سیامک پورجزنی: عفو بین الملل سیاسی کاری می کند یا اصلاح طلبان؟

اگر بخواهیم میرحسین موسوی و حسینعلی منتظری را با یکدیگر مقایسه کنیم، به معیاری دست پیدا می کنیم که می تواند نگاه به گذشته را منصفانه کند… در دهه ۱۳۶۰ حسینعلی منتظری نشان داد که می شود در دستگاه حکومت باشی و مخالفت خود را با نامه، فرستادن اشخاص معتمد و حتی سخنرانی عمومی نشان بدهی و البته عواقب سخت (ولی نه در حد مرگ و شکنجه) را تحمل کنی. این مقاومت منتظری ملاکی به دست می دهد که دیگر دولت مردان را می توان با آن سنجید. آیا میرحسین موسوی می توانست بدون ترس از جان به ظلم و شکنجه و اعدام اعتراض کند؟ بله می توانست ….

—————————————–

5246

عفو بین الملل سیاسی کاری می کند یا اصلاح طلبان؟

سیامک پورجزنی

اخبار روز:

در تمامی ماه های پر جنب و جوش ۱۳۸۸ که جنبشی اعتراضی در ایران شکل گرفت، مدام از خودم می پرسیدم دلیل اصلی برای این که از میرحسین موسوی حمایت نکنم، چیست و آیا این دلایل پابرجا و مستحکم هستند و یا صرفا ناشی از بدبینی من به اصلاح طلبان حکومتی هستند و من هم مثل برخی توده ای های سال های ۱۳۳۰ نمی توانم صداقت و اصالت دکتر مصدق را تشخیص بدهم. دلایلم در آن موقع مستدل به نظر می رسید و بخشی از آن را در مقاله “سریر خون” آوردم. حال در سایه نامه رسوایِ بخشی از اصلاح طلبان به سازمان عفو بین الملل و جوسازی علیه مسوول میز ایران در این سازمان به نظرم باید دلایلم را دوباره بازخوانی کنم و آن را به بحث عمومی بگذارم.

اصلاح طلبان و سلطنت طلبان در چه چیز مشترکند؟

همواره شاهد بوده ایم که وقتی از رضا پهلوی در مورد مسایل حکومت پهلوی (استبداد، حکومت شخصی شده، بی قانونی و نقض گسترده حقوق بشر، سرکوب آزادیهای سیاسی و فکری و البته فساد سیستماتیک) سوال می پرسند. رضا پهلوی به یک اشاره کوتاه به گذشته بسنده می کند و می گوید ما نمی خواهیم در گذشته بمانیم و باید رو به آینده حرکت کنیم. اصلاح طلبان حکومتی هم همین نظر و تفکر را تبلیغ می کنند. تاریخ برای آن ها از سال ۱۳۷۶ و انتخاب خاتمی شروع می شود و سوال پرسیدن از دهه ۱۳۶۰ گیر کردن در گذشته، نق زدن روشنفکران سکولار، هم زدن آنچه وحدت را بر هم می زند! توده ای بازی و … خوانده می شد. در آن دوران و با توجه به اقبال مردمی که اصلاح طلبان داشتند، می توانستند از موضع بالا با منتقدان خود سخن بگویند و با توجه به شکست شوروی و چپ اردوگاهی و سرکوب و ساکت کردن روشنفکران این گونه حق خواهی ها را تحقیر کنند. درست همان کاری که سلطنت طلبان با توجه به دو کانال تلویزیونی که دارند، انجام می دهند و هرگونه سوال نقادانه از دوران پهلوی را به ارتجاع سرخ و سیاه نسبت می دهند!

جالب این جاست که هر دوی این جریانات فراموش کردن و گذر از گذشته را راهنمای آینده ای درخشان می دانند، حال آنکه تاریخ ثابت کرده است که فراموشی گذشته تکرار آن را هرچه بیشتر محتمل می کند. حکومت گرانی که برای تداوم حکومت خود مخالفان را دریده، قلم ها را شکسته و لبخند را بر دهان جراحی کرده اند، اگر به صلابه نقد کشیده نشوند، اگر به پرسش و پاسخ عمومی فراخوانده نشوند، اگر از دل تاریخ احضار نشوند و در کرسی متهم ننشینند، چگونه اعتماد بیافرینند؟ میرحسینی که حاضر نیست دهه طلایی امامش را به نقد بکشد، فرقی با رضا پهلوی ندارد که حاضر نیست کوچک ترین نقدی را به حکومت پدرش تحمل کند. هر دوی این جریانات اگر می خواهند جامعه را از عدم تکرار گذشته مطمئن کنند، باید به نقد آن بنشینند و برپایه این نقد نشان بدهند که جریان متبوع و مطبوع خود را از اتهامات پیشین بری کرده اند. اینکار باعث می شود که یکسان سازی، ساده سازی و پر زرق و برق سازی به شیوه برنامه “تونل زمان” پایان  بگیرد و رسیدن به دمکراسی حداقلی محتمل شود.

