بازگشت به صفحه نخست

تاريخچه مختصري از فمينيسم در آمريکا

دکتر شهلا عبقري _ آتلان
ژوئیه ۲۰۰۴

جنبش فمينيسم تاريخ طولاني و پر از فراز و نشيبي را پشت سر گذاشته است. مهم‌ترين و سازمان‌يافته‌ترين کوششهاي زنان براي نقد وضع موجود در طرح حقوق ايشان را مي‌توان در کتاب «دفاع از حقوق زنان» (1792) اثر مري وستون کرافت انگليسي يافت. اين کتاب نخستين بيانيه بزرگ فمينيستي به زبان انگليسي تلقي مي‌شود و نقطه آغازين اين انديشه است.
وستون کرافت به شدت تحت تاثير انقلابهاي فرانسه و آمريکا بود و مي‌کوشيد بيان دارد که انسان بايد حق تعيين سرنوشت خود را داشته باشد و اين حق بايد به زنان نيز بسط داده شود.
وستون کرافت بخش عمده‌اي از کتاب خود را به انتقاد از نگاه تحقيرآميز نسبت به زنان و همچنين خود زنان که موقعيت فرودست خود را قبول کرده‌اند، اختصاص مي‌دهد. او از روسو نيز به شدت انتقاد مي‌کند، زيرا که او زنان را داراي سرشتي فروتر مي‌پندارد.
در سده نوزدهم انديشمندان گفتارهاي مدرن، به خصوص ليبرال‌ها و سوسياليست‌ها در نفي نفس فرودست زنان و تحليل جامعه‌‌شناختي _ تاريخي از اين فرودستي و لزوم برابري زنان و مردان بسيار کوشيدند. جان استوارت ميل انديشمند ليبرال _ راديکال اين دوره، در دفاع از حقوق زنان سخن گفت. او اعتقاد داشت که اين شرايط اجتماعي است که شخصيت زنانه‌اي را که تحقير هم مي‌شود به وجود مي‌آورد و زنان محصول نظامي هستند که به آنان ستم مي‌کند. به نظر او تفاوتهاي ذهني‌اي که فرض مي‌شود ميان زنان و مردان وجود دارد، تنها نتايج طبيعي تفاوت در آموزش و شرايط متفاوت زنان و مردان است و نشانگر هيچگونه تفاوت بنيادي نيست که باعث فرودستي بنيادي زنان باشد.
در اين دوران بسياري از انديشمندان به دفاع از حقوق زنان برخاسته و زمينه لازم را براي طرح خواسته‌هاي زنان فراهم آوردند و شرايط را براي گفتارهاي فمينيستي آماده ساختند.
صورت‌بندي اقتصادي _ اجتماعي سرمايه‌داري با تفکيک جامعه به دو بخش خصوصي و عمومي و با قراردادن توليد در بخش عمومي خارج از خانه، سبب شد تا زنان جزو بخش خصوصي شوند که ديگر به ظاهر کارکرد اقتصادي نداشت و کار زنان در خانه و خانواده، غيرکالايي و بي‌ارزش به حساب مي‌آمد. در نتيجه انقلاب صنعتي و سرمايه‌داري صنعتي که نياز به نيروي کار ارزان داشت، زنان به مشاغل کارگري جذب شدند و به اين نوع کارها راه يافتند.
وقتي که زنان با فعاليت‌هاي اقتصادي وارد بخش عمومي شدند، فاقد حقوق سياسي بودند و حق راي نداشتند. ويژگي‌هاي دولت ليبرال وقت که متضمن آزادي بيان، آزادي مطبوعات و آزادي تشکيل انجمن و غيره بود، تسهيلاتي را براي بيان نظرات زنان فراهم آورد و زنان توانستند به جوامع مدني راه يابند و براي دستيابي به خواسته‌هاي سياسي و مدني خود تلاش کنند.
