود . چند مکتب فکری و فلسفی ، چند آموزه دينی و مذهبی ، چند ايدئولوژی ، ميتوانست در نيايشگاه اجتماع ، درکنارهم قرار بگيرند و همزمان ، مورد احترام همگی باشند . اين درواقع ، اقرارضمنی ، به همان سرانديشه ای بود که روزگاری درکفرو درشرک پيکر يافته بود .ازاين رو، کفروشرک نوين ، راهی جز پيوند زدن خود ، به تجربه مايه ای که درشرک وکفر کهن وباستانی پيدايش يافته بود ، نداشت .اين تجربه تازه ، امتداد همان تجربه باستانی ، و گسترش و شکوفاسازی همان تجربه مايه ای دوره شرک بود .

« هنر» در اروپا ، کفرو شرک را در پيکرتراشی و نقاشی و شعر، نگاهداشته و پرورده بود . درايران هم ، کفروشرک ، نه با حکومت ساسانی و استبداد الهيات زرتشتی از بين رفت ، و نه با توحيد و تصوير« الله » درشريعت اسلام ، و شمشير برّايش و تکفير ش ازبين رفت.

صنم وبت و زنارو خرابات ... در شعروعرفان ايران ، اين کفروشرک را بخوبی نگاهداشتند . خدايان کهن ، به آسانی ، نميروند . الله ، خدای تازه وارد ، در آرايشگاه عرفان وشعرو ادب ، تبديل به « صنم خانم » شد . و زنـّارمغان وکمربند جوانمردان ، سرانديشه « شرک، يا چند خدائی » را بخوبی نگاه داشت . فقط روشنفکران کذائی ما ،  نتوانستند اين شرک وکفر ادبی و عرفانی را، به گستره اجتماع و سياست و تفکر بياورند . فقط کوشيدند که تا ميتوانند ، زيرآب فرهنگ ايران را بزنند ، ومنکر تعالی و عمق آن بشوند، چون روان خودشان ، نه ژرفا داشت نه بلندی . اينست که موقعی ما ،  تجربه نوينی از« روشنی و روشنگری » خواهيم داشت ،  که با اين تجربه شرک وکفر درفرهنگ ايران ، و سپس درعرفان وشعر ايران ، آشنا بشويم و جنبشهای سياسی و اجتماعی وفلسفی خود را ازآن دوباره آبستن سازيم . به عبارت ديگر ازسر، « زنارمغان » را به ميان « افکار اجتماعی و سياسی و اقتصادی و حقوقی و فلسفی خود » ببنديم . وبا سنائی بگوئيم :

مسجد بتو بخشيدم ، ميخانه مرابخش

تسبيح ترا دادم ، زنـّار، مراده

و با گستاخی و دليري، با عطارهم آوازشده ، خستو شويم که :

بزير خرقه تزوير ، زنار مغان تاکي

ززيز خرقه، گر مرديد ، آن زنار،  بنمائيد

اين تجربه مايه ای « انجمن خدايان= زنار » را که به ميان بستيم ، آنگاه با پديده « روشنی و روشنگری » نوينی آشنا ميگرديم . هنوز بر آگاهبود ما چه بخواهيم چه نخواهيم ، مفهوم « روشنی » اسلام و الهيات زرتشتی ، چيره است .

مفهوم روشنی ما ، پيآيند، مفهوم ويژه ای از روشنی است که در اديان ابراهيمی و الهيات زرتشتی ، ريشه دارد . درحاليکه مفهومی که درعرفان و شعرايران از روشنی هست ، و از فرهنگ اصيل ايران مانده است ، بکلی با آن  فرق دارد .

از ديد ما ، با تابش روشنی به چيزها ، انسان ميتواند، آنهارا ببيند . روشنی ، ازبيرون، به چيزها تابيده ميشود ، و خود چيزها ، ازخودشان، روشن نيستند ،ونميتوانند روشن بشوند . و مسئله روشنی ، فقط مسئله « ديدن» و « بينش» ازبيرون است .

ولی در تصوير فرهنگ اصيل ايران ، روشني، زاده از آب، يا خونابه ايست که ازخورشيد(= خور)، برچيزها فروريخته ميشود و آنهارا « ميافروزد» . «افروختن»، معنای نطفه انداختن و آبستن کردن و زاياندن را داشته است که بکلی فراموش شده است . « خور»، خونابه وآب است. سيمرغ (=عنقا ) و بهمن ، آتش فروز يا « فروز» يا « بستان فروز» يا « جهان فروزند » . خون ِ« ُگش» ، يا جانان (= گيتي) دربندهش، اينهمانی با « باده، يا می » دارد. « ازخون(ُگش) کودک رز، که می ازآن کنند – بندهش،9-پاره94» .

همچنين خود واژه«خور» که نام خورشيد است، چنانچه ديده خواهد شد  ، هم خونابه وهم آبست . خود واژه « هور» نيزکه به خورشيد گفته ميشود ، درپهلوی به معنای « باده، يا نوشابه سکرآور» است( ماک کينزی )، و در کردی ، هور ، هم به معنای خورشيد وهم به معناي« ابر» هست. درسانسکريت هم «  sura= صوره= سوره »، دارای معانی 1- خدا 2- صنم 3- نشانه عدد سی وسه ( انجمن خدايان ايران، که رشته های کمربند يا کستيک هستند ) و4- خورشيد 5- هور است، و« سورا suraa» به معنای باده يا مشروب سکرآور است. همچنين  سوره=صوره که  sura نوشته ميشود به معانی 1- خورشيد 2- آفتاب3- آب 4- درخشش 5- آسمان 6- بهشت و 7- نام شيوا( خدای هند) است .

پس خورشيد با روشنائی يا پرتوهايش، همه چيزها را آبياري، يا آبکاری و به عبارتی ديگر ميکند. دربندهش « نطفه ومنی » هم ، آب شمرده ميشود .خورشيد صنم و ساقئی است که به همه کائنات باده ميافشاند وميگسارد . اين باده افشانی ، و آبفشانی ، اينهمانی با « عشق ورزی و حامله کردن » داشته است. اينست که « تابش آفتاب » ، هم، مردم را گرم ورقصان وشاد ، و هم مست ازعشق ومهر ميکند . « پرتو آفتاب يا روشنی » ، تنها چيزها را برای ديدن ما ، روشن نميکند ، بلکه همه ذرات و پديده ها را، عاشق و مست ازشادی ميکند . خورشيد، آنهارا آبياری و مست ميکند، تا گوهرخود را بزايند و پيدايش يابند ، و ازخود، روشن شوند. اين دو مفهوم ِ کاملا مختلف از« روشن شدن » است . دراين مستی ازباده ساقی خورشيد يا « زون » است ، که همه، گوهر خود را پديدارو روشن ميسازند . مستی ، راستی و روشنی و « خود- پيدائی » مياورد .  اينست که درقصيده عبيد زاکانی ، دريکدستِ « صنم ِخورشيد = زون » ، « ساغرمي» بود .خورشيد، ساقيست.

