روایت نرگس حسینی (یکی از دختران انقلاب) از روزهایی که تصمیم گرفت این کار را بکند و خود آن روز

بعد از ۹ بهمن ۱۳۹۶ تمام افتادن‌ها ربط مستقیم و غیر مستقیم با روزهای درد و رنج تصمیم بزرگ زندگیم داشت. روز‌های چرتکه انداختن روزهای آینده‌ نامعلوم. روزهای برخورد آدم‌ها باهات. دیدنت به عنوان یک آدم جدید، یک سوژه خبری بدون عقبه. روزهای واکاوی خودم و مهربون‌تر شدن با خودم. ….

——————————————-

ما هر روز زمین می‌خوریم و هر شب تو خلوت خود، وقایع رو واکاوی که کردیم تصمیم می‌گیریم بلند شیم و این سیکل سال‌هاست به یک عادت تبدیل شده است. ولی این افتان و خیزان چیزی رو درون ما نابود می‌کنه یا در خوشبینانه‌ترین حالت خنثی می‌کنه و در آرمانی‌ترینش یک اتفاق جدید رو در زندگی ما رقم می‌زنه که به تعداد هر افتادن و برخاستن کنار تو و برای تو آماده است. برای من اما برخاستن‌های بعد از این اتفاق پررنگتر و عزیزتر بود. بعد از اون هفته‌هایی که انگار روزهاش خودش به اندازه هفته ها طول می‌کشید امروز دیدن‌شون از دور و از بیرون خودم، دردناک و عذاب‌دهنده است. مدام با خودم چالش دارم و از خودم می‌پرسم تو اون روزها رو چطوری سپری کردی و دوام آوردی و ادامه دادی که ادامه دادن در قامت من نبود. منی که بخاطر ترس‌ها و دغدغه‌های سطحیم در حال جنگیدن با معنای زندگی بودم الان که با خودِ اون روزها روبرو میشم از اون خود می‌ترسم. من اون ترس‌ها رو پشت سر گذاشتم ولی هیچ وقت باهاشون روبرو نشدم و این روزها، نزدیک شدنم به اون آدم، ترس برگشت اون ترس‌ها رو به جونم می‌ندازه و زمین‌گیرم میکنه اما یه نقطه‌ای هست که باعث میشه به خودم نهیب بزنم تو اونقدر زمین خوردی که قدرت برخاستن بعد از مواجهه با ترس‌هات رو داشته باشی. تو، در اون روزها با ترس بزرگت جنگیدی و رفتی بالای سکویی که در کودکی کلی جایگزین براش داشتی و ترسی نداشتی. تو با کودکی خودت مواجه شدی و جسورانه سنگینی تصمیمت رو با خودت تا شهر دیگه حمل کردی و بردی و برنگشتی. مثل کودکی، که از تیر تلفن همراه با سیم خاردار بالا رفتی تا به شوهر عمه‌ات نشون بدی که برای فتح پشت‌بام خونه‌تون که راه پله نداشت هیچ مانعی جلودارت نیست. یه صبح روز چهارشنبه که اولویتت چک کردن اخبار قبل از ترک رخت خواب و حتی کش و قوس دادن به بدن کوفته شده‌ات بود با زیباترین پرفورمنس زندگیت روبرو میشی و گنگ و مبهوت، با چشم‌های متعجب خندانی که در اون‌ها امید و جنبش می‌زنه بیرون، سایت‌ها و کانال‌های مختلف رو چک می‌کنی و به یاد میاری که خواب نیستی و این واقعی‌ترین تصویر جهانه که داره با سکوت و پیچ و تاب دست‌هاش به تو صبح بخیر میگه. سوال‌ها و جواب‌ها تو ذهنت به تندی عبور و مرور می‌کنند و با آدمهای شناس و ناشناس ارتباط می‌گیری تا به جواب سوالات برسی. الان کجاست؟ کیه؟ اسمش چیه؟ کجا بردنش؟ در موردش اطلاع‌رسانی شده؟ چطوری به ذهنش رسیده؟ دمش گرم و دمش گرم و دمش گرم…

