محمود طوقی: کنکاشی در خوانده ها و شنیده ها – قسمت دهم

این غفلت تاریخی و یکی گرفتن افزار با اندیشه افزارساز مختص به دوران صفویه نبود. باید برگردیم به دورانی که اندیشه یونانی بعد از آمدن اسکندر به جغرافیای سیاسی امپراطوری ایران وارد شد و متفکرین ما بعد از آشنایی با تمامی اندیشه یونانی از فلسفه بگیر تا اخلاق و فیزیک و ریاضی رضایت دادند به برداشت کمی از آن علوم برای رتق و فتق امور روزمره شان و پوشاندن لباس دین به فلسفه و باقی امور. و فهم نکردند که چرا در یونان ما نمایشنامه و تئاتر خیابانی و نحله های مختلف فلسفی داریم و در این حوالی نداریم و اگر نداریم چرا و سدها و موانع چه بوده اند. ….

————————————————–

کنکاشی در خوانده ها و شنیده ها
قسمت  دهم


۷۶
بستری برای اندیشیدن

5355

پرسشی که هم چنان بی پاسخ است این است که چرا ما که کلیت شرق باشیم در برخورد با غرب که مراد غرب فرهنگی باشد در تمامی کلیت جغرافیایی اش نتوانسته ایم و یا نخواسته ایم از آن ها شیوه اندیشیدن را یاد بگیریم. و اگر در ساحت هایی به آن ها نزدیک شده ایم این نزدیکی نیم بند بوده است.
و دوم چرا ما از همان آغاز در پی آن بوده ایم برای غربی شدن نیاز نیست غربی فکر کنیم بلکه باید مجهز به افزاری شویم که در دست غرب می بینیم. و شاید علت آن بود که ما می پنداشتیم غرب با این افزار غرب شده است و اگر ما هم به این افزار دست یابیم مثل غرب می شویم.

در نبرد چالدران که به باور بعضی از تاریخ نویسان جنگ تمامی جنگ ها بود وقتی مرشد کامل، شاه اسماعیل صفوی با سی هزار قزلباش به جنگ صد هزار ینی چری رفت و با سیصد محافظ از میدان نبرد گریخت زعمای قوم به این نتیجه رسیدند که شکست ما شکست افزار بود بهمین خاطر برادران شرلی را آوردند تا کارخانه توپ سازی در اصفهان دائر کنند.
اما این غفلت تاریخی و یکی گرفتن افزار با اندیشه افزارساز مختص به دوران صفویه نبود. باید برگردیم به دورانی که اندیشه یونانی بعد از آمدن اسکندر به جغرافیای سیاسی امپراطوری ایران وارد شد و متفکرین ما بعد از آشنایی با تمامی اندیشه یونانی از فلسفه بگیر تا اخلاق و فیزیک و ریاضی رضایت دادند به برداشت کمی از آن علوم برای رتق و فتق امور روزمره شان و پوشاندن لباس دین به فلسفه و باقی امور. و فهم نکردند که چرا در یونان ما نمایشنامه و تئاتر خیابانی و نحله های مختلف فلسفی داریم و در این حوالی نداریم و اگر نداریم چرا و سدها و موانع چه بوده اند.

و این که پرسیده می شود چرا ما نتوانستیم جبران کنیم آن نبود تفکر را باید بگوئیم بخاطر آن که به فهم این داستان نرسیدیم. و فکر کردیم با ترجمه و خواندن و یاد گرفتن فلسفه و نمایشنامه ما هم فیلسوف و تراژدی نویس می شویم. هر چند این خواندن و یاد گرفتن مان هم جدی نبود و به عمق نرفت تا گره ای از مشکلات ما باز کند.

