تقی روزبه: آیا با اهرم دولت می توان به سکولاریزاسیون حداکثری نائل شد؟

«بیخود نیست مردم از عمامه ها طناب دار خواهند ساخت»! این عبارتی است که مدتی پیش یک سایت چپ به یک گزارش خبری خود ضمیمه کرده بود. من در یادداشتی که البته درج هم نکرد چنین نگاشتم: تجویز چنین خشونتی با هیچ موازین انسانی و عدالت خواهانه و ادعای آزادی و رهائی جور در نمی آید مگر با کیش انتقام. انتقام را بگذاریم برای همان دشمنان انسانیت. مخالفت با اعدام یکی از برنامه های مورد ادعای عموم چپ ها با هر گرایشی است. پراندن چنین تک مضرابی در ذیل یک خبر چه نسبتی با این ادعاها دارد؟ و به سهم خود مشغول اشاعه چه نوع کنشی است؟. ….

————————————————————

5384

آیا با اهرم دولت می توان به سکولاریزاسیون حداکثری نائل شد؟

در نقدیک رویکرد:
از آرمانشهر«سکولاریزم حداکثری» تا نفی آزادی های بی قید و شرط عقیده و بیان!- بخش اول

آیا دین را می شود با مشت آهنین به زباله دادن تاریخ فرستاد؟ آیا در این صورت به جای زایل کردن دین به زایل کردن آزادی نپرداخته ایم!؟

گسترش و تعمیق بحران در نظام سرمایه داری با رشد و افزایش میل به اقتدارگرائی و گرایش های شبه فاشیستی، تضعیف آزادی و دموکراسی و شکل گیری گرایش های استبدادی و ریاست های مادالعمری همراه است (در ایران ولایت مطلقه هم شاهد میل روزافزون سپاهیان برای حضور مستقیم در نهادهای رسمی قدرت و ریاست جمهوری هستیم). در این میان چپ هم زره روئین بر تن نداشته و مصون از این میل فراگیر نیست. به ویژه آن گرایشاتی که هنوز هم درس های لازم از تجربه بزرگ قرن بیستم و سوسیالیسم دولتی و هم چنین عروج فاجعه بار حکومت اسلامی از دل انقلاب بهمن ۵۷ را فرانگرفته اند و عمدتا رو به گذشته دارند و حسرت آن دوره طلائی را می خورند و اصرار دارند که با نت همان سازی بنوازند که در دوره پیشاتجربه کوک شده بود. میل به فراموشی سپردن درس های نیمه جویده و هضم نشده آن دوران و هم چنین درس های تجربه بزرگ انقلاب بهمن که به فاجعه عروج انقلاب اسلامی منجر شد، دخیل بستن به جادوی اتوریته و نادیده گرفتن دست آوردهای نظری و عملی جنبش های پسااکتبر پیرامون ماهیت مناسبات قدرت، و کم سو شدن اهمیت آزادی و توجیه و مدلل کردن آن به بهانه هایی چون وضعیت اضطراری و موقتی، جملگی از نشانه های بالینی سندروم «بتوارگی اتوریته» در نزد این رویکرد است. غافل از آن که اگر رخدادهای بزرگ تاریخی بار اول «معصومانه» به صحنه می آیند، و در پراکسیسی به مقیاس آزمایشگاه بزرگ اجتماعی  و یک دوره تاریخی، نارسائی های خود را به نمایش می گذارند، اگر که به دیده گرفته نشوند، آن هم در وضعیت پساتجربه و امکان راستی آزمائی و نقد صحت و سقم آن ها از طریق برهان خلف (حرکت از نتیجه به سمت وارسی مقدمات و پیشفرض ها)، دیگر از آن «معصومیت» آزمون نخست هم خبری نخواهد بود!. از این رو گزاف نیست اگر که از «همه گیری» اتوریته به عنوان همزاد بحران سرمایه داری و آسیب پذیری بخشی از چپ در برابر آن سخن گفته باشیم.
*********

پیش درآمد:
«بیخود نیست مردم از عمامه ها طناب دار خواهند ساخت»! این عبارتی است که مدتی پیش یک سایت چپ به یک گزارش خبری خود ضمیمه کرده بود. من در یادداشتی که البته درج هم نکرد چنین نگاشتم:
تجویز چنین خشونتی با هیچ موازین انسانی و عدالت خواهانه و ادعای آزادی و رهائی جور در نمی آید مگر با کیش انتقام. انتقام را بگذاریم برای همان دشمنان انسانیت. مخالفت با اعدام یکی از برنامه های مورد ادعای عموم چپ ها با هر گرایشی است. پراندن چنین تک مضرابی در ذیل یک خبر چه نسبتی با این ادعاها دارد؟ و به سهم خود مشغول اشاعه چه نوع کنشی است؟. خشونت اساسا جز خشونت متقابل تولید نمی کند و در این عرصه دست برتر را نیروهای واپسگرا و دشمنان آگاهی، انسانیت و صلح و آزادی دارند و البته بخش هایی از مردم غیر ذینفع هم همواره در کشاکش معرکه خشم و انتقام مستعد افتادن به دام آن هستند. ولی توسل مدعیان دفاع از آزادی و برابری به آن، چه معنائی جز سوار موج شدن و اقتداء به قبله و منش صاحبان قدرت دارد؟!. مناسبات مبتنی بر سلطه است که اشکال گوناگون خشونت را تولید می کند و متقابلا مبارزه علیه آن بخشی از مبارزه طبقاتی و علیه سلطه طلبی را تشکیل می دهد. بازنده قاطع خشونت، آزادی و دمکراسی است و برنده آن تعصب و قدرتمداری. وانگهی با تبدیل عمامه ها به طناب دار چه مشکلی حل می شود؟ کاری که از قضا در بحبوحه انقلاب مشروطیت با اعدام شیخ فضل اله نوری در میدان توپخانه صورت گرفت؛ جز خاموش کردن ظاهری یک نفرت کور و انگیختن نفرت های کورتازه؟ این همان کاری است که رژیم جنایتکار با مردم و مخالفانش می کند. اگر با خشونت مسأله ای حل می شد اساسا این همه مشکل در برابرانسان ها انباشته نمی شد. مبارزه با خشونت را باید از ادبیات سیاسی و از کلام و مناسبات جاری آغاز کرد.

دیالکتیک مبارزه با خشونت با هدف نیل به سنتز جامعه بدون خشونت و بهتر است بگوئیم، از طریق گشودن قلمروی با خشونت کمتر (که خود به شکل یک فرایند پیچیده و چند جانبه مناسبات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی قابل تحقق است) از طریق حذف یا کاهش خشونت های شناخته شده صورت می گیرد. اگر در آنسوی معادله نیروهای مدعی آزادی و رهایی از مقابله به مثل خشونت آمیز در هر گام خود فاصله نگیرند، هیچ گاه چنین سنتزی که در برنامه ها به شکل کلیشه ای مطرح می شوند شکل نخواهد گرفت. مناسبات قدرت در تمامی سطوح جامعه وجود دارند (که مذهب از دیرباز یکی از بارزترین آن ها بوده است) و هیچ کس بیرون از آن مناسبات قرار ندارد. اما این که در کدام سمت ایستاده باشیم مهم است. چون بین مناسبات قدرت مسلط و علیه آن در سطوح گوناگون، مبارزه و مقاومت جاری است. از همین رو دیالکتیک پیشروی چنین امور فراگیری با گشودن قلمروهای جدید و تا حد ممکن بدون خشونت [بویژه با فاصله گرفتن از اشکال شناخته شده و نشانه گذاری شده خشونت و البته تعریف اشکال خفیه تر و نامرئی تر خشونت در تناسب با پیشرفت فرهنگ و آگاهی در حین پیشروی، با در نظرداشت این که جه بسا اشکال جدیدی هم بازتولید می شوند) صورت می گیرد. بدین ترتیب انسان در فرایندی کاهنده، گرچه بسیار پر پیچ وتاب، برای حذف قلمروهای کُدگذاری شده خشونت و بازتعریف خشونت، گریبان خود را از چنگ آن ها رها می کند‌ و در بستر مبارزه با مناسبات قدرت آمیخته با انواع تبعیض ها، به بازآفرینی خود و ایجاد مناسباتی نوین می پردازد.

