به سایت لج ور خوش آمدید

LAJVAR

 

کارگران    کودکان     زنان    هنر و ادبیات     لطیفه    تصاویر     کامپیوتر     سایت های دیگر

اخبار روز از پیک ایران     خلاصه اخبار رادیو فردا    خارجی     آرشیو      صفحه نخست

 ______________________________________________________________

 

مولوی ِصنم پرست «بخش سوم»

در اين ُجستار، بررسی خواهد شد که «صنم» در غزليات مولوي، همان «ايرج» در شاهنامه فردوسی است. «ايرج که همان ارتا يا- اِ ر ِ ز- باشد» درشاهنامه، بيان «پيکريابی ِ مهر» است که بدون آن، «داد»، که در فريدون، پيکر به خود گرفته، واقعيت نمی يابد. بدينسان، «مهر» در فرهنگ سياسی ايران، افزوده بر «داد» که در ميان همه ملل بايد باشد، به ويژه، گوهرحکومت در ايران ميگردد.

منوچهرجمالی

  

« صـنم ِ» مـولـوی و حـافـظ همان «ايرج» فـردوسـی است

پيدايش ِ سر انديشه ِ«حکومتِ بدون قدرت» درفرهنگ ايران= ارکه= ارتاخشتره=اردشير

 

ای شادی آن شهری، کش، « عشق» بوَد، سلطان

هرکوی، بود بزمی، هرخانه بود سوري

مولوي

 

نام ديگرصنم، «زُون» بود، که نام «خورشيد» است

درآلمانی «زونهSonne »، درانگليسی «سان sun»

درکردی گورانی «سون = پرتو»

«صنم»، هم «ماه» درشب، و هم«آفتاب» در روزبود

صنم = خورشيد= ايرج(اصل مهرياعشق)

درون تست يکي« مه »، کزآسمان، « خورشيد »

ندا همی کند ش، کای َمنـَت، غلام  غلام

زجيب خويش، بجو « مه »، چو موسی عمران

نگر به روزن خويش و، بگو : سلام  سلام

 

دراين ُجستار، بررسی خواهد شد که « صنم » در غزليات مولوی، همان « ايرج » در شاهنامه فردوسی است. « ايرج که همان ارتا يا- اِ ر ِ ز- باشد » درشاهنامه، بيان « پيکريابی ِ مهر» است که بدون آن،  « داد »، که در فريدون، پيکر به خود گرفته، واقعيت نمی يابد. بدينسان، « مهر» درفرهنگ سياسی ايران، افزوده بر « داد» که درميان همه ملل بايد باشد، به ويژه،گوهرحکومت درايران ميگردد. « مهر» درفرهنگ ايران،« طيف همبستگيهاست»، چه مهربه زندگی درگيتی، چه مهر ميان افراد، چه مهر ميان زن ومرد، وچه مهر اجتماعی، و چه بستگی ميان حکومت ها، چه بستگی ميان ملت ها، چه همبستگی ميان طبقات و اقوام، همه « مهر» هستند. ازاينرو، خدای مهر، تنها اصل «عشق ميان افراد، يا فرد وخدا...» نيست، بلکه به همان اندازه نيز« اصل پيوستگی ميان طبقات و اقوام و نژادها و ملتها و امت هاست » . اينست که مهر، گوهر همبستگی های اجتماعی و سياسی و اقتصادی نيزهست. دراثر فراموش شدن اين برآيند،از معنای « مهر»، فرهنگ سياسی ايران ناشناخته مانده است. داستان ايرج، استوار براين سرانديشه است که : گوهرهستی حکومت در ايران، مهر است، و تا اين مهراجتماعی و سياسی و اقتصادی وحقوقی درحکومت ايران نيست، ملت، آن حکومت را،  غاصب و « ناحق وبی اعتبارو اصل قهر» ميشمارد. درپيکر « ايرج »، نشان داده ميشود که « مهر» بر « داد » درفرهنگ سياسی ايران، اولويت دارد. به عبارت ديگر، در سياست و اقتصاد و اجتماع، بايد همبستگی و آميزش، بر قانون و برحقوق و بر عدالت، ارجحيت داشته باشد.   اينست که پديده « مهر» درايران، با مفاهيم « محبت»، درمسيحيت و اسلام، و «عشق جنسي» يا «عشق الهی » و«عشق افلاطونی »، اينهمانی ندارد. درشاهنامه، درپيکر « ايرج »، مهر ميان ملت ها واقوام، مطرحست. برقرارکردن داد( قانون وحق و عدالت ) ميان ملتها وميان حکومتها، « بـسـا » نيست، ونياز به همبستگی و آميزش (= مهر) ميان ملل هست.  برادری ملتها واقوام و طبقات وامتها، برپايه « داد= قانون و حقوق و عدالت »، پايدارنيست، بلکه بايد آنها را به هم بست وبه هم آميخت. تنها آميزش ملتها باهمديگراست که ميتواند « داد» را استوار سازد. ازسوئی،  گوهرو بافت ِ حکومت، نبايد قدرت و بيم آوری و ارهاب و انذار، و« جان آزاری » و« خرد آزاری » باشد. درفرهنگ ايران درآغاز، خورشيد، زن و خانم بود، ودرست نماد چنان« زيبائی » بود که همه را به مهرورزی به خود، ميانگيخت. خورشيد با مهر، اينهمانی داده ميشد.

خورشيد و مهر، هردو « روشنی و پرتو » را « ميافشانند ». « افشاندن »، معنای بسيار ژرفی درفرهنگ ايران دارد. سيمرغ در خودرا افشاندن، گيتی را ميآفريند. خدا، وجود خود را ميافشاند، و وجود اوست که تبديل به گيتی ميشود.  اين « جانفشانی، خويشتن افشانی »، ازسوئی « مهر» خوانده ميشد، و از سوی ديگر، « جوانمردی و رادی وايثار » خوانده ميشد. جانفشانی خدا، مهرورزی شمرده ميشد.  اينست که در ايرج ديده ميشود که گوهر « مهر»، جانفشانی و جوانمردی و رادی و ايثار هست. کسی، مهر ميورزد که درعمل خود، در انديشه خود، در احساسات خود، در گفتارخود، زندگی وجان وخرد خود را «بيفشاند ». وارونه الاهان دراديان ابراهيمی که جهان را با امر، فراسوی گوهرخود، و عاری ازگوهرخود، خلق ميکنند،  همه خدايان ايران، برپايه جانفشانی، ازگوهرخود، گيتی را ميافرينند، واين کاررا، هنر مهرورزی وجوانمردی و رادی و ايثار می نامند. ازاين رو بود که ماه و خورشيد را، افشاننده ميدانستند. دراثر اين افشاندن بود که نه تنها « مهرميورزيدند »، بلکه اصالت مهرورزی را به همه جانها، ميپراکندند، و طبعا همه جانها و انسانها، گوهر يا فطرت « مهرورزی » داشتند. آنها نيز به خورشيد، مهرميورزيدند. هرکسی خود را ميافشاند، فطرت ديگران را به مهرورزی، تحول ميدهد. خورشيد، دراين راستا و بدين محتوا، افشاننده، و« سرچشمه مهرورزی » بود. اين رد پا از سوئی در همنامی مهر و خورشيد باقی مانده است. خورشيد درادبيات ايران، بنام همان مهر خوانده ميشود.

اسدی گويد :  بدوگفت جم، کای بت مهرچهر

( رخسارچون آفتاب،زيبا )

زچهرتو، برهردلی، مهر ِ مهر

حافظ، رخ مهرفروغ را، به معنی معشوقه ای که رخش چون خورشيد است بکار ميبرد

حافظ ازشوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامکارا، نظری کن، سوی ناکامی چند

يا مسعود سعد ميگويد :

برملک تو، زمهر سپهر آن کند همي

کزمهر، باپسر، پدرمهربانکن

يا آنکه

گرم شو ازمهر، وزکين، سرد باش

چون مه وخورشيد، جوانمرد باش

اين بود که خورشيد درنورافشاني( که همزمان به معنای آبفشان = باده گسار=ساقی )، نه تنها مهرميورزيد، بلکه همه را به مهرورزی، آبستن ميکرد، همه دراثر نورخورشيد، سرچشمه مهرورزی ميشدند. در ذخيره خوارزمشاهی رد پائی از اين انديشه، باقی مانده است. ميآيد که « تولد سودا، بيشتر اندرفصل خريف باشد که به پارسی، مهر ماه گويند ». درپائيزکه ايرانيها، مهرماه مينامند، ايجاد « سودا » ميشود. هرچند که مقصود از ذخيرخوارزمشاهی، سودا، خلطی از اخلاط چهارگانه است، به فارسی سودا، به معنای « ديوانگی » است ( غياث اللغات ). البته « سودا »، به معنای « محبت شديد » است، و  مهرورزی شديد را گونه ای « ديوانگی » ميدانسته اند. چون « ديوانه » هم دراصل، به معنای « خانه زنخدا ی مهر » هست.  واژه « دين » نيز درکردی دارای معانی 1- بينش 2- آبستنی و3- ديوانگی است. اين ديوانگی، به معنای « عشق شديد» بوده است. دين، بينشی است که چون ازانسان زاده شد، انسان را لبريز ازمهرو شيدائی ميکند. به هرحال، مردم می انگاشتند که خورشيد، درمهرورزيش، توليد سودا يا عشق شديد درهمه ميکند.

شگفت ازآنکه همه مغزمن، محبت تست

چگونه داند غالب شدن براو سودا – حافظ

روزگاريست که سودای بتان، دين منست

غم اين کار، نشاط دل غمگين منست  حافظ

اينهمانی خورشيد با مهر، دراثر همين افشاندن وجود خود، همه را به مهرورزی، وبه رقص وشادی ميانگيزد و چون با هرچيزی ميآميزد، همه را مست و آبستن ميکند. منوچهری گويد :

بدهقان کديور، گفت : انگور    مرا خورشيد کرد آبستن از دور

درست مولوی، همان انديشه عبيد زاکان را ( که باز در اين جستار، ميايد ) درباره آفتاب، بارها تکرار ميکند.