چرا نیاموختیم

3431

این که ما نتوانستیم اندیشیدن ر ابیاموزیم علت دارد و این علت دلیل کُند ذهنی ما نبود شرق در کلیت اش همیشه نشان داده است که از نظر بهره هوشی چیزی از غرب جغرافیایی کم ندارد پس علت چه بود؟ علت را باید در پیکره فرهنگی شرق جست که پیکره ای دینی بود. و این پیکره رخصت نمی داد اندیشه پر و بال بگیرد و در هر ساحتی که خواست اندیشه کند و هر کس و هر چیز را زیر سئوال ببرد. ما با این پیکره با فرهنگ یونانی و بعدها با فرهنگ غربی روبرو شدیم.
تلاش اندیشه ورزان ما از همان آغاز بر آن بود که این پیکره دست نخورده باقی بماند پس از هر ساحتی چیزی گرفتیم که به کارمان می آمد. ما چیز بیشتری از فلسفه یونانی و تفکر غربی نمی خواستیم.
از مشروطه ببعد گزاره منتشری که در دهان اندیشمندان ما بود این بود که گرفتن تکنولوژی غرب با حفظ سنت. و سنت در واقع چیزی نبود جز همان پیکره ای که ما را از اندیشیدن آزاد باز می داشت.
اینان بر سر دو راهی تاریخی خود بودند و نیک می دانستند اندیشیدن آزاد خانه آخرش وا گذاشتن پیکره فرهنگی در مسیر باد است. پس تصمیم گرفتند بر این پیکره بمانند و تنها راهی که باقی می ماند گرفتن آن بخش از تفکر غرب تا آن جا که بتوانند جهان بینی خود را با اندیشه نوین آب بندی کنند.

اتفاقی که در آغاز شدنی بود در دوران های بعد ممکن نبود چرا که پیکره فرهنگی با ساروج خرافات و باورهای عجیب و غریب آن چنان  پایه های خود را سفت کرده بود که دیگر ممکن نبود بتوان خللی در آن وارد کرد .

یک مشکل دیگر
مشکل دیگر ما آن بود که می پنداشتیم خواندن و نسخه  برداری از این کتب ما را آن می کند که باید بکند. پس سعی کردیم فلسفه و اندیشه اروپایی را بخوانیم و در محاورات مان مدام از آن سود جوئیم اما خواندن کتب فلسفی بمعنای فیلسوف شدن نبود. معلم فلسفه در خانه آخرش فرق بسیار دارد با کسی که فلسفی می اندیشد. اندیشیدن با کتاب خواندن حاصل نمی شود. هم چنان که فکر کردن با افزایش محفوظات یکی نیست. کتاب محصول فکر و اندیشه دیگری ست. ذهن و اندیشه ما را ورز می دهد اما ما را صاحب اندیشه نمی کند. بما تنها یاد می دهد که دیگران چگونه فکر می کنند. اما اندیشیدن از جنس دیگری ست.

اگر ما بخواهیم از حاصل فکر دیگران زندگی کنیم شدنی است. اما این زندگی انگل وار حاصلش همین هست که می بینیم. ما را در نهایت می تواند صاحب تکنیک کند. و حتی بما یاد بدهد که ما چگونه یک ماشین را روشن کنیم و بجلو ببریم و کارمان را به سامان برسانیم. اما ما را صاحب فکر ماشین ساز نمی کند. در نهایتش تکنسین های خوبی می شویم که شده ایم و در کارهای این چنینی از مدل های اصلیش چیزی کم نداریم. اما هزار سال هم که بگذرد ما موفق به ساخت ماشین نمی شویم که تا کنون هم نشده ایم.

برای صاحب اندیشه شدن باید در ذهن تغییراتی ایجاد شود. باید بستر اندیشیدن در آن جا آماده شود. ما نیازمند چنین بستری هستیم که خود بخود اندیشمند از هر سنخش بسازد و بپرورد. اندیشیدن تا زمانی که در اذهان یک ملت بیک ضرورتی درونی تبدیل نشده است محال است آن ملت صاحب اندیشه از هر سنخش شود.
اگر غرب جغرافیایی از همان آغاز تبدیل می شود بیک کارخانه نخبه سازی از فیلسوف بگیر تا هنرمند و مجسمه ساز و مهندس برای این که آن ذهن در پالایش مداوم درونیش چنین است. بستر ذهنی اش این گونه شکل گرفته است که در تمامی کارهای عالم چند و چون بکند و برایش هر پدیده ای پرسشی و هر پرسشی بیک تئوری تبدیل شود و سعی کند در چارچوب علم به چرایی خود برسد.
ذهن قومی اندیشه ساز بدنبال نابغه نیست که در پروسه رشد علم حکم جرقه ای را دارد. این جا و آن جا هم در شرق جغرافیایی ما مدام نابغه هایی داشته ایم و خواهیم داشت اما نابغه ها تاریخ ساز نیستند. برای ساخت یک کشور ما نیاز به لشگری از اندیشمند در هر عرصه ای داریم که پیکره فرهنگی یک ملت را شکل بدهند و این پیکره شامل همه چیز می شود. غرب جغرافیایی یک کارخانه دانشمندسازی است. هر چیزی را به تولید انبوه می رساند از علوم انسانی بگیر تا علوم دقیقه. خودش را معطل این یا آن نابغه نمی کند. و اگر نابغه هم ظهور کرد بر سریر می نشاندش و پر بها می دهد اما کارش را با لشکری از دانشمندان بجلو می برد. و کارخانه اش آنی از تولید تعطیل نمی شود.