پس باید هم به طورعملی و هم نظری و اصولی با اعمال خشونت و مشخصا از صدور حکم و محکومیت بدون دادگاه واقعا مستقل و با هیأت منصفه و... برای ایران فردا مخالفت کنیم و اجازه ندهیم که بدام خشونت ورزی بیفتیم. و بدانیم که با بگردش افتادن داس خشونت، هیچ کس در امن و امان نخواهد بود و از قضا عدالت و ‌آزادی و آگاهی و عدم تعصب از اولین قربانیان آن خواهند بود. حکومت اسلامی بی تردید با عملکردهای خود بذر نفرت و خشم می پاشد. اما این باعث نمی شود که به ورطه آن بیفتیم و شبه آن را در خود بازتولید کنیم. تبلیغ آخوندکشی نه فقط دامن زدن به خشم و انتقاد کوراست هم چنین آدرس غلط دادن از ریشه های اقتصادی و طبقاتی و فرهنگی معضلات واقعی جامعه است.
*********

البته شهاب برهان گرامی صحبت از آخوندکشی نکرده است. او روی مسأله مهمی انگشت گذاشته، اما نظری را پرداخته یا مورد مدافعه قرار داده است*۱ که چه در محتوا و چه بفرض اگر بتواند عملیاتی شود، راه جهنم را می گشاید و عملا مسیر تسلط یک استبداد با انگ «سکولاریستی» را جایگزین استبداد مذهبی می کند و از این منظر جز تداوم چرخه معیوب انقلاب بهمن از نظام استبدادی کمابیش سکولار به یک استبداد تمام عیار دینی و بالعکس نیست. غافل از آن که از قضا به رغم هدفش، رهائی از بختک مذهب و ریشه کردن آن، خود به گونه ای دیگر تحت عنوان «سکولاریسم حداکثری» در حال بازتولید یک دولت مستبد و تمامیت گرا و ایدئولوژیک، ولو با رنگ و بوی دیگر، است. او بدیلی برای رهائی از سلطه یک دولت ایدئولوژیک-دینی ارائه نمی کند، بلکه فقط نوع دیگری از انقیاد یک دولت ایدئولوژیک-استبدادی را جایگزین آن می کند [هر رویکردی با واکنش صرف به استبداد موجود، بدون آن که حامل یک سنتز رفع کننده باشد، در افق خود تنها می تواند آن را در شکل و شمایل تازه ای بازتولید کند]. درنگ بر همین مسأله ثقل اصلی این نوشته را تشکیل می دهد. با این یادآوری که قصد این نوشته، نقد یک گرایش نظری پیرامون مسأله ای به غایت مهم چون شیوه مبارزه علیه دین آن هم در شرایط حاکمیت یک حکومت دینی و دوره پساسرنگونی، و به عنوان یکی از یال های مهم گفتمان بدیل است که در بخشی از چپ ها هم طرفداران خود را دارد.

بی گدار به آب زده است، عمق آب بیش از این حرف هاست!
در اهمیت مبارزه مستمر و همه جانبه علیه نفوذ دین (و مذهب) که معطوف به ریشه ها وعوامل تولید و بازتولید آن در سطوح مختلف سیاسی و فرهنگی و طبقاتی- اجتماعی و با در نظر گرفتن آن در یک وضعیت انضمامیِ زمانمند و مکانمند، تردیدی نیست. و در این هم که بطور کلی شمول چنین مبارزه ای با هدف سکولاریزه کردن جامعه از محدوده های لائیسیته (جدائی دستگاه دین از دولت) فراتر می رود حرفی نیست؛ اما معضل از آن جا شروع می شود که اول، انجام این وظیفه به گردن دولت گذاشته می شود و دوم، برای تحقق آن دست دولت را در نقض آزادی و دموکراسی باز می گذارد و سوم، در نتیجه آن ها، هم از هدف اعلام شده (سکولاریزه کردن جامعه) باز می ماند و هم در این داو بزرگ، «آرمان و هویت و اهداف برنامه ای» چپ آزادیخواه و متعهد به آزادی و برابری به تاراج می رود!. ما با این گونه توجیهات و دستاویزها برای تعلیق آزادی ها و تضعیف و یا سرکوب دموکراسی که معمولا به بهانه وضعیت اضطراری و خطر بازگشت ضد انقلاب مغلوب خود را می آراید، و چه بسا با قید واژه موقت هم همراه است، اگر که حافظه تاریخی خود را دستکاری نکرده باشیم، بخوبی آشنائیم و می دانیم که چگونه با توسل به این نوع ترفندها و بعضا توهمات، قدرت های بدیل و نوظهور، فرقی نمی کند چپ یا غیر چپ، هر کدام به نحوی از اهداف و ادعاهای اعلام شده خود پس می نشینند و با سودای تحکیم قدرت، انقلاب را مسخ و سرکوب می کنند [البته در نوشته برهان گرامی کار از این حرف ها و تعارف ها هم  فراتر می رود، بطوری که او حتی پس از شکست مقاومت ضد انقلاب سرنگون شده و «نرمال شدن اوضاع»، به کاربست مشت آهنین برای غیردینی کردن جامعه و نهادها و فرهنگ و مناسک دینی تأکید می ورزد!]. در کل از نظر انسجام مفاهیم و گزاره ها، نوشته در موارد متعددی دارای آشفتگی و تناقضات بزرگ است، نه فقط به آن دلیل که در نقد و نفی مذهب تا حدی به دام خود مذهب و مفاهیم مستخرج از آن می افتد؛ و حال آن که لازم است برای نقد مذهب از خود مذهب فرارتر رفت و به نقد سیاست در معنای جامع آن پرداخت؛ بلکه هم چنین به آن دلیل که محتوای آن، چه به لحاظ منطقی و چه به لحاظ مصادیق عملی، چیزی جز اعلام جنگ با دین نیست که در تناقض با هشدار بخش دیگری از نوشته اش قرار دارد که مطابق آن جنگیدن با دین بجای تضعیف موجب تقویت آن خواهد شد. اما واقعیت آن است که با توجه به درونمایه اصلی مقاله و گزاره های مطرح شده در آن، این گونه عبارات و واژگان بیشتر جنبه عبارت پردازی و تعارف پیدا کرده و در تناقض با هسته اصلی قرائت نظری او پیرامون سکولاریزم حداکثری و دولت هم چون موتور پیش برنده آن قرار دارد. بنابراین مسأله اصلی آنست که از کدام منظر و رویکرد و با چه درکی از جایگاه تاریخی دین و منابع و آبشخورهائی که آن را تغذیه می کند، و هم چنین با چه کوله باری از تجارب تاریخا صورت گرفته در مبارزه علیه دین و با کدام سیاست و شیوه و نیرو و ابزارها می خواهیم نفوذ و کارکرد اجتماعی مذهب را به چالش بگیریم؛ که اولا دوباره سر بلند نکند و ثانیا به بهانه مبارزه با آن از آن سوی بام نیفتیم و مسلک دیگری را جایگزین آن نکنیم که اصل آزادی و رهائی از انقیادهای سرمایه و مناسبات قدرت را مخدوش کند. از غلطیدن به یک سیاهچاله دیگر آن گونه که در انقلاب بهمن علیه استبداد حاکم به ورطه آن سقوط کردیم اجتناب ورزیم و از چوب حراج زدن و مسخ کردن اهداف و «هویت برنامه ای» چپ هم احتراز ورزیم. اما درست همین قیدوبندها در رویکرد برهان و پیشفرض ها و پیش نهاده های اش مغفول مانده و بهتر است بگوئیم زیر گرفته شده است. چرا که او شیپور را از سر گشادش به صدا در آورده است. از آن جا که مسأله سکولاریزاسیون و غنا بخشیدن به آن در مبارزه جنبش مردم ایران علیه سلطه فاجعه باریک حکومت اسلامی-شیعی-مطلقه، از اهمیت اساسی برخوردار است و یکی از عناصر لازم و مهم گفتمان آزادی و برابری محسوب می شود؛ به سهم خود لازم دیدم که پی آمدهای سودای این نوع سکولاریسم آمرانه را که بازتاب گرایشی در صفوف چپ، چپ معطوف به قدرت و دولت گرا هم هست، در راستای شفاف ترشدن یکی از عناصر گفتمان بدیل نظام حاکم مورد نقد و بازبینی قراردهم. گرچه پتانسیل بزرگی از نفرت و خشم و حتی انتقام از حکومت اسلامی در جامعه وجود دارد؛ اما این دلیل موجهی برای موج سواری بر آن نمی شود و از قضا چپ باید نشان دهد که بر خلاف دیگر موج سواران کوته بین که دست یابی به هدف (؟) بکارگیری هر وسیله ای را توجیه می کند، با وفاداری به اهداف والای خود  با درس آموزی از تجربه ها و خطاهای تاریخی ملی و جهانی صورت گرفته، تحت هیچ شرایط و اضطراری دفاع از آزادی را فدای مصلحت سنجی های مقطعی و باصطلاح «اضطرارتاکتیکی» نمی کند.
********

نقد مزبور را در دو سطح پی می گیر‍م: نخست در سطح نظری- تئوریک، دوم در سطح آن چه که پیرامون شرایط مشخص ایران در دوره پساحکومت اسلامی و مشخصا در مواجه با مذهب شیعه مطرح شده است.

بخش نخست، در سطح نظری:
۱- سکولاریزاسیون حداکثری، و سکولاریزاسیون هم چون یک پراکسیس!