یه روز تا شب می‌گذره و یه روز دیگه و تظاهرات ۹۶ شروع میشه و اخبار تو اخبار مختلف گم و گور میشند و دمش گرم هم همینطور و جرقه‌ای تو ذهنت روشن میشه که الان که به اون روز‌ها فکر می‌کنی و ازشون حرف میزنی، میلرزی و مدام بغضت رو قورت میدی که مخاطبت به حساب ضعف تصمیمیت نذاره که نیست که همه‌اش از سر اینه که تو این دو سال فرصت فکر کردن به اون روز‌ها رو به خودت ندادی و مدام داشتی از تصویری که ازت ساخته میشه فرار می‌کردی و وقت فکر کردن نداشتی ولی حالا با یه حکم تو دستت که تعداد اندکی از آدم‌ها با خوشحالیت خوشحال شدن با خود اون روزها برخورد سختی میکنی اونقدری که عصبی هستی که چرا آدم‌هایی که اون زمان برات دست و هورا زدن الان هیچ‌جای این خوشحالیت نیستند و نیستند که بگند دمت گرم… این دو سال گذشت و اون روزها برگشتند که برای خودت تموم لحظه‌ها رو حلاجی کنی تا تو هم از اون روزها عبور کنی و به افتان و خیزانت ادامه بدی…

بعد از تصویر زنی با موهای رها و شال سفیدی سر چوب بر بلندترین نقطه تاریخ، تو منتظر ادامه میشی، منتظر دیگری‌ای میشه که بلند شه و ادامه بده و سلامش را نمی‌خواهند پاسخ گفت و سرها در گریبان … توییتر رو باز می‌کنی زیر توییت یکی از مخالفان سرسخت حکومت می‌پرسی تو در حمایت از ویدا حاضری کارش رو ادامه بدی؟ و جوابی که می‌گیری تو رو یه مرحله به جلو پرت می‌کنه« من فکر می‌کنم که ما باید کمترین هزینه رو خودمون بدیم و بیشترین هزینه رو به حکومت وارد کنیم» توییت می‌کنی وکیل تو تایملاین هست؟ تو دایرکت تمام سوالات حقوقی رو ازش می‌پرسی، چه هزینه ای داره؟ چقدر حبس داره؟ جوابا خیلی ساده و کم هزینه اند. ۲ماه حبس و پرداخت وجه نقد. با خودت میگی همین؟ واقعا هزینه ای که قراره بدی همینه و سیلی از موانع رو سرت آوار میشند. منطقت مطمئنه که اشتباهه اما خودت مطمئنی که درسته. مامان و بابا چطوری با این خبر برخورد می‌کنند؟ برخورد فامیل و آشنا با این خبر و خونواده چطوریه؟ چی جواب بابا رو بدی؟ مامان رو چیکار میکنی؟ دانشگاهی که این همه زحمت کشیدی چی؟ اصلا اجازه برگشت میدند بهت؟ اگه رفیقای محمد بهش بگن که خواهرتم که فلان حس اون لحظه‌اش چیه؟ تو مسئول اون حسی؟ تو مسئول حس خجالت و شرمندگی خونواده‌ات هستی؟ تو مسئول عقاید و عمل خودتم هستی!؟ چقدر حرف و نق و نوق؟ این بهترین فرصت نیست که به خودت ثابت کنی که می‌تونی؟ که اگه تنهایی انتخابت بوده تنهایی هم می‌تونی دست به عملی بزنی که از نظرت بهترین و درست‌ترین کاریه که تو زندگیت کردی؟ مگه دومی همیشه ادامه ماجراهای بعدی نیست؟ چرا تو اون دومی نباشی وقتی بعد دو هفته هیچ دومی‌ای شالش رو اعتراض نکرد، فریاد نزد. دیر میشه، هر جنگی با خودت و وجدانت داری بکن و تصمیم نهاییت رو بگیر. تو خواب، بیداری و مدام با خودت می‌جنگی، بیداری و مدام با همه می‌جنگی. وحشی شدی، آروم و قرار نداری، انگار کل جهان معطل بالا رفتن تو هستند. هر روز چک می‌کنی ببینی کی رفته اون نقطه از بلندی تاریخ وایساده و ویدا رو ادامه داده و هیچکس و هیچکس و خودتی و خودت و افکار بلاتکلیفت… به خودت می‌گی اون آدم تویی و بسه انتظار برای اینکه دیگران هزینه بدند و تو براشون مرثیه‌سرایی کنی و از حکومت بی‌عدل علی بگی و وجدان خودت رو گول بزنی که تمام تلاشت رو کردی. تو هشتگ‌هات رو زدی و الان یه هشتگی، منتظر کدامین پل شکسته‌ای که دل و فکرت رو یکی کنی و بری…