اما پرسشی که هم چنان به قوت خود باقی ست این است که چرا بستر تاریخی ذهن شرقی برای اندیشیدن آماده نشد تا در پروسه تاریخیش ورز بیاید و بتواند با فهم مشکلات ساختاری خودش وارد دوران جدید شود.
باید به تاریخ برگشت و همه چیز را از بدایت دید.

۷۷
سال شمار  زندگی فروغ فرخزاد

forogh-farokhzad-2

در ۱۵ دی ۱۳۱۳ بدنیا آمد. پدرش سرهنگ محمد فرخزاد و مادرش بانو وزیری بود.
دو خواهر و ۴ برادر داشت. خواهرش پوران شاعر و برادرش فریدون شومن و  شاعر بود. تا کلاس نهم در دبیرستان خسرو خاور بود و بعد به هنرستان کمال الملک رفت و در آن جا خیاطی و نقاشی آموخت و مدتی شاگرد استاد پتگرنقاش بود.
د رسال ۱۳۲۹ با پرویز شاپور ازدواج کرد که کاریکلماتور نویس بود
در سال ۱۳۳۱ اولین مجموعه شعرش را با نام اسیر منتشر کرد
در سال ۱۳۳۲ به اهواز رفت همراه پرویز و کامیار را بدنیا آورد
در سال ۱۳۳۴ از پرویز جدا شد
در سال ۳۵ ۱۳ به ایتالیا رفت. و درهمین سال کتاب دیوار را منتشر کرد. و آن را به پرویز تقدیم کرد به پاس محبت های بیکرانش
در سال ۱۳۳۶ کتاب عصیان را منتشر کرد و خاطرات سفرش به اروپا را در مجله فروسی منتشر کرد؛ دیاری دیگر و داستان کابوس را منتشر کرد
در سال ۱۳۳۷ با ابراهیم گلستان داستان نویس معروف آشنا شد و با گلستان فیلم همکاریش را آغاز کرد
در سال ۱۳۳۸ به انگلستان رفت برای مطالعه و بررسی فیلم و بعد به خوزستان رفت برای مونتاژ فیلم «یک آتش» و تهیه مقدمات ساختن چند فیلم مستند
در سال ۱۳۳۹ در تهیه فیلم خواستگاری در ایران بازی و همکاری کرد که سفارش موسسه فیلم ملی کانادا بود. در همین سال نقدی بر کتاب اخوان نوشت، آخر شاهنامه و مقاله نگاهی بر شعر امروز در هفته نامه آژنگ را نوشت
در سال ۱۳۴۰ تهیه قسمت سوم آب و گرما را به پایان رساند. و به انگلستان سفر کرد برای مطالعه و کار فیلم سازی
به مشهد و تبریز رفت در همین سال برای مطالعه زندگی جذامیان
صدای  گذار فیلم موج و مرجان نیز در همین سال صورت گرفت
سال ۱۳۴۱ ساخت فیلم آب و گرما
برنده شدن فیلم موج و مرجان و فیلم یک آتش
شرکت در فیلم چرا دریا طوفانی شد که ناتمام ماند
ساخت فیلم خانه سیاه است در جذامخانه باباباغی و آوردن کودکی از جذامخانه و پذیرفتن او به فرزندی بنام حسین
سال۱۳۴۲ انتشار کتب تولدی دیگر که به گلستان تقدیم شد
مسافرت به اروپا و کمک به ساخت فیلم خشت و آیینه
انتشار نقد محمد حقوقی و ابرهیم مکلا و م. آزاد بر کتاب تولدی دیگر
سال ۱۳۴۳ ساخت فیلمی توسط یونسکو از زندگی فروغ
ساخت فیلمی از فروغ توسط برناردو برتولوچی در همین سال
سال ۱۳۴۵ سفر به ایتالیا برای شرکت در دومین فستیوال فیلم
۲۴ بهمن ۱۳۴۵ تصادف و مرگ
۲۶ بهمن ۱۳۴۵ دفن در گورستان ظهیرالدوله
هنگام مرگ تمامی دارایی فروغ ۳۷ تومان و هفت ریال و یک پاکت سیگار بود.