گزاره اول: شهاب برهان نوشته خود را با بحث معناشناسانه یعنی از مفاهیم کشدار و بسیارگون سکولاریزاسیون شروع کرده و از میان آن ها یکی را بر می گزیند [من یکی از معانی سکولاریزاسیون را بکارمی گیرم] که در آن سکولاریزاسیون به معنی غیردینی شدن/کردن جامعه است. گزاره ای بعنوان پیش فرض پذیرفته می شود*۲ و منتج به یک سلسله گزاره های قطعی و صدور احکام ثانوی می شود که اعتبارشان جملگی به یک گذاره بینادی ( و پا در هوا) وابسته است. باین ترتیب او از وادی تفاسیر تاریخی و متنوع نظری مرتبط با سکولاریته و با گزینش یک تفسیر حداکثری بر آن می شود که با توسل به زرادخانه دولت به آرمانشهر«جامعه پاکسازی شده از دین» جنبه عملیاتی بدهد [نباید فراموش کرد که سکولاریسم حداکثری نیازمند یک دولت حداکثری و تمامیت گراست که در سطور بعدی به ارتباط ذاتی بین آن ها بیشتر خواهم پرداخت]. باین ترتیب تحت عنوان سکولاریسم حداکثری، رسالت و وظیفه غیردینی کردن دین و نهادها و جوامع بشری را در برابر خود و دولت مطلوبش قرار می دهد. تا این جا با رویکرد یک طرفدار اصالت ایده مواجهیم و نه سکولاریزاسیون هم چون یک پراکسیس، که به دنبال عملیاتی کردن ایده (و نظریه ای) کمابیش انتزاعی و مطلق و ناب است، و مهم هم نیست که به چه قیمتی تمام شود [این رویکرد در حوزه سکولاریزاسیون، المثنای ذهنیت ساختارمند و ریشه داری است که مطابق آن موتور و عاملیت سوسیالیسم هم دولت است، که در آن دولت و سوسیالیسم به شیوه دیالتیک هگلی، به آشتی تاریخی می رسند [در برابر سوسیالیسم و کمونیسم هم چون یک پراکسیس: مارکس می گوید، ما کمونیسم را آن جنبش واقعی می دانیم که وضع موجود اشیاء را ملغی می سازد. کمونیزم آرمانی نیست که واقعیت ناگزیر باشد خود را با آن انطباق دهد]. نگاه «چپ» معطوف به قدرت نسبت به سوسیالیسم، هم چون یک ایده، نظریه و برنامه فراتجربی و استعلائی است، و نه سوسیالیسم هم چون یک جنبش واقعا موجود و در حال شدن و نه هم چون یک پراکسیس که در آن نظر و عمل در پیوند با هم معنا و تکوین پیدا می کنند و یکدیگر را تدقیق و تصحیح می نمایند. در آن نظریه از واقعیت ها و نیازهای زندگی و نشانه گذاری های برآمده از تجربه ها و آزمون های اجتماعی و خطا و تصحیح آن ها بر نمی خیزد، برعکس این زندگی است که باید مطابق میل آن ها کوک شود.

گزاره دوم: در تدقیق و تعمیق گام نخست، علاوه بر جدائی دستگاه دین از دستگاه دولت (غیردینی شدن دولت) از دو وجه دیگر سکولاریزاسیون مورد نظر یعنی ساختاری (غیردینی کردن نهادها و مؤسسات دینی، اعم از سلب مالکیت تا مدیریت تا منع فعالیت و تا انحلال آن ها) و سکولاریزیم فرهنگی و یا به قول خودش گذر از «فرهنگ ایمان مدار به فرهنگ علم مدار» پرده برداری می کند.

پس در گزاره دوم، مشخصا غیردینی کردن تمامی نهادهای دینی و لاروبی کردن فرهنگ ایمانی در دستور کار قرارمی گیرد. این که رسالت غیردینی کردن نهادهای دینی را- و نه نهادهای مذهب/ قدرت را- چگونه می توان توسط دولت بر عهده گرفت، این که لاروبی کردن فرهنگ کشدار ایمانی و ورود به چنین دشت سوزانی که انتها ندارد و به قول حافظ «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود، زنهار از این بیان وین راه بی نهایت»!، تا چه حد شدنی است ( که انسان را به یاد «انقلاب فرهنگی» و اردوگاه های بازآموزی می اندازد، و این که فرهنگ «علم مدار» چیست و چه مرجعی و فصل الخطابی بر علمیت آن صحه می گذارد و این که تصدی گری چنین رسالتی توسط یک دولت به چه معناست و مستلزم برساختن کدام نوع هیولای مشرف بر جامعه است و پی آمدهای دیگرش، البته هیچکدام دغدغه نوشته وی نیست. او صرفا به دنبال یک جامعه غیردینی و به دور از ایمان محوری و بر مدارعلم محوری است [غافل از آن که روابط پیچیده ای بین قدرت و علم وجود دارد. علوم اجتماعی بیطرف و خالصا علمی وجود خارجی ندارند. یکی از کارکردهای قدرت تلاش بی وققه جهت کنترل و مالکیت دانش، به ویژه دانش اجتماعی، است و بر همین اساس مناسبات قدرت به خصوص در پارادایم زیست/ قدرت، با کنترل ذهنیت و اندیشه جامعه و با بهره گیری از تکنولوژی های نوین قدرت، دانش را نیز کارگزار بر ساخته ها و هدف های خویش می کند. بهمین دلیل برخورد انتقادی با این نوع دست آوردها و تولید علوم بدیل و خارج از دست انداز قدرت مستولی، بخش لایتجزائی از تلاش ها و ایجاد سازوکارهای متقابل برای عبور از دالان های پیچ در پیچ این نوع خادم سازی علوم در گفتمان حاکم است].

گزارسوم: انتقاد به ناپیگیری لائیسیته از کدام منظر؟:
مقاله مدعی است که لائیسیته بقدر کافی رادیکال نیست و در همان گام اول ( از گام های سه گانه مورد نظر وی) متوقف می شود بهمین دلیل در مبارزه برای سکولاریزم ناپیگیر و متزلزل است. چرا که مبارزه قاطع علیه آن علاوه بر جدائی دین و حکومت، باید به حوزه های ایمانی و ساختاری هم تسری پیدا کند که لائیسیته و یک دولت لائیک به دلیل امنتاع از مداخله در جامعه مدنی و حوزه شخصی و خانوادگی ناتوان از انجام آن است. چنان که می نویسد:
«در نظام سیاسی لائیسیته کلاسیک، دولت از اِعمال قوانین و موازین دینی و آموزش و پرورش دینی پس می کشد، اما “جامعه مدنی” را بر اساس اصل “آزادی” لیبرالی به حال خود وا می گذارد… دولت لائیک در قبال هر دو شکلِ خودانگیخته و تزریقی ی دین، منفعل می ماند و به این ترتیب، دین و نهادهای دینی در هر سه عرصه، به زادوولد و بازتکثیرخود ادامه می دهند و لائیسیته در تضاد میان جامعه علمی و جامعه ایمانی، در مصاف تاریخی سکولاریته و دین مداری بی طرف می ماند، اگر نگویم دست دومی را علیه اولی باز می گذارد».

البته کسی نمی تواند ادعا کند که گویا لائیسیته آخرین کلام در فرایند سکولاریزاسیون و پژمرده ساختن مذهب است و نیازی به تدقیق و تعمیق آن در پرتو تجربیات و آزمون و خطای بشری ندارد. اما آن چه که برهان عزیز ارائه می دهد درست در جهت عکس آن است: آبیاری کردن ریشه های مذهب و ایدئولوژی هم چون آگاهی کاذب و از خودبیگانه ساز، و لاجرم بی اعتنائی به تجربیات شکست خورده ای که نشان داده اند با قلع و قمع و «بگیر و به بند و امانش نده»، مذهب نهایتا پروبال بیشتری پیدا کرده است. حتی در شرایط سرکوب هم با زیرزمینی شدن به بسط  نفوذ خود ادامه داده و بهنگام بحران و بهم خوردن تعادل جامعه سر بلند می کند. این شیوه حذف و طرد حتی در مواجهه با بسیاری دیگر از آسیب های اجتماعی شکست خورده است. از همین رو برخورد و انکشاف معناشناسانه و انتزاعی با این نوع «پدیده ها و ناهنجاری ها و آسیب های اجتماعی»، آنهم با پدپده ای تاریخی و ریشه دوانده مثل دین (و مذهب)، گره گشا نبوده و کاربست شیوه های سخت افزاری در مواجهه با آن نه فقط  به هدف تضعیف و پژمرده ساختن واقعی آن کمکی نمی کند که حتی می تواند از آن سو با نقض و نادیده گرفتن شماری از مهم ترین اصول برنامه ای و دست آوردهای زیست اجتماعی تمدنی بشر، مخرب و معضل آفرین باشد. مهم ترین نکات قابل نقد در یافته های معناشناسانه برهان گرامی از این قرارند:

۲- کدامیک؟:«غیرسیاسی کردن» یا «غیرمذهبی کردن» نهادهای دینی؟
مهمترین بستر پیشروی برای سکولاریزه کردن جامعه و پژمرده ساختن نفوذ دین و نهادهای دینی و غیرسیاسی کردن آن ها، پس از خلع ید از قدرت و تثبیت این جدائی با استفاده از شیوه هائی است که ضمن تضعیف نفوذ آن به آزادی های سیاسی و حقوق دموکراتیک و پایه ای احاد شهروندان خدشه ای وارد نسازد [تجویز دارو برای درمان اگر بجای از بین بردن سلولهای معیوب، سیستم ایمنی بدن را هدف بگیرد، به خطری بزرگتر از خود بیماری تبدیل می شود]. چنین روندی را صرفا با تکیه به اهرم مداخله های یک «دولت سکولار» و تصویب قوانین نمی توان محقق کرد. قانونمند کردن مداخله های دولتی و کلا پذیرش آن توسط جامعه که خود تابعی است از بلوغ و فرهنگ و آگاهی شهروندان از شروط موفقیت آن است. تجارب تاریخی بشر در مبارزه با نفوذ دین، تا جائی که موفقیت آمیز بوده اند، همین مسیر را نشان می دهند و تجربه مداخلات دولتی در این عرصه ها نیز خلاف آن را نشان می دهند. بنابراین پیش برد فرایندغیرسیاسی کردن مذهب (در پی تحقق جدائی دین و دولت)، نه از طریق مقابله مستقیم دولت که در بستر تعمیق آزادی ها و مبارزه با ریشه های تغذیه کننده آن و بیرون کشیدن چاشنی تهاجمی آن به عرصه های عمومی صورت گرفته است. اما نوشته ظاهرا به قصد میانبر زدن در جامعه ایران خواهان سبقت گرفتن یک جامعه نیمه سنتی بر جوامع اروپائی است که صدها سال جلوتر فرایند سکولاریزه کردن خود را شروع کرده اند و هنوزهم درگیر‌ آن هستند. چنین میانبر زدنی البته تازگی ندارد و توسط جوامعی با نظام های مستبد هم بارها آزموده شده اند و پی آمدهای آن هم پیش روی ماست [علاوه بر نمونه خود ایران پس از مشروطیت که حتی به اعدام مجتهد هم منجر شد و یا تجربه ترکیه، خود عروج انقلاب اسلامی در ایران، سوریه و یا الجزایر با کودتای ارتش از جمله آن هاست. نمونه اخیرترش کودتای السیسی در مصر است]. بهر حال نمونه ها فراوانند.

اما درنگ اصلی در این نوشته پیرامون مفاهیم و ادعاها و ابزارهای بکار گرفته شده در مورد سکولاریزاسیون و نحوه پیش برد آن است:
اگر مبارزه با نفوذ دین را در دو سطح کیفیتا متمایز دین سیاسی (و معطوف به قدرت) و دین غیرسیاسی تفکیک کنیم، بی تردید چالش اصلی سیاسی شدن دین و مذهب است که البته نقطه اوج آن نفوذ و یا تسلط بر قدرت سیاسی است، آن گونه که در اروپای قرون وسطا وجود داشت و یا اکنون در ایران شاهدش هستیم. در نوشته برهان مرزهای این دو سطح مخدوش شده است. اما نکته اصلی آن است که بر خلاف نوشته، غیرسیاسی کردن مذهب مستلزم عدم دست اندازی و مداخله دولت در حوزه جامعه مدنی و به طریق اولی قلمروهای شخصی و خانوادگی و بسط دامنه و دست اندازی قدرت به همه حیط های جامعه است. عکس آن هم صادق است: بیلان رژیم اسلامی تمامیت گرا با دخالت در همه حوزه های زندگی منجر به تضعیف آن و رشد گرایشات ضدمذهبی بویژه مذهب سیاسی شده است. در اصل این دو رویکرد پشت و روی یک سکه هستند. آن ها همدیگر را نفی نمی کنند بلکه در واکنش به هم، آن دیگری را بازتولید می کنند. یکی از عوامل مهم سیاسی شدن مذهب ( و البته نه فقط مذهب) تصادم و تقابل دولت و جامعه و مشخصا دست اندازی دولت به حوزه های مدنی و کمتر سیاسی و از جمله حریم آزادی های فردی است. بنابراین اگر واقعا خواهان بیرون کشیدن چاشنی سیاسی شدن مذهب هستیم، که خود مهمترین گام در جهت شخصی کردن دین و پژمرده ساختن آن است، باید از سیاسی کردن مذهب به واسطه مداخلات مستقیم دولت و از کاربرد شیوه های سرکوبگرانه در حوزه های اجتماعی و مدنی اجتناب ورزیم [البته بیطرفی «مثبت» و بازدارنده، و عملکرد قانونمند دولت نسبت به تعرض و دست اندازی مذهب به عرصه های عمومی و سیاسی امری جدا و متفاوت است]. از قضا «بیطرفی یا عدم مداخله مستقیم دولت» در حوزه جامعه مدنی و خصوصی افراد، گرچه عملا و به درجاتی حتی در کشورهای پیشرفته سرمایه داری هم نقض می شود، مهم ترین نقطه قوت لائیسیته است و برعکس نقض آن جز دمیدن بر آتش زیر خاکستر و فعال کردن گسل های خفته و دیرماند دین و مذهب، و عدول از راهبرد غیرسیاسی کردن آن نیست. اگر جدایی واقعی دین از دستگاه های دولت و از آموزش عمومی و دیگر نهادها بطور قاطع متحقق گردد (لائیسیته)، در حقیقت بخش مهمی از منابع تغذیه و نفوذ دین مسدود می شود و سطح دیگر مبارزه با بقایا و نفوذ دیرپای آن را باید از طریق تقویت آزادی، ارتقاء آگاهی و نقش مهم خود جامعه و کنشگری های درونی آن، مبارزه با فقراقتصادی و فرهنگی و سایر فاکتورهای توانمندسازی و البته با بهره گیری بهینه از دست آوردهای دانش جامعه شناسی پیشرو، در فرایند طولانی پژمرده ساختن ریشه های مذهب پی گرفت. مهم خود شکل گیری چنین فرایندی با خودآگاهی جامعه است و نه دنبال سراب نهائی در یک جاده بی پایان دویدن. در حالی که در نوشته، ما  تنها با جدال و نقش آفرینی دو بازیگر دولت و دینمداران مواجهیم که یکی باید بتازد و دیگری باید محو گردد و نشانی از عاملیت و کنشگری خود جامعه و نقش گرایش های پیشرو درون آن دیده نمی شود. در حقیقت این عرصه در دوگانه سازی بینادولتی و شریعت مداری، از قربانیان و بازندگان رویکرد «سکولاریسم حداکثری» است. بنابراین باید بار دیگر تأکید کرد که در فرایند طولانی و بغرنج غیردینی کردن جامعه، غیرسیاسی کردن مذهب و نهادهای دینی حرف اول را می زند. «غیردینی کردن» نهادها و باورهای دینی و کل جامعه، غایتی که نوشته به دنبال آن است، نه با بگیر و به بند دولتی که برعکس می تواند با بهره گیری از مکانیزم های هوشمندانه تری که به کلیت مسیر رهائی آسیب نرساند و متناسب با بلوغ و پیشرفت بشر باشد سامان یابد. وقتی می گویم برهان گرامی شیپور را از دهان گشادش به صدا در آورده است،‌ بدان معناست که بجای پژمرده ساختن دین بر آتش آن می دمد.

در اینجا لازم است اشاره ای ولو مختصر به یک نکته جانبی ولی مرتبط و مهم که نادیده گرفتنش چه بسا خود بخشی از منشأ آشفتگی باشد پیرامون باصطلاح بیطرفی و عدم مداخله که من در گیومه قرارداده ام، داشته باشیم. چون در جهان واقعی دولت بیطرف و غیرمداخله گر وجود خارجی ندارد. برعکس اگر دولت به حال خود واگذاشته شود بنا به سرشت و جایگاه و کارکرد واقعی اش،‌ بمثابه نهادی متعلق به حراست از جامعه طبقاتی، به سود طبقات فرادست مداخله می کند و در اصل این بخش مهمی از فلسفه وجودی آن را تشکیل می دهد و چپ و راست هم ندارد و مواجه با مذهب هم خارج از این قاعده نیست*۳. بنابراین در این جا دو مسأله مهم مطرح است: یکم، دفاع از عاملیت و خودگردانی جامعه در برابر عاملیت و خودمداری دولت؛ اگر که براستی مدافع هموار ساختن مسیر رشد جنبش سوسیالیسم/کمونیسم هستیم. دوم، و این به معنای آن است که دولت تا مادامی که هست و جامعه هنوز قادر نشده است بطور کامل بدیل خود را تا سرحد الغاء آن به پروراند، باید مداوما و پیوسته به سود جامعه تضعیف و پژمرده شود و در این رابطه تاکتیک و استراتژی با هم گره بخورند. [امری که نادیده گرفته شدن آن را باید از بزرگترین دلایل ناکامی و انحطاط تجربه سوسیالیسم دولتی و آزموده شده دانست؛ امری که دلبستگی به آن در سراسر نوشته موج می زند و اساسا همذات انگاری با دولت و اتوریته، بخشی از فلسفه وجودی این «چپ» است که گوئی بدون آن فاقد هویت می گردد]، و دولت همواره زیر فشارجامعه در راستای خودگردانی و تحمیل مطالبات خود بر آن قرار می گیرد. فرقی نمی کند دولتی با برچسب به اصطلاح چپ و خودی باشد یا غیرچپ و ناخودی، با تحمیل و سنگین ترکردن مستمر کفه خدمات اجتماعی  و تؤسعه قلمرو آزادی به سود جامعه و علیه سرمایه، پیشروی صورت می گیرد. بدیهی است که بورژوازی هم در جهت مقابل با دولت همین کار را انجام می دهد. در حقیقت این بخشی از یک نبرد طبقاتی فراگیری است که بدین شکل در ساختارقدرت هم جریان دارد.