همچنين شيخ عطاردر مصيبت نامه ، هنگامی که سالک درراه طلب، نزد آفتاب ميرود ، ديده ميشود که آفتاب، با گرم کردن ذرات جهان ، به همه ، عاشقی ميآموزد ، و محرم همه ميشود و انگشت ، که نماد نوک پستان مادرو نوشاندن شير است ، درهر روزنی ميکند ، تا همه از شيرابه او بمکند. متاءسفانه ، امروزه ما برای فهم اين متون ، به روش ِ « تشبيهات و کنايات و اشارات ... ميپردازيم ، و خود را سرگرم ميکنيم و مو ازماست ميکشيم ، و با کاربرد اين روش ، ازمعانی اصلی آنها ، که ريشه در فرهنگ اصيل ايران دارد ، فرسنگها دور ميافتيم .

درک اين متون ، با کاربرد روش تشبيه وتمثتيل و کنايه واستعاره و .... ، فرهنگ ايران را ريشه کن ميکند، و فراموش ميسازد و پرده بر روی آن ميکشد .

سالک سرگشته چون مستی خراب  

شد دلی پرتاب، پيش آفتاب

گفت ای « سلطان - سر» گيتی نورد  

درجهان بسيارديده گرم وسرد

ای به فيض و روشنی ، برده سبق

بوده برچهارم سما، زرين طبق

گرم کردی ذاتِ  ذرّيـا ت را     عاشقی آموختی ذرات را

هست انگشت تو درهرروزنی   

ذره ذره ديده ای ، چون روشني

تو بحق ، چشم وچراغ عالمی    

اين جهان را ، وان جهانرا،محرمي

گاه سنگ ازفيض، گوهرميکنی   

گاه مس بی کيميا، زرميکني.......

آفتاب (آب+ تاب = تابش آب = تابش باده = تابيدن ، گرم کردن و پيچيدن وبافتن هم هست ، که معنای عشق ورزی دارند، آفتاب ، چشمه هم ناميده ميشود، وسغديها به آفتاب ، آف=آب هم ميگويند ) آفتاب تـنها، به معنای ما روشن نميکند، بلکه ذرات را با نوشاندن شيره مست آوروجودخود، ازعشق، مست ميکند، وخورشيد ، خودش با لبهای شعاعش، با هر ذره اي، همبوسی ميکند، و با همه چيزها ميآميزد (آميختن=مهرورزيست) وهمه راازخود، آبستن ميسازد . اين خوشه مفاهيم درغزليات مولوی ، همه جا به دور تصوير خورشيد ، جمعند .

تاخت رخ آفتاب ، گشت جهان مست وار

برمثل ذره ها ، رقص کنان پيش يار

شاه نشته به تخت ، عشق، گرو کرده رخت

رقص کنان هردرخت ، دست زنان هرچنار

از « قدح جام وی » ، مست شده کو و کي

گرم شده جان دی ، سرد شده جان نار

يا در غزل ديگر ساقی با آفتاب جمالش ، شراب عشق ميپيمايد

بيا که « ساقی عشق » شراب باره رسيد

خبر ببر ، بر بيچارگان که چاره رسيد

« اميرعشق » رسيد و شرابخانه (خرابات = خورآباد) گشاد

شراب همچو عقيقش ، به سنگ خاره رسيد

هزارمسجد پُرشد ، چو« عشق» ، گشت امام

صلوة خيرمن النوم ، ازآن مناره رسيد

چو « آفتاب جمالش » بخاکيان درتافت

زحل ز پرده هفتم ، پی نظاره رسيد

شديم جمله فريدون ، چو « تاج او » ديديم

شديم جمله منجم ، چو آن ستاره رسيد

شديم جمله برهنه ، چوعشق او زد راه

شديم جمله پياده ، چو او سواره رسيد

يا درغزلی ديگر گويد :

در تابش خورشيدی ، رقصم  بچه می بايد ؟

تا ذره چو رقص آيد ، ازمنش بياد  آيد

شد حامله هر ذره ، از تابش روی او

هر ذره ازآن لذت ، صد ذره همی زايد

اين مقدمه ، مارا با تصوير ديگری از« خورشيد و روشنائی » آشنا ميسازد، که بکلی حاوی « تجربه ديگری ازحقيقت » هست.

 

انوار، گيسوان عروس خورشيد هستند

 

درفرهنگ ايران ، روشنی ، با کثرت (= چندتاگری ) کاردارد . روشنی ، جائيست که همه ازهم، متمايز باشند . روشنی جائيست که تعددوکثرت هست. خورشيد، که خودش سرچشمه خونست( خور= خونابه)، تاريکست، وتارهای کثير ِمويش همه سياهند ، ولی روشنی ، ازهمين تاريکی تارهای سياه موی او ، ميزايد . اينست که گيسوی تاريک خورشيد، نورميزايند و ، سپيد و درخشنده ميشوند و طبعا ، کثرت و تعدد ميگردند .

خورشيد ، درکثرت ، پديدارميشود . با نورکثير ِخورشيد، ميتوان ديد ، ولی قرص واحد ِ خورشيد را بخودی خودش نميتوان ديد ، وچشم درآن، خيره، يا تيره و تاريک ميگردد . وحدت ، تاريکست. اين خيره شدن چشم انسان در قرص خورشيد ، سبب شد که خورشيد ، « ديـو سـپـيـد » خوانده شد که درشاهنامه « روی شبه » و« موی سپيد، مانند شيرنوشيدنی » دارد ( درباره اين مفصل سخن خواهد رفت ) .  درغزلي، مولوی گويد :

صنما برهمه جهان ، تو چو خورشيد، سروري

قمرا ، ميرسد ترا که به خورشيد ننگری ..

صنما ، خاک پای خود( پا= شعاع نور) تومراسرمه وام ده

که نظر، در تو خيره شد ، که تو ، خورشيد منظري

همچنين درغزلی ديگر، از خيره شدن چشم درخورشيد ميگويد:

به مجنون تو بازآ و ، اين را رها کن

که شد ، خيره چشمم زشمس الضيائي

ضعيف است درقرص خورشيد ، چشمم

ولی ، مه دهد برشعاعش ، گوائي

قدرت چشم انسان در ديدن خورشيد ، ميکاهد و قدرت تشخيص خود را ازدست ميدهد و نابينا و تيره ميگردد .  چشم بدين معنی ، درباره روياروشدن با زيبائی فوق العاده نيز، بکلی خيره يا تيروتاريک ميگردد .  سعدی درباره محبوبه اش گويد :

به آفتاب نماند، مگربيک معني

که درتاءمل او، خيره ميشود ابصار

نشان پيکرخوبت ، نميتوانم داد

که درتاءمل او، خيره ميشودبصرم

دوچشمم  خيره ماند ازروشنائي

ندانم قرص خورشيد است ياروز

باتارهای کثيرومتعددومتنوع  گيسوان خورشيد،ياصنم زيبارويست که گيتی روشن ميشود .

ازاين کثرت و تعدد تارهای گيسوان يا زلفِ خورشيد است که بايد« بندی » ازآن فراهم آورد و برميان بست.  

جمع ِاين کثرتست که وقتی بندی شد و به ميان ما، که مرکز زايندگی ماست ، بسته شد ،خودِ مارا ،« زاينده و آفريننده روشنی ازخود» ميکنند . خورشيد ، مارا روشن نميکند ، بلکه ما دروصال با کثرت تارها ورسنها ی او ، آبستن به روشنی ميشويم ، و روشنی ازخودمانست که زاده ميشود . به همين علت ايرانيان ، کمربند ماه (که کستی خوانده ميشد، و به اندازه خدايان زمان که 33 تا هستند ،33 رشته دارد) و يا کمربند خورشيد ( زنارهفتاد و دو رشته) را به کمر يا به ميان می بستند، تا همه خدايان ، يا، تا همه عقايد و آموزه ها هفت و دوگانه  باهم ، ما را حامله کنند، و روشنی ، ازاصل آفريننده ِ خود ما ، زاده شود . آنگاه ، صنم آفتاب ، صنم درون خود ِ انسان ميشود . درتن انسان( آرميتی ) ، گوهر يا تخم ِ سيمرغ يا صنم ، آشيانه ميکند.

