نوشتار نسیم آزاد در دو بخش – از دفتر مجازی یاد بود جانباختگان و قربانیان راه آزادی و برابری

گفتم ببین فراموش کن، اون زمان گذشت . هیچکدوم از ما دیگه گلسرخی نمیشیم (می‌دانستم که برای گلسرخی و مقاومتش احترام زیادی قائله). ادامه دادم، منظورم اینه که این دوره ای که ما توشیم با اون دوران گلسرخی و گلسرخیها تفاوت جدی داره. با کاری که اون کرد و مقاومتی که کرد می تونست و تونست تاثیر زیادی روی جامعه و تحولات جاری زمان خودش بذاره. اما اون زمان دیگری بود، اون زمان گذشته دیگه. تو گوشش گفتم الان دارن دسته دسته میگیرن و تا به خودت بیای با یک حرف خطا رفتی. میکشند بدون اینکه بتونی یک جایی موثر باشی. ….

———————————————————–

5240

نوشتار نسیم آزاد در دو بخش – از دفتر مجازی یاد بود جانباختگان و قربانیان راه آزادی و برابری

نسیم آزاد

در سال ۱۳۶۰، ۲۰ ساله شدم. در مقطع داستان کوتاهی که در تعریف میکنم مجبور به زندگی زیر مینی بودم در سال ۱۳۶۲ ایران زمین را ترک و از آن زمان تا کنون در تبعید زندگی میکنم

قسمت اول

به شوخی ازش پرسیدیم تو اینجا چکار می‌کنی پسر. تو که کاری نکردی خوب بهشون بگو.

گفت نه کار بدی نکردم. در واقع هیچ کاری نکردم. اما تو مدرسه تو صف اونایی بودم که اعلامیه پخش میکردند و سر مخالفت با بیعدالتیهایی که حزب‌اللهی ها در کوچه و خیابان و در مدرسه راه انداخته بودند، را بر داشته بودند. اومدن تو مدرسه همه رو زدنذ و زدند و خیلی‌ها رو بردند.

رفیق همراهم هم که کسی نبود جز خواهر این باز داشتی، از او پرسید خوب حالا چی؟ برنامه ات چیه؟ گفت مقاومت. پرسیدم برای چی؟

گفت برای آزادی و رهایی، برای انسانیت. برای همه اون چیزایی که همه ما در هر جا به خیابانها اومدیم. آخه برا چی اینجوری با ما برخورد میکنند. مدرسه نرفتیم و به جاش اعلامیه پخش کردیم و …برای این که الگو باشیم برای همه اونای دیگه….

«۱۴ سال بیشتر نداشت. یک نوجوان با کلی ایده آلهای انقلابی و انسانی.»

گفتم ببین فراموش کن، اون زمان گذشت . هیچکدوم از ما دیگه گلسرخی نمیشیم (می‌دانستم که برای گلسرخی و مقاومتش احترام زیادی قائله). ادامه دادم، منظورم اینه که این دوره ای که ما توشیم با اون دوران گلسرخی و گلسرخیها تفاوت جدی داره. با کاری که اون کرد و مقاومتی که کرد می تونست و تونست تاثیر زیادی روی جامعه و تحولات جاری زمان خودش بذاره. اما اون زمان دیگری بود، اون زمان گذشته دیگه. تو گوشش گفتم الان دارن دسته دسته میگیرن و تا به خودت بیای با یک حرف خطا رفتی. میکشند بدون اینکه بتونی یک جایی موثر باشی.

رفتن تو برای هیچ چیز و هیچ کسی خوب نیست مگر برای دشمنان اون راهی که می خوای بری. بعد صدامو بلندتر کردم مگه نمیگی که کاری نکردی؟ همین و بنویس و تعهد بده و با لبخند گفتم، تعهد بده که کار بدی نمیکنی. گفت آخه نمیشه اونا میگن توبه کن. یعنی باید اعتراف کنم که یه کاری نکردم و قول بدم که دیگه نمیکنم. تو گوشش گفتم همه بچه هایی رو که «توبه» نکردن بردن خبرهای خوبی در این مورد نشنیدم. بعد صدام و کمی بلندتر کردم و گفتم ببین دقیقا همین و که میگی بنویس و امضا کن که هیچ کاری نکردی و در آینده هم هیچ کاری نخواهی کرد. …

گفتم تو گوشش فقط سعی کن بیای بیرون.  بیرون بیشتر میشه موثر بود و کاری انجام داد. …

مرداد ماه سال ۱۳۶۰ بود. خواهرش و من که مدتی بود از محل زندگی مون متواری شده بودیم به تبریز رفته بودیم.  تازه رسیده بودیم که مطلع شدیم که او و تعداد زیادی از دانش آموزان مدرسه‌ای که او می ر فت در مدرسه دستگیر و به بازداشتگاه موقت منتقل شده‌اند. شنیدیم که بچه ها یکی بعد از دیگری مورد مصاحبه، تهدید و مجبور به اعترافهای ساختگی می‌شوند.