تو خلوتت با خودت هزینه ها رو منطقی می‌بینی. دو ماه زندانه دیگه؟ نهایتش ۱۰ سال، بدون هزینه نمیشه به چیزی رسید اونم تو یک حکومت دیکتاتوری، خب دانشگاه هم کنسله و تمام هزینه ها رو توجیه می‌کنی الا اون احساس بعد از مواجهه خانواده‌ات با خبر رو. نمی‌تونی انقدر خودخواه باشی اما با خودت در نهایت می‌گی بابا و مامان در نهایت همیشه نگران این بودند که تو رو بگیرند چون تو لجباز و قد و خودخواهی.

قاطی صحبت‌هات به ملیحه می‌گی اگه دری به تخته خورد و منو گرفتند تو رو جدمون قسم ساکت نشین و شهر رو خبر کنید:))) وکیلم با خانم ستوده صحبت کنید دیگه. ملیحه حرفم رو نیمه شوخی می‌گیره، بعدها فهیمه می‌گه ملیحه قرار بود سه شنبه بیاد تهران که دوتایی مراقبت باشیم چهارشنبه بیرون نری:))) ولی من تو سال ۸۸ و جنبش سبز مونده‌ام هنوز من دوشنبه های سبز رو یادمه ، من راهپیمایی مسالمت آمیز سکوت ۲۵ خرداد رو یادمه هنوز، من هندزفری توی گوش ویدا و فارغ از دنیای اون رو هر لحظه جلو چشممه، من به دنبال تلاقی دو سکوت اعتراضی همراه با مدنی بودن اون‌ها هستم. من سکوت تمام روزهای خودم رو با یک شال و چوب و مچ‌بند سبز در بلندترین نقطه تاریخ با سکوت به واژه تبدیل خواهم کرد. من خودخواهانه‌ترین اعتراض مدنی جهان را خواهم کرد.

مطمئن از تصمیم، استرس رهات نمی‌کنه. کنار بخاری، با ابروهای گره خورده گوشیت رو بر می‌داری زلف نامجو رو پلی می‌کنی و شروع می‌کنی به تایپ کردن « کی بیشتر از من می‌تونه دوست داشته باشه و یا بخوادت؟» ساعت ده و چهار دقیقه یک بهمن مسیجت رو ارسال می‌کنی. جواب نمیاد، پشیمون میشی که چرا با این حالت مسیج دادی. خوابت نمی‌بره. یه قرص می‌خوری و نمی‌فهمی کی خوابیدی ولی می‌دونی که بیدار شدی جواب مسیجت رو بگیری که نگرفتی تا شب ساعت نه و ۳۱ دقیقه که یخ می‌کنی و کنار بخاری می‌لرزی و فرو مییریزی و همون‌جا می‌خوابی و درجا خوابت می‌بره… گفت: نرگس.یه نفر اومد تو زندگیم و رفت.بهش بد کردم.دیگه میخوام تنها باشم. لطفا بهم مسیج نده. که بد کردی در بدترین لحظه بد کردی..
صبح وسایلت رو جمع میکنی و میری سمت تهران. سنگینی، با اینکه مطمئنی ولی آشوبی، کشیده نمیشی سمت شهری که رویا و آرزوهات رو اونجا به دنبالش بودی، سعی می‌کنی ماجرای مسیج رو فراموش کنی ولی دونه دونه کلماتش به جمجمه‌ات تلنگر می‌زنه و سرت از شدت درد به چشمات می‌زنه و تو اتوبوس می‌خوابی و زلف نامجو پلی میشه.

خونه فهیمه صبح تا شب تو اتاقی، کلافه‌ای و جوری وانمود می‌کنی که نیستی که نفهمه که می‌دونی که حس کرده چرا اومدی ولی چون شال سفیدی نیست خیلی پاپیچت نمیشه.
جمعه بعد از ظهر به سختی خودمو بلند کردم، لباس پوشوندم، آرایش کردم و عین میت از خونه زدم بیرون که شال بخرم. خدا خدا می‌کردم تو مترو دست‌فروشا بفروشند. نفروختند. رفتم تجریش. تو تایمی که تو بازار تجریش قدم میزدم آروم آروم بودم، خیلی عادی یه روسروی کرم رو خریدم و به قدم زدنم ادامه دادم. انگار عادی‌ترین خرید جهان رو داشتم. انگار نه انگار که زیر این خاکستر سرد داغی استرسه. بازار تجریش مهربون‌ترین فضای تهرانه. پر از رنگ، پر از آدم بی‌هدف که مثل من داشتند با خیال آسوده پرسه می‌زدند.