تاخت رخ آفتاب، گشت جهان مست وار

برمثل ذره ها، رقص کنان پيش يار

شاه نشسته به تخت ( خورشيد )، عشق، گرو کرده رخت

رقص کنان هردرخت، دست زنان هر چنار

از « قدح جام وی »، مست شده کو – و – کي

گرم شده جان دی، سرد شده جان نار

( خورشيد هم باده گساروساقی است، و هم چنگزن. موسيقي، سرچشمه رقص و خود فشانی و جوانمردی است)

خورشيد که سرچشمه مهراست،« اميرعشق» است.اهل فارس بنا برابوريحان در آثار الباقيه، به خورشيد يا خوير، « مير »   ميگفته اند، که درواقع همان « مهر» است.« مهر» يا « مير»، چون نقش صنمی را بازی ميکند، که همه را سودائی خود ميکند، امير ياشاه حقيقی است. هنوز درکردی « مير» به معنای « مهر » است. مولوی گويد :

بيا که « ساقی عشق» شراب  باره رسيد

خبر ببر بر بيچارگان، که چاره رسيد

« امير عشق » رسيده، شرابخانه گشاد

شراب همچو عقيقش، به  سنگ  خاره رسيد

هزار مسجد پرشد، چو « عشق گشت امام »

صلوة  « خير من النوم »، ازآن مناره رسيد

چو « آفتاب جمالش »، بخاکيان درتافت

زحل ز پرده هفتم، پی نظاره رسيد

شديم جمله فريدون ؛ چو تاج او ديديم

شديم جمله منجم، چوآن ستاره  رسيد

شديم جمله برهنه، چو عشق او زد راه

شديم جمله پياده، چو او سواره رسيد

تا زمانی که خورشيد يا آفتاب، زن يا خانم بود، « افشاننده »، وطبعا سرچشمه چنين مهری بود، که همه را به مهرورزی و جانفشانی و ايثار، آبستن ميکرد. صنمی بود که صنم ميآفريد.

 ميترائيان و موبدان زرتشتی، با اين « تصوير خورشيد » که اينهمانی با « مهر» داشت، و گوهرش آبکی ( آفتاب، درسغدي، آفتاب، آف = آپ يعنی آب هم ناميده ميشود، چشمه خورشيد ) است، پيکار ميکردند، و « خورشيد » را نرينه ساختند، و اورا اينهمانی با « شيردرنده » و « تيغ برّنده » دادند. درواقع، ميترا، ديگر به معنای فرهنگ زنخدائی، سرچشمه مهر، به معناي« خود افشانی و ايثاربخش و جوانمرد و راد » نبود، بلکه « مهر»، معنای « قرارداد و ميثاق و عهد و پيمان و بيعت » پيداکرد، که پيشفرضش آنست که افراد، ازهم « بريده » باشند. نور خورشيد، ازاين پس بايد همه را ازهم « ببرد »، تا امکان « پيمان بستن، ميثاق وعهد کردن باهم »، پيدايش يابد. انسان، بايد از خدا، بريده شده باشد، تا با خدا، پيمان ببند د. « مهر»، به معنای « خود افشانی خدا وپيدايش گيتی ازآن »، بکلی به کنارنهاده ميشود.

اين بود که با دگرگون ساختن تصوير خورشيد، کوشيدند فرهنگ سياسی ملت را، وارونه سازند.  آنها، اينهمانی ميان « ايرج و صنم و خورشيد» را باهم، ازبين بردند. ولی رد پاهای اين انديشه، دراينجا و آنجا، بيادگار باقی مانده است، چنانچه هنوز مردم، به خورشيد، « خورشيد خانم » ميگويند، وتنها به زنها، نام خورشيد را ميدهند. خورشيد، هنوز درادبيات،« چشمه خورشيد» است، و« چشمه »، آب ميباشد.  در آنندراج و فرهنگ انجمن آرا درباره واژه « ايرج » ميآيد که  « نفس فلک آفتابست، به مناسبت خوبی و خوش پيکری، اين نام را براو نهادند که هرکس اورا ديدی، مهراو ورزيدی ». البته هم نام آفتاب (= تابش آب )، و هم نام خورشيد ( =خونابه و افشره ناي= خور+ شيت، خور= خونابه )، بيان آن بودند که پرتوخوشيد، اينهمانی با « جوی آب» يا « روشنی آب » دارد، و گوهرش، آميختن ومهرورزی است. آفتاب ياخورشيد، در تابيدن، ميآميزد، و مهرميورزد.

درتابش خورشيدي، رقصم به چه می بايد ؟

تا ذره، چو رقص آيد، ازمنش، بياد آيد

شد حامله هر ذره، از تابش روی او

هز ذره ازآن لذت، صد ذره، همی زايد

البته به همان اندازه که خورشيد يا آفتاب، مهراست، آب وآفتاب آبکی، اصل بينش نيزهستند. مهر و بينش درفرهنگ ايران، متضاد باهم نبودند.

رفيق خضر ِ خردشو، بسوی  چشمه حيوان

که تا چو « چشمه خورشيد روز»، نورفشاني

ذره، تخم است، و پرتوآفتاب، جوی آبيست که  ذره را آبياری ميکند، و ميافروزد و به « وشتن = رقصيدن» ميآورد.

ساقيا آن لطف کو ؟ کان روز  همچون آفتاب

نور رقص انگيز را، بر ذرّ ها ميريختي

ازاينرونيز،آفتاب يا خورشيد، سرچشمه « مهر» است. اين تصوير، بکلی با تصوير بعدی که خورشيد، شير درّنده و تيغ برّنده است، فرق دارد. مقصد از تغييردادن ِ تصوير خورشيد در اذهان، تغيير دادن « تئوری حکومت » بود. البته مقتدران، نميتوانستند به پديده « مهر به مردم، و مهرمردم به آنها » کاملا درظاهر، پشت پا بزنند، ازاين رو نيازبه تئوری داشتند که نهفته، حقانيت ِکاربرد قساوت وخونريزی وکشتن( بريدن تيع و درندگی شمشير) ميداد. « روشنی زاده ازآب ومهررا» که درهنوز نيز در« جام جم » اثرش باقيمانده، تبديل به « نوربرّنده، به تيغ نور » کردند.  ازاين پس، مهر حکومت و حاکم، درشمشيربرنده اش هست که پيدايش می يابد. حاکم و آمرو مقتدر، در درندگی، مهرميورزد. با شمشير، ميتوان « مهر»، به معنای « پيمان تابعيت » آورد. اطاعت بر اساس تهديد با زور، بر پايه « ميثاق وعهد و پيمان و قرارداد »، حقانيت پيدا ميکند. بدينسان، تئوری حاکميت – تابعيت، با اين خدا که هنوز خود را خدای مهر ميخواند، بوجود ميآيد. البته اصطلاح ِ« مهر»، بکار برده ميشود، ولی معنا و محتوايش، واژگونه ساخته شده است. همه واژه های مقدس، دچارهمين فاجعه ميشوند و شده اند و خواهند شد. چنانکه واژه « دين »، چنان امروزه دراديان ابراهيمی، قلب ساخته شده است، که کسی معنای اصلی را باورهم نميکند.  نوراين خدای مهر، در بريدن، حق را از باطل و همزمان با آن، موءمن را ازکافر، جدا ميکند. شناخت حقيقت و داد ورزی، نياز به سختدلی دارد. دربرندگی ِ تيغ نور، مهر، واقعيت می يابد. اين انديشه ميترائيان، که برضد فرهنگ ايرانست، علامت پرچم ارتشتاران بود، چون « شاه » در اصل، نقش « سپهبد ارتش » را داشته است. البته همين سرانديشه ميترائيان، به يهوه و پدرآسمانی و الله به ارث رسيد. رد پای اين انديشه که شاه، سپهبد سپاه است، درشاهنامه باقی مانده است. پيدايش حکومت و سلطنت از ارتشداری، با سرانديشه حکومت برپايه« مهرايرجي» يا برپايه « صنم دلربای چنگنوازوساقی که اصل افشانندگيست »، از زمين تا آسمان تفاوت داشت. فرهنگ ايران، چنان حکومتی وچنان تئوری ازحکومت را که اززمينه ارتشی و سپاهی پيدايش يافته بود، و حقانيت به چنان حکومت ميداد،  نمی پسنديد، و آنرا « چنگ واژگونه زنی »، يا به اصطلاح اسلامی، «خدعه و مکر» ميشمرد، که برضد گوهر خدای ايرانست که در شاهنامه اين ضديت گوهری، در داستان سيامک و ايرج، عبارت بندی ميشود. حکومت و حاکميت، نبايد « چنگ وارونه » بزند، ويا مکرو خدعه و تزويرکند، و به « حکمت » کار کند. فرهنگ سياسی ايران، برضد « حکومتی » است که بر« حکمت » بنا ميشود. فرهنگ ايران، برضد الهی است که «حکيم » است، و برپايه حکمتش، ُحکم ميکند و امرونهی ميکند. حکمت ومصلحت، « شـرّ» را وسيله رسيدن به « خـيـر» ميدانند. غايت خير، به کاربرد « وسيله شرّ»، حقانيت ميدهد. فرهنگ سياسی ايران،  حکومت را که درعربي، برپايه اين « حکمت = رسيدن به خير از راه شرّ »، بنا ميشود، رد و طرد ميکند. البته دراين نوشتجات، اصطلاح « حکومت » بناچار بکار برده ميشود.   