اهمیت فروغ در چه بود
فروغ در شعرش زندگی می کرد و در زندگی شعر می سرود. زندگی هنریش از زندگی عادیش جدا نبود.
فروغ یکی از ۶ شاعره معروف و یکی از ۳ شاعره  پرآوازه بعد از انقلاب مشروطه بود؛ رابعه، مهستی، قره العین، پروین و سیمین.
استعداد قوی شاعرانه داشت ودر وحله نخست شاعری غریزی بود.
اطلاعی کم از شعر قدیم داشت اما تسلطش بر بحور عروضی عالی بود. و قالب نخستین اشعارش چهار پاره، قطعه و غزل بود.
نخست تحت تاثیر نادرپور و توللی و مشیری بود. که شاعرانی نو قدمایی بودند. مرحله ای برزخی بین شعر کلاسیک و شعر نو.
در سبک نیمایی به سپهری رسید. از سپهری هم گذشت و خود بیکی از قله های شعر نیمایی تبدیل شد.
شعرش فردی و غنایی بود اما رفته رفته رنگی اجتماعی و سیاسی بخود گرفت.
گفته می شود با گروه های سیاسی که تمایلات مسلحانه داشتند نزدیکی هایی داشت و شعرهایی در همین زمینه سرود. بهمین خاطر او را یکی از شاعران مبشر مبارزه مسلحانه می دانند.
جز این شعرش بتدریج رنگ و بویی اجتماعی گرفت و به نوعی ایدآلیسم انقلابی رسید.
سه دفتر نخستین اش بیشتر سیاه مشق های اوست؛ در اسیر جسور و بی باک است بدون واهمه از ارزش های سنتی برای اولین بار با احساس زنانه شعر می گوید. در کتاب دومش که  ۲۱ سال دارد نگاه او همان نگاه قبلی ست. شعر گناه در کتاب دیوار از نظر عده ای سند محکومیت یک زن بدکاره بود و ا ز نظر عده ای دیگر اعلامیه آزاد شدن زن از قید پوشش هنر و کتمان احساس. کتاب سوم اوعصیان جهشی بود برای فهم وجودی خود هم چنان گستاخ  بود و زبانی نو داشت. شش سال بعد با تولدی دیگر فروغ راه خود را با عشق به انسان  یافت. در این کتاب سخنگوی دردها و حرمان های آدمی بود.

در واقع فروغ از سه وادی می گذرد:
گمشدگی
خود یافتگی
و رهایی

در دوران سوم است که فروغ در زبان، وزن و بیان و صناعت و ساختار به پختگی بیشتری می رسد.
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد آخرین منزل شعر فروغ و موفق ترین کارهای اوست.