در سالهاي اواخر قرن هيجده و اوايل قرن نوزدهم، اولين موج جنبش زنان در شرايطي شکل گرفت که اروپا و آمريکا شاهد جنبش‌هاي اجتماعي ديگري نيز بودند. اين جنبش‌ها به طور قطع تاثير بسزايي در شروع موج اول جنبش زنان داشته‌اند. جنبش زنان در ابتداي موج اول به طور مقطعي به صورت يک جنبش خاص درآمد که هدفش وصول حق راي براي زنان بود. اين جنبش با محدود کردن خواسته‌هايش و منحصر به فرد کردن آن به يک خواسته حق راي راه براي پيروزي آسانتر جنبش فراهم کرد، اما در عين حال موجب شد که پس از به دست آوردن حق راي کار خود را تمام شده انگارد و در نتيجه از تلاش براي رسيدن به ساير خواسته‌هاي زنان باز بماند.
در اين مقطع خواسته‌هاي سياسي (حق راي) که پذيرفته‌تر بودند، جايگزين خواسته‌هاي راديکال و نامتعارف شدند و نتيجه اينکه جنبش بعد از 70 سال مبارزه مستمر در سال 1920 با تصويب حق راي براي زنان به موفقيت رسيد.
جنبش زنان از سال 1920 تا سال 1960 وضعيتي راکد داشت، به دليل آنکه در خلال اين 40 سال بعد از به دست آوردن حق راي، زنان نتوانستند جهت تحقق آرمانها و هدفهاي فمينيستي موفقيت چشم‌گيري به دست آورند و نيز نتوانستند از محدوده سياستهاي نهادينه شده و حق راي به خوبي استفاده کنند. دلايل اين ضعف مبهم بودن گفتاري جنبش حق راي، ظهور تفاوت در ميان خود زنان و در نتيجه تضعيف هويت زنانه و آماده نبودن فضاي سياسي و اجتماعي بود.
زنان بعد از به دست آوردن حق راي، به تدريج شروع به تعريف و تفسير مفاهيم مبهم اين جنبش کردند و اين جا بود که تفاوت‌ها در برداشت از اهداف و خواست‌ها روشن شد و زمينه براي تجزيه آماده گشت.
مفهوم زن مدرن به عنوان مدلي نو و فمينيستي از زن مطرح شد. زن مدرن حق راي داشت و از آن استفاده مي‌کرد، در خارج از خانه به دنبال کار مي‌رفت و به مانند مرد از لحاظ جنسي آزاد بود. اين نگرش نماينده فمينيسم برابري بود که مي‌خواست، زنان در کليه ﺷﺌﻮن اجتماعي همانند مردان باشند و جداسازي بخش‌هاي خاص زنان و مردان از ميان برداشته شود. به نظر برابري‌طلبان، زنان براساس قانون کاملأ برابر با مردان شناخته مي‌شوند تا بتوانند قدرت رقابت با مردان را به دست بياورند و از موقعيت فرودست رها شوند.
فمينيسم برابري، حمايت‌گرايي را براي زنان روا نمي‌دانست و بر اين اعتقاد بود که هر نوع حمايت خاص از زنان برپايه تفاوت‌هاي آنان با مردان به اين معني است که زنان توانايي لازم براي حفظ خود را ندارند و ضعيف‌تر از مردان‌اند و بنابراين، جنس دوم به حساب مي‌آيند.
در مقابل ديدگاه فمينيسم‌برابري، ديدگاه ديگري که بيشتر بر رهايي زنان به عنوان موجودات جنسي، يعني انسانهايي که با مردان متفاوت‌اند تاکيد داشت، به وجود آمد. اين برداشت نماينده فمينيسم‌تفاوت بود که به طور مشخص در اين دوره مورد مباحثه روشني قرار نگرفت. زنان گاه تفاوت خود را با مردان امري ريشه‌اي قلمداد مي‌کردند و مورد تاکيد قرار مي‌دادند و گاه با تاکيد بر نقش جامعه‌پذيري و تجربه متفاوت زنان به عنوان مادر و نقش اجتماعي آن توجه مي‌نمودند.
فمينيسم‌تفاوت بر يک بنيان ديگر نيز نظر داشت. مبني بر اين بود که، اگر فرض بر اين باشد که زنان بايد بتوانند به جايگاهي برابر با مردان در حيات اقتصادي، اجتماعي و سياسي دست يابند، بايد از منابع لازم براي رسيدن به چنين جايگاهي برخوردار باشند. در شرايطي که زنان و مردان در موقعيت نابرابري از نظر دسترسي به منابع قرار دارند، تاکيد بر برابري مي‌تواند مفهومي کاملأ محافظه‌کارانه يابد و نابرابري‌ها را تشديد کند.
