شعله پاکروان: چند مادر مثل مادر ابراهیم پور هستند که باید قصه ی غصه هایشان را گوش کنیم

مادر ابراهیم پور را در اروپا ملاقات کردم. زخم اعدام چهار فرزندش را به سینه داشت. یک دختر و سه پسر . دامادش هم اعدام شده بود. خواهر زاده هایش هم. با لبخند حرف میزد. فقط پیکر یکی از پسرانش را به او داده بودند. گفته بودند حق نداری در قبرستان مسلمین خاکش کنی. ….

—————————————————————-
4983

شعله پاکروان: چند مادر مثل مادر ابراهیم پور هستند که باید قصه ی غصه هایشان را گوش کنیم

مادر ابراهیم پور را در اروپا ملاقات کردم. زخم اعدام چهار فرزندش را به سینه داشت. یک دختر و سه پسر . دامادش هم اعدام شده بود. خواهر زاده هایش هم. با لبخند حرف میزد. فقط پیکر یکی از پسرانش را به او داده بودند. گفته بودند حق نداری در قبرستان مسلمین خاکش کنی. گفته بود در حیاط خانه ام به خاک میسپارمش. گفته بودند حق نداری . او و همسرش پیکر کوچکترین فرزندشان را برداشته و به جنگل ناهارخوران گرگان در نزدیکی خانه شان برده بودند. با دستهای خودشان گودالی حفر کرده بودند. خدایا چه میشنوم؟ چطور پدرومادری جان دارند تا برای پاره تنشان قبر بسازند؟ او برایم گفت که گودال برای تن شریف پسرشان کوچک بود و انها مجبور شده بودند مهدی هجده ساله را مثل چمدان تا کنند تا توی گودال جا بگیرد(کلمه چمدان را مادر ابراهیم پور گفت). چند سوال از او پرسیدم و پاسخهایش میخکوبم کرد.

_نشانه ای در جنگل گذاشتی تا بتوانی محل دفن پسرت را دوباره پیدا کنی؟
_ نشانه نمیخواهد. من سی و چند سال است که هر شب با مرور همان نقطه از جنگل به خواب میروم.

دلم نیامد به او بگویم جنگل نهارخوران دیگر ان جنگلی نیست که او دیده و اقلا پنج هتل در آنجا ساخته شده و هزاران درختش از بیخ و بن کنده شده. ای بسا یکی از هتلها روی همان گودال و پیکری که مثل چمدان تا شده ساخته شده باشد.

_مراسم هم گرفتی؟
_اره. با بیست خانواده که یا عزیزانشون اعدام شده یا زیر حکم بودند رفتیم جنگل. سرود خوانان رفتیم جنگل. شیرینی گذاشتم برای مهمانهایم.
_چرا شیرینی؟
_پسر بزرگترم وصیت کرده بود که اگر شهید شدم طوری مراسم بگیرید که هیچکس نفهمد این مراسم عزاست یا عروسی. من با لبخند و شیرینی از مهمانهایم پذیرایی کرذم.
_در این سالها گریه کرده ای؟
_نه هرگز. چون اگر گریه و بی تابی میکردم عقده دلم خالی میشد. میخواهم کینه ام از خمینی و جلادهایش را تا روز آخر زندگیم همراه داشته باشم.
_خوابشان را میبینی؟
_نه. برای همین جوانان دیگر را جایگزین بچه هایم کرده ام. آنها را مثل بچه های خودم دوست دارم. در دوران بیماری و پیری, آنها مثل بچه هایم از من مراقبت میکنند.

این زن مثل یک رودخانه جاری ست. خود را در ادامه مبارزات فرزندانش معنا میکند.
راستی یک سوال دیگر. چند مادر مثل او در ایران هستند که باید قصه ی غصه هایشان را گوش کنیم؟

t.me/begoonah1

————————————————————

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.