شجاعت در بیان احساسات زنانه
از رابعه تا پروین فضای مردانه بر شعر شاعران زن حاکم بود. نوع نگرش، نوع تصاویر و حسیت و ذهنیت زنانه و تجربه زنانه را نمی بینیم . درون زن را نمی بینیم. عشق آرمان گرایانه بود.
فروغ برای نخستین بار از درون خود بعنوان یک زن به جهان پیرامون خود نگریست و از جسم خود سخن گفت پس در شعر او شور رهایی ست از مرحله جسمی انسانی به سوی آرمانی انسانی. فروغ در زندگی و شعرش شیوه ای گستاخانه داشت.
لحن زنانه در متشنج ترین برهه تاریخ ایران ۴۰-۱۳۳۲در آن خفقان سیاسی طنینی پرخاشجویانه داشت که موجب اشتهار او شد.
فروغ نخستین زن ایرانی بود که بی پروا به بیان احساسات بی پیرایه و به دور از قید و بندهای اخلاقی و اجتماعی پرداخت.
این ورود ساخت سنتی رابطه زن و مرد و انعکاس آن را در ادبیات بهم می ریخت. او به صراحت خصوصی ترین محرمیات را با نامحرمان در میان گذاشت.
او به عرصه هایی پا گذاشت که تا آن زمان ورودش برای زنان ممنوع بود. او به صراحت در شعرش از مرد بعنوان مرد سخن گفت.
در جامعه ای بسته و سنت زده سخن گفتن از خود بعنوان یک زن طوفانی بپا کرد و این چیز کمی نبود در حالی که بزرگان دست به عصا می رفتند. پس تکفیر و مذمت شروع شد که توطئه انگلیسی هاست برای بر باد دادن ایران. پیش از او رابعه حدود هزار سال پیش چنین کرده بود که با دشنه برادر به گور رفته بود.
اهمیت این عصیان در ایران بعد از کودتا بود که دهان ها دوخته شده بود و جامعه زیر سایه سرنیزه کودتاگران در خاموشی مرگباری فرو رفته بود.
فروغ نیک می دانست که مرد ایرانی نیز آزادی افزونی ندارد. و آزادیش یکی دو گام بیش از او نیست. پس در فکر جهانی دیگر بود و باید تولدی دیگر واقع می شد. و واقع شد.
فروغ به آزادی و خود شناسی زن ایرانی کمک کرد.

ویژه گی شعری فروغ
شعر فروغ  مدام در حال پوست اندازی بود هم در اندیشه  و هم در زبان. و به همه کلمات اجازه ورود می داد.
شعرش یک پارچه، مشخص و عاطفی بود.
از لحظ تصویر سازی نمادگرا بود نه تمثیل گرا. و از لحاظ سمعی سخت موزون و دلنشین بود.
زبانش بر سپهری و براهنی تاثیری آشکار داشت. و شاعران جوان بشدت از او تاثیر پذیرفتند.
فروغ در پایان عمر با موج نویی ها نزدیک شد اما این نزدیکی بیشتر بخاطر مکانیزم نوین تصویر سازی آن ها بود نه چیز دیگر.
فروغ اگر زنده می ماند بنظر می رسید میانه شعر نیمایی و موج نویی ها را برمی گزید.

زندگی خصوصی فروغ
زندگی خصوصی فروغ راز  سر به مهری نیست. لااقل امروز که به یُمن حماقت بعضی از دوستانش نقلی است که بر سر هر بازاری هست.
فروغ بعد از جدایی از پرویز در حالی که ۲۴ سال داشت با ابراهیم گلستان آشنا شد و به گلستان که هژمونی فکری بر او داشت دل بست و این در حالی بود که گلستان زن و بچه داشت و کار فروغ و گلستان در کادر عرف و اخلاق اجتماعی نبود. اما این امر تا زمانی که در حیطه خصوصی این دو بود ربطی به غیر نداشت و کد گذاری اخلاقی امری فردی بود. و به خواننده شعرهای فروغ و داستان های خوب گلستان ربطی نداشت که این دو در روابط شخصی شان چه ارتباطی دارند. فروغ بیست و چهار ساله متاسفانه این رابطه غلط را در نامه های خصوصی اش به گلستان مکتوب کرده است.
و ناگهان گلستان در سال های پایانی عمرش به صرافت می افتد این رابطه را علنی کند و به همه نشان دهد که این قصه نویس بازنشسته متفرعن گنده دماغ چه طاوس علیینی بوده است که شاهزاده شعر فارسی به او دلباخته است و آدمی پرت تر از خودش فکر کند دست نوشته های مارکس را پیدا کرده است و آن ها را منتشر می کند و ذهن خواننده را نسبت به فروغ مخدوش می کند. باید به بی خبران گفت اجازه بدهید مردگان در گور خود به آرامش بخوابند و فروغ در حیطه فروغ شاعر مورد بررسی قرار گیرد.