صنما چگونه گويم ، که تو « نور جان مائی »

که چه طاقتست جان را ، چوتو ، « نورخود ، نمائی »

تو چنان « همائي» ای جان ، که بزير سايه تو

بکف آورند زاغان ، همه خلقت  همائي

درسايه توای هما ،ای صنم ، همه، خلقت همائی وصنمی می يابند.

صنما ، چنان لطيفی که به جان ما درآئي

صنما بحق لطفت ، که ميان ما درآئي

تو لطيف و بی نشانی ، زنهانها ، نهاني

بفروزد(آبستن شود) اين نهانم ، چو نهان ما درآئي

به جهان، « ملک تو ئی بس » ، نکشد ، کمان ِ تو ، کس

بپرم چو تير اگر تو ، به کمان ما درآئي

اين پديده « زمينی شدن آسمان و خورشيد وماه، درگوهر ِهرانساني» ، اين لانه کردن همای آسمان درآشيانه تن ( آرميتی = زمين = ُگش ) ، نه به کردار « تشبيه » ، بلکه به کردار« واقعيت» ، که بن فرهنگ ايرانست، اساس تصوير« صنم » است.

 

خرقه = خورگاه = خانه صنم، يا پيراهن خورشيد

 

 به همين علت مفهوم « خرقه » درعرفان ، پيدايش يافت . انسان خِـرقه = خرگه = خورگاه ِِ خورشيد يا صنم است. تن انسان ، خيمه گاه خورشيد يا پيراهن وجامه صنم است .« گاه »، دراصل به معنای نای و زهدانست ، وپيشوند «خور»، همان خورشيد است . خرقه ،  به معنای «خانه و جای خورشيد يا صنم » است .

صنما ، خرگه توام ، که بسازی وبرکني

قلمی ام( قلم = کلک = نای ) بدست تو ، که تراشی و بشکني

هله ذره مگو مرا ، چو جهان گير، خود ، مرا

دوجهان، بی تو آفتاب ، کجا يافت روشني

آفتابی که درهرانسانی ، جنين و تخم ِ آفتاب درون ميشود ، صنمی که درهرانسانی ، صنم ميشود ، تجربه ديگری ازحقيقت است . گوهراين حقيقت ، عشق و جوانمردی يا خود افشانی ونثارخدا و آسمان است . آفتاب وماه  وصنم ، خودی خودرا درگيتی ، نثارميکند وميافشاند . آفتابيست که جهان را ، پرازآفتاب ميکند . صنمی است که جهانی را پرازاصنام ميکند .

اين مفهومی ديگر، از« روشنی و ازحقيقت » است . ما ازحقيقت واحد ازفراسوی خود ، روشن نميشويم ، بلکه « عشق يک کثرتی با ما » ، ما را به « آفرينش روشنی ازخود »، ميانگيزد .

اديان ابراهيمی و نوری ، براين تصوير ، استوار بودند که يک حقيقت، يا يک خورشيد هست که سراسر کائنات را روشن ميکند، واين حقيقت يا نورواحد است، که گشاينده همه مشکلاتست ، و کليد واحديست که درب همه طلسم ها را بازميکند.  ولی فرهنگ ايران ، تصوير ديگری ازخورشيد، و طبعا ازحقيقت داشت .

روشنی درفرهنگ ايران ، هميشه ديالکتيکيست. روشنی ، هميشه از تاريکی و جستجو و آزمايش ، پيدايش می يابد . خورشيد ، با نورش مارا به روشنی آبستن ميکند، تا ما خود، آن روشنی را بزائيم . پرتوهای خورشيد ( پاد ، در سانسکريت هم به معنای پا، و هم به معنای شعاع نور است ) ، پاها ورسن ها و طنابها و کمندها و تارها وجويهای خورشيد هستند . تارهای نورخورشيد باهم ، « گيسوی انبوه ازتارهای سياه  خورشيد » هستند . اساسا خود واژه « تـار» نور ، به معنای تاريکی و سياهيست . ازاين رو، به بوستان افروز که گل سيمرغ گسترده پر است ،« گيس عروس » هم ميگفتند ، و نام ديگر همين گل ، داه ( داح ) بود که آفتاب باشد . پلوتارک ميگويد که نام خدای پارت ها ، داه بود. آفتاب درفرهنگ اصيل ايران ، عروس فلک و عروس فلک چهارم ، و عروس چرخ و عروس خاوری و عروس روز خوانده ميشد . گيسوان اين عروس ، انبوه  تارهايند که  ازخود، روشنی وسپيدی را ميزايند، که به زمين انداخته ميشوند (= پرتو ) .

« پرتو » هم ، نام « پارت » ها يا اشکانيها بوده است ، ودراصل  پارسها(= هخامنشيها) آنهارا ، پرتوا= parthava ، ميناميدند که مرکب از دو بخشpara + thava است . « پـر » همان واژه است که سپس درايران ، تبديل به اصطلاح « پـيـر» شده است : پيرخرابات ، پير مغان .

اين واژه «پر» درسانسکريت ، دارای معانی 1- روح اعلی 2- مطلق 3- ماوراء 4- قديم 5- آينده 6- عالی 7- آخرين 8 -  متباين ... هست . درزبانهای ايرانی به معنای نخستين ، درراستای تازه ترين پيدايش  بکار برده ميشده است . گرانيگاه معنا ، درقدمت وکهنگی و درازی عمر نبوده است ، بلکه کرانيگاه ، روی نوبودن و تازه بودن است . چنانکه درختنيpira « پير» به معنای جوانه و شکوفه است) Sten Konow). و پسوند  « توا thava» ، درفارسي، پيشوند همان « تباشير » است که درسانسکريت، به معنای « نی » است( Monier Williams ) . درعبری نيز به کشتی نوح ، « تبا » گفته ميشود(  Biblish-Historisches Handwoerterbuch) ، چون کشتيها و زورقها ، ازنی ساخته ميشده اند . پس « پرتوا = پرتو »= پارت ، که شعاع آفتاب باشد ، به معنای نخستين « نی ، نيزه » است(= نای اصلی که جهان از سرود آن آفريده ميشود ) .  گيس ومو، روی سر، اينهمانی با « نيستان پُرازني» داده ميشد . نخستين نی ، به معنای « نخستين اصل آفريننده » بوده است . در روايات فرامرز هرمزيار ديده ميشود که موهای سر، اينهمانی با« ارتا فرورد = سيمرغ » دارند . ازخورشيد ، انبوهی ازنی چه ها ، فرو افکنده ميشوند . به نی ، دو ويژگی بنيادی نسبت ميداده اند : يکی شيرابه اش که « اسل » ناميده ميشد، و برابر با می و باده وخون بوده است ، وديگری ، آهنگ و « آوا » و « سرود » . درست همين ويژگيهاست که صنم خورشيد، در قصيده عبيد زاکان دارد .