۳-اعلام جنگ؟
غیرمذهبی کردن جامعه از بالا مستلزم ایجاد یک وضعیت جنگ داخلی است. کسی چه می داند، شاید حتی فراتر از جنگ داخلی کشور شوراها و یا به میان کشیدن یک پروژه باصطلاح پاکسازی از طریق «انقلاب فرهنگی» که البته نیازمند برافراشتن یک لویاتان و هیولا است. چرا که او پیشاپیش حکم صادر کرده که دین هیچگاه نمی تواند به امر شخصی و یا  به امر غیرسیاسی تبدیل گردد. از همین رو سخاوتمندانه خواهان بسط ید دولت لائیک برای دست اندازی به حوزه های جامعه مدنی و حوزه های شخصی شده است. غافل از آن که وظیفه گذر از فرهنگ ایمان به فرهنگ علم مدار، که خود یک گزاره شبه مذهبی و غیرعلمی و دارای محتوای توتالیتاریستی است، در عین حال به معنی برافراشتن یک دولت ایدئولوژیک جدید بجای دولت ایدئولوژیک- دینی هم هست. پس لویاتان برهان یک دولت ایدئولوژیک هم هست. چرا که رسالت و عزیمتگاه آن یک قرائت حداکثری و آرمانشهری به مثابه یک اصل خودبنیاد و در ذات خود تمامیت خواهانه و یک برداشت شبه مذهبی از مفهوم سکولاریزم است برای هدایت جامعه به سوی رستگاری و «بهشت» موعود!. در حکومت دینی هم حکم آن است که بی دینان را با شلاق و بالاتر از شلاق بسمت بهشت موعود سوق دهید. آیا قرار است که فقط واژگان نونوار شوند و هم چون سلف خود بشارت رستگاری بدهد؟!.

۴-جادوی قدرت و بتوارگی (فیتیشیسم) دولت گرائی!
رابطه معکوسی بین عاملیت و نقش آفرینی جامعه و افراد آزاد اجتماعی با دولت هم چون نیروی جدا شده از جامعه و مشرف بر آن وجود دارد. هر چه کفه اقتدار دولت سنگین تر باشد بهمان اندازه کفه جامعه ضعیف تراست. کمونیسم و سوسیالیسم در معنای اصیل و استحاله نشده اش، پروژه خودآئیینی جامعه و شکوفا شدن پتانسیل خودگردانی آن است، همچون یک پویش درونماندگار. در این معنا شیدائی «چپ» نسبت به جادوی قدرت و فیتیشیسم دولت گرائی، میل به رستگاری از طریق همذات انگاری با یک دولت هیولاوش، جز ادغام جامعه و حوزه های مدنی و فضاهای فرادولتی و اشخاص و افراد آزاد و دارای حق انتخاب در قدرت نیست؛ و تنها به این معناست که این «چپ»، بی اعتنا به درس ها و نتایج تجربه های گذشته و «چه نباید کردهایش»، هنوز نتوانسته خود را از مدار و کشش یک نظم طبقاتی- بورژوائی و مناسبات قدرت متناظر با آن دور نگهدارد. سوسیالیسم/ کمونیسم چیزی جز اصالت جامعه و افراد آزاد آن و توان کنترل و خودرهائی اشان بر خود و بر آن چه که تولید می کنند نیست. از همین منظر حاملان این گرایش، تا حدی که بر آن آگاهند و تا میزانی که در توان دارند در چالش پیوسته با سیطره و حکمروائی محصولات و نیروها و قدرت های جدا شده از خود بر خود و بازپس گیری آن ها قرار دارند. کنشگری سوسیالیتسی و رادیکال در این راستا جز ارتقاء توان خودگردانی جامعه و تولید ضدقدرت موازی، آن گونه که در انقلاب اکتبر تک جوش هایش جوانه زدند و قبل از شکوفائی لازم مصادره و مستحیل شدند، و نیز اتخاذ تاکتیک ها و استراتژی تماما معطوف به زایل ساختن نهاد دولت مشرف بر جامعه تا سرحد نهائی اش نیست. هابز وضعیت طبیعی جامعه را وضعیت جنگ و کشتار می دید و برافراشتن لویاتان را ضامن بقاء آن و تأمین «صلح اجتماعی». در منظومه نظری او انسان گرگ انسان است که بدون یک قدرت فرازنده و ناجی به نام دولت بر فراز خود، همدیگر را می درند. دخیل بستن به دولت- و لویاتان به مثابه قدرتی مطلق بر فراز خود- ریشه در همین فلسفه سیاسی و مفهوم قدرت دارد. اما به موازات آن در نگاهی دیگر به تاریخ در بستر شدن و فراتر رفتن، نه فقط جامعه هیچگاه تماما چنین نبوده و همواره در اوج ناامیدی و در تناسب با امکانات و آگاهی زمانه، از ورای خاکستر ناامیدی و زنجیرهای انقیاد شاهد برافروخته شدن اخگرهای امید به آزادی و رهائی در اشکال گوناگون مبارزه و مقاومت و شورش و خیزش و قیام بوده ایم و اساسا این مناسبات طبقاتی و مناسبات بهره کشانه و سلطه طلبانه بوده است که علیرغم گسترش امکانات و رشد آگاهی، با نهادی کردن تبعیض ها و شکاف ها و بازتولید پیوسته آن ها، انسان را «گرک» انسان کرده و یا در همان وضعیت اضطرار نیاز به لویان نگهداشته است. آن ها برای گردش چرخ زندگی و رشد و پیشرفت نیازی به تفویض و واگذاری اراده و توان و حق انتخاب خود به نخبگان دولتی و قدرتی مسلط بر خویش که کارش مطیع سازی و حاکمیت پذیر کردن جامعه در برابر منافع و مطامع فرادستان بوده است نداشته و ندارند. پس در این سو ما با مفاهیم و واژه گان کلیدی چون خودگرانی و رهائی به دست خود و دولت هم چون محصول از خودبیگانگی جامعه که باید پیوسته در مسیر زوال و کم سو شدن قرار گیرد سر و کار داریم. نقد عملکرد و خروجی تجربه های گذشته هم، بجای کلیشه و مقدس کردن و طواف کردن به گرد آن ها، بر اساس همین شاخص و معیار صورت می پذیرد (و آغازی با این سؤال بزرگ و سرنوشت ساز: آیا توانستند پژمرده کننده یا به هیولا تبدیلش کردند؟!) و جوهر نقد حاضر به نوشته برهان هم بر همان پایه است. مبارزه برای مناسبات سوسیالیستی هیچ نسبتی با واژگان لویاتان و فتشیسم دولت و دولت گرائی و تبدیل کردن آن به هویت خویش، که معمولا هم تحت عنوان رئال پلتیک و تمکین به وضعیت موجود صورت می گیرد ندارد. ناگفته نماند وقتی که به مبارزه معطوف به پژمرده ساختن دین تأکید می شود، و این که اساسا، سوژه مبارزه علیه مذهب در حوزه های اجتماعی-مدنی دولت نیست، به آن معنا نیست که گویا دولت در این حوزه ها بیطرف است و یا باید بیطرف بماند. برعکس دولت هیچگاه نمی تواند، ولو آن که خود چنین وانمود می کند، واقعا بیطرف باشد. دولت بیطرف وجود خارجی ندارد و همواره محل مناقشه و کشاکش نیروها و طبقات مختلف ( و البته بیش از همه نفوذ طبقه مسلط اقتصادی و سیاسی جامعه) هست و در این حوزه هم مثل هر حوزه دیگری، تحت فشار جنبش های اجتماعی و مطالبات آن ها، و به اندازه ای که این جنبش ها و فشارها وجود داشته باشند، می تواند بطور ناخواسته و خلاف میل و سرشت واقعی خود و با وجود حمایت طبقات برخوردار، در فرایند زوال مذهب قرار گیرد.

بنابراین نه فقط دولت (به عنوان حافظ نظم موجود) بخودی خود موتور پیش برنده سکولاریزم نیست، مگر به اندازه ای که از سوی جنبش ها و گرایش های سکولار تحت فشار قرار بگیرد؛ بلکه در همین رابطه لازم است بین دو سطح زایل ساختن دین در حوزه های مستقیم سیاسی (جدائی دین از دولت و سیاست) و جامعه مدنی و آزادی افراد و خانوادگی تمایز قائل شد. چرا که در حوزه های اخیر مداخلات مستقیم دولت برای مبارزه با بقایای مذهبی به حداقل خود می رسد و بیشتر نقش تسهیل کنندگی برای رشد و آگاهی و توانمندسازی جامعه را به عهده دارد.

۵- نقض پرنسیپ آزادی بی قیدوشرط سیاسی و عقیده و بیان.
نظری که خود را در موقعیت «رسالت غیرمذهبی کردن جامعه» قرار دهد و در این راستا نقش دولت را حتی تا  نقض آزادی اعتقاد و حق انتخاب گسترش دهد، عملا و نظرا به بهانه مبارزه با دین، از موازین آزادی و دموکراسی که خود به عنوان «ُِبن گزاره» توضیح دهنده هدف از مبارزه علیه یک حکومت استبدادی- مذهبی است عدول می کند. اگر خواست جدائی دین از قدرت و سیاست اساسا به دلیل مغایرت آن با آزادی و دموکراسی و گشودن مسیر شکوفائی و پیشرفت جامعه است، نمی توان بافتخار نقض آن توسط دولت فرش قرمز برایش پهن کرد. آزادی و از آزادی وجدان و حق انتخاب عقیده و بیان هم چون نیاز به اکسیژن نه فقط برای رشد و پیشرفت بشر و بطریق اولی سوسیالیسم و عدالت اجتماعی حیاتی است،‌ بلکه خود مهمترین ابزار پژمرده ساختن دین است.