ابراهیم گلستان
ابراهیم گلستان داستان نویس خوبی است. فیلم های مستند خوبی هم کار کرده است اما از نظر شخصیتی یک آدم سایکوپات است. نگاه کنیم و ببینیم در مصاحبه اش با پرویز جاهد در کتاب نوشتن با دوربین در مورد دیگران چه افاضاتی دارد:
تا سال ۳۵ فروغ را نمی شناختم. در این سال او را بعنوان ماشین نویس استخدام کردم طفلکی کارش را هم بلد نبود. جوهر شعر توش بود ولی فرم کامل شعر توش نبود.
شاملو: شعر نمی فهمید. نقطه گذاری هم نمی فهمید. و شاید خیلی چیزهای دیگه هم نمی فهمید. شاملو وقتی مرد شعرش هم تمام شد.
نجف دریابندری: دریابندری آمد تو اداره ترجمه که ترجمه بکند نمی تونست … پهلوی من که آمد زد زیر گریه زق زق.
پهلبد: بدبخت قرطی
اسماعیل پوروالی: آقای حقه باز

۷۸
مکتب فرانکفورت وهربرت مارکوزه

5356

در سال ۱۹۲۳ در شهر فرانکفورت به همت هورخیمر و هربرت مارکوزه و تئودور آدرنو انجمن پژوهش های اجتماعی تشکیل شد.که گرایشی به هگل و مارکس  وفروید داشتند .با روی کار آمدن نازی ها در آلمان و تبعید هورخیمر این انجمن به امریکا نقل مکان کرد و هورخیمر رئیس انجمن تحقیقات اجتماعی نیویورک شد.
مارکوزه نیز از دست نازی ها گریخت و به ژنو و فرانسه و دست آخر در سال ۱۹۳۶به امریکا رفت. مارکوزه بر آن بود که از اندیشه های هگل و مارکس و فروید برابر نهادی درست بکند و از آن بسود انسانیت و ساخت تمدن بهره ببرد.

تکنولوژی

5357

مارکوزه بر این باور بود که تاریخ انسان تاریخ پیکار برای نیل به آزادی است و در سراسر تاریخ آزادی بشر همیشه معروض فشارهای بازدارنده طبقات بالا بوده است. و انسان در تمامی تاریخش هیچ زمانی آزاد نبوده است.
مارکوزه در تحلیل تاریخ تا حدودی به مارکس نزدیک می شود و می گوید: در سراسر تاریخ انسان فاقد آزادی بوده است و تاریخ چیزی نیست جز نبرد محرومین برای نیل به آزادی. و وضع تاریخی انسان هرگز با آزادی سازگاری نداشته است.
مارکس نظام طبقاتی را نشانه نبودن آزادی انسان می دانست اما مارکوزه حاکمیت تکنولوژی را زنجیری سنگین بر پای آزادی انسان می دانست که انسان را به ابزاری برای تولید تبدیل کرده است.
مارکوزه بر این باور بود: که تکنولوژی یک واقعیت در زندگی بشر است از یک سو زندگی بشر را از این رو به آن رو کرده است و از سویی دیگر انسان را برده تولید کرده است.
تکنولوژی امروز در خدمت بهبود زندگی انسان نیست بلکه در خدمت استثمار هر چه بیشتر انسان و به بردگی کشاندن انسان است.
تکنولوژی مدام نیازهای دروغین درست می کند و بخورد انسان می دهد تا انسان را هر چه بیشتر به بردگی تولید در آورد.
تکنولوژی با بنیان اصلی شخصیت انسانی درگیر است بنیانی که یک پایه آن چون و چرا کردن در مسائل است.
تکنولوژی هویت انسانی را از انسان می گیرد به ابزاری در خدمت اقتصاد در می آورد و بُعد انسانی او را در قبال شیئت اقتصادی او مصادره می کند.
تکنولوژی انسان را به خدمت خود در می آورد و از سویی دیگر او را وادار به مصرف آن چه می کند که خود تولید کرده است. تولیدی که جز تیره روزی برای انسان حاصلی ندارد.
نابودی قهری تفکر، پروسه اجتناب ناپذیر حاکمیت تکنولوژی ست و حاصل اش انسان تک ساحتی و از خود بیگانه است.
مارکوزه بر آن بود که مشکل امروز جهان معاصر قلب واقعیت انسان و طبیعت است و از بین رفتن ارزش ها و کرامت های انسانی و تبدیل شدن همه چیز به زائده ای از تکنولوژی است.
تکنولوژی انسان دو ساحته با فردیت و ارزش های درونیش را به انسانی تک ساحته تبدیل می کند و کرده است.

