محمود طوقی: حاشیه هایی بر متن – ۳

آدمی هنوز به آن درجه از معرفت به هستی نرسیده است تا سر از پیله کوچک خود بیرون کند و ببیند زندگی انسانی در این هستی بی کرانه چیزی بیشتر از زندگی یاخته ها در هستی نیست. نمی داند. بر نادانی خود اصرار می کند و دست به شرارت می زند. ….

——————————————————————

22697

حاشیه هایی بر متن – ۳

۱
سرعت زمین به دور خودش ۱۶۰۰  کیلومتر در ساعت است.
زمین با سرعتی حدود ۱۰۰ هزار کیلومتر در ساعت به دور خورشید می گردد.
خورشید نیز با سرعتی حدود ۸۵۰ هزار کیلومتر در ساعت به دور مرکز کهکشان یعنی کهکشان راه شیری در حرکت است.
کهکشان راه شیری با سرعتی نزدیک به ۳۶۰ هزار کیلومتر در ساعت  به سمت کهکشان آندرومدا حرکت می‌کند.

پرسش این است که ما داریم به کجا می رویم و چرا؟

نزدیک ترین سیاهچاله با زمین هزار سال نوری فاصله دارد که به زبان ریاضی یعنی این:
۳۶۰۰۰۰ کیلومتر سرعت نور در ثانیه ضربدر ۶۰ دقیقه ضربدر ۲۴ ساعت ضربدر ۳۶۰ روز ضربدر ۱۰۰۰ سال.
یک سیاهچاله حداقل چهار برابر خورشید طول و عرض و حجم دارد.
چیزی بیش از ۲۰ سیاهچاله را در کهکشان راه شیری کشف کرده‌اند.
در کهکشان راه شیری فرض می‌شود که حدود ۱۰۰ میلیون سیاهچاله وجود داشته باشد.

اگر بپذیریم گوشه کوچکی از ابعاد هستی این است که تا کنون ما دانسته ایم و در آینده ای نه چندان دور حقایقی بر ما آشکار خواهد شد که در مخیله امروزی ما نمی گنجد پس چرا بشر دنیایش این قدر کوچک است. و در این دنیای میکروسکپی نسبت به ابعاد هستی این قدر شرارت می کند و بر ثقل بدی می افزاید.
آدمی در نادانی هایش غوطه می خورد. با همین نادانی ها فلسفه می بافد. بنیان های محکم ایدئولوژی می سازد و فرمان به نابودی برادرانش می دهد.
آدمی هنوز به آن درجه از معرفت به هستی نرسیده است تا سر از پیله کوچک خود بیرون کند و ببیند زندگی انسانی در این هستی بی کرانه چیزی بیشتر از زندگی یاخته ها در هستی نیست.
نمی داند. بر نادانی خود اصرار می کند و دست به شرارت می زند.