چرا رشد و گسترش آزادی خود یکی از شروط مهم پژمرده ساختن دین محسوب می شود؟. این تصور که گویا آزادی می تواند موجب رشد و نفوذ دین شود یک تصور نادرست و تک بعدی است [حتی مقایسه ای بین درجه نفوذ دین در جوامع بسته تر و آزادتر، با همه کاستی هایی شان در مبارزه با ریشه های مقوم دین، می تواند نادرستی آن را به اثبات رساند]. بدون آن که بخواهیم همه عوامل برای پژمرده ساختن دین را صرفا به آن تقلیل بدهیم، اما آزادی، به اندازه ای که وجود داشته باشد به شکل مؤثری پادزهر گسترش ویروس دین است. هر چه آزادی جامعه بیشتر باشد بهمان نسبت از قدرت برد و اشاعه دین کاسته می شود. آزادی به معنی مساعد شدن فضا برای رشد و برآمد انواع گرایش ها و باورها و کلا تکثرگرائی و نظرمند و فعال شدن بی شمارانی می گردد که همه این ها برای دین که سخت در صدد یک دست سازی جامعه حول آموزه های خود است، به معنی تضعیف و سترون شدن محیط کشت مناسب برای هرگونه دین خواهی و عواملی می گردد که افسون و افیون و هنجارسازی های ارزشی و اخلاقی دین محور بر زمنیه آن ها رشد می کند. بخصوص اگر در نظر بگیریم که یکی از مسیرهای مهم پژمرده شدن دین بازتفسیرهای مجدد و مجددی است که هم چون پوسته پوسته شدن تنه درختی ستبر، آن را را کم رمق و تهی می کند. در حالی که در رویکرد مورد نقد، آزادی از دو سو، هم به دلیل تبدیل کردن سکولاریسم به یک آرمانشهرهنجارساز و از بالا که آن را به یک ایدئولوژی تبدیل می کند، و هم بدلیل گسترش مداخله و نقش دولت که به معنی سرکوب جامعه و ادغام آن در خود، مورد تهدید قرار می گیرد.

اگر در نظربگیریم که پای بندی به پرنسیپ آزادی های بی قیدوشرط اندیشه و بیان (و از جمله حق انتخاب دین و بی دینی و آزادی وجدان) از درس های مهم چپ در نقد عملکرد «سوسیالیسم دولت گرا» بوده است، و در جوامع طبقاتی، به ویژه استبدادی، حتی خود چپ ها، غالبا بیش از دیگران تیغ سرکوب یک دولت قدرقدرت را بر گلوی خویش احساس کرده اند، آن گاه جای شگفتی دارد که چگونه چنین دستاوردی، آن هم در کشوری با آن پیشینه تاریخی استبداد آسیائی، به سودای متحقق کردن سکولاریسم حداکثری و دولت حداکثری، این چنین آسان به باد می رود و تحت عناوین و انگ های گوش آشنائی چون لیبرالیسم و حقوق بشر و امثالهم تخطئه می شود. راستی! چقدر با این گونه ادبیات و انگ ها در حکومت های خودکامه و مشخصا جامعه خودمان آشنائیم! اما بیان آن ها توسط یک چپ مدعی مدافع آزای و  سوسیالیسم، پس از این همه تجارب تلخ، به چه معناست؟. واقعیت آن است که درجه صراحت بیان در این نوشته پیرامون تجویز نقض آزادی و مشخصا آزادی بی قیدوشرط اندیشه و اعتقاد و بیان، و آذین بندی آن با انگ «لیبرالی و حقوق بشری و آنارشیسم» به مخالفان آن، شوک آور است. حتی سوداگران قدرت و کسانی که به هر قیمتی به دنبال آن هستند، با وقوف به پی آمدهای آن و حساسیت های عمومی معمولا قبل از تصرف قدرت از بکار بردن لاقل صریح آن ها اجتناب می ورزند. اما مطرح شدن آن در اینجا در قلمرو انتزاع و اقلیم معناشناسانه، و چه بسا متأثر از نفرت به حق نسبت به جنایت ها و تبه کاری های یک رژیم تئوکراتیک؛ اما وقتی به نظرپردازی می رسد با نگاه یک بعدی به معضل دین و چگونگی رفع آن، پیشاپیش رخت از پیکرخود برکندن و به روی پرده آوردن پایان نمایش در همان صحنه نخست است!

سودای رژیم های استبدادی و تکاپوی آن ها همواره نفی تکثر و تنوع  و دگراندیشی در جوامع تحت کنترل خود بوده است. بدون یک پارچه سازی و یکدست سازی، تحت عناوین بسیارگون چون دولت- ملت و ایجاد یک پارچگی حول دین و نژاد و تبار و یا مرزکشی بین خود و دیگر جوامع انسانی و دوگانه سازی های مصنوعی «ما» و«دیگران» و «خودی» و «دشمن» وغیره، نمی توان بر جامعه حکومت کرد. در مورد سوار موج نفرت شدن (که از قضا خود برهان هم در جائی از نوشته اش گرچه در تناقض با دیگر گزاره هایش نسبت به آن هشدار داده است)، اگر قرار بود که مثلا پس از فاشیسم در آلمان پسانازی چنین سیاستی را در مورد فاشیست های سرنگون شده پی می گرفتند،‌ بی گمان آن ها نیز به نوبه خود باید اردوگاه های مرگ برپا می کردند. با حذف و طرد، هیچ مشکلی حل نمی شود. حتی بزه های اجتماعی هم جان سخت تر از آنند که با این گونه ابزارها میدان را ترک کنند. منطقا فاصله زیادی بین حذف نظری و انکار زیست اعتقادی و حق باورمندی افراد جامعه به یک مذهب یا باور و اندیشه و فلسفه، با حذف و سرکوب فیزیکی آن وجود ندارد. این تصورهم که گویا باور انسان ها به یک عقیده و از جمله به ماوراءالطبیعه هیچ ربطی به این دنیا و مناسبات موجود بین انسان ها ندارد و یا نباید داشته باشد نیز نادرست بوده و حکایت از یک ذهنیت ناب و تمامیت گرائی دارد که خود به نحو دیگری در حکم باور به یک مسلک است و ربطی به واقعیت های اجتماعی، چگونگی پیدایش و عملکرد واقعی و تاریخی مذهب و هم چنین روندهای پیچیده پژمرده شدن آن ندارد. آن، هم چنین در تقابل با دست آ‌وردهای تمدن بشری است: فرایند کثیرشدن، متفاوت و تکینه شدن. تکثرگرائی همزاد شکوفائی و محصول عالی فرایند بلوغ انسان است و هر دم نیز دامن گستر می شود و همانطور که اشاره شد از این طریق است که تاریخا افسون و اتوریته «حقایق مطلق» تضعیف می شود و با تفسیر و بازتفسیرهای مداوم کم سوتر و کم توان تر می گردد. برافراشتن فرانکشتاین جدید به جای «دکتر فرانکشتاین» سرنگون شده، شمشیر دو دمی است که با تثبیت و فربه کردن خود، حتی به خالقانش نیز رحم نخواهد کرد. بنابراین سودای سکولاریسم حداکثری، آن هم با کارگردانی دولت، فقط بدرد برافراشتن یک فرانکشتاین جدید می خورد!.

۶- آزادی، دموکراسی و دولت
نخست آن که، دموکراسی در معنای حقیقی و غیرمسخ شده اش تنها می تواند دموکراسی مستقیم باشد و از ابتدا هم چنین فهم می شده است، اما بورژوازی و مناسبات قدرت با انواع تمهیدات و تکنیک های مطیع سازی توانسته است، با مصادره و از آن خودکردن آن، معنای مجعول و مسخ شده ای از آن را تحت پوشش یک سلسه بر ساخت های مفهومی و شکلی و مناسک و آدابی که محتوایش همانا تفویض «آسان» قدرت و حق اختیار تصمیم گیری شهروندان به برگزیدگان است، و بهمین دلیل هم همواره خارج از کنترل و نظارت قرار می گیرد؛ یک جامعه نمایشی، بازنمائی شده و وارونه را به عنوان جامعه واقعی جا بیاندازد. با کاربست مجموعه ای از تکنیک ها برای تداوم سلطه مناسبات بهره کشانه و با بسته بندی و برچسب زیبائی به نام «دموکراسی» و حاکمیتی که گویا مردم در آن نقش اصلی را «بازی» می کنند. در این رابطه هیچ تفاوت کیفی و معناداری، مگر واژگان تهی از معنا، بین رویکرد چپ دولت گرا و معطوف به قدرت با رویکرد بورژوازی وجود ندارد و آن ها به یک اندازه در برابر دموکراسی واقعی یعنی مداخله مستقیم جامعه و شهروندان حساسیت و اشتراک نظر دارند. برای آن ها جهان عمودی خلق شده است و هم چنان عمودی هم باقی خواهد ماند. و حال آن که چپ معطوف به خودگردانی جامعه، علیه دوگانگی سوژه و ابژه جامعه نمایشی و قدرت جدا شده و بازگرداندن آن به بدن جامعه، لزوما در سمت تقویت و دفاع از دموکراسی واقعی و مستقیم می ایستد. او بین آن دو انتخاب نمی کند، بلکه خود بخشی جدانشدنی از روند شدن رهائی و فرا رفتن است.