براساس اين تجزيه و تحليل، براي تحقق بخشيدن به برابري زن و مرد، ابتدا بايد زنان را که از منابع کمتري برخوردارند، از منابع لازم بهره‌مند ساخت و سپس انتظار داشت که اين برابري حاصل آيد. به عبارت ديگر، مساله برابري ابتدا بايد در برابري منابع عنوان شود تا زنان از فرودستي رهايي يابند و بتوانند در شرايط مساوي با مردان رقابت کنند و از حقوقي که به دست آورده‌اند به طور موثر استفاده به عمل آورند. در اين شرايط و تحت چنين استدلالي بود که فمينيسم به دو شاخه فمينيسم‌برابري و فمينيسم‌تفاوت تقسيم شد.
در اين دوره مسأله گفتار هرمنوتيک در باره جايگاه زنان نيز مطرح شد که در راکد ماندن جنبش نقش بسزايي داشت. ايدﺋﻮلوژي خانه‌نشيني با مدد از روانشناسي نوين در قالب فرمهاي جديدي مثل مهندسي خانه و مديريت خانه، از نقش زنان در خانه تجليل به عمل آورد و بر مفيد بودن آن تاکيد ورزيد و شرايط را طوري آماده کرد که افکار عمومي کاملأ موافق ايدﺋﻮلوژي خانه‌نشيني گردد.
به طور کلي مي‌توان گفت که در اين دوره رسيدن به حق راي نتوانست تاثير عملي بر زندگي زنان آمريکايي بگذارد، زيرا آنان نتوانستند به دلايلي که ذکر شد، از حق راي به عنوان ابزاري براي رسيدن به اهداف ديگر خود استفاده کنند. رکود اين دوره زمينه‌ساز ظهور موج دوم شد و با مدد از شرايطي که سرمايه‌داري سازمان يافته، جنگ دوم جهاني، دولت رفاهي و جنبش‌هاي حقوقي و مدني چپ نو فراهم آورده بودند، موج دوم به مرحله وقوع پيوست.
در آغاز موج دوم در سال 1968، دو جريان ليبرال _ اصلاح‌طلب و راديکال _ رهايي‌بخش شکل گرفتند. جنبش برابري‌طلب به فمينيسم‌ليبرال تبديل شد که رسيدن زنان به حقوق برابر را هدف اصلي خود مي‌دانست و جنبش راديکال که پيرو منطق بياني بود، رهايي زنان را در حوزه‌هاي حيات اجتماعي و سياسي را، از وظايف خود مي‌دانست. تفاوت مهم فمينيست‌هاي ليبرال و راديکال در اين بود که فمينيست‌هاي ليبرال در پي جذب در درون ساختارها و نهادهاي موجود بودند و تغيير آنها را از درون ممکن مي‌دانستند. اما فمينيست‌هاي راديکال در بيشتر موارد جدايي‌طلبي را مفيد مي‌دانستند و اعتقاد داشتند که جدايي‌طلبي است که تغيير بنيادي نظامي را که هم در کنترل مردان و هم به نفع مردان عمل مي‌کند مقدور مي‌سازد. فمينيست‌هاي راديکال در مبارزه با گرايشهاي پدرسالارانه و تبعيض‌آميزي که در برخوردهاي روزانه فردي مشاهده مي‌شد کوشا بودند و سعي بر آن داشتند که زنان و مردان را به روشهاي مردمدارانه خود آگاه کنند.
با سياسي شدن امر خصوصي در فمينيسم راديکال، حوزه سياست و به دنبال آن حوزه دموکراسي گسترش يافت. دموکراسي به طريقي وسعت يافت که توانست شامل چگونگي روابط افراد با يکديگر، سبک زندگي آنان، چگونگي لباس پوشيدن و چگونگي استفاده آنان از زبان و غيره را شامل باشد. بنابراين حوزه سياست نيز توسعه يافت و به دنبال آن نوع مبارزه در درون جامعه تغيير يافت و مبارزه در جامعه مدني اهميت بسزايي پيدا کرد.