در برّندگی تيغ وشمشير، و درُندگی شير، ودر خدعه ومکر و حکمت ومصلحت ( که دراصطلاح –عقل -، پيکر می يابد )، به هيچ روي، مهر، نيست ( تفاوت مفهوم خرد با عقل ). اين کار، واژگونه سازی فرهنگ ايرانست. اين بود که پرتو آفتاب، درفرهنگ ايران، تابش آب بود، « روشنی » ازآب بود.دراشعارمولوي، پرتو خورشيد، جوی آب شمرده ميشود. اين تشبيه شاعرانه نيست، بلکه گرفته ازتصاوير ِاسطوره های ايرانست. خوارزميها به آفتاب، « روجن» ميگفته اند که همان « روشن » ما باشد.  « آب »، به همه افشره ها و شيره ها و جوهر جانها گفته ميشد، که هم اصل آميزش، يعنی مهراست، وهم اصل « بينش و روشنی »است.  وازآنجا که « مهر و زيبائی » دو پديده جدا ناپذير ازهمند، بنا براين خورشيد، سرچشمه زيبائی و مهربا هم بود.

اندکی ژرفيابی در پديده « زيبائی » درفرهنگ ايران، مارا با اينکه چرا، صنم = خورشيد = زون = جهان افروز= افروز، زيباست، آشنا ميسازد. « زيبائی »، يکی ازصفتهای متعدد خدا نيست، بلکه « اصل نخستين گوهراو» هست. کشش زيبائی، استوار بر « همگوهروهمسرشت بودن خدا وانسان» است. زيبائی، گوهر و مغز و ميان هستی انسان را تکان ميدهد. ازاين رو، پيوند خدا و انسان، پيوند زيبائی وعشق است. خدا، برای آنکه زيباست، وچون بُن وفطرت ِ انسان، هم زيبا و « زيبائی دوست » است، نيازی به « اعمال قدرت و قهرو تهديد و ارهاب و انذار، و نيازی به  ايمان برپايه ميثاق وبستن عهد با خدا درآغاز » نيست. ازاينرو، « جمال » که صفت« الله» شمرده ميشود، فرق کلی با پديده « زيبا، يا سريره » دارد. جمال، صفت الله هست، ولی گوهر الله را علم وقدرت مطلق معين ميسازد.  اين تغيير گرانيگاه، در غزليات حافظ يا مولوی يا عطار، که چندان به چشم نمی افتد، تغيير کامل دادن به تصويرالله است.« الله »، گرانيگاه قرآنی و اسلاميش را نا آگاهانه از دست ميدهد، و تصوير خدای ايران، که « صنم سريره » هست، جای اورا بدون سروصدا، ُپرميکند.

دراوستا،« سريره»، به معنای زيباست. صفت جمشيد که درفرهنگ سيمرغی،« نخستين انسان» بوده است، سريره است، که به « جمشيد زيبا» برگردانيده ميشود. چنين اصطلاحی، به معنای آن بوده است که « انسان، زيباست ». هنگامی، انسان، زيبا (= سريره = سيمرغ = صنم ) شد، هرانسانی به زيبائی، يا« صنم نهفته درانسانهای ديگر»، يا « صنم نهفته درخود »، مهرميورزد. در گستره مفاهيم « زيبائی ومهر»، بند و عبد و عبوديت نيست. خدا درفرهنگ ايران، بندگان و عباد ندارد. کسی هم عبد خدا نيست که خدا و رسولان و خلفاء و ولی امرهای اورا عبوديت کند. کسيکه ميخواهد به « بندگان ِخدا مهربورزد »، دشمن خدا و مردم، واصل کين ورزی است، چون خدا، دربُن هرانسانی هست. عبد کردن انسان، برترين ستم است. انسان، بنده خداهم نيست. انسان، زيباست، يعنی « انسان، فرزند خدا هست » و « صنم، يا اصل زيبائی در هرانسانی هست ». درفضای اسلامی، ميتوان به موءمنان، « رحم و شفقت» و « محبت » و « اخوت ايمانی » کرد، ولی نميتوان « مهرورزيد ». محبت و رحم و شفقت را نميتوان به « مهر » ترجمه کرد. الله، عبد و بنده دارد. مردمان، عباد و بندگان اوهستند. ولی انسان برای خدای ايران، عبد و بنده او نيست، بلکه « امتداد اوست»، « فرزند گوهری اوست »، « روئيده از اوست ». در مهر ورزيدن، خدا و انسان، رابطه « تعظيمی » با يکديگر ندارند، بلکه رابطه « برابري» باهم دارند. درهم ريختن اين اصطلاحات، خدعه است.

 سريره، يا « زيبا »، نام سيمرغ يا ارتافرورد يا فروردين بوده است. جمشيد سريره، به معنای « جمشيد فرزند سيمرغ » است. اينهمانی سيمرغ يا صنم، با « زيبائی »، بيان آنست که خدا، درخيال ايرانی، چون سرچشمه زيبائيست، دل همه را می برد. خدا، اصل کشش است، نه اصل قدرت و دادن امرو نهي. انسان، درگوهرش، زيبائی دوست و عاشق حسن است، و خدا، بی نياز از زورورزی و تهديد و ارهاب و انذاراست. برترين پيوند ميان خدا وانسان، پيوند مهرو زيبائی است.

صد معدن دانائي، مجنون شد و سودائي

کان « خوبی و زيبائی »، بی مثل و نديد آمد

« صنما » گر زخط و خال تو، فرمان آرند

فرمان ازخط وخال،کششی است که زيبائی بر« زيبادوست» دارد.

اين دل خسته مجروح مرا، جان آرند

بت پرستان، رخ خورشيد ترا گر بينند

برقد وقامت زيبای تو، ايمان آرند

شمّه ای گرزتو، درعالم علوی برسد

قدسيان، رقص برين گنبد گردان آرند

چون چهره نمود آن بت زيبا    ماه ازسوی چرخ، بت پرست آمد

ذرات جهان، به عشق آن خورشيد

رقصان، زعدم بسوی هست آمد

سريره و « سری »، دراوستا به معنای « زيبا» است. ولی اين نام را به « گل بوستان افروز» هم ميدهند، که معرب شده و به شکل « صريره » نوشته ميشود. علت هم آنست که سيمرغ يا فروردين يا ارتافرورد، اينهمانی با روز نوزدهم( 19) دارد که روزخودِ « سريره » هست. سيمرغ، گل هميشه افروخته است. اين، همان معنای « سيمرغ گسترده پر» را دارد. سيمرغ، نه تنها خودش، گل افروخته هست، بلکه همه بوستان را ميافروزد.ازاين رو آنرا « زينة الرياحيين » نيز ميناميدند. سيمرغ، بوستان را « ميافروزد ». پديده « زيبائی »، با ويژگی « افروزندگی » سيمرغ، اينهمانی دارد.  سيمرغ يا ارتا فرورد، نه تنها « بوستان افروز» است، بلکه با بهمن، هردو، « آتش فروز، يا آتش افروز» هم هستند. و در آثارالباقيه، ميآيد که اين روز را سغديها، فروذ ( = فروز) و خوارزميها « روجن » که روشن باشد ميناميده اند. دو واژه « روج » و « روژ» درکردی به معنای « آفتاب» هستند. پس سيمرغ، هم بوستان افروز، وهم آتش افروز، و هم بطورخالص، « افروز» است، و به علت همين ويژگی، « زيبا » ست. آنچه « ميافروزد»، « زيبا ميسازد». « آب » که نام آفتاب ( آف درسغدي) هم بوده است، وقتی با « تخم = ذرّه »، با هرجانی، با هرانسانی در تابيدن آميخت، آنگاه تخم را ميافروزد وروشن و زيبا ميکند. « آتش افروز»، يا افروز، به معنای « شکوفا کننده تخمها، پرورنده نطفه و جنين درشکمها و زاياننده » و« فرا رويانيدن گوهرجان» بوده است. درواقع « فرَ ورد » که پسوند « ارتا فرورد » است، به معنای « فرا روئيئن، و فرا روياننده است. به سخنی ديگر، «افروختن »، هم معنا با « فرورد = فروهر» است.  ازاين رو دساتير، واژه « فروزه » را به معنای « صفت » بکار برده است. ازديد فرهنگ ايران، « صفت هرچيزی »، « فروزه » آن چيزاست. فروزه، همان معنای « فنومن » را درغرب دارد. آنچه پيدايش می يابد، گسترش گوهر خودآن چيزاست. اينست که خدايان ايران، همه با گلها وخوشه ها، اينهمانی داده ميشوند.

همچو« گل »، ناف تو برخنده بريدست خدا

ليک امروز مها، نوع دگر می خندي

 خدای هر روزی، گل شدن وخوشه شدن بُن جهان، درآن روز است. نام خود سيمرغ، گلچهره، گلشهر، گل کامکار، گلشاه... است. شکفتن و زادن و گشوده وبازشدن هرجانی، خندان شدن آنست. بُن جهان ( بهمن)، غنچه ايست که گل ميشود، خدا ميشود، ترانه و دستان ميشود وگيتی و زمان ميشود. خدا، يا بن هستی ( بهمن وهما )، درگيتی ودرزمان ميشکوفند، و شکوفه وگل وخوشه ميشوند. گيتی و همه جانها، « خنده خدا » هستند. خدا، درگيتی، ميخندد. آب يا آفتاب، تخم جانها را ميافروزد و ُگل وجود همه را خندان ميکند، و طراوت و لطافت و تازگی می بخشد. آب، پيوند مستقيم با زيبائی دارد. خندان شدن ازآب يا ازچشمه خورشيد ( آفتاب)، زيباشدن است. مولوی گويد :

ای آب حيات، چون رسيدی       شد آتش و خاک وباد، خندان

واژه « سره sera+ سرسته sereste» که همريشه با واژه « سری و سريره »  دراوستاست، که به معنائی زيبائيست،   به معنای « خنديدن و تبسم »، در گويشهای گوناگون ايران باقی مانده است. در هرزندی ( يحيی ذکاء ) سرستهsereste  به معنای خنديدن است. در لنکرانی  سره  sera به معنای تبسم، و سرودينيه    seruvniyeبه معنای خنداندن است.   افروختن گل، معنای خندان شدن وشادشدن داشته است، و همين شادشدن و خنديدن، زيبائی  بوده است، آنکه ميخندد، زيباست. خنده وشادی، زيبائيست.