انبوه نورهای خورشيد ، هفتاد و دو « اصل زاينده » شمرده ميشده است که بيان « فوق العاده زياد » بوده است .

اين بود که سال خورشيدي( سنه = که نام سيمرغ= سن است ) ، دارای هفتاد و دو تخم، يا آتش، يا « اصل زاينده و آفريننده » هست ، چون هر« پنج روزباهم » ، در فرهنگ اين زنخدا ، نماد ، تخم يا آتش ( تش = نی ) بود . معنای اصلی « گيس » درختنی مانده است، که به معنای « نی »  است . اشعه نور، نيزه های نورند . موهای سر، بيشه نی ، يا نيستان شمرده ميشدند . بنا براين ، از تارها و الياف نی ، مردم کمربند خود را می بافتند . 72 ضرب در 5 = 360 روزميشود، و پنجه دزديده ، از سال ، دزديده ميشد، و بشمار نمی آمد ، چون تخمی بود که همه سال، ازآن ، پيدايش می يافت ( 360+5=365) . ازاين جا، مفهوم « صفر» در رياضی ، پيدايش يافته است. پس سال ، مرکب از 72 تخم يا آتش = يا اصل  روشنی بود . هفتادو دو تخم يا آتش ، ميتوانستند ، هفتاد و دوگونه روشنی بيافرينند . 

اين بود که « زنار»، که کمربند زنخدا خورشيد يا صنم باشد ، 72 رشته دارد .  هفتاد و دو نورگوناگون را انسان بايد با هم يک بند کند ، و به ميان خود ببندد، تاخردش ، درست بينديشد ، تا بينش و روشنی ، ازخود او زائيده شود . خرد ، درفرهنگ ايران ، درسراسر تن انسانست ، نه درسرو کله . خرد ، در همه ملت هست و ازهمه ملت باهم ، زائيده ميشود . ازاين رو ، ميان تن، جايگاه آفرينندگی بينش است . ميان ، با گرانيگاه کل وجود کار دارد . وخود ِ « تن » که دراصل به معنای زهدان يا سرچشمه زايندگی و آفرينندگيست ، دراثر چنين کمربندی ، ازنورهای خورشيد يا صنم، آبستن به انديشه ميشد. انديشه ساختن زنارازگيس و زلف ، هم درشاهنامه در مرگ سياوش هست که فرنگيس ، گيس خود را قطع ميکند و برميان می بندد . هم درادبيات ايران ، رد پايش فراوانست ، که همه اهل ادب وعرفان ، آنرا، ازجمله « تشبيهات و تمثلات» ميشمرند ، وريشه فرهنگ ايران را با اين تشبيهات ، ازبُن ميکنند .

ايمان زسر زلفت ، زنار عجب بندد

گرکافرزلف خود ، يک پيچ تو بگشائي

 

نزد مغان ( سيمرغيان وخرمدينان) ، زنار،

نقش کتاب مقدس و مصحف و ايمان

در اديان ابراهيمی را بازی ميکند

گرنبيند روش ، ترسا ، بردرد « زنار» را

ورمسلمان بيندش ، آتش زند مر« کيش» را

 

در اديان نوری و ابراهيمی ، نور، موجوديتی ثابت و تغيير ناپذير دارد، و درآموزه ای يا درکتابی ، پيکر به خود گرفته است . نزد مغان و سيمرغيان ، بينش حقيقی ، بينشی است زايشی ازبُن خود انسان ، وبستن زنار، برای آنست که نشان داده شود که انجمن خدايان، مجموعه همه روشنی های متعدد و کثيرند که باهم يک رشته ميشوند، و اين رشته زنار به ميان بسته ميشود ، تا خدايان وانسان، باهم ، يک يوغ ِ( يوگا ) جهان آفرين بشوند، و ازوصال اين دو باهم ، ازهمپرسی اين دوباهم ، بينش پيدايش يابد . اين بود که بستن زنار به ميان ، همان نقش را بازی ميکرد که موءمنان اديان ابراهيمی برای يافتن حقيقت وهدايت و نور، به کتاب و مصحف و آموزه و دين و کيش خود روی مياورند .

مغان بايد در« يوگا با خدايان»، روشنی را بزايد ، موءمنان اين اديان بايد در کيش و دين و کتاب خود ، روشنی را بيابند . اين برابری بندکمر( کستی يا زنار) با دين = يا بينش زايشی ازانسان ، ايجاد همان اهميت را ميکند که دراديان ابراهيمی ، ايمان به کتاب يا آموزه هست . دين ، نزد ايرانيان ، همان « بستن زنارو کستی به ميان » بود . اين يک رسم و آئين نبود ، بلکه همآغوشی يا وصال خدايان با انسان بود . البته الهيات زرتشتي، به کستی معنای ديگری ميدهد . بستن کستی به ميان ، بدين معنا گرفته ميشود که ، زير انسان را ، از فراز انسان ، جدا ميسازد . آنچه در زيربنداست ، اهريمنی است، و آنچه فرازبند است ، اهورامزدائيست! واين برداشت ، بکلی با برداشت مغان وسيمرغيان و خرمدينان ومزدکيان فرق داشت .

در گزيده های زاد اسپرم ، بخش 13 ديده ميشود که بهمن، که اصل خرد و بينش زايشی ازانسانست ، زرتشت را به بستن کستی راهنمائی ميکند . يا در بخش چهارم همين کتاب ،  ديده ميشود که  « دين در آغاز به آرمئتی پديدارميشود . آرمئتی ، زنخدای زمين ( که اينهمانی با تن هرانسانی دارد ) ، کستی زرين بر ميان بسته دارد که همين کستی ، خودش، دين است . زيرا ، دين ، بند است که برآن سی وسه بند پيوسته است .  اين بخش « مادری در دين» است . البته دراين روايت ، داستان اصلی ، برای الهيات زرتشتی ، تغيير شکل داده شده است . زنار و کستی ، که اينهمانی با دين دارند ، بند هستند . « بند» ، دراصل « بند نی » بوده است که اصل آفريننده شمرده ميشود . اين بند ني، در کردی ، « قه ف » خوانده ميشود که همان قاف ( کوه قاف = آشيانه سيمرغ ) باشد و همان « کاف = کاب » است و معربش « کعب و کعبه » است . درعربی هم ، معنای اصلی کعبه ، بند نی است . چرا کعبه ، بند نی خوانده ميشد ، چون در فرهنگ زنخدائی ، بُن آفرينندگی جهان شمرده ميشد . درکعبه ، دوخدا بودند که اساف و نائله خوانده ميشدند ، ودرست همان نقش « بهرام وسيمرغ = اورنگ وگلچهره = بهروزوصنم » را بازی ميکردند .