شنیدیم که آن دسته از آنان که از توبه سر باز می‌زنند به زندان منتقل می شوند و پس از آن سر نوشت ‌وحشتناکی در انتظار آنان است. تصمیم گرفتیم به ملاقات او در بازداشتگاه موقت برویم و سر و گوشی به آب بدهیم. چرا که در شهر تبریز کسی ما را نمی‌شناخت. نمی خواستیم بذاریم پاش به زندان برسه. چون بعد از اون دیگه اصلن نمیشد حدث زد که دیگه چی میشه.

تنها فامیل درجه اول اجازه ملاقات داشتند.  به همین دلیل من هم به عنوان خواهر همراه با خواهر  او به ملاقات او رفته بودیم.

یک ساعتی بود که دوباره از بازداشتگاه خارج شده بودیم که شنیدیم تعدادی از دانش آموزان این مدرسه که قرار بود از بازداشتگاه موقت به زندان منتقل شوند بلافاصله اعدام شده‌اند. بسیار بی قرار بودیم و تنها امید به آن داشتیم که با یک «توبه» آنچنانی بیاد بیرون. اون آخه فقط یک خردسال بود، خردسال. مثل خیلی دیگه از دانش آموزانی رو که دستگیر کرده بودند.

پایان قسمت اول
***

نسیم آزاد
قسمت دوم

دو روز از ملاقات ما با او (بهنام، نامی است که من به او در این نوشته داده ام )  می گذشت. برای همه بچه هایی که آنها این چنین به اسارت بیرحمانه خود در آورده بودند، نگران بودم اما در این مورد خاص به شدت  احساس مسئولیت هم میکردم.

از یک طرف تعلق خانوادگی و از طرف دیگه امیدی که خواهرش، با این پیشنهاد که من هم با او به عنوان خواهر به ملاقاتش بروم، او امیدوار بود که من بتونم قانعش کنم که الکی بی گدار به آب نزنه. خیلی دلم شور میزد. در همین حال وهوا بودم که همرزمم، خواهرش، وارد شد و گفت: «باید سریعا برگردیم تهران و بهتره که جداگانه بریم. به خونه نمی تونیم برگردیم چند دقیقه پیش خونه ما بودن و کلی  وسایل با خودشون بردن. …»

پرسیدم خوب تکلیف بهنام  چی شد؟ با اضطراب زیاد گفت.

اگه طرف سر قرار بیاد یک ساعت دیگه بیشتر می‌دونم. گفتم پس من میرم ترمینال یه اتوبوس پیدا میکنم برای برگشت به تهران. با هم یک قرار و یک قرا تکرار گذاشتیم که اگر قرارش با دوست مورد نظر انجام بشه مرا هم در جریان اخبار جدید از باز داشتگاه بذاره. حدود ظهر بود که در ترمینال بودم و بلیطم رو هم گرفته بودم.

راه افتادم پیاده به طرف محل قرارم با رفیق راهم، خواهر بهنام. هنوز زیاد وقت داشتم.  ساعت ۱۵:۳۰ اتوبوس به طرف تهران راه می‌افتاد. از اضطراب احساس خفگی داشتم. نمی تونستم متمرکز به چیزی فکر کنم. شاید نمی خواستم به چیز مشخصی فکر کنم. شاید از ترس اینکه حتمن در ذهنم ترسیم می کردم که چی می تونه به سر بهنام بیاد و یا حتی بدتر چی می تونه سر بهنام اومده باشه!؟

بالاخره از دور دیدم که داره میاد سر قرار کمی دور و برم را نگاه کردم و دیدم که او هم با احتیاط به محل قرار نزدیک میشه. با دیدن حالت اضطراب آرام و کنترل شده‌ای که در او میشناختم و هم اکنون در او می دیدم، هراس تمام وجودم را بر گرفت.

با صدایی لرزان پرسیدم، بردنش زندان؟ گفت نه، ظاهرن  امروز صبح  آزادش کردن و با توصیه یک دوست بلافاصله با اولین اتوبوس به طرف تهران حرکت کرده. الان باید اونجا باشه. اما بیشتر از این ازش خبری ندارم. داشت کمی خیالم راحت میشد که ادامه داد اما مثل اینکه پشیمون شدن. احتمالن به همین دلیل صبح امروز خونه ما بودن و دو تا برادر دیگه مو با خودشون بردن. …

خوب بود که بهنام بیرون بود اما دو برادر دیگر ( دو‌دانش آموز دیگر) اکنون در بند بودند و ما دیگه هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم جز اینکه دوباره تبریز را به طرف تهران ترک کنیم.

در اتوبوس نشسته بودم هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت. روزهای گذشته زندگی در تهران رو تو ذهنم مرور میکردم.

روزهایی که از صبح تا شب در شهر پیاده ‌روی میکردم.  کارهای کوتاه مدت در کارگاه ها و یا شرکت های متعدد چند قراری در هفته با دوستان و رفقای همرزم و غیر از آن پیاده ‌روی بی پایان تا برگشت مجدد به خانه.   محل زندگی من برای زندگی زیرزمینی در تهران منزل یکی از اقوام بود که اتاقی را در اختیار من گذاشته بود.