۲

حکمت ها و عبرت ها
حکومت ها را با جاده ها و سدها و خط های راه آهنی که می کشند نمی سنجند از بر خوردش با منتقدین و مخالفینش می سنجند. نگاه کنیم؛
ایرج اسکندری از اعضاء ۵۳ نفر  در خاطراتش می گوید:
وقتی به کریدور۳ که بدترین نقطه زندان بود و زندانیان را به عنوان تنبیه به آن جا می فرستادند پیش دکتر ارانی رفتم واقعا” منظره خیلی عجیبی دیدم که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.
دکتر ارانی را دیدم فقط با یک زیرشلواری کوتاه و یک پیراهن عرق‌گیر تابستانی (چون در اردیبهشت ماه دست‌گیر شده بود) لخت روی سمنتی که حتا یک دانه زیلو هم که معمولا” در اتاق‌های دیگر می‌انداختند وجود نداشت.
ارانی همین‌طوری کفش‌هایش را هم به عنوان بالش زیر سرش گذاشته و خوابیده بود. من یواشکی صدایش کردم دکتر! یک دفعه بلند شد و گفت اوه تو این‌جایی؟ گفتم که پاسبان را دیده و اجازه گرفته این‌جا آمده‌ام. پس از ماچ و بوسه نشستم و صحبت را شروع کردیم. وضع و حالش را پرسیدم. گفت آری لباس‌های مرا از من گرفته‌اند. سردم هم هست. ولی خوب دیگر عادت کرده‌ام.
پرسیدم چه کارها می‌کنی این‌جا؟ گفت روزها برای خودم مسئله ریاضی طرح می‌کنم و توضیح داد که چون این‌جا دیوارها را همه‌ را نوشته بودند، بنا آوردند به‌کَنَند. من سه چهار تا از این گچ‌ها را دزدیم و روزها زمین را با آب و غیره پاک می‌کنم و می‌نشینم، برای خودم روزها مسئله طرح می‌کنم و وقت را این‌جوری می‌گذرانم. شب‌ها نیز عادت به این سرما کرده‌ام و روی این سمنت می‌خوابم. لباس هم لازم نیست. من گفتم برایت یک پلور و مقداری هم پول آورده‌ام. گفت هیچ‌کدام لازم نیست. پلور را که جایی نیست مخفی کنم و اگر هم به پوشم باز از من می‌گیرند. لذا فایده ندارد. پول هم نمی‌خواهم.
دکتر ارانی هم‌چنان در زندان انفرادی بند ۳، نمناک‌ترین و سردترین بندهای زندان موقت، به سر می‌برد. نه تنها خوراکی که از خانه برای او می‌آوردند به دستور اداره سیاسی به او نمی‌دادند بل‌که پوشاک و هم‌چنین پتو و زیلوی زندان را نیز از او گرفته بودند تا به گفته‌ی اداره‌ی سیاسی مجبور به اقرار شود. سروان سرتیپ‌زاده (یکی از بی‌شرم‌ترین کسان‌) رئیس زندان موقت روزی به بازدید بند سه می‌رود. می‌بیند که دکتر ارانی در روی زمین سرد اسفالت  فقط با یک زیر پیراهنی همه‌ی لباس‌ها را از او گرفته بودند. نازک و یک تنکه خوابیده و کفش‌های خود را به جای بالش در زیر سر گذاشته است (آذرماه) دستور می‌دهد کفش‌های او را نیز بگیرند.

۳
یوسف افتخاری از رهبران اعتصاب بزگ نفت در سال ۱۳۰۸ در خاطراتش چنین می گوید:
«یک روز دکتر ارانی را آوردند پهلوی اتاق من. صدای هم‌دیگر را می‌شندیم وبا هم صحبت می‌کردیم. پرسیدم شما را برای چه این‌جا آوردند؟ گفت یک صاحب‌منصب به خلیل ملکی کشیده‌یی زده بود، من دستور اعتصاب غذا دادم. غذا نخوردیم و ما را در حیاط شلاق زدند. خلیل ملکی را شلاق نزدند ولی بقیه‌ی ما را شلاق زدند و مرا به این‌جا آوردند.
گفت شما هم غذا نخورید، گفتم آقای دکتر این صحیح نیست، چون ما در زندان سوابق زیادی داریم (در آن موقع حدود هفت سال بود که در زندان بودیم. این‌ها را تازه آورده بودند.) و وضع زندان را بهتر می‌دانیم! این‌جا اروپا نیست این‌جا کسی نمی‌تواند غذا نخورد.
حتا یک دفعه ما سیزده روز غذا نخوردیم و این کار اشتباه بود.
گفت نه شما مدتی است که زندانی هستید از بیرون اطلاعی ندارید و اگر شما اعتصاب غذا نکنید، رفقای‌تان هم در بالا اعتصاب نمی‌کنند و ما شکست می‌خوریم و شکست ما از شماست. گفتم اعتصاب نمی‌توانم بکنم ولی حالا که شکست و اشتباه‌تان را می‌خواهید بیندازید گردن ما، من هم نمی‌خورم.
غذا آوردند نخوردم. رفتند خبر کردند، افسر کشیک آمد گفت که چرا غذا نمی‌خوری؟ گفتم به این علت که شما به یک دکتر عالی مقام توهین کردید، من هم غذا نمی‌خورم. گفت: بزنید. چهار نفر بودند، یک گروهبان و دو نفر پاسبان و خود افسر کشیک. تا گفت بزنید من یک کشیده به خودش زدم. دیگر نفهمیدم که چه شد. مثل این‌که به سرم زده بودند و بی‌هوش شدم. دیگر هیچی نفهمیدم وقتی حال آمدم دیدم عرق کرده‌ام. در صورتی که زمستان بود. فکر کردم من چرا عرق کرده‌ام. کم‌کم یادم آمد که یک چنین اتفاقی افتاده بعد پاشدم دیدم تمام بدنم کبود است. معلوم شد بعد از این‌که بی‌هوش شدم هم مرا زده بودند، نمی‌گذاشتند که پزشک بیاید و معاینه کند. بعد به مرور معلوم شد که خیال جنایت هم دارند. ماجرا از این قرار بود که عده‌یی تیفوسی به بند آورده بودند که ما را از بین ببرند.»
دکتر ارانی را این گونه از بین بردند. او را در سلولی آلوده به تیفوس انداختند و آن قدر او را به پزشک نبردند تا درگذشت.
حکومت قزاقان می خواست این گونه شکوه و جلال پادشاهی ایران را احیاء  کند.