میرحسین موسوی یا حسینعلی منتظری؟
موسوی و منتظری در اکثریت سال های دهه ۱۳۶۰ در مرکز تصمیم گیری های کلان مملکت بودند. تا آن جا که مرحوم ابراهیم یزدی شیوه حکومت داری آن دوران را خونتایی (و با لهجه انگلیسی اش جونتایی!) می نامید. خونتا به شورای کوچکی از نظامیان کودتاچی در آمریکای لاتین اطلاق می شد، که وظیفه قانون گذاری، اجرای مصوبات و اعمال مجازات را برخلاف تفسیر منتسکیویی از حکومت‌داری برعهده داشتند و اکنون و با برداشته شدن سرپوش ها، هزاران جسد و هزاران رنج دیده را در پس خود وا نهاده اند.

منتظری اگرچه در تمام آن سال ها همراه حکومت بود و یکی از ایدئولوگ های نظریه ولایت فقیه به شمار می رفت، اما همواره به مساله حقوق بشر و حقوق زندانیان و آسیب دیدگان حساس بود. تا آن جا که با حاکم شدن طیف او در زندان ها تا حدی از سرکوب و شکنجه و اعدام کاسته شد. او در آخرین روزهای حضور در حکومت و با آن که جریان های سیاسی حاکم بیشترین تلاش خود را داشتند تا او را از جریان امور کنار بگذارند، علیه اعدام زندانیان سیاسی اعتراض کرد و این اعتراضات به اعدام برادر دامادش و در نهایت عزل خود او از قائم مقامی رهبری انجامید.

میرحسین موسوی که بر طبق نظام پارلمانی-ریاستی آن دوره قانون اساسی، مسولیت اجرایی کشور را بر عهده داشت و بر طبق همان قانون در کابینه مسوولیت مشترک وجود داشت، یک بار صدای خود را علیه بی عدالتی و ظلمی که به کرامت انسان در تمامی سال های دهه ۱۳۶۰ می شد، بلند نکرد. عکس او در تمامی این سال ها در میان جونتای ۴ نفره دیده می شود. او در مرکز تصمیم گیری های کلان بود و می توانست علیه بی عدالتی، شکنجه سیستماتیک و اعدام زندانیان سیاسی که توسط همفکرانش (موسوی اردبیلی و موسوی خویینی ها، شیخ صانعی و…) در قوه قضاییه در حال اجرا بود، صدایی بلند کند. او ساکت ماند و به نقش “تدارکاتچی” بسنده کرد. او ترجیح داد که نخست وزیر امام باقی بماند و تا به حال نیز به آن دوران نقدی وارد نکرده که حتی آن سال ها را دوران طلایی امام می نامد… زهی شرف!

علاوه بر این تمامی مستندات نشان از این دارند که طرح کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ پیش از حمله مجاهدین خلق و عملیات فروغ جاویدان در وزارت اطلاعات طراحی شده بود. فلسفه تشکیل وزارت اطلاعات از نگاه موسسان آن (مثلا سعید حجاریان) این بود که وزارت اطلاعات در برابر کابینه و مجلس مسوول است و این کار باعث می شود که از تک روی و فساد تا حدی جلوگیری شود. اگر طرحی در وزارت اطلاعات (به عنوان یک وزارت خانه عضو دولت) تهیه شده باشد و نخست وزیر از آن بی خبر باشد، نافی مسوولیت او نیست. او باید به عنوان مسوول کابینه بازخواست شود که چرا بی خبر بوده و اگر هم باخبر بوده چرا برای متوقف کردن آن تلاشی نکرده است.