چه باید کرد
اگر حاکمیت تکنولوژی انسان را تک ساحتی کرده است برای رهایی از این حاکمیت شر چه باید کرد.
مارکوزه شرط تغییر جامعه را تفکر انتقادی می داند. تفکر انتقادی با ممارست و پیشرفت به آگاهی تاریخی تبدیل می شود و در کلیه امور جامعه داوری خواهد کرد. و به حقیقت تاریخی انسان خواهد رسید و حقیقت را از ناحقیقت باز خواهد شناخت. مارکوزه بر آن بود که پرخاشگری باید در اندیشه ها راه یابد و ارزش های  حاکم بر جوامع صنعتی طرد شوند. این کار مستلزم خودآگاهی و خردگرایی است که با خودآگاهی حاکم بر نظام های تکنولوژی یکی نیست.
باید با نظام های حاکم به مبارزه برخاست تا انسان به جایگاه نخستین اش باز گردد و از تنگنای بی خبری و غفلت نجات یابد. به عقیده او هنر نقشی انکار ناپذیر در بازسازی و کشف حقیقت و جایگاه واقعی انسان دارد.
بنظر مارکوزه انقلاب در جوامع صنعتی امری ناگزیر است. و تلاش این جوامع در سرکوب روشنفکران و کسانی که آزادی شان دستخوش تغییرات تکنولوژیک شده است بی فایده است. به باور او انقلاب آینده انقلاب کارگران و دهقانان که در نظام تکنولوژیک مستهلک شده اند نیست اینان به خدمت نظام سلطه درآمده اند و دیگر انقلابی نیستند.
کارگر با بورژازی به تفاهم رسیده و سهم خود را ازاستثمار می گیرد و آرمان های خود را از دست داده است بهمین خاطر است که انقلاب های تاکنونی به رهبری اینان راه بجایی نبرده است.
نیروها و رهبری انقلاب با اندیشمندان است که به خود آمده و به مخالفت با حاکمیت تکنولوژی برخاسته اند. مقاومت این دسته از آدم ها بلاخره حاکمیت نظام تکنولوژیک و سرمایه داری را برمی اندازد. و جامعه ای خالی از هر نوع خشونت و باز دارندگی بوجود خواهد آمد .

جمع بندی کنیم
مارکوزه بر خلاف مارکس که بر طبقه و تضاد طبقاتی متمرکز می شود بر حاکمیت تکنولوژی متمرکز می شود. در نزد او تکنولوژی ماهیت حقیقی و مستقل از ساخت اقتصادی می یابد و باعث از بین رفتن آزادی انسان می شود.
در حالی که تکنولوژی ساحتی از ساحت های نظام سرمایه داری است و گرفتاری انسان از تکنولوژی نیست. از شیوه ایست که از آن بهره می گیرد. و این شیوه چیزی نیست جز ساخت اقتصادی حاکم که تولید را نه برای برآورده کردن نیاز های واقعی انسان که برای سود هرچه بیشتر سازمان می دهد و تکنولوژی یکی از ابزار هایی ست که او را به کاهش هزینه ها و سود بیشتر می رساند.
شیوه بهره گیری از انسان و طبیعت به نفع افزایش تولید و سود بیشتر ربطی به حاکم شدن تکنولوژی ندارد. تکنولوژی در واقع بیطرف است. باید دید در دست چه کسی و به چه منظور قرار می گیرد. در یک نظام سوسیالیستی که تولید برای بر طرف کردن نیازهای واقعی بشر است تکنولوژی در خدمت نیازهای واقعی و رفاه هرچه بیشتر و فراغت هرچه بیشتر و در نهایت آزادی هرچه بیشتر انسان قرار می گیرد. انقلاب بر علیه حاکمیت تکنولوژی با برانگیختن خرد و خود آگاهی انتقادی و سپردن این رسالت بدست هنرمندان و روشنفکران خروجی نهایی اش چه خواهد بود؟
این امر در اندیشه مارکوزه مغفول می ماند. مارکوزه موفق نمی شود با سرمایه داری به عنوان یک فرماسیون اقتصادی -اجتماعی تعیین تکلیف کند که این انقلابی که به باور او گریزناپذیر است به چه جامعه ای منجر خواهد شد. و از بین رفتن حاکمیت تکنولوژی خروجی نهایی اش سپردن قدرت سیاسی اقتصادی بدست کیست. با این همه نقد سرمایه داری از زاویه حاکمیت تکنولوژی امری ست که باید روی آن بیشتر تفکر کرد.

——————————————————

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.