۴
داستان ارزش اضافی
۱- پول شکل پدیداری ارزش است و به خودی خود واجد و حامل و مولد ارزش نیست. به عبارت دیگر پول نمی تواند ذاتی ارزش افزا داشته باشد. پول فقط آئینه بازنمای ارزش است.
۲- اگر پول نمی تواند عامل ارزش افزایی باشد پس پول چگونه به سرمایه (یعنی جوهری ارزش افزا)  تبدیل می شود؟ راز تبدیل پول به سرمایه چیست؟ چه عواملی در تبدیل پول به سرمایه دخیل اند؟
۳- چگونه پول به سرمایه تبدیل می شود؟

فرمول عمومی سرمایه چیست؟
در جامعه سرمایه داری ما با سه فرمول  مواجه ایم:
۱- “پول- پول بیشتر” یعنی شما پولی را در بانک به سپرده می گذاری و بعد از یک بازه زمانی، پولی بیشتر از پول اولیه دریافت می کنی.
پول در شروع فرمول فوق نمی تواند نقشی در ارزش افزایی پول نهایی داشته باشد پس فرمول “پول- پول بیشتر” (در مختصات گردش سرمایه مالی) به هیچ وجه به سوال راز ارزش افزایی سرمایه چیست؟ جواب نمی دهد.
۲- “کالا- پول- کالا“. در اینجا کالایی  فروختن می شود به این منظور که کالایی خریداری شود. چیزی را می فروشی که چیز دیگری را بخری. بنابراین هیچ ارزش اضافه ای کسب نمی شود. کالایی را فروخته ای تا کالای تازه ای خریداری کنی. کالای اول مطابق ارزش اش به فروش رفته و کالای پایانی مطابق با ارزش اش خریداری شده بنابراین هیچ ارزش اضافه ای در این فعالیت دو گانه ایجاد نشده است.
۳- “پول – کالا- پول بیشتر”
در شروع فرمول فوق “پول” قرار دارد و در پایان فرمول هم، “پول”! با این تفاوت که پول پایانی با پول اولی از نظر کمیت متفاوت است. پول پایانی بیشتر از پول اولی است. فرمول عمومی سرمایه همین فرمول است. اما کدام عامل (یا عواملی) مسئول افزایش کمی پول نهایی هستند؟ خود پول که نمی تواند ذاتی “خودافزا” داشته باشد پس باید جواب سوال را  در ماهیت کالای وسطی پیدا کرد.
اولا فرمول “پول -کالا- پول بیشتر” تصویر شماتیک کارکرد سرمایه صنعتی است. تنها در مختصات فعالیت سرمایه صنعتی است که پول اول تبدیل به مقداری مواد خام و ماشین آلات و نیروی کار می شود و محصول نهایی به دست آمده از این پروسه صنعتی، با پول بیشتری به فروش می رسد.
اما باید دید کدام کالا (در صورت گسترش یافته فرمول) مسئول تفاوت کمی ایجاد شده بین پول اول با پول نهایی است؟ مواد خام؟ ماشین آلات؟ یا نیروی کار؟
مواد خام تنها ارزشی معادل ارزش خودش را به محصول نهایی منتقل می کند. ماشین آلات هم فقط ارزش معادل استهلاک خود را به محصول نهایی منتقل می کند. پس تنها عاملی که می تواند خالق یا علت عامل ایجاد ارزش اضافی باشد، نیروی کار است.
“استثمار” از یک گزاره به حقیقت علمی نزدیک می شود.
گفته می شود که ماشین آلات در فرمول عمومی سرمایه (حتی در غیاب نیروی کار) می توانند منشاء ارزش اضافه باشند
اما چنین نیست. ماشین آلات نمی توانند  منشاء ارزش اضافه باشند. چرا؟ زیرا اگر عمر مفید یک ماشین معادل یک میلیون ساعت کار باشد، ماشین یاد شده پس از یک میلیون ساعت کار مستمر، تنها ارزشی معادل یک میلیون ساعت را به کفش های تولید شده منتقل می کند (نمی تواند حتی به اندازه یک ساعت، در ارزش افزایی دخالتی داشته باشد).