چو بشنيد برزوی آواز اوي

چو گلبرگ، بفروخت ازراز، اوي

چو بشنيد افراسياب اين ازوي

برافروخت چون گل زشاديش روي

آنچه لبريزاززندگی و خوشی ( فردوسی )

کافروخته روی بود و پدرام    پاکيزه نهاد و نازک اندام  نظامي

خدا، زيباست، چون ميخندد. گوهرانسان، زيباست، چون ميخندد.درفرهنگ ايران، زيبائی، بيان لبريزی زندگی و خوشی و شادی جان درگيتی بوده است.  ازاين رو درکردی، « جوان »، به معنای زيبا، و« جواني»، به معنای زيبائيست. چونکه « جوان »، همان واژه « ژی + وان درسغدی » است، که به معنای « دارنده زندگي» است. يا آنکه درکردی به زيبا، «خوشيک» يا «خوشکوک» گفته ميشود. درهرزندی به زنده، «خوش» گفته ميشود. زنده، خوشست، طبعا، زيباست.هرچه شاد وخوش و خرّم و لبريزاز زندگيست ( گل وشکوفه وخوشه، بيان اين غنا هستند )، زيباست. خود واژه « زيبا » نيز که دارای پيشوند « زی » هست، به همين تجربه بنيادی بازميگردد.

ازاين رو نام ديگر گل بوستان افروز، حی العالم،  و« هميشه جوان» و «هميشک جوان »است، چون بوستان افروز، گياه پيوسته سبز است. پس صنم يا سيمرغ، هميشه زيبا، هميشه خندان است. خشم، عبوس بودن و زشتی است.  اين پيوند آب و تخم ( آفتاب و ذره ) است که همه جانها را رقصان وشاد و آبستن ميکند. درنوروزنامه خيام، رد پای يک نکته لطيف، باقی مانده است. درباره، کيومرث که دراصل « گيامرتن و گياه مردم ومهرگياه » بوده است ميآيد که « و کيومرث.... گل و بنفشه و نرگس و نيلوفر ومانند اين در بوستان آورد... ». به عبارت ديگر، ازبُن جان و انسان و زمان ( گياه مردم )، ُگل، درجهان پديد ميآيد.  اين تخم ِ « مردم گياه »، درشکفتن و افروختن، ُگل ميشود. خدا، درانسان( درجم وجما ) ُگل ميکند، ُگل ميشود. ازاين رو بود که « شاه اسپرم »، همان بُن مردم گياه، و جم اسپرم، ُگل روئيده از مردم گياه بود. پيوند اين انديشه ها دراين تصوير، در کردی در واژه های  سوره تاو =  آفتاب گرم ،   سوراو = گل بوستان افروز+ سرخاب،  و واژه  سور= مهمانی و توده گندم درخرمن، و  سورانه، جشن و سورخرمن برداری  باقی مانده است.اينست که آفتاب، يا صنم، سرچشمه زيبائی ومهروبينش شمرده ميشد. اگر دقت شود، ديده ميشود که پديده زيبائی آفتاب يا صنم، به همان « اصل خويشتن افشانی » بازميگردد. چون لبريزی از زندگی و خنده وشادی وخوشی، همه، روند افشاندن گوهر خود است. خدا ميخندد، چون درگيتي، درجانها، خود را ميافشاند. خدا درگيتی و در زمان شدن، شاد ميشود. نثاروافشاندن خود، ازخود گذشتن يا قربانی نيست، بلکه شاديست.

پيوند « زيبائی و مهر»، گوهر خدای ايران است که بنامهای : صنم(= سَن = سين= سئنا) ،  زون ، ايرج،  گلچهره ، گلشاه، فرّخ، پيروز، سيمرغ، هما،  ققنوس،  سيامک،  خرّمشاه، فروز، آتش فروز... ناميده ميشده است.

صـنـم، همان« سـنم » و « سن» ميباشد. افزودن ِ«پسوند» ميم، در زبانهای ايرانی، متداول بوده است، چناکه آب، « اپم » هم نوشته ميشده است، اشه، « اشم» ميشده است+ بغ، « بقم» گرديده است. در برهان قاطع،  « سن »، هم به پيچه  يا عشقه يا اشق پيچان گفته ميشود، و هم  به « نيزه ». « نيزه » تحريف واژه اصلی « نی چه » هست. سن، نای است. در سانسکريت هم به معنای « نای توخالی » هست. کانا وکانيا، به نی و به دوشيزه يا دختر هردو گفته ميشده است. به دختروزن، نای گفته ميشد، چون اصل زايش بود، و زايش، برابر با « سرودن نای »، يعنی « جشن = يس + نا » نهاده ميشد. ازاين رو به سيمرغ، « سن»  گفته ميشد، چون نای اصلی ونخستين نای است، که جهان و انسان ازآن پيدايش مييابد  معنای دوم « سن »، پيچه است، که نماد وبيان « عشق » است و پيچه، سن، مهربانک، و «اشق پيچان » ولبلاب ( لاو+ لاو) نيزناميده ميشود. پس سن يا « صنم »، سرچشمه آفرينش،وسرچشمه موسيقي، وسرچشمه جشن وسرچشمه عشق يا مهر است.« َعشق » عربی، معرب همان « اشک » است که دراصل معنای « اشه » يا « شيره چسباننده » را دارد.

ايرج، درشاهنامه « نخستين شاه ايران » ميباشد. اين به معنای آنست که ايرج يا ارتا يا صنم يا مهر، بُن حکومتگری و شاهی درايرانست. به سخنی ديگر، ايرانی ميخواست که درايران، حکومت، فقط برشالوده « مهر»  باشد، وميدانست که اين يک « َشـطـح » يا « پارادکس paradox»  هست. چگونه از حکومت، که گوهرش قدرت است،  ميتوان قدرت را حذف کرد ؟ فرهنگ ايران، ميدانست که به همين علت، اين سرانديشه، هميشه شکست ميخورد، ولی همشه نيز رستاخيزمی يابد، و اين سرانديشه، برغم همه شکست ها،هميشه « بُن حکومت » خواهد ماند، و ازهرحکومتی که برپايه قهروتهديد و جان آزاری و خرد آزاری است، سرپيچی خواهد کرد، تا به اين آرزوی بنيادی خود برسد. کسی « پيروز» ميشود، که هيچ شکستی، اورا از نوزائی و نوشوی باز نميدارد. به همين علت، نام سيمرغ يا هما، پيروز، فيروز بود. هرحکومتي، دراثر« قدرتگرائی نهانيش »، ويرانگرو نفی کننده آرمان ايرانی از حکومت هست. هرحکومتي، ضد آرمان ايرانی ازحکومت است. هرحکومتی درايران، تا ايرجي= صنمي= سيمرغی نيست، غاضب حق ملت است، چه سلطنتی باشد، چه اسلامی باشد چه خلافتی يا ولايت فقيهی باشد، چه مهدی بيايد و حکومت کند، چه بنام جمهوری،  حکومت استبدادی برپاشود . درشاهنامه، صنم، چهره حکومتی و سياسی خود را در پيکر« ايرج » پديدارميسازد، ولی در غزليات مولوی، « اصل ِ زيبائي» است که خدای دلها وضميرها و روانهای مردمانست. در غزليات مولوی، صنم، اصل زيبائی ومهرو بينش  درميان، يا در بُن خود هرانسانی ميگردد. هرانسانی بايد اين« صنم درونی خودش » را ببوسد، تا به آزادی و بينش برسد و رستگارشود.

بوسه بده خويش را، ای صنم سيم تن

ای به خطا، تو مجوی، خويشتن اندرختن

گر به بر اندرکشی، سيمبری چون تو، کو ؟

بوسه جان بايدت، بر دهن خويش زن

بهرجمال تو است، جندره حوريان

عکس رخ خوب تست، خوبی هر مرد وزن

اين «خويشتن بوسی »، که بوسيدن صنم خود، در درون و بُن خود است، اين « کشف زيبائی يا خدا يا صنم يا ايرج، دربُن خود و زايانيدن اين زيبائی »، معنای « دين »، درفرهنگ ايران بوده است، که « اصل زيبائي» شمرده ميشده است. « دين » که دراوستا « د َئه + نا » باشد، به معنای « نای زاينده » « نای نوآور»، « نای بخشنده وافشاننده »، « نای انديشنده »  است. دين، اصل زايندگی بينش و نوآوری و ايثار است. زيبائی، توانائی به زايش بينش، توانائی به تازه کنی و نو آوری و توانائی به افشانندگی و ايثارهست. چرا هم خدا، نای است و هم گوهر انسان، نای است ؟  به عبارت ديگر، چرا هم خدا، صنم ( سن ) است و هم انسان صنم ( سن = نای + عشق، دين = دئنا ) است. هنوزهم بسياری اززبانهای ايرانی، به « من »، « از» ميگويند که دراصل « ئوز» بوده است که نای باشد. ازاينگذشته درپهلوی، به صنم هم،« ئوز دِس » گفته ميشده است. چرا، خدا و انسان، هردو صنمند ؟ پاسخ  به اين چرا، بزودی روشن ميشود.

 مهرورزيدن به اصل زيبائي، که در درون هرانسانی نير هست، برتراز« ايمان»، به معنای اديان نوريست. ازاينروست که برای مولوی، « ايمان »، معنای اسلامی يا مسيحی يا يهودی را ندارد. هرچند «صنم » نزد مولوی، چهره حکومتی و سياسی خود را بندرت مينمايد، ولی اين پيوند، نا گفته و نهفته  باقی ميماند. خاموشی، دليل نابودی نيست. بازانديشی عرفان از ريشه های فرهنگ ايران، برای باز زائی عرفان، برترين « بايست » است. اکنون نوبت آن رسيده است که عرفان، ريشه های فرهنگ ايران را ازنو درخود بيابد، و ازآن آگاهانه، ياد آورد، و خود را از انحرافاتی که درقالبهای اسلامی يافته، پاکسازی کند.

