یاسر عزیزی: ایرانی؛ مقهور تاریخ حاکمان

۷ آبان بر چنین بستری، نشان تلخ درماندگی مردمی است که قَدْرْ دانستنِ به‌جایِ چهره‌های تاریخی را با چهره‌پرستی تاریخی، و ملی‌گرایی و میهن‌دوستی را با باستان‌گرایی کور اشتباه گرفته‌اند. این همه را اما باید نشان بیماری عمیق استبدادزدگی این سرزمین یافت. تو گویی تنگنای استبداد، تصور و امید انسان تحت انقیاد را تنها از این استبداد تا استبدادی دیگر اجازه‌ی پرواز می‌دهد. ….

———————————————–

5604

عکس از آرشیو و توسط سایت لج ور در این مقاله درج شده است

ایرانی؛ مقهور تاریخ حاکمان

یاسر عزیزی

«کریس هارمن»، اثر مهم خود با عنوان «تاریخ مردمی جهان» را با این شعر جاندار و پرمغز از «برتولت برشت» آغاز می‌کند:

«تِبِس ِ هفت دروازه را که ساخت؟
در کتاب‌ها اسم شاهان آمده است.
شاهان تخته‌سنگ‌ها را بالا بردند؟

و بابل بارها ویران شد،
چه کسی نو به نو آن را ساخت؟
در کدام سراهای زرتابِ لیما سازندگانش می‌زیستند؟

غروبی که بنای دیوار چین پایان یافت
سنگ‌کارانش کجا رفتند؟

رُم باشکوه، پر از طاقِ نصرت‌هاست.
چه کسی آن‌ها را برافراشت؟
سزارها بر کدام مردمان پیروز شدند؟

بیزانس صدها بار ستوده شده در ترانه‌ها
آیا فقط اهالی‌اش را قصرنشین کرد؟

حتا در آتلانتیسِ افسانه‌ای
شبانگاهی که اقیانوس به کامش کشید
فریاد غریقان بر سر بردگانش بلند بود.

اسکندر جوان هند را فتح کرد؛
دست‌تنها بود؟

سزار بر مردم گُل ظفر یافت
یک آشپز هم همراهش نبود؟

فیلیپ، شاه اسپانیا به هنگام غرق ناوگانش گریست،
فقط او گریان بود؟

فردریک دوم فاتح جنگ هفت ساله بود
دیگر که فاتح بود؟

در هر برگ نقش یک پیروزی؛
دست‌پخت سور فاتحان از که بود؟

هر ده سال یک مرد بزرگ،
هزینه را که می‌پرداخت؟

بی‌شمار خبرها
بی‌شمار پرسش‌ها.»

به واقع، کریس هارمن با انتخاب درست این شعر، از همان آغاز کلیت کار خود را به خواننده گوشزد می‌کند. در حقیقت، منطق رایج در عمده‌ی تاریخ‌نویسی‌ها همین منطقی است که برشت با ابزار شعر به نقد آن برخاسته است و هارمن بر آن است در اثر مورد اشاره، برخلاف آن، تاریخ را بازنمایی کند. منطقی که از دیرباز، تاریخ را به «تاریخ حاکمان» تقلیل داده است و در آن، گویی شاهان و فرمانروایان بوده‌اند که یک‌تنه به صف دشمنان زده‌اند، همان‌ها برسازنده‌ی فرهنگ‌ها و اندیشه‌ها و خالق همه‌ی دست‌آوردهای مادی و معنوی بشریت بوده‌اند و در این میان هر‌آنچه بوده است یک‌جا به پا و نام ایشان نوشته می‌شده‌است. نقش این باژگونی واقعیت را به تلخی، در فضای شعر و ادبیات ایران نیز می‌توان یافت. شاید یکی از نزدیک‌ترین نقدها بر این تاریخ‌نویسی رایج که در آن هیچ اثری از «مردم» یافت نمی‌شود را بتوان در شعر «میراثِ» زنده‌یاد «مهدی اخوان‌ثالث» سراغ گرفت. به ویژه آنجا که می‌سراید؛

«پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرّات شرف در خانه‌ی خون‌شان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیّت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم.

جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز.
نیز او چون من سخن می‌گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم،
کاندر اخم جنگلی، خمیازه‌ی کوهی
روز و شب می‌گشت، یا می‌خفت.

این دبیر گیج و گول و کوردل، تاریخ
تا مُذَهَّب دفترش را گاه‌گه می‌خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
رعشه می‌افتادش اندر دست
در بُنان دُرفشانش کلک شیرین سلک می‌لرزید،
حبرش اندر محبر پرلیقه چون سنگ سیه می‌بست
زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمی‌خاست:

-هان، کجایی؟ ای عموی مهربان! بنویس.
ماه نو را دوش ما با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده‌ست این چنین، یا آن چنان؟ بنویس.»

این مفقود بودن مردم و گذاشتن همه‌ی دستاوردها به نام حاکمان البته ریشه‌ای در طفولیت فکری بشر نیز دارد. وقتی ساختارهای سیاسی و اجتماعی، در گذر زمان مانعِ رشد قامت فکری مردم شوند، چنان مردمی، خود نیز ناخواسته به تثبیت و تحکیم «تاریخ حاکمان» دامن می‌زنند. به یکباره پیروز همه‌ی جنگ‌ها، تنها چند سردار جنگ ندیده‌ی جان‌به‌در برده نام می‌گیرد، تاریخ یک سرزمین را به نام یک یا چند شخص قلم می‌زنند و تو گویی تاریخ بر شانه‌های کوروش و سزار و نادر و تزار و رضاشاه و خمینی و …، سوار بوده است نه بر گرده‌ی میلیون‌ها مردمان بی‌نام و نشانی که چرخ واقعی تاریخ با دست ایشان به حرکت درآمده است.
اینچنین مردمی که خود نیز در کار بازتولید اینگونه تاریخ بی‌ریخت و متعفنی می‌شوند، هرگز به دست‌های خود مومن نشده، ناگزیر، یک روز چهره‌ی منجی خود را در قرص ماه می‌بینند و روزی دیگر، تضمین سرنوشت خود را در سنگ‌نوشته‌ی مبهمی از گذشته‌ای مبهم‌تر می‌جویند و بر این اساس هرگز در خود ننگریسته و علاج درد را در مشت خویش نخواهند دانست.

۷ آبان بر چنین بستری، نشان تلخ درماندگی مردمی است که قَدْرْ دانستنِ به‌جایِ چهره‌های تاریخی را با چهره‌پرستی تاریخی، و ملی‌گرایی و میهن‌دوستی را با باستان‌گرایی کور اشتباه گرفته‌اند. این همه را اما باید نشان بیماری عمیق استبدادزدگی این سرزمین یافت. تو گویی تنگنای استبداد، تصور و امید انسان تحت انقیاد را تنها از این استبداد تا استبدادی دیگر اجازه‌ی پرواز می‌دهد.

—————-

منبع: Rahi_Be_Rahaeei@

—————————————————–

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.