۵
گزاره های درست و نتایج غلط

۱- حکم صادر کردن بر اساس نوشته های پراکنده و احکام ایدئولوژیک بدون رجوع به خود شخص و کسانی که او را از نزدیک می شناسند برگزاری یک دادگاه غیابی ست.
۲- اصول اخلاقی مقدم بر وابستگی ایدئولوژیک و وابستگی سازمانی ست
۳- آگاهی کاذب بدتر از ندانستن است
۴- قضاوت ناصواب ناقض وفاداری به حقیقت و احترام  به انسان هاست
۵- وقتی ما در مورد همراهان سابق خود این گونه قضاوت می کنیم وای بر مخالفان ما
۶- نقد محترمانه با نسبت دادن خصوصیات کراهت آمیز به افرادی که از نزدیک نمی شناسیم تفاوت دارد
۷- روی دیگر آن شیوه استالینی ست که آن را در گروه های دیگر نفی می کنیم
۸- قلم قبل از چرخیدن بر صفحه کاغذ باید در آب پاک اصول اخلاقی غوطه بخورد و بر حقیقت قسم بخورد تا از لغزش های برخاسته از ناخود آگاه آدمی دور شود.

گفته می شود پیش از آن که قلم بر صفحه سفید کاغذ بچرخد باید خود را در آب کُر اخلاق تطهیر کند و آنوقت بر زبان بیاورد آن چه را فکر می کند گفتنی است.
این گزاره اخلاقی گزاره درستی است.

اما پرسش در مورد یک واقعه تاریخی که در حوزه تاریخ مطرح است. با قضاوت اخلاقی یکی نیست.

تاریخ نه می بخشد و نه فراموش می کند
این هم گزاره درستی است. نگاه کنیم به داستان حسنک وزیر و ببینم که بعد از یک هزاره ما هنوز ازآن ظلمی که بر او رفته است متاثریم . نمی توانیم ببخشیم و فراموش کنیم. به همین خاطر است که مدام داستان حسنک خوانده می شود و بر آن شرح می نویسند.
گفته می شود با آگاهی کاذب و یا اطلاعات کم نباید در مورد آدم ها قضاوت کرد. این هم گزاره ای ست درست.
اما وقتی یک عمل تاریخی منعقد شده است و از آن زمان گذشته است و عاملان آن واقعه تاریخی با زبانی شیوا به کرده های خود اعتراف می کنند و بر درستی کارشان صحه می گذارند دیگر چه جای آگاهی کاذب و یا داده های نادرست و ناقص.
گفته می شود نباید در مورد دیگران به آسانی قضاوت اخلاقی کرد. باید ایستاد تا در دهه ها و سده های بعد با روشن شدن همه داده ها دست به این قضاوت زد.
این گزاره هم با اما و اگرهایی درست است. اما نباید فراموش کرد که وقتی یک عمل تاریخی توسط عاملان آن عمل مطرح می شود و بنوعی بر آن عمل تاریخی مهر تائید گذاشته می شود و بالضروه طرح پرسش نخستین عملی است که واقع می شود و قضاوت اخلاقی از دل پاسخی بیرون می آید که هر کس به آن عمل تاریخی می دهد.

