محمد طهماسبی: تلخند فقر
از دور نظارهگر بودم. این زن طوری کنار سطل زباله ایستاده و چادرش را کاملا روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد اما دستهای ظریف و خیس و یخ زدهاش را که چند خراش خونین روی آنها نقش بسته بود، کاملا معلوم بود که برای بیرون آوردن تکهای زباله داخل سطل کرده اما موفق نمیشد. چندمتر عقبتر، جوانی بلندقد با گونیای از ضایعات ایستاده بود و حرکات و تقلای این زن را زیر نظر داشت. ….
——————————————–
تلخند فقر
محمد طهماسبی
از صبح که سر کلاس رفتم، یک کله داشت برف می بارید. دیشب که اخبار هواشناسی را گوش کرده بودم، برخلاف آنچه امروز مشاهده میکردم، گزارشگر هواشناسی وضعیت جوی را کمی تا قسمتی ابری گزارش کرده بود اما بر خلاف همیشه امروز این مورد پیشبینیشان درست از آب درنیامده بود. زنگ آخر هم فکرم مشغول شده بود که در این هوای سرد و زمین لغزنده، با پای پیاده چه جور به خانه بروم که سرما نخورم یا مشکلی برای خودم و بچههای مردم پیش نیاید. به هرحال پیش آمده بود و قبل از خوردن زنگ خانه به دانشآموزانم گفتم که هنگام رفتن به طرف منزل مواظب خودشان باشند که خدای نکرده اتفاقی برایشان نیفتد.
مدرسهی ما در حاشیهی شهر و در محیط کاملا باز قرار گرفته و طبیعتی کوهستانی دارد.
زنگ آخر که زده شد، کلاه پشمینم را سرم گذاشتم و زیپ کاپشنم را تا آخر کشیدم. برف شلاق نرم و سفیدش را چپ و راست به سر و بدنم وارد میکرد و لباسهایم را یکدست سفیدپوش کرده بود. تمام تلاشم رسیدن به خانه بود که از شر برف و سرما راحت بشوم.
چند قدم بیشتر راه نرفته بودم که زن جوانی را دیدم، او صورتش را پوشانده بود، کنار سطل زباله بود و داشت داخل آن را زیرورو میکرد. از دور نظارهگر بودم. این زن طوری کنار سطل زباله ایستاده و چادرش را کاملا روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد اما دستهای ظریف و خیس و یخ زدهاش را که چند خراش خونین روی آنها نقش بسته بود، کاملا معلوم بود که برای بیرون آوردن تکهای زباله داخل سطل کرده اما موفق نمیشد. چندمتر عقبتر، جوانی بلندقد با گونیای از ضایعات ایستاده بود و حرکات و تقلای این زن را زیر نظر داشت.
هر روز، سر راه مدرسه این جوان را میدیدم که از داخل سطلهای زباله ضایعات جمع میکرد اما تا به امروز این زن و چنین صحنهای را ندیده بودم. شاید او از این که این زن جوان به حوزهی کسب و کارش وارد شده، ناراحت بود و داشت تصمیم میگرفت که چگونه از شر این مهمان ناخوانده راحت بشود. نگران شده بودم و از خودم میترسیدم که مبادا این جوان زبالهگرد، زن تنها را دعوا بکند و تلاش معاشش را ناکام بگذارد و مرا به واکنش وادارد. بین این افکار بودم که ناگهان این جوان به طرف سطل زباله حرکت کرد و کنار زن ایستاد. در این حالت مرد جوان از بالای سر زن نگاهی به درون سطل انداخت و به آرامی سبدی را که این زن بعد از آن همه تقلا نتوانسته بود از داخل سطل زباله دربیآورد، از زیر انبوه کیسههای زباله بیرون کشید و به او داد. زن جوان هم با لبخندی تلخ اما لبریز از شرم و حیا به این مرد گفت: دست شما درد نکند، الهی که خیر ببینید! بارش برف زیادتر شده بود اما من هنوز داشتم به این صحنه ی سراسر جوانمردی و مهربانی یک انسان فقیر نگاه میکردم. مرد جوان باز هم داخل سطل را جستجو کرد و قوطیهای فلزی و پلاستیکی نوشابه را از آنجا بیرون میآورد و به زن میداد.
زن جوانِ محجوب مرتبا میگفت که برای خودتان بردارید اما این جوان ضایعات خودش را هم داخل گونی این زن ریخت و درب آن را با نخی پلاستیکی گره زد و به او داد و با لبخندی تلخ و بزرگمنشانه گفت:
نگران نباش، برای همهی ما زباله به اندازهی کافی هست!
ملایر، زمستان ۹۸
ارسالی به اتحاد بازنشستگان
https://t.me/etehad_Bazn
——————————————————
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.