اين دو، نماد ِنخستين عشق جهانی و « جفت آفريني» بودند . سپس در اسلام اين دورا زناکارخواندند، و داستان اصلی را تحريف کردند ومسخ وزشت ساختند . معنای اصطلاح « بند » را بدين گونه ميتوان کشف کرد که هنوز هم به يک جفت گاو باهم برای راندن خيش ، بند ميگويند . فرهنگ ايران، آفرينش گيتی را پيآيند دو گاو يا دواسبی ميدانست که به هم يوغ ( يوگا = جفت ) بشوند و گردونه آفرينش را باهم برانند( انگره مينو= بهرام و سپنتا مينو= صنم ) . ازاين رو ديده ميشود که منزل بيست و دوم ماه ،« بند» خوانده ميشود، و درپهلوی ،« يوغ» نام دارد .  اينست که بستن بند = کستی =زنار به ميان ، به معنای طواف و چرخيدن خدايان به دور انسان بوده است . کعبه ، به دور انسان ميچرخد . زنار و کستی ، معنای آفرينش کيهانی داشته اند . انسان همآغوش با خدايان ميشود ، به وصال صنم ميرسد . زنار، چنين معنائی داشته است . گيسوان خورشيد يا صنم ، تبديل به زنار، يا بندی به ميان انسان ميشود . با بستن اين بند، عشق جان و جانان در گوهرو ذات انسان پيدايش می يابد . ازاين رو ، زنار، هميشه زنارعشق است ، و به همين معنا در ادبيات، باقی مانده است .

دل چو زناری زعشق آن مسيح عهد بست

لاجرم ، غيرت برد ايمان ، براين زنار ما

عشق ، درکفر کرد اظهاری     بست ايمان ،زترس ، زناري

« ايمان» با پيدايش « عشق » درگستره « کفر» ، چاره ای جز اين ندارد که « زنار» را که « اصل عشق » است به ميان ببندد. درواقع ، ايمان هم تبديل به عشق ميشود . شعاع آفتاب ، چون اصل مهراست ، عامل ترکيب کننده و سنتز است . شيخ شبستری دراين باره ميگويد :

شعاع آفتاب ازچرخ چهارم     براو افتد ، « شود ترکيب باهم »

رد پای اين انديشه در باره خور و تاءثيرش بر روی زمين ، درهمان عنوان فصل، درگلشن راز باقيمانده است : « تمثيل  در بيان نکاح  معنای جسم با جان، يا صورت با معنی » . اين شعاع آفتابست که زناشوئی ميان جسم با جان ، و صورت با معنی ايجاد ميکند . به همين علت است که چرخ چهارمين را دراسلام ، سپس به عيسي، که مظهرمحبت است ، نسبت داده اند . عيسی مسيح را جانشين « زنخدای مهر= صنم » ساخته اند . مولوی گويد :

محمد باز ازمعراج آمد     زچارم چرخ،عيسی دررسيداست

يا خاقانی ميگويد :

ديدبان با چهارم چرخ را    نعل اسبش، کحل عيسی سای باد

اين خود خورشيد يا مهراست که هرکجا صورت زيبائی را می بيند ، عاشقش ميشود وشوهراو ميشود . چنانکه فردوسی ميگويد :

ترا با چنين روی و بالای وموي

زچرخ چهارم، خور، آيدت شوي

ازاين رو مهريا خورشيد، يا صنم ( خدای عشق)، د ر« ميان هرچيزی وهرجانی و هرماهی وسپهرها ، وبالاخره درميان ساختارتن » است. اين تناظر . ايران (در خونيروس) ، درميان هفت کشوراست، و به همين علت ، ايرج، که نخستين شاه اسطوره ای ايرانست، اصل مهر است. درگزيده های زاداسپرم، تناظرافلاک هفتگانه با لايه های تن انسان ، چنين شمرده ميشود :

ماه--- تير ----- ناهيد ---- مهر --- بهرام – اورمزد----  کيوان

مغز-استخوان—گوشت----پی ---- رگ  -- پوست ----- موي

« مهر»، اينهمانی با « پي=عصب » دارد. البته مهروخورشيد دراين آثار، يکی شمرده ميشوند . چرا« پي» که همان « پيه » باشد ، نقش مهر را بازی ميکرده است( بلوچيها به خورشيد ، پـيـتـاب ميگويند، کردها به انسان وبه جوانمرد، پـياو ميگويند ) ؟ بايد تصوير آنها را از« پی يا عصب » ، ورابطه اش را با دماغ و چشم ( چشم ، ازديد آنها پـيه است . مولوی هم چشم را پيه ميداند. شيرابه پيه ، روغن است ، چراغ پيه سوز ) شناخت، تا به اين نکته پی برد که چرا آنها خورشيد را، اصل مهرو سنتزو حرکت ( رقص = وشتن= گشتن ) ميدانستند ( رقص ذره ها درپرتو خورشيد ). خورشيد، سرچشمه خون و آبی بود که جويهای عصب ( = پرتوهای آفتاب )، آنهارا به همه اندام و همه ذرات و جانها وجزءها ميرسانيدند، و چون آب يا «اصل آميزنده اند » ، همه را به هم ميآميختند . اين تصوير از رابطه دماغ  با اندام ،ازجويهای اعصاب ، در ذخيره خوارزمشاهی باقی مانده است . درذخيره خوارزمشاهی ديده ميشود که ، آغاز ِ« حس» و«حرکت اختياري» را دماغ ميدانسته اند : « دماغ مرين هردومعنی را، همچون چشمه است که آب از وی بهر زمينی ميرسد . و قوت حس و حرکت همچنان ميانجی عصبها ، از دماغ و همه اندامها ميرسد . و بدان ماند که دهقانان و برزيگران، اين راهها که آنها را ميسازند و جويها ميکنند ، تا آب ازچشمه بزمينها آرند درخورد هر زمينی جوی بعضی بزرگترو بعضی خردتربرمثال دماغ و عصبهائی ازوی رُسته است ساخته اند ....  برسان رودی بزرگ که ازچشمه بردارند و ازآن رود شاخه ها بردارند و بدان شاخه ها آب به محاتهای دورتربرند ... و چون « عصبهای حس» ازبهرآن بايست که اندامها به ميانجی هرچه بدو رسد ، زود خبريابد ، اين عصبهارا نرم ترو لطيف ترو اثرپذيرنده تروخبردهنده تر آفريد تا ازهرچه اثرپذيرفت ، اندام را بزودی خبردهد و چون « عصبهای حرکت » ازبهرجنبانيدن اندامهاست ، آنرا قوی تر و صلب تر آفريد تا ازکارخويش ، عاجز نيايد .  و عصبها ، همه جفت است ، يکی ازسوی راست و يکی ازسوی چپ ... » .