ذکر چند مثال بحث را روشن تر می کند:
۱- محمدعلی عمویی می گوید با نام مستعار دکتر تبریزی به جماران می رفته است و اطلاعاتی را که شوروی ها به حزب می دادند مثلاً در مورد بهزاد نبوی و مجاهدین انقلاب به آقای انصاری می داده است.
پرسشی که از دل این مصاحبه بیرون می آید این است که عملکرد این آدم بعنوان نفر دوم یا سوم حزب درست بوده است یا نه.
۲- علی خدایی می گوید اطلاعات کودتای نوژه توسط همسر ناخدا حکیمی به حزب داده شد. عمویی نیز همین را می گوید. پرسشی که به ذهن می آید نقش این خانم حالا با هر عنوانی هنرپیشه سابق فیلم های فارسی و یا همسر یک توده ای در یک گروه کودتاگر چه بوده است. آبا طرح این پرسش یک عمل غیر اخلاقی است.
۳- علی خدایی می گوید با دستگیری سرشاخه یک گروه بمب گذار کیانوری از آیت الله قدوسی خواست ۲۴ ساعت حزب از این آدم بازجویی کند.
خب نخستین پرسش این است که دبیر اول یک حزب کمونیست که وظیفه اش رهبری حزب در مبارزه طبقاتی است چه ارتباطی با بازجویی از یک بمب گذار دارد که علی القاعده وظیفه ارگان های امنیتی یک کشور است.
آیا طرح پرسش در مورد یک واقعه تاریخی که موی لای درزش نمی رود چرا که عاملان آن در کمال سلامت و آزادی به عمل تاریخی خود معترفند و از آن دفاع هم می کنند یک امر غیر اخلاقی است.
آیا پرسش در مورد نقش وعملکرد پرتوی و هم تیمی هایش که صدها شاهد زنده دارند یک امر غیر اخلاقی است.
۴- در مورد انتساب آن انشعاب به مرحوم بیگوند آن هم بعد از ۹ ماه از مرگ او و رو کردن نقدی که جای چون چرای بسیار دارد چه باید گفت.
از قول مرحوم بیگوند و منشعبین در آن نوشته های مورد اشاره گفته می شود اسلحه را باید برگرداند به داخل سازمان چریک ها که یک کارگاه قرون وسطایی ست و اندیشه و شور و جوانی را در جنبش انقلابی می کشد.
آیا این نوشته از آن یک چریک مسئله دار است یا یک توده ای متنفر از چریک.
ضمن آن که پرونده این انشعاب سازی ها باز است و شاهدان زنده آن بسیارند و دیگر چه جای چون و چرا.
داستان  نفوذ در سازمان چریک ها و دزدیدن و چاپ و پخش نخستین پلنوم که بر سر هر بازاری هست. و عامل این کار با نام و نشان معرف حضور زندگان تاریخ است.