فرهنگ ايران، راه اديان ابراهيمی را نرفت که خدا را، اوج بينش ونيکی وزيبائی وغنا و.... ميکنند، تا انسان، قعر گناهکاری و زشتی و فقرو.... باشد، تا به خدا، محتاج باشد، و ازاو بينش و نيکی و زيبائی را گدائی کند. فرهنگ ايران، خدا را، تنها زيبا، تنها نيک، تنها بزرگی، تنها خردمند وخرد، تنها بيننده نکرد، تا انسان را کاملا تهی از زيبائی و نيکی و بزرگی و خردمندی و بينش بکند. فرهنگ ايران، اين راه را نپيمود که خدا را « تنها سرچشمه »  بکند، و انسان را به کل از سرچشمگی بخشکاند، تا انسان، راه چاره ای جز « عبوديت و عجزمحض »  نداشته باشد. فرهنگ ايران، از رفتن چنين راهی سرپيچيد،  تا خدا را « سرچشمه مهر » کند، و انسان را خالی ازمهر ، تا برای بهره مندی ازمهر، دست گدائی بسوی او درازکند.   درواقع، انسان، هرچه خويشتن داشت، به خدا نداد، تا خود را، فقير و جاهل و ظالم و گناهکاروگمراه کند، تا بدين وسيله،  خدارا منحصر بفرد، غنی و عالم و پاک و نيک و زيبا کند. 

بلکه فرهنگ ايران، راهی ديگر را پيمود. فرهنگ ايران، خدارا مجموعه زيبائيها ی خود انسانها، خدا را مجموعه تو انگريهای همه انسانها، خدا را مجموعه  دانائيهاو خردهای خود انسانها، خدا را، مجموعه مهرهای گوناگون خود انسانها، مجموعه نثارگريهای خود انسانها و نيکی های خود انسانها دانست. در خدايان ايران بودند که  زيبائيهای انسانها، نيکيهای انسانها، مهرهای انسانها، خردهای انسانها باهم ميآميختند و يک « اصل » ميشدند.  خدايان ايران، بيشتر«يک اصل»، وکمتر«يک شخص» بودند. همچنين برعکس تئوری فويرباخ، خدايان ايران، آرمانها و ايده آلهای انسانها نبودند، بلکه مجموعه نيکی ها ومهرها و بزرگيها و نيرومنديها و دانائيهای خود انسانها بودند. ازانيگذشته، خدا درانسان، ميتوانست به اوج تعاليش برسد.

انسان، به هيچ روی، به آموزه و بينش متعالی خدا که بوسيله برگزيده اش فرستاده بود، ايمان نميآورد، چون نيازمند آن بود. انسان، نيازمند راهبری خدا هم نبود. بلکه  در هرانسانی، دينی يا صنمی ( سن = نای آفريننده = دائنا ) بود که درخدا، با دين های ديگر، با صنم های ديگر، ميآميخت، و يک دين ويک صنم ( نای بزرگ = لوخنا، کرنا... ) ميشد. خدا و يا صنم، « جمع تنوعات اديان انسان، يا صنم های انسانها »، خدا وياصنم، « طيف ِمهرها، رنگين کمان زيبائی های صنم، همچند همه زيبايان » مهر و زيبائی بود. انسان، موءمن نميشد، چون درايمان، خود را بی خود ( بی اصالت = بی خود زائی ) ميسازد، گدا و نيازمند و عبد و محکوم و تابع ميسازد.  بلکه اين همه خودها بودند که باهم جمع ميشدند و درمهرورزی به همديگر، خدا يا « اصل خود زائی » ميشدند.  انسان ايرانی، نياز به ايمان نداشت، چون سرچشمه زايش بينش( دائنا = دين = صنم ) بود.  در فرهنگ ايران، انسان به خدا، مهر نمی ورزيد، بلکه مهر هرانسانی به انسانی ديگر، مهر هرانسانی به جفتش، مهر هرانسانی به مادروپدرش، مهر هرانسانی به آموزگارش، به همسايه اش، به دوستان و نزديکانش، به جامعه های و اقوام و قشرها و طبقات ديگر، به زمين و آسمان و.... باهم، خدای مهر ميشد. همه زيبائيهای نهفته در«صنم نهفته درانسانها »، درمهرورزی به هم، دريک صنم، دريک سيمرع، پديدارميشد. صنم، نمايش اجتماع رنگين کمان زيبائيها ومهرهای انسانها بود. چنين صنمی، حقانيت به حکومت کردن درايران را داشت. ازاين رو، ايرج، درشاهنامه، نخستين شاه ايران، شمرده ميشود. « ايرج »، بُن حکومترانی ميگردد. از روزی که فرهنگ ايران، چنين سرانديشه ای را بنياد گذاشته است، حکومتها وقدرتها وقدرتمندان، دچارسرنوشتی فاجعه آميزشده اند، چون ايرانی، هرحکومتی را که ايرجی = صنمی نباشد، غاصب ميداند.  اين انديشه، سپس در تصوير « صاحب الزمان » بازتاب شده است. ادعای اينکه فقط صاحب الزمان، حق به حکومت دارد، نه کسی ديگر، وام گرفتن فرهنگ ايران، و چسبانيدن زورکی آن به تشيع بود. « صاحب الزمان »، به معنای « بهرام » است، و هيچ ربطی به « فرزند امام يازدهم» ندارد. «صاحب» به معنای « دوست » است، و« زمان»، زنخدا رام است که معشوقه ازلی بهرام است. بهرام فيروز، دوست« رام »است. مسئله همان « مهرگياه » است که نام ديگرش « بهروج الصنم = بهروز ِ صنم » و نام ديگرش « مهر» است. بهرام و رام که «نای به » است، ازهم جداناپذيرند، چون « بُن مهر» هستند.  اينکه تنها صاحب الزمان، حقانيت حکومت کردن دارد، به معنای آنست که فقط « مهر= عشق »، اصل حکومت است، واين نافی حکومت اسلام دراين هزاروچهارصدسالست. اين به معنای آنست که اسلام، هزاروچهارصدسال، قدرت را درايران، غصب کرده است. 

 

 

مسئله بنيادی فرهنگ ما،

يافتن پيوند مولوی با فردوسی است

 

اينهمانی « صنم » درغزليات مولوی، با « ايرج » درشاهنامه فردوسی، آفريننده ِ رستاخيز فرهنگ ايران در اصالتش هست.       

دربرهان قاطع ديده ميشود که باربد، لحن يا دستانی را که برای روز نوزدهم  که روز« ارتا فرورد يا فروردين » است که همان « سيمرغ » باشد، « کين ايرج » ناميده است. ُگلی که اينهمانی با سيمرغ يا فروردين دارد، بوستان افروز ناميده ميشود که نامهای فراوان دارد، وازاين نامهايش ميتوان بسياری از پيوندهائی که قطع و حذف شده اند، بازيافت. در صيدنه ابوريحان بيرونی درباره « بوستان افروز» ميآيد که «  اهل بغداد اورا بوستان افروز گويند... ودربعضی مواضع « داح » نيزگويند. وعرب هرچيزی را که نيکو بود « داح و داحه » گويند، و بدين سبب « آفتاب» را « داح » گويند و « فرّخ » را نيز « داح » گويند... »  بخوبی ازهمين رد پا ميتوان ديد که بوستان افروز= داه( = داح ) = فرّخ = آفتاب = سيمرغ = ارتا = ار ِ ز که همان ايرج است.  ازاين روست که آنچه در برهان قاطع و آنندراج و انجمن آرا آمده است  که ايرج، نفس فلک آفتابست، درست است، و آنچه پورداود در باره « برساخته های فرقه آذرکيوان » که هنوزپيشينه آئين مغان وخرّمدينی يا مجوسی را ادامه ميدادند، گفته است، در روند همان حذف وسرکوبی اين پيشينه فرهنگی ايران، بوسيله موبدان زرتشتی است. اين پيشينه فرهنگی، استوار بر اين انديشه بود که « خدا= خوا + دای »، تخميست که خود، خود را، ميزايد. خودش، ازخودش، پيدايش می يابد. و بهترين پيکريابی اين سرانديشه درآسمان، ماه و خورشيد باهم بودند.  ماه، خورشيد را ازخود ميزايد. اين بود که سيمرغ يا هما، هم ماه درشب، وهم آفتاب در روزبود. هم چشم آسمان درشب وهم چشم آسمان در روزبود. هم خرد بيننده درتاريکی وهم خرد بيننده در روشنائی بود.  اين زايش خورشيد و گيتی ( مجموعه جانها ) ازخود، خودافشانی و جوانمردی يا رادی خوانده ميشد، واين ويژگی، مشخصه مفهوم « مـهـر» درفرهنگ ايران بود. مهر، خود افشانی و « آفرينش گيتی ازخود خدا » است. خدا يا صنم، گوهرخود را درهرجانی، درهرانسانی، ميافشاند، و درهرانساني، صنم، يا اصل زاينده و آفريننده زيبائی، نهفته بود و ازاينرو، گوهرانسان، زيبا بود. هرانسانی، دوست داشتنی و پرستيدنی و صنم و پری بود.

