شمی صلواتی: «دزده نگاهی که هرگز از دیده نیافتد»

روز یکشنبه است، حنیفه در خواب است و بچه ها در مدرسه. محمود، این مرد صاحب ناموس و با غیرت که هیچ وقت سعی نکرد که واقعیتات انسانی را بفهمد، زمان را غنیمت می شمارد و دست و پای حنیفه قربانی شده را می بندد و با سیخ داغ بدنش را تکه تکه داغ می کند. سرانجام کپسول گاز را در دورن خانه باز می کنند و حنیفه را با خونه به آتش می کشد، و خودش می گریزد. ….

————————————————————-

«دزده نگاهی که هرگز از دیده نیافتد»

همه جا اشک بود و سکوت
و خنده ها لبخند بی صدای “رازها”
چون همه خاموشند، خاموش
لرزه بر هر تنی،
که وحشت آفرید از ترس

من گاهاً زیر چشمی با دزده نگاهی به او، چشمان درشت و زیبا با گسیوانی پریشان که هر دلی را در خود ذوب میکرد سیر تماشا می کردم با این همه زیبایی و اعظمتی که در وجودش می دیدم مسخ می شدم زن باوقاری بود سه فرزند داشت اما اسم او “حنیفه” بر زبان خاص و عام بود حنیفه گرچه نزدیک به چهل سال سن داشت اما زبیاتر از هر زبیای، زبیاتر بود لحن صداش چون گل بر قلب انسان می نشت و آن را تسخیر می کرد…

علرغم آن همه زیبایی وقار از درون پژمرده و مریض به نظر میرسید، تمایلی از گفتن راز خود به کسی نداشت. همه چیز را در دورن دلش مخفی ساخته بود با این امید که روزی همه چیز به پایان می رسد.

با تمام مخفی کارهایش داستانش زبانزد اهالی محله بود.او از زحم زبانهای مردم محله در امان نبود.
. حنیفه بسیار خوشگل و زیبا بود. شوهرش محمود نام داشت و بخاطر خوشگلی نسبت به او بد گمان بود. رفتاری ناپسند و غیر انسانی با او داشت
از رفتار زشت و ناپسندش با حنیفه تمام اهالی محل خبردار بودند. محمود در شرکت ساختمانی کار می کرد، دستهای زمخت و پینه بسته اش حکایت از کار سخت و طاقت فرسا داشت. تمام سختی های عالم برای محمود ساده به نظر می رسید . آنچه باعث رنج و برایش زجر آور بود که نمی توانست باورکند که خنیفه واقعاً او را دوست دارد. به همین دلیل روز به روز بی اعتمادی اش نسبت به حنیفه اضافه میشد. محمود همیشه در پی بهانه ای بود تا حنیفه را به باد ناسزا و کتکاری بگیرد، طوری که آثار رفتارش بر روی بدن حنیفه پیدا بود. داد و هوارهای محمود همسایه ها را خبردار می ساخت. حنیفه هم دیگر نمی توانست این حرکاتش را انکار کند. داستان دیگر از پچ پچ سعدیه بیرون آمده بود و بیشتر شبها زنان و مردان در مورد حنیفه صبحت می کردند.اینکه حنیفه با کریم رابطۀ عاشقانه دارند، ورد زبانها بود. زندگی خصوصی شان مورد ارزیابی مردم قرار گرفته بود و هر کسی به نوعی آن را تحلیل می کرد. زندگی خنیفه ساده نبود و روز به روز تلخ و تلختر می شد. او دیگر تنها و گوشه گیر شده بود.
برف سنگینی همه جا را پوشانده بود. کوچه باریکی خانه ما و خنیفه را به هم وصل می کرد. تنگی کوچه از یک طرف و از طرف دیگر وزش باد شدید فرصت بیرون آمدن از خانه را نمی داد . در همین موقع هیاهوی بلندی بالا گرفت. مادرم سریعاَ از خانه بیرون رفت تا خود را به محل واقعه برساند. من نیز دنبال مادرم راه افتادم . تحمل سرما درد آور بود اما برای سر در آوردن از داستان اهمیتی به سرما ندادم آنچه که تا به حال شنیده بودم به صورت شایعه بود. اتفاقی که در جریان وقوع بود واقعی به نظر می آمد  حالتی عجیب و غیره منتظر بهم دست داد بود. دلم نا خداگاه شور می زد. چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. خودم را به محل حادثه رساندم.
کریم مثل یک آهوی دست و پا شکسته در چنکال محمود و برادرش احمد گیر افتاد بود با سر و صورتی خون آلود زیر ضربه های محکم و بی رحمانه دو برادار هر لحظه ممکن بود قلب از کار بیافتده.