فهیمه زنگ زد کجایی؟ که خاکستر، آتش شد و تو اون سرما شروع کردم به گر کشیدن. قدم‌ها رو تند کردم و پریدم تو مترو و خودمو رسوندم به خونه. دلم می‌خواست از آدم‌ها دور باشم انگار عابرها با هم دست به یکی کرده بودند که من نرم که بمونم که دوشنبه نرسه. قاعدتا هر روز که نزدیک میشد منم کلافه‌تر و عصبی تر می‌شدم. به خودم هشدار داده بودم که تو یه روسری خریدی و حق عقب‌نشینی نداری
روسریه رو ته کوله کنار سازدهنی‌ای که هیچ وقت توش فوت نشد گذاشتم و لباسامم روش. از کنار کوله تکون نمی‌خوردم که فهیمه نره سراغش، دستشویی می‌رفتم، روسری رو می‌ذاشتم تو پیرهنم و بعد سر جاش. شنبه شب گذشت. یکشنبه به فهمیه گفتم بخوام برم چشم‌پزشکی رایگان باشه، باید برم بهبخش. گفت نه فلان جا روبرو خیابون هست. گفتم پس فردا می‌رم امروز خسته‌ام.

شب همه اپ‌های گوشیم رو پاک کردم، سیم‌کارت و رمم رو بیرون آوردم. گوشی رو خاموش کردم و گذاشتمشون تو کوله‌ام و نامجو رو تو ذهنم پلی کردم و صبح ساعت ۹ بیدار شدم.
سرحال بودم. صبحونه خوردم. ۵ تومن پول نقد و کارت بانکیم و مترو رو برداشتم به بهونه چشم‌پزشکی اومدم بیرون. اول رفتم‌خرازی، نیم‌متر روبان سبز گرفتم. بعد رفتم تو چشم‌پزشکی و گفتم واسه معاینه چشم اومدم، مرده یه نگاه کرد و با لبخند گفت خانم ۷ بعد از ظهر بیایند، یه خنده‌ای کردم و گفتم من ۷ بعد از ظهر نیستم و خداحافظی کردم و زدم بیرون. از همون جا استرس همراه با لرزش سرما شروع شد. تئاتر شهر پیاده شدم. از زیر گذر به تموم مسیرها پله بالا رفتم و اما هر بار سمت درست تاریخ نبودم. دیگه نا نداشتم برگردم تو زیر گذر و از زیر نرده گذشتم و از خیابون خودم رو رسوندم سمت خیابون انقلاب. تو مسیر یه استرس جدید اضافه شد اگه چوب پیدا نشه چی؟ باورم نمی‌شد که انقدر استاد از کاه کوه ساز باشم. برف همه شاخه ها رو شکونده بود و روشون رو مدفون کرده بود. سرم تو جوب بود و دنبال یه شاخه که یه شاخه کج و معوج نازک پیدا کردم مثل حال کج و معوج درونم.