با تاءمل دراين تصوير، ميتوان نقش خورشيد ( سرچشمه خون و آب و روغن و باده ) را در آفريدن عشق يا مهر، ودر نقش ترکيب کنندگی و پيوند دهی وجنبانندگی و حساسيت ، دريافت . با داشتن اين شيوه انديشه ، بهتر ميتوان معنای واژه ِ« دماغ » را در رابطه با ترکيباتش شناخت . واژه «دماغ» را به دوگونه ميتوان بخش کرد، وهردو گونه، درستی و اعتبارخود را دارد.  ازيکسو ميتوان آن را مرکب از« دم+ آغ » ( dam+aagh) دانست .« دم » ، دراينجا ، ربطی به« نفس کشيدن» ندارد . بلکه  در هزوارش، دما damaa+demaa،  به معنای رودخانه است( يونکر) . « دم دما» ، دريا هست . به همين علت درعربی به خون ،« دم » گفته ميشود، و در زبانها گوناگون ايراني، « دمار» ، معنای « رگ » دارد ( دمارازکسی درآوردن) . و پسوند « آغ = آگ »، معنای تخم وبُن يا مادر و اصل را دارد .  هنوز«هاگ» ، درکردی به معناي« تخم پرنده» و درفارسی « اگ » به معنای گندم است . و واژه « ياک » که به معنای مادراست ، ازهمين ريشه است . ياقوت که « ياکند » هم ناميده ميشود، و نماد « خون » بوده است ، مرکب ازياق = ياک  - و – کوت يا کند است که به معنای « زهدان مادر» است . پس « دماغ » ، به معنای « بُن واصل ومادر رودها و جويهاست . پرتوهای خورشيد ، جويها و رودها و ناودانهائی هستند که خون خورشيد را به همه اجزاء ميرسانند ، تا اجزاء را باهم بياميزند ، واين، « توليدِ عشق در ذات چيزها» ست . همين انديشه است که صنم ، گسارنده باده ( ساقي)، و اصل آفريننده عشق، در قصيده عبيد زاکانی و در غزليات مولوی شمرده ميشود . خورشيد ، ساقی جهان است . ساقی ، سرچشمه ، يا « آفريننده عشق درهمه جانها» ميباشد. « ساقی »، درادبيات ايران ، همين صنم يا زنخدا است ، و تشبيه شاعرانه وعارفانه نيست. ازسوی ديگر ميتوان « دماغ » را مرکب از« دم +  ماغ  يا  دم + مغ » دانست . اين دوگونگی تصوير ، از« ابلق بودن » گوهر اين خدا ، برميخزد ، که بايد بخوبی شناخته شود . صنم، هم ماه است و هم خورشيد . ماهيست که خورشيد را هر روزاز نو ميزايد . خدا ، اصليست که خودش ، خودش را ميزايد . خورشيد و ماه ، هردو ، دوچهره صنم هستند . اينها هردو، دوچهره خردند، دوگونه چشم اند .  بخش دوم واژه دماغ ، که « مغ = مخ = مک » باشد ، رابطه « صنم » را با « ماه » نگاهداشته است .دماغ ، باران و روديست که ازماه، هم فروميريزد. دربندهش ديده ميشود که ماه ، دارای ابر ، دارای ابرو اصل آبست ( ..آب با ماه پيوند دارد.. ماه ،ايزد فره بخشنده ابرداراست ... زيرا هرچيز را تر دارد.. همه آبادی را او دهد ... بندهش ، بخش يازدهم، پاره 165) . اين واژه ابردار را ، موبدان جانشين واژه afnahvant=af+na+hvant کرده اند، و به « صاحب مال و ثروت ، برميگردانند . ولی درواقع به معنای «آب يا شيرابه ناي» است . نای ، هم اصل آب، وهم اصل سرود و آهنگ وترانه است . هميشه بايد در پيش چشم داشت که آنها از واژه « آب» ، شيره يا اسانس همه چيزهارا ميفهميدند، و آب ، برای آنها ، معنای تنگ کنونی را نداشت. هم ازاين آب( که ازجمله باده هم بود) وهم از آن سرود و ترانه ، همه جانها ،ازعشق ، مست و آبستن ميشدند . سيمرغ ( ماه + خورشيد + ابر، که همان اهوره= اوره ، و مغ و ميغ ومگا است ، نيشاپور، ابرشهرناميده ميشد، يعنی شهرصنم ، شهرسيمرغ ) با باريدن ( باران= وران = ورن = عشق وشهوت ) نطفه خود را ميافشاند . سيمرغ با بارانش ، با همه جانها در زمين ، عشق ورزی ميکرد .      

همانسان که نيروی جادوگر(= ماگی = مغ ، مگوس Maghos، ماگوئيmaagoi دريونانی که به مغان و جادوگری گفته ميشد و تبديل به واژه مجوس شد . درانگليسی magician ) خورشيد ، اکسيرتحول دادن همه جانها، به عشق است ، ماه نيز همه را ازعشق ، ديوانه ميکند . خود واژه های « مانياک و لونيسيlunacy درانگليسی » ب

هترين گواه برآنند .   پسوند واژه ِ « دماغ » ، همان مغ = مخ = مک = ميغ = مگا است . در سيستانی و درنائينی به مهتاب، « مختو» گفته ميشود . ماه ، « مخ »  ميباشد . دراين شعر مولوی نيز « ماخ » همان هلال ماه است :

رغم سپيد ماخ را ، رقص درآر شاخ را

( شاخ گوزن درهوا= ماه نوباشد که هلال گويند،برهان قاطع )

وان کرم فراخ را، بازگشای تو بتو

 در عربی به « مغز استخوان » ، مُخ  گفته ميشود، و چون « مغزاستخوان»اصل استخوانست ، اينست که به « خالص هرچيزی » نيز مُخ گفته ميشود .  ولی « مغز استخوان » ، درفرهنگ ايران ، همان « ماه » شمرده ميشده است ( گزيده های زاد اسپرم   ) .  ازآنجا که ماه ، نای بزرگ شمرده ميشد ( مولوی ماه را ، لوخن ، مينامد . لوخن که : لوخ + نای باشد ) به معنای – نای نا = يعنی نای بزرگست . و درختان خرما و نای ( نيشکر) هردو ، اينهمانی با سيمرغ داده ميشدند ( پيشوند خرما ، خوراست ) ، ازاين رو ديده ميشود که بنا برجهانگيری « باغ خرما را مخستان نامند » .  دربرهان قاطع ، ديده ميشود که « مک » نيزه ای باشد کوچک . پس مک و ماکو، هردو، « ني» هستند . 

 

« مغان » ، به معنای « نی نواز=نائي» هست

پيرمغان، به معناي« اصل ِ نی نوازي» است

 

درکردي، رد پای آنکه « مغ = مق » ، به « ني» هم گفته ميشده است ، باقيمانده است . « بينی » ، از واژه « وين = نی » ساخته شده است .  درکردی به « صدای باد بينی » ، مخ – و – مق  گفته ميشود . آنگاه « « مـقـام » به ترانه و آهنگ ، و « مقام بيژ » به ترانه خوان گفته ميشود . اين تبديل « غ » به « ق » ، برای گم کردن معنای اصليست ، چنانچه  بغ ، بق نوشته ميشود ( شجرة البق )بغم ، بقم نوشته ميشود ، مغام ، مقام نوشته ميشود ، تا رد پای « مغ = نای = مگا » گم کرده شود . « آم » به معنای « مادر» است . مقام ،مغام = نای مادر= شهنا ی = شادغر= نای به ، ميباشد که خدائيست که با ترانه و سرود نای ، جهان را ميآفريند. ازاين رو بود که « مقام » ، دراصل يک اصطلاح موسيقی شده است . مقام ، پرده ( که خودش بازمعنای نی = بردی  دارد ) های موسيقی است . مقامات درموسيقی ، چهارباشد » راست ، عراق ، زيرافکند ، اصفهان ... ( لغت نامه ، ياد داشت، به خط دهخدا )

برپايه اين مفهوم موسيقی ، مفهوم « مقامات » پيدايش يافته است ، که نياز به بررسی گسترده ای دارد . مقام که همان « مغام » باشد ، از ريشه « مغ » به معنای نی ، پيدايش يافته است ، چنانکه خود واژه مو سيقی ( از واژه موسه = موسی ) پيدايش يافته است که هنوز نير به استره يا تيغی گفته ميشود که سلمانيها با آن سر وروی را ميتراشند  و هنوز بلوچيها به سلمانی ، نائی ميگويند ، چون استره و موسی ، ازنی فراهم ميشده اند .