به صورت خلاصه و اگر بخواهیم میرحسین موسوی و حسینعلی منتظری را با یکدیگر مقایسه کنیم، به معیاری دست پیدا می کنیم که می تواند نگاه به گذشته را منصفانه کند. مثلا هیچ کس از یهودیانی که در اردوگاه آشویتس مسوول سوزاندن هم کیشان خود بودند، بازخواستی نمی کند. چرا که کوچک ترین مخالفتی با اعدام و گلوله و شکنجه های قرون وسطایی همراه بود. اما در دهه ۱۳۶۰ حسینعلی منتظری نشان داد که می شود در دستگاه حکومت باشی و مخالفت خود را با نامه، فرستادن اشخاص معتمد و حتی سخنرانی عمومی نشان بدهی و البته عواقب سخت (ولی نه در حد مرگ و شکنجه) را تحمل کنی. این مقاومت منتظری ملاکی به دست می دهد که دیگر دولت مردان را می توان با آن سنجید. آیا میرحسین موسوی می توانست بدون ترس از جان به ظلم و شکنجه و اعدام اعتراض کند؟ بله با توجه به رفتار منتظری در آن دوران، می توانست. چرا این کار را نکرد؟ این پرسشی است که او باید در یک دادگاه صالحه به آن پاسخ بدهد و عفو بین الملل بهترین دادستان این دادگاه خواهد بود.

عفو بین الملل یا اصلاح طلبان حکومتی؟
برخی از اصلاح طلبان حکومتی در نامه ای رسوا از عفو بین الملل خواسته اند که با بازخواست از مسوول میز ایران، رها بحرینی، سیاسی کاری ها را در رابطه با کشتار سال ۱۳۶۷ و ربط آن به میرحسن موسوی تمام کند! آن ها می گویند میرحسین موسوی از این کشتار بی خبر بوده است. فرض می کنیم (به فرض محال) که میرحسین از این کشتار خاص بی خبر بوده است، آیا او از کشتارهای مخالفان، شاعران، نویسندگان و دختران نوجوان هم در کل دهه ۱۳۶۰ بی خبر بوده است؟ آیا می شد که نخست وزیر مملکت باشی و از لجه خونی که از دیوارهای زندان اوین بیرون می ریخت بی خبر باشی؟ بی خبری در این شرایط بیشتر به فرو کردن اجباری سر در شن شبیه است… کوری و کری نسبت به آن همه رنج انسانی واقعا آیا ممکن است؟ اگر هم ممکن باشد نافی مسوولیت نخست وزیر کابینه نیست که نه تنها سخنی، حتی سخنی علیه این وضعیت نگفته بلکه آن دوران را امروزه -که همه از آن جنایت ها باخبرند- دوران طلایی امامش می خواند… زهی شرف!

این اصلاح طلبان حکومتی و پیروان حقیرشان از عفو بین الملل می خواهد که مثل آن ها سیاسی کار باشد. حالا که میرحسین در زندان است و رهبری یک جنبش مترقی را بر عهده دارد، در مورد سابقه او سخنی نگوید و از او حساب نخواهد. این کاری است که سطلنت طلبان هم از روشنفکران انتظار دارند. چه کار به گذشته دارید؟ چرا اتحاد مردم را پشت سر شاهزاده!! بر هم می زنید؟ چرا وضعیت امروز را درک نمی کنید!… سیاست چه همبستران غریبی می یابد…

رها بحرینی و میز ایران نباید از این جوسازی ها نا امید بشود و یا از بیان حقیقت به بهانه سیاست عقب بکشد. عفو بین الملل باید سخنگوی راستین فرودستان و بی صدایان باشد. پیام آور حقیقت بی باج‌دهی به سیاسی کاران. این سازمان باید گذشتگان را به خاطر کارهایی که کرده اند و یا حتی نکرده اند بازخواست کند، اسناد و مدارکش را علنی کند و همگان را به نقد گذشته فرابخواند.

علاوه بر همه اینها، در حال حاضر و با توجه به وضعیت غیرانسانی که بر میرحسین موسوی و زهرا رهنورد می رود، به حصر و زندانی کردن بی محاکمه آن ها اعتراض کند. یعنی همان کاری که اگر موسوی روزگاری می کرد و یا دیگرانی در حد و اندازه های او می کردند، شاید کارش به اینجا نمی کشید… مارتین نیمولر راست گفته بود: کمونیست ها را گرفتند، من چیزی نگفتم چون کمونیست نبودم…. وقتی مرا گرفتند کسی نمانده بود تا اعتراض کند!

——————————————-

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.