روز وصالست و صنم، حاضراست

هيچ مپا، مدت آينده را

 نماد اين انديشه، همان « زايش روزانه خورشيد ازماه » بود.  اين بود که با اين تصوير ازخدا، پديده « مهر» مشخص شده بود و ازهمين تصوير، سرانديشه « حکومتی که بدون کاربرد خشم و تهديد و قهر، جامعه را سامان بدهد »، درفرهنگ ايران پيدايش يافت. هم « ماه » و هم « خورشيد »، نقش « ميان » را بازی ميکردند. درگزيده های زاد اسپرم، بخش سی ام ديده ميشود که  ساخت يا ترکيب مردمان ( = انسان) را، هفت لايه ميداند، و آنها را اينهمانی با سپهرهای هفتگانه ميدهد. اين ها، تناظر و همانندی يا تشبيه نبود، بلکه هرلايه ای از انسان، باهم ميآميختن وآن سپهر آسمان را ميساختند. سپهرهای آسمان، جايگاه مهر و آميزش اين بخشهای انسانها بودند. سپهرها و انسانها، باهم پيوند داشتند.  اندرونی ترين لايه انسان، « مغز» شمرده ميشد که اينهمانی با «ماه» داشت.  لايه چهارم، « پي» بود، که اينهمانی با« مهر= خورشيد» داشت. درهمين جا ديده ميشود که پوست را  اينهمانی با سپهرششم ميدهد. سپهرششم، سپهرخرّم يا آناهوما بوده يا مشتری ( سعد اکبر) بوده است که زرتشتيان به اهورامزدا نسبت ميدهند.  گزيده های زاد اسپرم درمورد اين لايه  ميگويد که « اورمزد، جای اوبرپوست است که زيبا کننده  تن هاست. ماه، ميان همه سپهرهاست، و خورشيد= مهر، ميان سه سپهرماه وتيرو ناهيد – با – سه سپهربهرام و مشتری و کيوان است. « ميان »، نقش مهر و بُن = اصل را بازی ميکند. هم ماه وهم خورشيد، ميان هستند. درواقع ماه وخورشيد باهم، دورويه يک سکه اند. ماه وخورشيد باهم، بيانگر « اصل خدائی » هستند. خدائی، به معنای « اصل خود زائی و خود آفرينی » است. آنکه خود، خود را ميزايد، و ازخود ميرويد، خداست. ازاين رو، ماه و خورشيد، دوچهره همان صنم هستند. اصلا واژه دو که در اوستا و درسانسکريت دواdva است، درست همان واژه « ديو = خدا » است. اين سرانديشه، در روايات زرتشتی، به دوستی ميان ماه وخورشيد، کاسته شده است.  در خورشيد يشت – پاره شش ميآيد که « دوستی را ميستايم، بهترين دوستی را که درميان خورشيد وماه برپاست ».

ای شمس وای قمرتو، ای شهد و ای شکرتو

ای مادرو پدرتو، جزتو،  نسب ندارم

ماه، چشم بيننده درتاريکی است، و خورشيد، چشم بيننده در روزاست. هردو، دورويه همان سيمرغ يا صنم هستند. اين ماهست که خورشيد را ميزايد. ازاين رو به کمربند ی که به « ميان » می بستند، هم « ُزنـّار» گفته ميشد، وهم « ايوی ين هانه   aiwyanhana». درحالت هلال بودن ماه، عبارت از سی وسه رشته بود، که انجمن خدايان ايران، هست. درحالت خورشيدی، برميان کمربند، « شمس زر» قرارميدادند.  برای ما، چون مفهوم « خدا »، نمودار« يک شخص » است،  ديگر، « خدا» به معنای « اصل خود زائی » اش، دريافته نميشود، و نميتوانيم يکی بودن ماه و خورشيد را در فرهنگ ايران، دريابيم. ماه وخورشيد، برترين نمودار، « اصل خود زائيdva» شمرده ميشدند. هردو، فقط در رابطه باهم، اصل خودزائی را بيان ميکردند، و باهم، خدا بودند.خود واژه « خدا = خوا+ دای » به معنای « تخميست که خود را ميزايد » . ازاين رو بود که سپس، دوچشم انسان را، همان ماه وخورشيد باهم ميدانستند. ولی درواقع، ماه وخورشيد، بيان دوچهره خرد، يا دوگونه بينش بودند. خرد، درشکل هلال ماه ( درشاهنامه، ماه، فراز درخت سرواست)، بينش درتاريکيست که نيروی ديدن درآزمودن و جستجوکردن است ( منيدن = منی کردن ). خرد، درشکل خورشيد، بينش درروشنائی با نورخود است. رستم با ريختن خون جگر ديو سپيد، که همان « آب» شمرده ميشود، درچشمهای کاوس و سپاهيان ايران، که « تخم» شمرده ميشوند، چشمها يشان، خورشيد گونه ميشوند. چشم خورشيد گونه، چشميست که هم ميافروزد و روشن ميکند، وهم آنچه را خود، روشن ميکند، می بيند. اين بيان استقلال خرد فرديست.

درقصيده عبيد زاکان ديده ميشود که خورشيد يا آفتاب، همان « صنم » است. سپهرچهارم، که ميان هفت سپهر، سپهرميانه است، به علت آنکه در« ميان » قرار دارد، جايگاه « پادشاه » است، ولی دراين جايگاه، پادشاهی نيست. به جای پادشاهی قدرتمند،« صنميست زيبا » که دل همه را می ربايد . اين صنم، هم با موسيقی، سحرآفرينی ميکند، و هم ساقييست که به همه جهان، باده شادی و گوهرگشا ميبخشد، و بدينسان، همه مردمان، چون خواهان آنند که زندگی، جشن باشد، لشگر اين صنم ميشوند. اين صنم، با زيبائی و موسيقی و شادی بخشی، دل همه را ربوده است. سرير، که بيان « مقام شاهي» است، نام خود سيرغست. اساسا، شاه، نام سيمرغست.

« سرير» گاه چهارم که جای پادشه است

فزون زقيصرو فغفورو هرمز و دارا

« تهی » ز والی و، « خالي»، زپادشه ديدم

وليک لشگرش، ازپيش تخت او برپا

فراز آن صــنـمـی با هزارغنج ودلال

چه دلبران دلاويز و لعبتان خطا

گهی بزخمه سحرآفرين، زدی رگ چنگ

گهی « گرفته بردست، ساغر صهبا »

درمثنوی عبيد زاکان، از عاشق ومعشوقی سخن ميرود که درفرهنگ ايران، بُن پيدايش انسان وخورشيد بوده اند، که نزد او وحافظ شيرازی، به نامهای گلچهر( سيمرغ = سريره = خورشيد) و اورنگ ( بهرام )  خوانده ميشده اند، ميآيد که :

نشيند شاد با گلچهر، اورنگ

بدستی « گل»، بدستی « جام گلرنگ »

با موسيقی و باده وگلفشاني( ايرانيان، درجشنها به خود، گل ميآويختند)، نقش بنيادی خدا را که جشن سازی برای انسانها باشد بازی ميکردند.

درست سپهرچهارم، کمربند هفت سپهراست، چون کمربند را، برميان می بندند. درگزيده های زاداسپرم ديده ميشود که سپهرچهارم را متناظر با « پيه » ميداند.  بلوچها به خورشيد، « پـيـتـاب » ميگويند، که به معنای « تابش روغن يا پيه= چراغ پيه سوز» است. خورشيد، چراغ پيه سوزاست. البته در بندهش، چشم، برابر با « پيه » گذارده ميشود.  کردها به انسان و جوانمرد، « پـيـاو= آب پيه = روغن » ميگويند. البته به «عصب » هم، پيه گفته ميشود. خورشيد، مانند صنم، چشم آسمان است. چنانکه گفته شد، چشم خورشيد گونه، دو معنا دارد که بايد آنرا برجسته ساخت، چون بيان «استقلال بينش فردی » و« آزاد انديشی خرد» است. چشم خورشيد گونه، هم 1- خودش چيزها را روشن ميکند و به آنها پرتو ميافکند و هم 2- خودش چيزها را می بيند. اين « با چشم خود روشن کردن پديده ها، و با چنين نوری، ديدن، آرمان فرهنگ ايران، از« بينش سيمرغی » بوده است.    

اين تصوير، بيانگر اين انديشه است که « حکومتی که بدون کاربرد قدرت وقهر» مردم را گرداگرد خود جذب ميکند، بايد گوهر اين صنم دلربا، يعنی سيمرغ را داشته باشد.  به سخنی ديگر، « حکومتی که بدون حکم کردن، مردم را گردميآورد و سپاه خود ميسازد، بايد چنين گونه بينشی داشته باشد.  چنين آرمانی ازحکومت و شاهی ( شاهی که شاه نيست، حکومتی که حکومت نيست وبرقدرت و زدارکامگی و خشم و تهديد، استوارنيست )، در همان « بُن جهان که « بهمن » است، و خرد و جانيست که همه جهان، ازآن پيدايش می يابد »، موجود هست. اين بُن جهان، نه تنها « بی خشم» است، بلکه ضد خشم هست. درفرهنگ ايران، به خشونت و قساوت و تهديد و وحشت انگيزی و قهرو زدارکامگی، خشم گفته ميشد. اين رويه يا چهره از« صنم »، که درپيکرهای سه گانه « سيامک » و « ايرج » و « سياوش »، درشاهنامه فردوسی، پيکر به خود گرفته اند، زير فشارو شمشير آخته وبرنده الله، امکان گسترش در«عرفان  » را نداشت. رد پائی که از اينهمانباشی ايرج با « خورشيدخانم و با مهر»، و با « صنم » باقی مانده است، بس است که ما درشاهنامه درپيکرايرج، اين ويژگيها را بازيابيم.