فمينيسم در موج دوم پس از يک دوره کوتاه فعاليت از سال 1968 تا سال 1973، وارد دوره رکود نسبي شد. در اين دوره فعاليتهاي جمعي کاهش چشمگير پيدا کرد، اما در عين حال جنبش تداوم خود را حفظ نمود. اين وضعيت براساس تجزيه و تحليل بخشي از تحليلگران تاکنون ادامه دارد. اما بخش ديگري بر اين اعتقادند که اين شرايط تا پايان دهه هفتاد ادامه داشته و سپس وارد مرحله بسيج‌گرايانه و نظريه‌پردازي فمينيستي شده است که آن را موج سوم مي‌نامند.
تحولات دهه‌هاي هفتاد تا نود که به صورت موج سوم فمينيسم ظاهر شد، از بسياري جهات از نظر بنيادي با ظهور دو موج ديگر فمينيسم تفاوت داشت و ظهور مسأله تفاوت در فمينيسم را شايد بتوان مهمترين زمينه موج سوم فمينيسم دانست. در اين مرحله، جنبش فمينيسم مي‌بايست هم تفاوتها را به رسميت بشناسد و هم جوابگوي تفاوت‌ها و پيامدهاي آنها باشد.
موج سوم فمينيسم که هنوز مي‌توان آن را در مراحل اوليه خود دانست، تاکيد بر تفاوت در ميان زنان و مردان را از لحاظ عملي و نظري مورد نقد و تفحص قرار داد و همچنين مجموعه تحولات عيني را که باعث رشد روزافزون تفاوتها در ميان اجتماع زنان شده است، بررسي کرد.
انديشه‌هاي پساتجددگرايانه و تحولات ذهني خاص اين دوره و به ويژه خودآگاهي زنان از تفاوتها سبب شد که بي‌توجهي به مسأله تفاوتها در سطح عملي و نظري فمينيسم به چالش کشيده شوند و حتي اين چالش‌ها به جايي کشيده شد که بخشي از فمينيست‌ها مطرح کردند که دوره فمينيسم با ادعاهاي جوهرگرايانه و عدم توجه به تفاوت‌ها پايان يافته و دوره پسافمينيسم آغاز شده است. البته به نظر مي‌رسيد که اين نوع برداشت قدري جنبه اقرارآميز دارد، ولي بدون شک مسأله تفاوت و به تبع آن مسأله بازانديشي، فمينيسم را به افق جديدي کشاند.
جنبش‌هاي فمينيستي فعاليتهاي خود را در زمينه‌هاي مختلف ادامه دادند و با استفاده از فنون و تکنيک‌هاي متفاوت، خصوصأ تاکتيکهايي که بر بسيج گسترده توده زنان متکي نبود، کوشيدند که بر مشکلاتي که جنبش با آن مواجه شده بود، فايق آيند. در اين دوره در کنار فمينيسم جريان اصلي، فمينيسم متفاوت و مرکب که گاه منافع و علاقه خاص زنان را دنبال مي‌کرد، نيز به وجود آمد.
فمينيست‌هاي جريان اصلي شامل همه جريان‌هاي فمينيسم ليبرال و راديکال هستند که اهداف زنان را به طور خاص مورد توجه قرار مي‌دهند و آنها را در سرلوحه اهداف خود مي‌نهند. سازمان فمينيستي ايالات متحده آمريکا، که به نام سازمان ملي زنان (
National Organization of Women) ناميده مي‌شود، از اين نوع است که در سراسر آمريکا 550 شعبه دارد و داراي 250 هزار عضو است. در دهه 1980 توجه جريان اصلي فمينيسم به اﺋﺘﻼف با گروههاي ديگر در حوزه سياسي افزون گشت و مسأله اﺋﺘﻼف با ساير گروهها جزو اهدافشان قرار گرفت.