۶
«پرسش نیز برخاسته از یک زمینه فکری است و بستر فکر را باید دید.
محصول پرسش ها این است که  توطئه و نقشه بلانکیستی چند تا آدم زیرک و حقه باز که همه از جنس پرتوی بودند منجر به انشعاب کوچک اولی و انشعاب اکثریت شد و آن سازمان را از هم پاشاند.
نه علت این نبود.
علت در این بود که در جلوی چشم همه ناگهان جوشش مردم در اوج ضعف و از هم پاشیدگی گروه های چریکی شروع شد و چه در سطح رهبران و چه در سطح سمپات ها تردید واقعی و درست در مورد اثر بخشی تئوری وعمل قبلی شروع شد و روز به روز هم گسترده تر شد و همه را در بر گرفت و در بستر این  تردیدها و سرگیجه فکری نتایج بعدی حاصل شد.
شیوه تشکیل همه سازمان های سیاسی  به نحوی الگوبرداری از روی حزب لنینی بود با سانترالیسم بسیار غلیظ تر و در آن هنگام سرگیجه، نویدی ها متشکل تر و با همان شیوه سازمان دهی با خالی کردن بار کتاب های تئوریک وکلاسیک خاص پشت در خانه های آن ها پایه های فکری آن ها را ویران کردند.
یک گله نبود که قاپ شبان را بدزدی و بقیه هم مثل بز به دنبال شبان در مرتعی دیگر به چرا بروند.»

پاسخ به هر پرسش مشخصی پاسخ مشخص دارد. مگر آن که برویم روی این امر که طرح چنین پرسشی غلط است. وآن وقت باید غلط بودن  پرسش را ثابت کرد.
نکته بعد این حقیقت است که برای گریز از پاسخ نمی توان متوسل شد به باطن پرسشگر که در سویدای قلب و ذهنش چه می گذرد. پرداختن به این امر و ریشه یابی پرسش نیز بعد از پاسخ مشخص به پرسش مشخص است .
معلوم است که هر پرسشی برخاسته است از یک زمینه فکری. باید هم در تضارب آرا چنین باشد.
شکی نیست که در سال ۵۵ در سازمان چریک ها ما با یک بحران روبروئیم. این بحران به گفته عده ای بحران ایدئولوژیک بود و به باور برخی دیگر نبود.
شکی هم در این حقیقت نیست که ساواک بخاطر جلو افتادن تکنیکی و تاکتیکی از سازمان چریک ها موفق شد ضربات خرد کننده ای به چریک ها بزند. این ضربات زمینه ساز بحران های بعدی بود. کافی بود چریک ها نفسی تازه کنند و به این نتیجه برسند که درست ترین کار دست زدن بیک عقب نشینی کوتاه مدت  و تعطیلی کارهاست . اما سیل ضربات فرصت نمی داد.
مگر فاصله بین سال ۵۵ تا شروع درگیری ها در سال ۵۶ در منطقه خارج از محدوده چند ماه است.
پس خط اصلی برای بزیر کشیدن حکومت درست بود.
اما باید دید که چه نیروهایی سیل حوادث بعدی را جهت دادند و چرا و این ربطی به غلط بودن مشی نداشت. مسئله اساسی آن بود که رهبران آن روزگار از درک حوادث عاجز بودند. تا این جا مصیبت نبود مصیبت و فاجعه آن جا بود که یک پرت تراز پرت مثل کیانوری مهار حزب توده را دست گرفته بود و وارد میدان شده بود.
گرایش به راست در سازمان چریک ها از چاله به چاه بود. این جاست که می فهمیم بحران بحران ایدئولوژیک نبود چرا که چریک ها را به ورطه نابودی سوق داد. سراب حزب توده سیاهچاله ای بود که پاسخی جز از هم پاشیدگی برای چریک ها نداشت. در این فرود مصیبت بار هم حماقت دخیل بود و هم توطئه و خیانت در این شکی نیست و حزب توده در این کارها ید طولایی داشت.
داستان گرایش به راست در چریک ها داستان کوری عصاکش کور دیگر بود. چریک ها از نقد حزب توده شروع کردند تا به حزب کمونیست برسند بازگشت شان به جای نخستین تکرار کمدی تاریخ نبود آن گونه که مارکس به هگل منسوب می کند. تکرار تراژدی بود.
تاریخ در مورد ما دو بار تکرار شد یک بار بصورت تراژدی و بار دیگر بصورت  اولترا تراژدی.