محمل زندگی من در تهران کار بود.

به همین دلیل باید هر روز صبح حدود ساعت ۷,۵ از منزل خارج می شدم و دوباره حدود  ساعت ۶,۵ بعد از ظهر بر میگشتم تا مورد برانگیخته شدن شک همسایه ها نشود. مشکل این بود که در آن دوران دوست و دشمن خود را نمیشد واقعن شناخت. علاوه بر آن در نزدیکی خانه یک ستاد کمیته بود که این موضوع از یک طرف خوب بود و از طرف دیگر نیاز به احتیاط بیشتری داشت.

اما با اوضاع موجود نمی خواستم مستقیم به اونجا برم. اونجا امن ترین پناهگاهم بود چون تونسته بودم به طریقی با اسم مشخصات غیر واقعی در آنجا زندگی عادی و به ظاهرقابل قبولی برای اطرافیان و در و همسایه رو داشته باشم. غرق این افکار بودم که با رفت و آمد و تحرک مسافران در درون اتوبوس برای پایین آوردن ساک و چمدان های کوچکتر که در قفسه های درون اتوبوس جا داده شده بود، به خود آمدم. تا چند دقیقه دیگر می‌رسیدم به ترمینال در تهران. کمی از نیمه شب گذشته بود. وسیله زیادی به همراه نداشتم.

اتوبوس وارد ترمینال شد و ایستاد. تنها در جلو اتوبوس برای پیاده شدن مسافران باز شد.

در حال آماده شدن برای پیاده شدن از اتوبوس بودم که نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. متوجه شدم که تمامی مسافران یکی بعد از دیگری ابتدائن مورد بازرسی بدنی قرار می گیرند و بعد وسایل آنها مورد بازرسی و تفتیش قرار می‌گرفت. از اینکه ساده لوحانه نه، اما سهل انگارانه نشریه های جاسازی شده در ساکم را هنوز همراه داشتم از خودم عصبانی بودم. اما عصبانی بودن فایده نداشت تنها ۸ تا ۱٫ مسافر جلوی من بودند. وقت زیادی برای فکر کردن نداشتم. باید کاری میکردم که خودم و وسایلم بازرسی نشویم و گر نه قطعن دستگیر می شدم.

در حال پایین رفتن از اتوبوس بودم که یک ماشین جهاد با دو سرنشین ریشو را در نزدیکی اتوبوس دیدم. ظاهرن جز کادر کنترل اتوبوسها بودند. در حالی که مسافر جلوی من که‌ او‌هم زن بود برای آماده شدن برای بازرسی بدنی ساک خود را زمین می‌گذاشت من بدون معطلی به طرف اتومبیل جهاد رفتم و گفتم سلام برادر الان رسیدم، خیلی تاریکه و تاکسی هم دوست ندارم این موقع شب تنهایی سوار شم. شما می تونید کمکی به من بکنید؟ جایی هست اینجا که بتونم منتظر بمونم تا هوا روشن بشه.

تپش قلبم تا حدی بلند بود که فکر میکردم که اونها هم حتمن صداشو می شنوند و به من مشکوک میشن.

منتظر جواب بودم و امیدوار که گروه بازرسی اتوبوس مرا تحت نظر نداشته باشد.

فاصله طرح سوال از طرف من و پاسخ از طرف یکی از «جهادیان» به نظرم به اندازه یک روز طولانی آمد.

تا اینکه شنیدم که میگه سوار شید ببرمتون تو ستاد جهاد، همین نزدیکه. …نمی شنیدم که دیگه چی میگه…همه حرفاش دیگه برام نا مفهوم بود …به خصوص که نگاه سنگین زن چادر سیاهی که مسافران زن رو تفتیش میکرد را بر خود احساس کردم.

به همین دلیل  تمام تلاش خودم رو برای آوردن یک لبخند مصنوعی به روی لب و تشکر از «برادر مجاهد» به کار بردم و در عین حال در عقب ماشین را باز کرده و با سرعت کنترل شده‌ای سوار شدم، تا ظاهر آشنایی با «برادران مجاهد» را حفظ کرده باشم. به این ترتیب از پل اول گذشته بودم. در بین راه که شاید ۴ تا ۵ دقیقه بیشتر نبود فکر میکردم اگر برای رفتن به داخل ساختمان ستاد جهاد قرار باشد دوباره مورد تفتیش قرار بگیرم چه کنم؟

متوجه شدم که رسیدیم به جلوی ساختمان. دوباره ضربان قلبم بالا رفت و در فکر چاره جدیدی بودم که یکی از «برادران مجاهد» پیاده شد و به طرف درب ورودی راه افتاد و دیگری که ظاهرن متوجه چهره پر سوال من شده بود، گفت الان راه می افتیم، می خواهیم برادران مستقر در پایگاه رو مطلع کنیم و شما را به منزل برسانیم…‌

پایان قسمت دوم

—————
منبع: گزارشگران
http://gozareshgar.com

———————————————————–

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.