اجازه ندادم که فکر کنم چون دیگه رسیده بودم و هر فکری فقط توان رفتن رو ازم می‌گرفت چون توان مقابله با تصمیمم خیلی وقت بود که شدنی نبود. می ترسیدم، فکر می‌کردم همه از هدفم با خبرند واسه همین خیلی تند و گانگستری پریدم تو شیرینی فرانسه، مچ‌بندم رو بستم و روسری رو در آوردم و زدم سر چوب و دویدم سمت بلندترین نقطه تاریخ. چوب و روسری رو‌گذاشتم رو سکو و با یه حرکت خودم رو کشیدم بالا و شالم رو انداختم و در آرومترین حالت ممکن ایستادم. با گوش‌هام هم میدیدم هم می‌شنیدم با چشم‌هام فقط نگاه می‌کردم. سرد بود، آروم‌ترین لحظه داشت جای خودش رو به لرزیدن بخاطر استرس و سرما می‌داد. پاهام رو محکم به زمین فشار می‌دادم چون فکر می‌کردم همه این لرزش رو می‌بینند و من نمی‌خواستم. همون اول به یکی از کارگرای شیرینی فرانسه گفتم من یه شماره میدم و باهاش تماس بگیرید و بگید من اینجام. گفت باشه و رفت و بعد یه آقای دیگه‌ای اومد مابقی کارگرا رو برد داخل و لرزش خشمم نیز به بقیه اضافه شد. همون لحظه یه پسر جوون که لهجه داشت گفت آبجی چته؟ چی می‌خوای؟ گفتم می‌خوام زنگ بزنی به آبجیم بگی اینجام. چون نمی‌خواستم خانواده‌ام مثل مابقی مردم از تو دنیای مجازی و مثل یک خبر با این اتفاق مواجه بشند. تنها کاری بود که می‌تونستم بکنم و فقط جرأت داشتم به تو زنگ بزنم فهیمه. پسره گوشی رو داد و فهیمه گفت بله و من گفتم من خیابون انقلابم و گفت نرگس فکر بابا رو کردی و گفتم خداحافظ چون با گریه‌اش مطمئن بودم توان ایستادنم ته می‌کشه و من آدم فروافتادن در اون لحظه نبودم.

مردم مثل همه روزها عبور کردند با این تفاوت که زیر چشمی هم یه نگاهی به عادی‌ترین اتفاق ممکن می‌انداختند و گاهی از تو تاکسی، یا پشت دیوار دوربینشون رو سمت من می‌گرفتند و این رد شدنه توان ایستادنم رو کم و کم‌تر کرد و می‌دونستم قابل برخاستن هم نیست. لرزش زانوهام به کل بدنم سرایت کرد، هر آن امکان داشت که زیر پاهام مثل وقتی که موج میزنی زیر پاتو خالی میکنه، خالی بشه و بیوفتم و من بارها به خودم گفتم که من آدم افتادن نیستم که نبودم چون صدایی که منتظرش بودم رو شنیدم. خانم بیا پایین. شما؟ از آگاهی. کارتتون رو ببینم؟! کارتش رو در آورد و من تنها چیزی که دیدم آرم پلیس بود و پریدم پایین و همراهش بدون شال راه افتادم.
شالت رو سر کن! نمی‌کنم! چرا سر می‌کنی! نه! شما منو به همین دلیل دارید با خودتون می‌برید پس بهتره آلت جرم همراهتون ضمیمه پرونده بشه. باشه بریم پس. جوابش رو می‌دادم ولی منتظر خشونت از جانبش بخاطر تعدی از صحبت‌هاش هم بودم.
رسیدیم جلوی آگاهی ۱۴۸. اینجا دیگه محیط نظامیه سرت کن. اتفاقا چون امنیتش بیشتره سر نمی‌کنم. خیلی خب بیا برو بالا.

بعد از ۹ بهمن ۱۳۹۶ تمام افتادن‌ها ربط مستقیم و غیر مستقیم با روزهای درد و رنج تصمیم بزرگ زندگیم داشت. روز‌های چرتکه انداختن روزهای آینده‌ نامعلوم. روزهای برخورد آدم‌ها باهات. دیدنت به عنوان یک آدم جدید، یک سوژه خبری بدون عقبه. روزهای واکاوی خودم و مهربون‌تر شدن با خودم.

پ.ن
پسری که به من محبت کرد و با نترسید و لطف کرد تا من با گوشیش تماس بگیرم همراه من بازداشت شد. تا وقتی که با هم بودیم قرار بر این بود که گوشیش رو (پلیس آگاهی فکر کردند که ایشون فیلمبردار اختصاصی بنده هستند و به همین دلیل بازداشت شدند) نگهدارند و فرداش همراه با کارت ملی بره و گوشیش رو بگیره. اما بعدها پیام داد که ده روز بعد از آزادی من گوشیش رو تحویلش دادند، شش روز بازداشت بوده و کارش رو که تازه و به سختی به دست آورده بود رو هم از دست داده. و تهش هم گفته بود من به خواهرتون افتخار می‌کنم و پشیمون نیستم و دمش گرم. آقا محسن دم خودت و مهربونیت و شجاعتت گرم.

منبع:
https://www.facebook.com/ordibeheshtbanoo

—————————————————-

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.