دواصل داد و مهر، و تنش و پارادکس ( يا شطحی ) بودن آنها باهم، ولی نيازبه آميختن و سنتزکردن آن دو باهم، درتراژدی فريدون وايرج، درشاهنامه باقی مانده است ( رجوع شود به بررسی گسترده تراژدی فريدون و ايرج درکتابچگونه ملت، سيمرغ ميشود، بقلم همين پژوهشگر). پس ازاين داستان درشاهنامه، همه شاهان بطور قالبی و کليشه ای، « دادومهر» را باهم برترين خويشکاری خود ميدانند. اين شاهان، غالبا پارادکس بودن آن دو را ناديده ميگيرند، و درک اين داستان در ژرفای تراژديش، و تنش و کشمکش دو اصل داد ومهرباهم، بکلی فراموش ساخته ميشود، وهمه می پندارند که داد کردن و همزمان با آن مهرورزيدن، کاری بسيارساده و بديهی است. علت هم اين بود که با « معيارهای روشنی ازجدول ارزشها » که الهيات زرتشتی داشت، در« بن بست قرارگرفتن ميان داد ومهر » و گيج و آشفته و پريشان ومبهوت شدن ميان آن دو، امری غيرقابل درک بود. سلسله مراتب ارزشهای ِ داد ومهر، درزرتشتيگری کاملا روشن ساخته شده بود، وشاهان، طبعا نميتوانستند، داستان فريدون وايرج را در گوهر تراژديش بفهمند. ايرج، که پيکريابی اصل مهراست، دربرابر فريدون، که پيکريابی اصل داد است، ميگويد که درفرهنگ سياسی ايران ( شهرياران پيش )، کين ورزی را نميشناختند وکين را نمی پذيرفتند. ولی فريدون ميگويد که تو دربرابر سلم وتور، هرچند که برادرنت هستند، بايد براصل داد، رفتارکني. شمشير را با شمشير پاسخ بدهی.

فريدون به ايرج ميگويد :

برادرت چندان برادربود      کجا مرترا، برسر، افسر بود

تا تو قدرتمند هستی، برادرت، برادراست.

تو گر پيش شمشير، مهر آوری    سرت گردد آزرده از داوري

شمشير را با مهر نميتوان پاسخ گفت. ولی ايرج، يا اصل مهر، برپايه انديشه « قصاص » نميانديشد. او ميگويد، برترين کين ورزی، درست آنست که دل پرازکينه آنهارا تحول به مهر بدهم که گوهر دين است. دينی که کين خواه است، و ايجاد کينه ميان افراد و طبقات واقوام وملل ميکند، اساسا، دين نيست. دينی که ميان موءمن وکافر، فاصله ايجاد ميکند و کافر را ناپاک ميداند، دين نيست. دين، که حق دوستی با موءمنان ساير اديان را ميگيرد، دين نيست.

نگه کرد پس ايرج پرهنر     بدان مهربان شاه فرّخ پدر

چنين داد پاسخ که ای شهريار      نگه کن برين گردش روزگار

خداوند شمشيرو گاه و نگين     چو ما ديد و بسياربيند زمين

که آن تاجورشهرياران پيش      نديدند کين، اندرآئين خويش

چو دستورباشد مرا شهريار     همان نگذرانم ببد  روزگار

نبايد مرا تاج وتخت و کلاه      شوم پيش ايشان،دوان بی سپاه

بی سپاه وبی سلاح نزد دشمن رفتن

بگويم که ای نامداران من    چنان چون گرامی تن وجان من

مگيريد خشم و مداريد کين       نه زيباست کين، ازخداوند دين

ازخشم که قهرو پرخاشگری وتجاوزطلبی و تهديد وکين ورزی است، دست بکشيد. دين، هنگامی دين است که درآن کين نباشد. دينی که کين با ديگران ( آنانکه  به آن دين، ايمان نمی آورند،و ديگرانديش هستند ) توليد کند، درفرهنگ ايران،  دين نيست. دين مهر، به آنکه جز دينش ميانديشد، کين نمی ورزد.

دل کينه ورشان بدين آورم      سزاوارتر زآن، چه کين آورم

مسئله، شمشيرکشيدن و چيره شدن برآنها نيست، مسئله تحول دادن روان و انديشه آنهاست. آنگاه فريدون ميگويد :

مرا زين سخن ياد بايد گرفت    ز« مه »، روشنائی نباشد شگفت

زتو پرهنر، پاسخ اندرسزيد    دلت مهروپيوند ايشان گزيد

درست واژه « هنر»، به اين« فضيلت ويژه » گفته ميشود که تو برغم دشمنی وکين ورزی و غلبه خواهی آنها، مهررا برميگزيني. برگزيدن مهر دربرابر شمشير، هنر است. ايرج، حاضراست که ازقدرت وشاهی و ملک خود، برای مهرورزيدن به ملل ديگر بگذرد. برگزيدن مهر، بجای قدرت و ملک، گوهر مهر است. خوانندگان و مفسران شاهنامه امروزه، همان اندازه که سام و تور، ازسخنان ايرج، گيج و مبهوت و پريشان بودند، وازآنها سردرنميآوردند، آنها نيز ازگفتارش سر درنميآورند. درست آنچه  هزاره ها، خيالبافی و هذيان وياوه سرائی شمرده شده اند، آرمان فرهنگ ايران بوده است. خوانندگان ومفسران، درنهان، متفق در اين راءی هستند که اين سخنان، نميتواند سخنان کسی باشد که ميخواهد حکومت ايران را پايه بگذارد. چنين کسی، مصلحت خسروانی وحکومتی reason  of  state  را نِميشناسد، وطبعا چنين سخنانی، بی ربط وپوچ هستند. محمد رسول الله، به مردم مکه ميگويد، بيائيد و اسلام آوريد، تا دنيا را « فروبلعيد و َاکـل کنيد ». بيائيد خود را قربانی کنيد، تا دين اسلام، همه دنيا را ببلعد. حقيقت، حق دارد که جهان را ببلعد. حقيقت، حق دارد با شمشير برنده وسختدلی، خودرا بر مردم، تحميل کند. چنين کاری، جهاد دررا حق است. او با چنين پيامی، اساس امپراطوری اسلام را ميگذارد. و ايرج با چنين حرف بی ربط و تهی از مصلحت کشوری و سياسی، اساس فرهنگ مردمی ايران را ميگذارد ! مگر ايرج، به مکتب ابراهيم ادهم، يا بودا رفته بود ! اين همان آرزوئيست که مولوی در غزلش ميکند :

ای شادی آن شهری، کش عشق بود سلطان

هرکوی، بود بزمی، هرخانه بود، سوري

بالاخره فريدون با فرستادن ايرج، به سلم وتور پيام ميدهد :

برادر کزوبود دلتان بدرد     اگرچه نزد برکسی باد سرد

دوان آمد ازبهر آزارتان      که بود آرزومند ديدارتان

زتخت اندر آمد بزين برنشست    بدينسان ميان، بندگی را ببست

سلم و تور، پذيرای ايرج ميشوند. ايرج، پيکر يابی مهر است. ابتکارآشتي، ازمهراست. معنای « مهر»، درفرهنگ ايران، از روند جانفشانی ونثار ِ خدا، يا بُن کيهان ( بهمن ) در گيتي، مشخص ميشود. درفشاندن، بشرط تابعيت وعبوديت نميدهد.درفشاندن، نميدهد که هرگاه، خواست  پس بگيرد. درفشاندن، وجود ِخودش هست که در ديگری، روان و ذوب ميشود. مسئله « دوئی » را ازبين ميبرد. مولوی دريکجا، مفهوم جوانمردی را به معنای متداول زمان خود بکارميبرد.وجوانمردی را نيز برخاسته از دوئی ميداند.

بگذر ز جوانمردی، کان هم ز دوئی خيزد

در- وحدت همدردی -  درکش قدح دردي

هم همره و همدردی، هم جمعی و هم فردي

هم عاشق و معشوقي، هم سرخی وهم زردي

جوانمردی ورادی ومهرکه از زمينه « خود افشانی خدا » درفرهنگ سيمرغی ميآمد، اينگونه دوئی را نميشناخت.

کسی مهرميورزد که خود را ميافشاند، نه برای اينکه چيزی را غالب سازد، نه برای آنکه خودش يا آموزه اش، به قدرت برسند. درافشاندن خود است که او برترين شادی را دارد، و برترين شادی را نيز ميبخشد، چون ديگر مرهون بخشنده نميشود. ازاين رو درفرهنگ ايران، به « نثار»، شاد باش ميگويند. او درافشاندن خود، نه تابعيت ازخود را ميطلبد، نه کسی مرهون او ميشود. البته اين انديشه به تصوير ويژه ای که فرهنگ ايران، ازخدا و انسان دارد برميگردد. تصوير خدا و انسان، هردو برپايه « غنا و لبريزی و ناگنجائی و نيرومندی و آفرينندگی و زايندگی » قرار دارد، نه برپايه کمبود وجهل و نيازمندی ( احتياج ) و سستی. حتا تصوير« خدای مقتدر» در اديان ابراهيمی برغم ادعايشان، برپايه کمبود وجود خدا، قراردارد. خدا، درخالقيت، نيازبه حاکميت دارد.  درفرهنگ ايران، خدا، آتشفشانی است که « آفرينندگی و بی نيازی و نيرومندی و اصالت را ازخود، فرو ميپاشد. انسان، همان صنميست که اصالت زيبائی و مهر و نيرومندی و لبريزی و بزرگی را ازصنم دارد. انسان، نياز به رهبری ندارد. انسان اين نيروی نهفته سرشارخود را در هرعملی و درهرانديشه ای و درهرگفتاری و درهراحساسی، بيرون ميريزد و ميافشاند. به اينگونه انديشه و گفتاروکردار، انديشه و گفتار و کردار نيک ( شيدونه ) ميگفتند.  انسان فوران خود را در عمل وفکرو گفتار، به شکل« خودشکفتن» درک ميکند. اينها اورا شاد ميکنند. روی اينها، محاسبه اجر ومزد وپاداش نميکند. او عمل خير نميکند، تا ده برابر مزد بگيرد. او عمل نيک ميکند، چون ازکردن عمل نيک، شاد ميشود، ميشکوفد.  فرهنگ ايرانی، اين رويه غنا ونيرومندی و لبريزی و آفرينندگی انسان را، بر رويه کمبود و سستی و نيازمنديش، اولويت ميداد. اين بود که برايش مهر، بر « داد»، اولويت داشت. صنم خودرا ميافشاند، تا صنم ها درهرانسانی پيدايش يابند. درهرانساني، صنمی هست که صنم، افشانده است و نثارکرده است.  سيمرغ، افشاننده دانه ها و بذرها، و افشاننده قطره ها ی باران و شبنم هاست. اينست که ايرج، نمی نشيند تا ازحق خود به حاکميت،دفاع کند، بلکه، ميرود تا مهرخود را بيفشاند. مهر، تحول ميدهد. سلم وتور،

پذيره شدندش ( ايرج را ) به آئين خويش

سپه سربه بسر، باز بردند پيش

چو ديدند روی برادر به مهر    يکی تازه تربرگشادند چهر

دوپرخاشجو، با يکی نيکخوی    گرفتند پرسش، نه برآرزوي

دودل پرزکينه، يکی، دل بجای    برفتند هرسه به پرده سراي

به ايرج نگه کرد يکسرسپاه     که او بد سزاوار تخت وکلاه

با گذرايرج از ميان سپاه سلم وتورکه بپذيره اش آمده بودند، سپاه با ديدن او، ايرج را سزاوار تاج وتخت جهان ميداند، نه سلم وتوررا. مردم جهان، شناسنده مهرند، و مهر را برميگزينند.