اهالی محله همگی خود را به آنجا رسانده بودند و تلاش می کردند پیکر نیمه جان کریم را هر طوری که ممکن است از چنگ حریف در آورند. کریم را کشان کشان به خانه صدیق که همسایه دیوار به دیوار محمود بود بردند تا هر چه سریع تر او را به بیمارستان برسانند.

کریم روزهاست در بیمارستان است وضع و حال خوبی ندارد. مردم نیز طبق معمول قصه های زیادی را بر زبان می چرخاندند و می گفتند “کریم رفیق صمیمی محمود است و برای تعمیر وسایل برقی به خانۀ محمود رفته. هر چند که قبلا با محمود قرارش را گذاشته بود.”
موقعی که کریم به آنجا می رود محمود خانه نبود. حنیفه در را برایش باز می کند و از کریم دعوت به ماندن میکند. کریم نیز متقابلا می پذیرید. حنیفه به پاس احترام برایش چای می آورد که ناگهان محمود و برادرش احمد از راه می رسند و در درگیری شروع می شود. محمود به کریم چند باره تذکر داده بود که در غیبش اجازه آمدن به خانۀ او را ندارد.
سه روز از ماجرا گذشته است. هوا نسبتاً خوب و آفتابی است. سعدیه و چند زن همسایه در خانه ما دور هم جمع شده اند. سعدیه زنان را با تعاریف خود به خنده می آورد و من جلو در حیاط به بهانه سیگار کشیدن گوشی شنوا برای شنیدن سخنان این دوستان مادرم بدون اینکه آنها متوجه شوند سپردم سعدیه برای زنان تعریف می کند که محمود و بردارش چیزک کریم بیچاره را بریده اند. در همین لحظه زن کریم نیز وارد جمع میشود، سعدیه مجبور شد سخنانش را قطع کند اما همسر کریم بدون توجه به بحثهای آنها گفت، شوهرش گناهی ندارد، زنیکه خودش “حیز” است، اگر کرمکی نباشد چرا یک مرد نامحرم را در خانه اش راه میدهد. در جواب سخنان همسر کریم فقط سعدیه بود که گفت ” یعنی چی ! همه ما از بچگی باهم بزرگ شدیم من هم اگر جای حینفه بودم همین کار را می کردم” دیگه کسی چیزی نگفت!.
فروشگاه، مغازه، قهوخانه ، سر راه و خلاصه هر جایی که پاتق و یا محل تجمع است، بحث داغ داستان حنیفه و کریم است. همه شنیده اند و شنیده ها را بعنوان اخبار دقیق با آب و تاب و رنگ بوی تازه تعریف می کنند. دنیای مردها کوچک است شاید آنقدر کوچک که من توان توصیفش ندارم / دنیای مردها / بحث و جدال مردان بر سر غیرت و ناموس و شرف است معنای غیرت و ناموس را به سختی توانستم بفهم که غیرت یعنی قدرت و توانای یک مرد بعنوان مالک زن/ اما شرف را بعدها فهمیدم چون یک روز از رفیقم که با تجربه تر از من بودم پرسیدم و او در جوابم گفت ” یک زن متعلق به یک مرد است و چیزهای هست که تو نمی فهمیدی و من هم نمی توانم بگم شرف است” در کل ناموس مرد زن است و اینکه زن باید زندانی خانه باشد، مبادا کسی ناموسشان را خط بیاندازد و آنوقت کار به جنگ و خونخوریزی می کشد. و مردانگی یک مرد مورد مهک قرار می گیرد/ البته من،خودم/ وقتی که اولین بار سیبلم را تیغ زدم مردم محل نفرینم کردند و همه مردم برای مادرم غصه می خوردند و می گفت بیچاره زن” عاقبیت پسرش لعنتی ش “اوا خواهر “از آب در امد و تازه بقالی سر کوچه خاصر به فروش سیگار به من نبود چون می گفت “دست نمازم باطل می شود”.
محمود و برادارش در بازداشگا موقت بسر می بردند و مردم نیز تمایل به ختم ماجرا ندارند
تشر،طنعه و زحم زبانهای عامیانه در کوچه و بازار بزبان روزمره تبدیل شده بود حنیفه دیگر جرئت از خانه بیرون آمدن را نداشت. اما مردم در انتظار نتیجه داستان!.