۷
گفته می شود:

قضیه ما همان ماهی سیاه کوچولو بوده و بیشتر اشکال از ما و فهم ما است.
قطار زندگی راه خودش را رفته و می رود. حوصله آدم که سر برود از این قطار  پیاده می شود ولی اون پت پت کنان به راه خودش ادامه می دهد.
نزدیک خانه ما یک قبرستان است که مثل پارک‌ می ماند.  وقتی زیاد در دلم آشوب می شود یک سری به این قبرستان می زنم و نگاه  می کنم و می بینم چه بسیار آدم هایی در آن خوابیده اند. یک بخش آن چند صد سرباز بی نام از جنگ اول است و بخشی دیگر آن چند صد سرباز از جنگ جهانی دوم.
آن وقت به خودم نهیب می زنم که هی فلانی  این قدر شور نزن تا بوده چرخ همین طوری چرخیده است. ۵۰ سال دیگر توهم یکی از همین هایی  و یک عده زیادی هم از روی تو رد می شوند و نمی دانند تو که بوده ای و چه بوده ای و چه کرده ای.

گفته می شود

آن دیگری هم که می خواست با شمشیر باورهایش جهان را زیر بیرق فلان در آورد و حالا
گوشه قبرستان آرام خوابیده است و تا آن جا که دستش رسید جهان را گلستان نکرد بماند جهنم کرد.
و آن دیگری در گوشه ای دیگر در ظل آفتاب نشسته است و دارد عرق می ریزد ومی گوید آیندگان الک (چگونه الکی است نمی دانم) به دست می آیند و درست و نادرست را سوا می کنند و به درست ها درود می فرستند.
می بینی در نهایت کار به زیارت اهل قبور و یک چیزی تو مایه های فاتحه  رسیده است که به قول قدما مایه عبرت است»

این بحث ها امر جدیدی نیست. همیشه همین گونه بوده است. که عده ای بر ثقل شرارت افزوده اند و جهان را غیر قابل زیست برای دیگران کرده اند و عده ای دیگر با هزینه کردن جان و مال سعی کرده اند در حد توانشان بر بار نیکی بیفزایند و ثقل بدی را سبک تر کنند.
آدمی بیش و پیش تر از آن که بخواهد به نیرویی ماوراء خود در دنیایی دیگر و یا نیرویی معنوی در وراء تاریخ پاسخ بدهد و منتظر قضاوت آن ها باشد باید به قاضی درون خود پاسخ بدهد که آیا در سمت درست تاریخ  ایستاده است یا نه.
آدمی باید نخست با خودش کنار بیاید و به خودش نمره بدهد. از این نمره دادن ها و قضاوت کردن های فردی است که آن را تعمیم می دهد و داده است و می رسد به قاضی کل که یا در در وراء تاریخ یا در وراء عالم نشسته است. آدمی از نظر روحی و روانی  نیاز دارد که خودش یا کسی بر کار او قضاوت کند. و او را در کرده ها و ناکرده هایش تشویق یا مذمت کند. جهان و آدمی بدون این قاضی و قضاوت قابل زیستن نخواهد بود.
اما طنز تاریخ آن جاست که آنانی که به نیرویی قاهر در ماوراء انسان و جهان در دنیایی دیگر باور دارند تا بر کرده های او قضاوت کند و این قضاوت یک قضاوت سهل و ساده نیست بلکه با عذابی الیم و ابدی روبروست در زندگی آن می کنند که گویی اصلاٌ باوری به آن نیروی قاهر ندارند. تبیین این بدی و شرارت در مورد اینان تا حدودی مشکل است.
نخست باید دید که این موجودات بین خود و آن نیروی قاهر چه نسبتی و چگونه نسبتی برقرار می کنند. توجیه آن شرارت از تبیین این نسبت آغاز می شود.
نخست اینان جهان را با باورهای خاصی تبیین می کنند؛ آنان و دوزخیان.
آنان بندگان صالح خدایند که هر کاری که بکنند در راستای خواست آن نیروی قاهر است و به همین علت از آن جایی که اینان در پی بهسازی جهانند باید تمامی امکانات جهان در خدمت و برای اینان باشد. و دوزخیان را از این تنعمات سهم و بهره ای نیست. اینان با این باور جهان را برای دیگران جهنم می کنند و بر ثقل بدی می افزایند.