دوم آن که، بر همین اساس آزادی و حاکمیت و «دموکراسی»، نه فقط دو چیز متفاوت هستند بلکه دو چیز ذاتا متضاد هم هستند. در این معنا آزادی چیزی جز آزادی از سلطه مناسبات فرادست یک رژیم قدرت در مؤلفه های گوناگونش نیست [قدرت چیست؟. مناسبات اجتماعی است. قدرت قائم به ذات، علیرغم تظاهر به آن، وجود خارجی ندارد. فقط رژیم مناسبات قدرت در تمامی سطوح جامعه وجود دارد و هیچ فرد و جریانی بیرون از آن نیست. در این میان انباشت قدرت متناظر با انباشت سرمایه، چیزی جز قدرت تصاحب و تملک شده از تولیدکنندگان ثروت و قدرت و خلع ید از جامعه نیست. در متن این مناسبات، وقتی «ب» تابعی از متغیر«آ» باشد اعمال قدرت صورت می گیرد].

۷-دین و گفتمان دینی گونه ای از مناسبات قدرت است!
دین را اشرار و دشمنان بشر تولید نمی کنند. چنان که به گفته مارکس «این انسان است که مذهب را می آفریند و مذهب نیست که انسان را می آفریند». دین چیزی فرودآمده و نازل شده از بیرون به متن جامعه نیست و توسط خود جامعه تولید می شود و از قضا بیش از همه بر تهیدست ترین و کم آگاه ترین لایه های اجتماعی نافذ است. با این همه نمی توان در مورد دین و مضرات و پی آمدهای آن به شکل انتزاعی سخن گفت. آن چه که آن را به عنوان یک مشکل اجتماعی-سیاسی مسأله برانگیز می کند رابطه اش با مناسبات قدرت و تبدیل شدن آن به ابزار سلطه و سرکوب و یکدست سازی جامعه و حاکمیت پذیر کردن آن توسط این یا آن قدرت است. و از همین رو با آن نمی توان هم چون پدیده ای بیرون از مناسبات اجتماعی و مناسبات قدرتی که در سراسر جامعه جریان دارد برخورد کرد. به ویژه با نحوه مواجه شدن قدرت های سرمایه داری بر مناطق حاشیه ای و عقب مانده جهان، شاهد رویش اشکال نوینی از بازتولید و بازمفصل بندی آن در پهنه جهان، خصوصا در کشورهای اسلامی هستیم. «معاصر شدن اسلام» – اسلام سیاسی و مهاجم- محصول ترکیبی پیچیده از تحولات و فرایندهای بین المللی و منطقه ای و داخلی است [از جمله برخورد آمرانه و سوداگرانه سرمایه داری پیشرفته هژمونیک، با جوامع سنتی و عقب مانده اسلامی در منطقه و در ایران از جمله اعمال مدرنیته آمرانه و نیم بند از بالا در پی تحولات پسامشروطه که منجر به بازگشت استبداد شد و در ادامه پس از دوره فترت با کودتای ۲۸ مرداد توسط قدرت های بزرگ و حمایت آن ها از دربار و بازگرداندن شاه فراری به خارج کشور، و سلطه استبداد فزاینده متعاقب آن، و بالأخره سترون شدن بدیل بلوک سوسیالیسم دولتی و تیره شدن چشم اندازهای ترقی خواهانه]. اگر این رشته از دلایل و عوامل معاصر شدن مذهب را که موجب فعال شدن رسوبات و گسل های بزرگ تاریخی- مذهبی در جامعه نیمه سنتی و نیمه مدرن نه فقط در ایران که هم چنین منطقه که منجر به ظهور و بروز و عروج پارادایم اسلامی سیاسی شد نبینیم، لامذهب کردن که هیچ، حتی عرفی کردن جامعه هم متحقق شدنی نیست. اگرمذهب سیاسی شده، نوعی از مناسبات قدرت است (که سلطه ولایت مطلقه فقیه در ایران تبلور اعلای آن است) و اگر سیاسی و معاصرشدگی آن معلول عوامل پیچیده و انضمامی متعدد محلی و منطقه ای و جهانی است، نمی توان با تقلیل گرائی و کاربست مشت آهنین با نفوذ آن مقابله مؤثر کرد. برعکس، اهتمام به آن از طریق عدم ورود به حوزه های سیاسی و خلع ید از عرصه قدرت سیاسی و «تامین جدائی دین نه فقط از دستگاه دولت که هم چنین به عنوان دین سیاسی از سیاست و عرصه عمومی (و نه الزاما دین مدنی)*۴، خود گام بزرگ و اساسی در راستای تضعیف و پژمرده ساختن دین و عواملی است که آن را تغذیه می کند؛ بدون آن که آزادی ها و حق انتخاب دین و عقیده را مخدوش کند. با بسط معنا در حوزه مناسبات قدرت در می یابیم، که روند پژمرده ساختن واقعی دین لزوما باید با تضعیف نهاد دولت و کم دامنه کردن بسط ید آن، بسود جامعه گرائی فعال، خودگردان و هم چون پاد قدرت همراه گردد. دخیل بستن به آرمان شهر«دولت» و بسط قلمرو اقتدار آن از ویژگی های مهم «چپ» تمامیت گرا و معطوف به قدرت است. سکولاریزم حداکثری نیازمند یک دولت حداکثری و نفس گیراست.

۸-خودمرجعی جامعه یا تمکین به قدرت استعلائی؟
براستی بنیاد و منشأ صدور چنین احکامی که دولت باید چنین و چنان کند…  از کجا سرچشمه می گیرد؟ تجویز این نوع مداخله گری و سپردن شمیشر آخته به دست قدرت مشرف بر حیات جامعه، شیدائی و سرسپردگی به اتوریته و هیولا (لویاتان) هم چون ناجی، از سیطره کدامین نگرش های فلسفی و سیاسی بر ذهن آدمیان نشأت می گیرد و اساسا چه تضمینی وجود دارد که دولت ها، حتی «دولت های برگزیده و باصطلاح خودی»، به مثابه نهاد انباشت قدرت که محصول خلع ید شهروندان است، و بهمین دلیل غیرقابل کنترل و به نحو سرشتی ضد مردمی و سرکوبگر، از آن علیه جامعه و منافع فرادستان سوء استفاده نکند؟. بر اساس کدام تجربه ها می توان بر این توهم پای فشرد که قدرت منتزع از بدنه جامعه را می شود رام و قانونمند کرد؟ آیا تضمینی بجز بازگرداندن قدرت به منشأ خود و ایجاد پادقدرت های اجتماعی موازی که همزمان هم کنترل کننده قدرت باشند و هم حرکت در مسیر خودگردانی را هموار کنند وجود دارد؟ [ناگفته نماند ظهور قدرت دوگانه عموما یکی از ویژگی های بارز انقلاب ها و جنبش های بزرگ بوده است، در تجربه های گذشته آن ها به دلیل آسیب پذیریشان در برابر دولت ها و قدرت های نوین و خودی برآمده از متن انقلاب نتوانستند در مقابل آن ها دوام بیاورند و لاجرم یا ادغام و یا مستقمیا سرکوب شدند. امروزه پی گیری آن جهت گیری کلی پادقدرت ها، با عطف به تجربه ها و شرایط و امکانات بالکل متفاوت جهان امروز، نقطه پیوند جنبش های گذشته و امروز است].