روز سه شنبه یعنی دو هفته بعد از ماجرا محمود از زندان آزاد شده بود او دیگر به موقع سر کار نمی رفت و در میان دوستان و آشنایانش کمتر آفتابی می شد. بیشتر اوقات را در تنهایی بسر میبرد و رفتارش با بچه ها و همسرش کاملا شکل وحشتناک به خود گرفته بود. خانه تبدیل به یک شکنجه گاه شده بود. چکار باید کرد؟ سوالی است که در ذهن حنیفه و محمود را بخود مشغول کرده است. اواخر زمستان است تمام سر و صدا ها رو به خاموشی است اما فاجعه واقعی در حال شکل گیری است. خزان زندگانی حنیفه فرا می رسد و سرانجام در جنایتی هولناک به مرگ ختم میی شود.
روز یکشنبه است، حنیفه در خواب است و بچه ها در مدرسه. محمود، این مرد صاحب ناموس و با غیرت که هیچ وقت سعی نکرد که واقعیتات انسانی را بفهمد، زمان را غنیمت می شمارد و دست و پای حنیفه قربانی شده را می بندد و با سیخ داغ بدنش را تکه تکه داغ می کند. سرانجام کپسول گاز را در دورن خانه باز می کنند و حنیفه را با خونه به آتش می کشد، و خودش می گریزد.
برای فرزندان حنیفه خونه ای در هم سوخته و مادری به خاکستر تبدیل شده باقی است که کابوس شبهای تاریک تنهایی است و زخم زبانها مردم که مادر بدکاره و پدر را دیوانه به حساب می آورند لحظه های تلخ زندگی برای بچه های محروم شده از مهر و محبت مادر است.!
در نماز جماعت امروز یکشنبه ملا تقی احادثی را ذکر کرده که دنباله همان حدیث روز جمعه است که گفته بود” زنانی که دست به خودسوزی می زنند مسلمان نیستند. آنها پا را از گلیم خود بیش از حد دراز کردند و توقعی بالاتر از چهار گوشه خانه دارند و این از نظر اسلام جایز نیست. وی همچنین در فتوای خود اعلام کرد هر گونه شرکت در مراسم ختم چنین زنانی از نظر شرع اسلام گناه و در ضدیت با خداست و کسانی که در چنین مراسمی شرکت می کنند کافر و تا هفت پشتشان یعنی نسل بعدیشان در آتش جهنم خواهد سوخت. اکثریت مردم به دنبال فتوا ملا تقی حنیفه را گناهکار و مستحق چنین جنایایتی پنداشتند و “بیچاره محمود را بی گناه” توصیف می کردند.
چکار باید کرد آیا حنیفه و آثار جسد سوحتش را باید به حال خود در اوج بی حرمتی رها ساخت یا با گذشتن از احادث ملا تقی مراسمی برای خنیفه بر پا کرد.
سعدید این زن با هوش و فداکار نقش پیشرو داشت و با همراهی ۱۵ زن دیگه یعنی یک درصد از زنان روستا آماده برای خاک سپاری حنیفه شدند. گر چه روستا در سکوت عجیبی آرامیده بود.حرکت ها بدون صدا و خاموش، لب ها بسته و چشم ها مه آلوده. زنها افسرده حال/مایوس و سرخورده، اما سعدیه پیشرو بود او در حین خاک سپاری به همه چیز بد و بی راه می گفت/ به زمین و آسمان ناسزا می گفت و ملا تقی و نطقش را عر عر خر توصیف می کرد در این میان خواهر سعدیه که در مراسم بود مادام به سعدیه تذکر می داد که مواظب گفته هایش باشد سعدیه اشک می ریخت و می گفت آن شوهری که قصد کشتن مرا داشته باشد جنازه اش را قبل از خودم به درک واصل می کنم
.
جنازه سوخته یا بهتر است بگم یک مشت اسخوان سوخته را در محل حادثه توسط سعدیه و چند زن دیگه کفن پوش شده و من و پسر سعدیه که تنها مردانی بودم که در مراسم حصور داشتیم/ به دستور سعدیه رفتیم مسجد و بدون سوال تابوت را آوریم و جنازه را در آن گذاشتیم
تابوت بالا رفت و من پسر سعدیه باید غرور مردانگی خود را در میان زنان به نمایش می گذشتیم و هر دو جنازه را باید حمل می کردیم /در اوج غرور تابوت را بالا بردیم و بر شانه های خود گذاشتم در حین حال سعدیه وارد میدان شد و زیر تابو ت رفت و در این میان زنان دیگری نیز تابوت را بالا گرفتن هر چند تا قبرستان بیست دقیقه بود اما مراسم ابهتی بسیار زیبا به خود گرفت تا به حال مردان بودند که جسد را در تابو ت می گذشتند و حمل می کردند و قبر کندن هم کار مردان بود برای دفن جسد این مردان بودند تنها همراه ملا تقی جسد را دفن می کردند و بعد از آمدن مردان از قبرستان/ زنان اجازه می یافتند به قبرستان بروند و شیون و زاری کنند. اما امروز همه چیز فرق می کند گرچه همه زن بودند و حمل تابوت با زنان بود اما من و پسر سعدیه نیز در میان آنان بودیم این کار آگاهانه نبود شاید غریزی انسانی بود که مرا وادار به این حرکت با شکوفه کردبود حداقل با این تفاوت که ما با مردان ده فرق داشتیم.