 پس « مغ = مق » ، بدون شک ، نام نی هم بوده است . ازاين رو « مغان » ، معنای « نائی يا نی نواز داشته است. لب برلب نهادن، و نواختن ، معنای عشقبازی انسان با نی داشت ، نه چنانکه سپس فهميده ميشد. امروزه نی نوازی يا نواختن تار،  نی وتار و چنگ ، به عنوان آلت و ابزار، فهميده ميشود و موسيقی دان ، به عنوان ، علت وعامل و کننده . درحاليکه از ديد گاه آنان ، نی ونی نواز، باهم ميسرودند، باهم مينواختند ، و نی و نی نواز، پيوند عشقی باهم داشتند . ازاينروهست که درکردی « ده ماخ = ده ماغ ، هم معنای بينی + هم معنای شادی + هم معنای مخ را دارد. همچنين درفارسی ، وقتی گفته ميشود ، سردماغ هست ، يعنی شاد است.

همچنين  مغ ، به معنای  رودخانه و ميغ ( ابر) است .  و به گودال و گور ، ازاين رو « مغاک »، گفته ميشود ، چون« نای » ، اينهمانی با زهدان ، اصل نوزائی و باز زائی داشته است .  پس « دماغ » ، « دم ِ ماه » بوده است . دم ماه ، همان « بصاق ماه »  است .  ماه با بزاق خود ، که روشنی او باشد، همه را آبستن ميکند . نگريستن به ماه و نگريستن ماه به انسان( که در يشت ها ميآيد ) ، معنای عشقبازی ميان ماه و انسان را داشته است . ازاينرو ، درهمان زمان محمد ، اهل مکه شبها ، لخت وبرهنه ، دورکعبه ميرقصيدند تا ماه را بنگرند وماه آنهارا بنگرد ( معنای نظری که کيميا ميکند ، ازاينجا ميآيد . آنان که خاک را به نظر، کيميا کنند ، حافظ ) .درصيدنه ابوريحان بيرونی زير واژه « بصاق  القمر » ميآيد که : عرب در وقتی که ماه ، درنقصان نبود ، به شبها بيرون آيند « بزاق القمر» بگيرند و « بساق القمر» و « ربد القمر» نيزگويند... در بعضی مواضع ، عرب او را « مهر» گويند . بصاق ماه که آنرا « زبد القمر» هم ميناميده به معنای « شيرابه و جوهرو عصاره ماه است که همان « اشه = اشک = اشق = عشق » است . اين نام را به گياهی هم داده اند . ولی ازعبارت ابوريحان ، بخوبی ميتوان ديد که او واقعيت مسئله را ميدانسته است . نام اين خدايان ، هرچند درهمه جا ، حذف شده اند، ولی درنام گياهان وگلها باقی مانده اند . محمد ،در آغازيکی ازسوره های قرآن بشدت با اين آئين عرب ميجنگد، و حتا ادعا ميکند که انسان ، اساسا با لباس خلق شده است ، نه برهنه !

 ازاين رو هست که « دماغ = دم + ماه »  معنای آنرا هم داشته است که ماه ، با دمش در نای و با سرود و ترانه نی ، همه را سحر و افسون و جادو ميکند . هنوز هم دميدن دم ، به معنای « افسون و جادو و سحرکردن کسی يا چيزی با دميدن برآنست » . مغز، که مز+ گا باشد ، و به معنای « هلال ماه » است ، همان دماغست که با نواختن نی ، با انديشه های خود ، همه را سحروافسون ميکند . ازاين رو هست که دمامه و« دم گاو» ( درشاهنامه) به معنای نفير است که برادرکوچک کرناست . و « دمه » ، به معنای « آتش فروز» است ، و اين ويژگی آتش فروزی ، و افروختن که روشن کردن باشد ، ويژگی بهمن  و سيمرغ ( عنقا ) است .

سيمرغ با سه نايش، که نماد « بُن هستی و زمان و جان » است، درجهان « آتش ميافروزد » . يعنی همه را آبستن ميکند ، و مامای همه در زايمان است . دايه همه در بينش حقيقت ازخودشان هست. او مـغـان( = نی نواز) ، و پير مغان (= نخستين نی نواز، نی نواز ازلی و ابدی ، نی نواز گذشته و آينده، نی نواز درفطرت وبُن هرانسانی ) ، او پير و امير خرابات ( خور آباد ) است .

 

 

خرابات = خورآباد

خانه  آباد ، جای خورشيد، يا صنم است

خورآباد، جايگاه وضوگرفتن ازآب عشق

چرا، به کعبه ، خانه آباد گفته شد ؟

 

 

خدا، اصل عشقست ، چون گوهرش ، آميزندگيست( شيرابه ، آب، خون، باده ، روغن...، اشه = آوه = آبه = ابا ) . خدا ، وارونه اديان ابراهيمی ، فراسوی گيتی قرارندارد، و خود را بری وبريده ازجهان نميداند .خدا ، شيرابه همه جانهاست . خدا ، باده است . يکی ازنامهای باده ، بگماز= بگمز است ، که به معنای « ماه خدا» است . ( بگ= بغ) + (مز= ماس= ماز= ماه= ماغ= ماخ= ماص ). خدای ماه ، سيمرغ = صنم ، چيزی جز باده نيست . خدا ، نوشيدنيست . درخدا، بايد شنا کرد .انسان ، ماهی در دريای خداست . « مردم= انسان » ، تخميست که بايد با آب = خدا= باده = شير= شيره گياهان بياميزد ، تا برويد . انسان بايد با خدا بياميزد وخدا را بمزد . آميختن ، به معنای مهرورزی است . واژه« مهر»، که ميتره باشد ، همان واژه « آميزش » است. عشق=اشک=اشه، ومهر، آميختنی است .

عشق، شيرينی جانست وهمه چاشنی است

چاشنی و مزه را ، صورت و رنگی نبود

سيمرغ و بهرام، که آب و تخم جهان ، و طبعا، بن پيدايش جهان وزمانند ، باهم ، درميان هرشبی ميآميزند . اين گاه شب که ميان شب بود ، « آبـاديـان » خوانده ميشد . آباديان abaadyawan، به  معنای « خانـه آبـاد » است . خانه آباد ، يان آباد ، هاون آباد ، جا و زمان عشق ورزی و آميزش دوبن جهان درشکل ارتافرورد و بهرام باهم بود. مهاباد( ماه آباد) هم همين معنا را داشته است  . اين يوگا= يوغ ، که دوبن را به هم می پيوست، تای سوم بود که با آن دو ، سه بن جهان جان را فراهم ميآورد . اين بود که اين سه تا يکتائی ( سيمرغ + بهمن+ بهرام ) ، پيکريابی تصوير عشق ، به کردار« بُن آفرينش » بود.

سيمرغ آبگونه ، بهرام تخمگونه را آبياری و آبکاری ميکرد. آب ( هرچه آبکی هست = آبه = آوه)، اين اصل آميزش و پيوند و عشق شمرده ميشد . اين بود که اين آب سيمرغ ، « آب ني» شمرده ميشد که بهرام ازآن مينوشيد ، يا خودرا درآن می َشست .  اين آب نی ، پـاديـاب خوانده ميشد .  پاده = پيت = پت = فيتک= پيتک ، که دراوستا به شکل paiti مانده است ، نامهای اين نای زاينده ، نخستين ناي= شادغر= شهنای ، جهان شمرده ميشد . همين واژه است که سپس تبديل به « بُـت » شد .