در زمانی دوردست و در جهان فیزیک ارشمیدس آشنا به خواص اهرم می گفت که اگر بمن نقطه اتکائی بدهید، با یک اهرم زمین را بلند می کنم. ولی مشکل اصلی او نیافتن همان نقطه اتکاء بود. ظاهرا برخی ها، به رغم تجارب صورت گرفته، بر این باورند که اگر نه در فیزیک که گویا در جهان اجتماعی، چنان تکیه گاهی وجود دارد و نهاد دولت همان تکیه گاهی است که با آن می توان آرمانشهرخود را برپا کرد. گرچه چنین توهمی در راستی آزمائی های بسیار نادرستی اش را نشان داده و از قضا ثقل بحران کنونی جهان سرمایه داری را نیز خارج شدن دولت از کنترل جامعه تشکیل می هد. با این همه، اگر به دنبال تغییر جامعه و بازگرداندن هیولای رمیده از بطری به درون آن باشیم، آن، چیزی جز جنبش های اجتماعی-طبقاتی و پادقدرتی که آن ها تولید می کنند نخواهد بود که می توانند به شکل تؤامان هم نقش تکیه گاه و هم اهرم را یفاء کنند!. بر همین اساس از دیرزمان تاریخ همواره دو گرایش در برابرهم صف آٰرائی کرده اند که در هسته اصلی اشان یکی بر خودمرجعیتی یا توان خودرهائی و خودآئیتی جامعه باور داشته است و دیگری به برافراشتن لویاتان و قدرت مشرف بر جامعه. که البته خود این دو شاخه اصلی شامل زیرگرایش های مختلفی بوده اند. بازتاب همین دو رویکرد در مورد دمکراسی، به اشکال گوناگون در کشاکش بین «دموکراسی» هرمی-سلسه مراتبی و بازنمائی شده توسط فرادستان و نخبگان، و دمکراسی مستقیم با نقش آفرینی و کنشگری فرودستان و بی شماران جریان داشته است. بدیهی است که این گرایش ها در اشکال انضمامی و تاریخا موجود همواره محدودیت ها و التقاط ها و چالش های خود را داشته اند؛ اما اولا به موازات رشد بلوغ و پیشرفت بشر، پتانسیل ها و قلمروهای تازه ای برای نقش آفرینی بیشتر او گشوده می شوند و ثانیا این که در کدام سمت این روندهای متضاد ایستاده باشیم و برای تقویت کدامیک از آن ها کنشگری کنیم، در قلمروهای در حال گشایش و پیشرو یا قلمروهای سترون و ادغام  شده در سیستم، در هر دوره ای به ترقی خواهی و واپسگرائی معنای تاریخی و نوینی داده است. بر همین اساس امروز هم حرکت در قلمروهای نهادینه شده شده و یا در حال گشایش و نهادینه نشده، چپ را به دو بخش پیشرو و پسرو تقسیم کرده است.

البته پذیرش خودمرجعیتی جامعه، به معنای آن نیست که گویا اولا جامعه یکدست و بدون کشاکش رویکردهای مختلف است و ثانیا نقش آگاهی و کنشگری عناصر و یا بخش های آگاه تر و پیشروتر بی اهمیت است. از قضا شور برآمده از تفاوت ها و کثرت ها، و مناسبات و مراودات سازنده بین آن ها، سوخت و ساز پیشروی و تحکیم مرجعیت جامعه را فراهم می کند. مشکل اصلی نهادی و ساختاری کردن تفاوت های طبیعی و یا تبعیض های برآمده از نظام های طبقاتی و لاجرم مناسبات نابرابر قدرت و بازتولید آن است. قدرت فرادست، فواصل و گسست های تاریخی را نهادی کرده و از آن در تداوم بهره کشی سود می جوید. بر مبنای اصل خودمرجعیتی جامعه، هیچ کس و نهادی در موقعیتی نیست که خود را بر فراز جامعه قرار بدهد و برای دیگران و سرنوشت آن ها نسخه به پیچد و حکم براند که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد [دقیقا آن رنج و تباهی که اکثریت بزرگی از مردم ایران اکنون سال هاست که با گوشت و پوست خود آن را احساس می کنند و با پی آمدهایش آشنایند و علیه اش مبارزه می کنند]. جستجوی یک شکل از سلوک و هنجار، باور و اخلاق و شیوه زندگی که همه باید به آن گردن نهند، فی نفسه فاجعه آفرین است؛ فرقی نمی کند از منظر مذهب باشد یا غیرمذهب، چپ باشد یا راست. بطور کلی حرکت بر پایه یک بنیاد آرماشهری و سودای متحقق ساختن آن و دلالت های برنامه ای و عملی یک چنین اتوپیا و مدینه فاضله ای، به دلیل شیئ انگاری افراد انسانی و اعمال قدرت برای یکسان سازی بیشماران متفاوت، و تکیه گاه استعلائی اش، ماهیتا توتالیتر و تمامیت گراست.‌ دموکراسی بدون باور به اصل خودمرجعی و تقویت توان انتخاب و پتانسیل های بالقوه و بالفعل خودرهائی و پذیرش الزامات آن، و البته نقد و نقادی و آزمون و خطا، دموکراسی نیست. می توان پرسید آیا اصل خودمرجعی جامعه، خود یک اتوپیا نیست؟ همه چیز بر می گردد باین که از چه منظری به آن نگاه بکنیم. اگر بدان، به شکل یک اصل انتزاعی و امری محتوم و غیرانضمامی و که گویا به شکل ضربتی قابل تحقق است بنگریم البته به اتوپیا تبدیل می شود و تجربه پذیرهم نیست. اما اگر بدان به عنوان کنش و میلی که به طورعینی در درون جامعه و روندهای آن جاری است، که برای رفع نیازها و شکوفائی مستمر بشر، و مبارزه بی وقفه با سلطه مؤلفه های گوناگون مناسبات قدرت، قلمروهای تازه ای را می گشاید و به تاریخ حرکت بشر معنا می بخشد و تجربه پذیراست بنگریم، به یک آزمون غیراتوپیائی و نو شونده تبدیل می شود.

چکیده مقاله: با اهرم دولت نه فقط نمی توان، به «سکولاریزم حداکثری» رسید، بلکه حتی جدائی دین و دستگاه دولت (لائیسیته و یا بقول نوشته سکولاریزم حداقلی)، یعنی نفس وجود یا شکل گیری یک «دولت سکولارحداقلی» هم، تنها می تواند تحت فشارجامعه و جنبش های نیرومند و پیشرو متحقق شود*۵.

پایان بخش اول

تقی روزبه ۲۰۲۰.۱۰.۰۷
———————

*۱-  در ایران، جدائی دین از دولت، پانسمانی است که عفونت را می پوشاند
https://www.rahkargar.com/?p=5368

*۲- در قیاس و در تمایزبا لائیسیته، نظریه و پراتیک سکولاریزم، آن گونه که پرداخته و تجربه شده است، یک روندحداقلی بوده که به شکل سازش از بالا با قدرت های مستقر و به شکل تدریجی (در انگلیس و کشورهای انگلوساکسون) صورت گرفته است که به مراتب از تجربه فرانسه رقیق تر و کم دامنه تربوده است.

*۳- دولت به مثابه قدرت مستولی برجامعه، ابزارخنثی و بیطرفی نیست که بازدن برچسب بورژوائی یا کارگری به آن بتوان ماهیتش را دگرگون کرد. برعکس دولت به مثابه تبلورقدرت جداشده از جامعه ماهیتا وهمواره یک نیروی سرکوبگرآزادی و مطالبات اجتماعی است. چگونگی مواجهه با دولت از همان اغاز و از زمان مارکس مهمترین و مساله برانگیزترین موضوع مناقشه میان سوسیالیست ها و جنبش کارگری بوده که صفوف آن ها را به دوگرایش تقسیم کرد و هم چنان هم این شکاف باقی است. با این همه مسأله اصلی بین آن ها نه دفاع از موجودیت دولت بلکه چگونگی زایل ساختن آن بوده است. در هرحال جنبش انقلابی سوسیالیستی/کمونیستی صرفنظر از گرایشات درونی خود، هیچ گاه با اصل پژمرده و محوکردن نهائی دولت که بدون آن سخن گفتن از اصالت کمون و سوسیالیسم به کلامی پوچ و تهی از معنا تبدیل می شود، مسأله ای نداشته است. از سوی دیگر امروزه ما در موقعیت پسا اکتبر در مورد برخوردبا دولت ها و چگونگی تبدیل شدن آن ها به هیولاهای غیرقابل مهار،‌ با انباشت بزرگی از تجارب گرانبها سروکارداریم که حاوی درس های بزرگی پیرامون « آن چه نباید کرد» هستند. این تجارب نشان داده اند که نهاددولت را نه می توان ضربتی برانداخت و نه با آن کنارآمد؛ دولت را تنها می توان در مسیر پژمرده کردن بدرقه اش کرد. امروزه در مقیاس جهانی و عصرجهانی شدن سرمایه، هم چنان و بسی شدیدتر از گذشته با بحران عظیم کنترل دولت ها سروکارداریم که خود موجب سرریزشدن انواع بحران های بزرگ و عدیده ای گشته است. این تجربه ها به ما می گویند به شیوه های گذشته و تاکنونی، و با دخیل بستن به خودولت به عنوان اهرم پیشروی، نمی توان هیولای رهیده از بطری را کنترل و مجددا به درون بطری برگرداند. تنها از طریق جنبش ها و ایجادپادقدرت های موازی در مقیاس کشوری و جهانی و تحمیل مستمرمطالبات خود به دولت ها از یکسو و تقویت توانمندی خودگردانی جامعه از سوی دیگر، می توان به دولت های گذاردر جهت پژمرده شدن، معنا بخشید.

*۴- در این رابطه نگاه کنید به دو مقاله زیر:
جدائی دین از دولت یا دین از سیاست؟ کدمیک؟!: تقی روزبه
https://eshtrak.wordpress.com/2015/02/13
سکولاریسم و”اسلام اخلاقی”سروش!
http://taghi-roozbeh.blogspot.com/2011/10/blog-post_16.html

*۵- جنبش های اجتماعی-طبقاتی، شیفت پارادایم دولت های اجتماعی ترازنوین، و ابداع سیاست بدیل!
http://taghi-roozbeh.blogspot.com/2018/12/blog-post_19.html

————————————————————

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.