به قبرستان رسیدیم خانمی باوقار کلنگ را بر زمین کوبیده تا قبر زن نگون بحت را بکند و من نیز تحریک شدیم و رفتم کلنگ را از دستش گرفتم و به کندن زمین مشغول شدم در این میان پسر سعدیه بیل را بر داشت و با من همراه شد . این اولین مراسمی بود که در آن مذهب حضور نداشت و صدای کلمات عربی شنید نمی شد سعدیه سخنرانی می کرد و در آخرین نطق خود گفت” با حضور این دو نوجوان در این مراسم باید با غرور بگم که همه مردان ما در جهالت غرق نیستند هنوز ما مردانی هم داریم که با اتکا به احساسات انسانی/ خود را از حیوان بودن جدا می کنند و با ملا تقی ها همراه نیستند. البته قبلا هم ملاتقی به از نقل پیامبر اسلام گفته بود که زن شیطان و مظهر شرارات است .هنگام برگشتند از قبرستان به ده/ سعدیه با نگاهی معصومانه اما با معنای عمیق از عواطف/ همچون یک فرمانده در نبرد یک جنگ تحمیلی/ یک نبرد خونین و نابرابر / بعد همچون اسب عاصی با فایق شدن بر بلندهای کوهستان سرش را بالا وبانگاهی رو به جلو راه افتاد/ به آرامی قدم برمی داشت و محکم بر زمین پای می گذشت گویی کبک کوهستان است که در گندم زار تصویری از زیبایی طبیعت است و با نگاه به هر سوی انگار آهوی با گذر از وحشت در جنگل منتظر حمله دوباره حیوانات وحشتی به گله اش است/ فرمانده بی نظیر به سوی ده در حال باز گشت و دیگر زنان نیز با اعتماد به دنبالش راه افتادند اما کسی خنده بر لبانش نبود، همه ساکت و آرام / ناخداگاه به سرنوشت خویش می اندیشدند، چون می دانستند که با وجود حکمیت جهل و خرافه هیچ جا امن نیست و مکان خانواده به بندگی تبدیل می شود و زنان در جنگ نابرابر قرار دارند و عاقبت این جنگ ناخواسته به کجا خواهد انجامید معلوم نیست اما جنگی نابرابر و بی رحم ! بهای بس گران می خواهد. ظاهرٍاً دنیا در حال عقب گرد است و انسانها خاموش ونظاره گر / فقط عقربه ساعتم رو به جلو حرکت می کند زمان متعلق به ۱۴ قرن بیش است و من هر لحظه شاهده جنایاتی/ گرچه هنوز زنده ام به نفسی در میان مردگان/تا هر روز که می گذرد نثری از نابرابرها بنویسم نثری غم انگیز اما با زبانی عامیانه و قلم بی رنگ/ گرچه دل به دریا می زنم و می نویسم و به تصویر می کشم آنچه را که می بینم و به نقد می کشم آنچه را که نمی پسندم اما زمان سریع است و دست شوم مردان خدا خلاق جهالت و جنایت است.
زمستان ۶۷ ۱۳ #شمی_صلواتی
٭٭٭٭٭

در پایان لازم  به ذکر است که  به اطلاع  خوانندگان برسانم  که این فاجعه متعلق  به ۳۳  سال پیش است و در سال ۶۷ من آن را مکتب کردم یا نوشتم  یعنی یک سال بعد،
۲۳ سال  پیش  که انترنت در میان ایرانیان داشت جا باز می کرد یعنی در سال ۱۹۹۷  که  دو سایت  انترنتی فارسی زبان  به نام دیدگاه  و روزنه  فعالیت می کردند این قصه را که  خودم برایش ارسال کردم نشر کردند. بعدها در خیلی از سایت فارسی زبان  پخش شد و مورد استقبال قرار گرفت. مروز  دوباره  لازم  دانستم  بنا  به وجود قتلهای زنجیری   دوباره  آن را نشر کنم.

————————————————————–

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.