با اين پاده + آب که  paity+aapa باشد ، ونماينده نخستين عشق جهان و بن عشق جهان و زمانست ، بايد خود را شست و ياازآن نوشيد ويا درآن شنا کرد . اين واژه را تا امروزه زرتشتيان برای گرفتن وضو، بکار ميبرند . ودرست ترکيب وارونه آن که  « آب  aapaa+  پاد paiti =آپ+ پاد» باشد که تبديل به واژه « آباد » شده است . جائی آباديست که عشق ميان سيمرغ و بهرام واقعيت يابد .  درواژه خرابات = خورآباد ، بجای پيشوند « آب» ، پيشوند ِ« خورآبه » آمده است . خورآبه يا « خرابه = خراب» ، همان واژه « خونابه » است . چونکه « خور» به معنای « خون » هست ، چنانکه در اوستا « خوردروش »  به« درفش خونين» گفته ميشود . و درفرهنگ ايران « آوخون ، که همان خونابه » باشد ، ماده نخستينی شمرده ميشد که جهان ازآن ساخته ميشود . پس « خورآوه » يا خونابه ، شيره وجوهر هرجانيست .  واژه «خون » در اصل اوستائی ، وهونيvohuni است که مرکب از دو واژه وهو+ نی ميباشد و به معنای «نای به » است . درافغانی به خون vinah= وين گفته ميشودکه ازسوی ديگر، معنای ني= واژينا و باده( weinدرآلماني) دارد . اساسا واژه خون ، به حيض يا خون قاعدگی زن گفته ميشده است . درکردی به حيض ، ويناو ( آب نی ) گفته ميشود . ودرست همين واژه وين است که به باده يا نبيد نيز گفته ميشود . اين برابری خون و می ، دربندهش هم چنانکه دربالا گواه آورده شد ،آمده است . پس ، همه جانها ، از « می عشق بهرام و سيمرغ در خورآباد = خرابات، ، از می عشق ِ خدايان » پيدايش يافته اند . برپايه اين انديشه است که مولوی ميگويد :

مرا حق ازمی عشق آفريدست    همان عشقم اگر مرگم بسايد

منم مستی و، اصل من ، « می عشق »

بگو ازمی ، بجزمستی ، چه آيد ؟

بخرابات بُـدستيم ازآن رومستيم

کوی ديگرنشناسيم، درايـن کـو زاديـم

آميخته شدن با خدا ، دو شکل داشت : يکی نوشيدن شيرابه ها وافشره ها يا آب يا باده بود ، و ديگري، شنا کردن در رود و دريا، ويا گذشتن برهنه از رود، ويا شستشو کردن خوددرچشمه و تالاب و استخر.

گذشتن ازرود يا جوی آب يا شستشوی خود درچشمه، يا رفتن به گـرمـابـه ، يا شنای در دريا ، همه به معنای آميزش با خدا بود . درعربی ، گرمابه ، ديماس ناميده ميشود( مقدمة الادب خوارزمي) و « دی + ماس » ، به معنای « خدای خرّم يا سيمرغ + ماه » است . شيره و افشره يا اِسانس گيتی ، در واقع ، دريائی بود که انسان، مانند ماهی درآن شناوربود وازآن هميشه ميزيست .

چو ماهی باش در دريای معنی    که جزباآب خوش، همدم نگردد

ملالی نيست ماهی را زدريا    که بی دريا، خود او خرّم نگردد

يکی درياست درعالم ، نهانی    که دروي، جزبنی آدم نگردد

حتا مولوی « بانگ ريزش آب يا صدای انداختن سنگ درآب... را سماع برای تشنگان ميداند. وجود انسان که تخم است ( مر+ تخم ) هميشه تشنه آب است .

سماع ، شرفه آبست و تشنگان در رقص

حيات يابی ازين بانگ آب  آقل آقل

بگويد آب : زمن رُسته ای ، بمن آئي

بآخر آنجا آئی که بوده ای اول

به جان وسر ، که ازاين آب ، برسراو ريزد

هزارطره برويد زمُشک ، بر سر َکل

ولی « نوشيدن آب و شيرابه های گياهی و باده » ، همان نقش شستشوی درونی را بازی ميکند . در زند وهومن يسن نيز که اهورامزدا ، خرد ِهمه آگاهش را به شکل آب، درمشتهای زرتشت ميريزد ، با نوشيدن آن آب ، زرتشت ، مست ميشود، و درجهان روءيا فرو ميرود . کسيکه خدا را مينوشد ، ديوانه ومست ميشود . نزد زرتشت ، مست شدن از خرد آبگونه اهورامزدا ، به معنای « رسيدن به بينش آينده وحقيقت » است . همين معنی هست که درتصوير« جام جم » در ادبيات ايران ، باقی مانده است . مست شدن ، هنوز نيز نزد سيستانی ها ، « عاشق شدن » است .« خورآبه » ، که تبديل به « خرابه » شده است ، همان شيره و جان خدا، وهمان بگمز يا باده است . انسان درنوشيدن خرابه ، خراب ميشود و به وصال خدا ميرسد :

يکی خوبی ، شکر ريزی ، چه باده ، رقص انگيزي

يکی مستی ، خوش آميزی ، که وصلش جاودان باشد

اگر با نقش گرمابه ، شود يک لحظه ، همخوابه

هماندم ، نقش گيرد جان ، چومن، دستک زنان باشد

اينست که خرابات مغان ، همان معنای « کعبه » يا نيايشگاه را داشته است ، با اين تفاوت که نيايشگاه ، نزد خرّمشاهيان يا سيمرغيان يا مغان ، اينهمانی با « جشنگاه » دارد . جائی ، خدا نيايش و پرستيده ميشود که همه باهم جشن ميگيرند . باهم باده مينوشند و باهم به آهنگ موسيقی ، آوازميخوانند . خرابات ،  نيايشگاهيست که اينهمانی با جشنگاه دارد . پرستيدن در هزوارش ، شادونيتن است( يونکر) که به معنای شاد کردن و شاد ساختن وشادشدن است، وشادی به جشن عروسی گفته ميشود . اينست که تصوير خرابات، که پس ازچيرگی اسلام ،در تصاوير عرفا وشعرا ماند ، بازگشت ضمير آنها، به خدايان کفربود . درخرابات ، همان راستی وبينشی که بيان گوهر انسان باشد ، همان آزادی ِ پيدايش خود ، همان عشق، به کردار گوهرخدا و بُن گيتی ، ازسر زنده ميشد .  اينها بکلی با آنچه درکعبه ومسجد ، شکل به خود ميگرفت ، درتضاد بود . خواجوی کرمانی ميگويد :

ازکعبه چه پرسی خبر اهل حقيقت

کاين طايفه در کوی خرابات مغانند

مخوان براه رشاد ای فقيه و وعظ مگوي

مرا که پير خرابات ميکند ارشاد

ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن

کز درمسجد ، مرا اميد فتح الباب نيست

گشته مستان را ، سرکوی مغان ، بيت الحرام

عاشقان را گوشه مسجد ، خرابات آمده

 

پايان جستارچهارم درباره « مولوی صنم پرست »

بررسی ادامه دارد

 

پايان بخش پنجم مقاله درباره (مولوی صنم پرست)

ادامه (بخش ششم) مقاله (مولوی صنم پرست) را در اینجا مشاهده کنید

********************************