به ايرج نگه کرد يکسر سپاه    که او بد سزاوارتخت و کلاه

بی آرامشان شد، دل، ازمهر اوي

دل ازمهرو، دوديده از چهر اوي

سپاه پراکنده، شد جفت جفت     همه نام ايرج بُد اندر نهفت

که اين را سزاوار شاهنشهی     جزاين را مبادا کلاه مهي

همه لشگر دشمن، با ديدن چهره پرمهر ايرج، تنها اورا به شاهی برميگزينند، وطبعا حاضرنيستند که ديگرسران خود را که سلم و تور پرخاشجو هستند و دلهای کينه جو دارند، حقانيت به شاهی وحاکميت بدهند. اين انديشه که سپهبد يا شاه، از سپاه برگزيده ميشده است، بارها درشاهنامه ميآيد. درجامعه ای که « امنيت ازهجوم بيگانگان » برترين نگرانی همه بود، سپاه، ارزش فوق العاده داشت، چون سپاه، نگهبان وپاسدار مملکت بود، و سپاه، هنگامی پيروزاست که لايقترين افسر، نبرد های با مهاجمان را رهبری کند. اين بود که  اصل انتخاب رهبرنظامی از سپاه که نقش شاه را بازی ميکرد، درفرهنگ ايران، انديشه معتبر و رايجی بود. ازموقعيکه به اين انديشه، بی اعتنائی ميشد، و شاهی، موروثی ميگرديد، ايران، در خطر ميافتاد. با ملاحظه چنين خطری که سپاهيان به ايرج، آفرين ميگويند، سلم وتور به هراس ميافتند، که قدرت را ازدست ميدهند.مهر، دل سپاه دشمن را هم می ربايد. انسان، چه دشمن، چه دوست، يک گوهردارد.

به لشگرنگه کرد سلم از کران      سرش گشت ازکارلشگر، گران

به خرگه درآمد دلی پر زکين     جگر،پرزخون، ابروان پرزچين

به تور ازميان سخن، سلم گفت

که يک يک سپاه ازچه گشتندجفت

به هنگامه بازگشتن ز راه      همانا نکردی به لشگر، نگاه

که چندان کجا راه بگذاشتند     يکی چشم از ايرج نه برداشتند

سپاه دوشاه از پذيره شدن       دگربود و ديگر، زباز آمدن

از ايرج، دل من همی تيره بود     برانديشه،  انديشه ها برفزود

سپاه دوکشور، چو کردم  نگاه    ازاين پس، جزاورا نخواهند شاه

اين همان انديشه ايست که درقصيده عبيد زاکان از« صنم خورشيدچهره» درسپهرچهارم آورده شده، که بی آنکه بخواهد، با نور افشانی، مهردرهمه جانها ميافروزد، و همه دلهارا بی استثناء می ربايد، و همه، بدلخواه، لشگر او ميشوند. همه مردم، دوست و دشمن، سپاه عشق هستند. صنم، در ميان هرانسانی، صنم ميشود. حتا سپاهيان نيز که حرفه اشان جنگيدنست، درفطرتشان، جنگ و کينه ورزی را نميخواهند. مهر، گوهر همه انسانهاست.

هرچيز که انديشی،ازجنگ، ازآن دورم

هرچيز که انديشی، ازمهر، من، آنستم

امير عشق رسيد و شرابخانه گشاد

شراب همچو عقيقش، به سنگ خاره رسيد

هزارمسجد پرشد، چو « عشق »، گشت امام

صلوة خير من النوم، ازآن مناره  رسيد

مسجدها وکليساها وکنيسه ها و آتشکده ها و بتخانه ها، همه پر ازمردم ميشوند، وقتيکه « اصل عشق »، پيشوا بشود.

چنين صنمی که سرچشمه خود افشان مهراست، درپيکر ايرج، که همان « ارتا »، يا همان « اشه »، يا همان « عشق » هست، شکل اسطوره ای درشاهنامه ميگيرد. عشق، سلطان حقيقی ايران است. ارتا فرورد و ارتا واهيشت که اهل فارس آنرا ارتا خوشت ( ارتای خوشه ) مينامند، اصل عشقند. خدا، خوشه است. خوشه، نماد «عشق همه جانها به همديگر»بود. همه جانها دريک خوشه، به هم می پيودند و سيمرغ ميشوند. در سيمرغ، همه جانها درهمان زمان ِمرگ، بلافاصله  باز به هم می پيوندند، و به« اصل عشق »، باز ميگردند.« اشتاد»، که خدای روز بيست وششم است، همان خدای عشق در پيکر« جانفشانی » هست. اشتاد، همان « ارش + تات= اشه + تات » باشد، اصل عشق درحالت خود افشانی است، و ازاين رو مردم، اين روز را « شادباش » ميناميدند، که به معنای « نثار» است. چنين مهری، بنياد قدرت همه حکومتها را به هم ميزند.ازاين رو سلم به تورميگويد :

اگربيخ او نگسلانی زجای        زتخت بلندی، فتی زير پاي

اينست که همه قدرتهای سياسی و دينی و اقتصادی، برضد، مهر،که اصل همبستگی همه جانها باهم باشد، ميجنگند، و آنرا تحريف و مسخ ميسازند، و مورد تمسخرقرارميدهند، و روءيا و خيال خام ميشمارند.  درحاليکه اين قدرتمندان برای تصرف قدرت درانديشه نابود کردن او هستند. درهنگام کشته شدن، ايرج، صنم مهرافشان، ميگويد :

نه تاج کيئی خواهم اکنون نه گاه    نه نام بزرگي، نه ايران سپاه

من، ايران نخواهم، نه خاور، نه چين

نه شاهی، نه گسترده روی زمين

بزرگی که فرجام او تيرگيست   بدان برتری بر، ببايد گريست

سپردم شمارا کلاه و نگين      مداريد با من شما هيچ کين

مرا باشما نيست، جنگ ونبرد    نبايد به من هيچ دل رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان       و گر دورمانم  ز ديدارتان

جزاز کهتری نيست  آئين من

نباشد بجز مردمی، دين من

چو بشنيد تور، اين همه سربسر     بگفتارش اندر، نياورد سر

نيامدش گفتار ايرج پسند      نه آن آشتی، نزد او ارجمند

اين گفتار را با گفته عيسی درلحظه مرگ برسردار، بايد مقايسه کرد، تا ژرفای مردمی و مهری اين گفتار را دريافت.

اينجاست که عقل قدرت انديش، از منطق مهر، هرگز سر درنميآورد، و آنرا بی عقلی و ديوانگی ميخواند، و همه را بدان ميگمارد، تا چنين ديوانه مانند ايرج را مسخره کنند و بدو بخندند.  مردمان فراموش ميکنند، که در مسخره کردن ديوانگان و خنديدن به آنها، اصل مهر را در زندگی، پايمال ميکنند، و از اعتبار و ارزش مياندازند.

وقتی تور با « کرسی زر»، به مغز ايرج، پيکر عشق جهاني، خدای مهر ايران، فرو ميکوبد، ايرج، پيام « مهر به جان » و « مهر به هرجانی » را که پيايند « اصل مقدس بودن جان » است، در آخرين لحظه زندگی، به آواز  بلند به بشريت ميرساند :

مکن خويشتن را زمردم کشان     کزين پس نيابی تو ازمن نشان

پسندی و، همداستانی کنی     که جان داری و، جانستانی کني

آيا انسان ميتواند اين را به پسندد که خودش، جان داشته باشد و جان ديگری را از او بستاند ؟

ميازار موری که دانه کش  است

که جان دارد و جان شيرين، خوش است

ايرج، که « خدای مهر» باشد، و خودش، مجموعه وخوشه همه جانهاست، نميتواند بپذيرد که جانی، جان ديگر را بيازارد. خدا، مهر به همه جانهاست، چون خدا، خوشه همه جانهاست، جانان است. با اين سخن، مهر به جان، فراسوی هرايمانی  و هر غايتی و هرحقی قرارميگيرد. هيچکسی و هيچ مرجعی و قدرتی، نميتواند حقانيت به آزردن جانی بدهد. « مقدس بودن جان » درفرهنگ ايران، «  الا بالحق ِ قرآن » را نمی پذيرد. حق به آزردن هيچ جاني، نيست. اين اصل عشق، اين مهر به همه جانها، اين همبستگی با جان ِ همه انسانها، همان صنم و بت مولوی است که درباره اش ميسرايد :

هرچند پرستيدن بت، مايه کفرست

ما کافرعشقيم، گرين بت  نپرستيم

 

پايان جستار سوم درباره «مولوی صنم پرست»

ادامه (بخش چهاوم) مقاله (مولوی صنم پرست) را در اینجا مشاهده کنید