۸
تصورجامعه  نوین  بدون تقسیم کار و بدون مبادله کالا محال است.
مبادله کالا نیاز به بازار دارد و بازار نیاز به ارزش مبادله دارد و جبراً ارزش مبادله همیشه با ارزش استفاده کالا هم عرض نیست و از این خاصیت ارزش مبادله است که سرمایه وجود می یابد و رو به گسترش می گذارد.
در قالب این رابطه است که در کشورهای مدعی سوسیالسیسم جبراً سرمایه داری دولتی به جای سرمایه داری خصوصی زاده می شود و بنابر خصلت خود آفرینندگی انسان سیر تاریخی خاص را برای خود رقم می زند. یکی به راه روسیه می رود و یکی به راه چین.
بنظر می رسد پیدایش سرمایه داری دولتی یک  امر عینی و ناشی از جبر باشد تا یک انحراف  فکری و ایدئولوژیک. باید در این مورد بیشتر اندیشید.

۹
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست

نام نیک در ادبیات پهلوانی ما جایگاه ویژه ای دارد. چه بسیار پهلوانانی که برای آوردن مهمیزی که نام شان بر روی آن نوشته شده بود و در میان نبرد افتاده بود تن به خطر دادند و بر سر این خطر جان باختند.
داستان بزرگ رزم رستم و اسفندیار و کشاکش آن نبرد بزرگ نیز  آلوده شدن و نشدن نام است.
رستم در آن نبرد بزرگ حاضر به هر نرمشی می شود تا نامش به ننگ آلوده نشود و با این که دانای دانایان سیمرغ آگاه به اسرار پیدا و نهان جهان و داننده گذشته و آینده سرنوشت آدمیان  به او می گوید کشتن شاهزاده ایرانی و مبلغ بزرگ دین بهی عاقبتی شوم دارد، تمامی نفرین ها و شوم بختی ها را بجان می خرد تا نامش به ننگ آلوده نشود .
سر این راز و این عمل تاریخی چیست.؟ چرا آدمی بدنبال نام نیک از خود است.

۱۰
«اگر مطلق گرایی مردود و نسبی بودن حقیقت مورد تایید باشد گفتگو و یا عقلانیت ارتباطی بین نحله های مختلف فکری ضروری است
بدون این تعامل اندیشمندان در جزیره هایی جدا ازهم باقی می مانند»

خب کسی که خود به آزادی نرسیده است و هنوز در چند و چون روزگار خودست و می خواهد راه رفته را دوباره برود و باز هم با باورهایش جهان را دیگر باره معنا کند. وآزادی را نه بعنوان حقوق شهروندی که بعنوان یک حق باورمندی می داند و در غل و زنجیرهای خود ساخته اش دارد روزگار را به سر می آورد تعامل چه معنایی دارد.
تا دیروز صاحب شمشیر بود و امروز دارد مولوی می خواند و تفسیر می کند. اما با رقت روح فرسنگ ها فاصله دارد کافی است تلنگری به باورهایش بزنی آن وقت شمشیر برنده اش را خواهی دید.
اینان خود به آزادی نرسیده اند پس نمی توانند دیگران را آزاد کنند.
باید پیش از هر تعاملی هر کس به نقد گذشته خود بنشیند و مسئولیت کارهایش را بعهده بگیرد و آن وقت می بینی که تعامل با این آدم ها راه بسوی حقیقت خواهد برد.
به اختصار بگویم و بگذرم بازرگان بدهکاری زیادی به همه داشت و نداد. در جنم فکریش هم نبود که موفق شود این بدهکاری را بدهد.
نداد و مشغول ذمه خودش و تاریخ شد.

——————————————————————–

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.