به طور خلاصه اينکه فمينيست‌هاي جريان اصلي در دوره‌هاي 80 و 90 بيشتر فعاليت‌هاي خود را حول محور سياست نهادينه متمرکز کرده و به طور کناري از بسيج‌هاي محدود يا از اشکال کم‌هزينه‌تر يا بسيج جديد مثل بسيج اينترنتي استفاده مي‌کردند. به علاوه براي مقابله با مشکلات ناشي از تمرکز، بر سياست «هويت زنانه» مي‌کوشيدند تا به خواسته‌ها و نيازها و تفاوت‌هاي دروني گروه‌هاي حاشيه‌اي‌تر زنان توجه کنند و همچنين تفاوت يا تقابل با مردان را چنان بزرگ نکنند که راه اﺋﺘﻼف با گروههاي مردان يا گروههاي غيرفمينيستي به طور کامل مسدود شود.
در دهه 1990 در جريان اصلي فمينيسم يک بخش ليبرال جديد فمينيسم که خود را چالشگران عليه افراط‌هاي فمينيسم مي‌ناميدند، شکل گرفت. اين گروه به نام فمينيست‌هاي قدرت معروف شده‌اند. اين بخش نگاهي مثبت به سرمايه‌داري و نهادهاي سياسي آمريکا دارد و برابري در مقابل قانون، حقوق فردي و مسؤوليت شخصي از اعتقادات آنان است. مجمع زنان مستقل در واشينگتن دي. سي، از اين نوع است.
بخش ديگري از فمينيسم، فمينيسم طرفدار زندگي است که در يک محور مهم با فمينيست‌هاي جريان اصلي اختلاف دارند. اين فمينيست‌ها از موضع فمينيستي معتقدند که سقط جنين، قتل نفس است و زنان که مخالف خشونت و اعدام و جنگ هستند، نبايد مبادرت به چنين عملي کنند و به عوض به قتل رساندن موجود زنده‌اي که شکل گرفته است، بايد از بارداري‌هاي ناخواسته جلوگيري به عمل آورند.
فمينيسم‌هاي مرکب، اهداف زنان و اهداف عام‌تر اجتماعي را مد نظر دارند و نه تنها در بسياري از اصول فمينيست هستند و مشخصأ آرمانهاي زنان را دنبال مي‌کنند، بلکه آرمانهاي اجتماعي را نيز در فعاليتهايشان قرار مي‌دهند. مهم‌ترين اين نوع فمينيسم در آمريکا، فمينيسم محيط زيست، فمينيسم صلح طلب و جنبش‌هاي محلي زنان است.
فمينيسم سياه نوع ديگري از فمينيسم اين دوران است که علاوه بر مسايل عام مربوط به زنان، مسايل خاص نژادي را در بر مي‌گيرد و مي‌کوشد که به نيازها و منافع و ديدگاههاي زنان سياهپوست توجه زيادي مبذول دارد. در دهه اخير جريان فمينيسم سياه و رنگين‌پوست، همراه با جريان اصلي فمينيسم قسمتي از فعاليت‌هاي خود را به حوزه آکادميک اختصاص داده است.
به طور کلي توجه به تفاوت و حرکت به سوي توليدات نظري از مشخصه‌هاي مهم و چشمگير موج سوم است. زنان با مواجهه شدن با مشکلات حقوقي در دوران مبارزات موج دوم، به طرف مبارزات گفتاري جلب شدند و دريافتند که اگر انديشه، هويت، تجربه و غيره هم در زبان و گفتار تجلي مي‌يابند، بايد دگرگوني را در اين سطح ايجاد کرد. با اين تحليل، فمينيست‌ها به نقد شاخه‌هاي مختلف دانش موجود پرداختند و براي يافتن شناخت‌هاي بديل فمينيستي تلاش نمودند و در نتيجه فمينيسم را به سوي نظريه‌پردازي راهنما شدند.
البته بايد در نظر داشت که وقتي از نظريه فمينيستي سخن مي‌گوييم، مقصود نظريه به معناي مدرن آن است که مجموعه‌اي ثابت و مشخص از مفاهيم و استدلالات نيست، بلکه بيشتر فرايندي است متکثر و پويا که پيوسته در آن توليد نظري صورت مي‌گيرد و اين توليد نظري هيچ حد و مرزي ندارد و تنها يک عامل است که آن را فمينيستي مي‌سازد و آن نقطه مرکزي نفي سلطه بر زنان است.

بازگشت به صفحه نخست