پرویز فغفوری: دنیای کودکان کار؛ از زیرزمین و مترو تا سر چهارراه ها

برعکس مترو، کودکان کار اکثراً به صورت جمعی کار می کنند. دختربچه ها این جا بیشتر تنها هستند و کمتر با بزرگ ترها. البته دختربچه و پسربچه فرقی ندارد و ظاهراً خیالشان سر چهارراه ها راحت تر است تا زیرزمین و روی سکوها یا داخل واگن های مترو. سر چهارراه های عمدتاً شلوغ تهران، چراغ که سبز یا زرد باشد به جدول های وسط خیابان پناه می برند و روی آن ها می نشینند یا می ایستند تا از تصادف با ماشین ها دوری کنند، اما با قرمز شدن چراغ کار آن ها شروع می شود ….

———————————————-

ساعت هفت یا هشت صبح که سوار مترو شوی، خبر چندانی از دست فروش ها نیست. اکثراً با مردم عادی همسفری که خمار خواب و شاکی از روزگار که چرا باید اول صبحی سر کار بروند، کنارت می نشینند و می ایستند.
این قضیه درمورد آن هایی که از روی زمین با تاکسی و اتوبوس راهی محل کار خود می شوند نیز صادق است. یکی سرش را به شیشه ماشین تکیه داده و نیمه بیدار است و دیگری که مشخص است خواب مانده و به سرعت لباس پوشیده و راهی شده، هنوز حتی وقت نکرده شانه ای به موی خود بکشد.
چیزی که در این زمان در شهر غایب است، دستفروش های همیشه حاضر در مترو و چهارراه ها هستند.
به غیر از آن هایی که کنار پیاده روها بساط می کنند و سحرخیزتر هستند، بقیه بعد از ساعت ده می آیند. حداقل در مترو و سر چهارراه های تهران که چنین است. ساعت اتمام کارشان هم اکثراً ده یا یازده شب است. چیزی حدود ۱۲ یا ۱۳ ساعت هر روز مشغول کار هستند و سپس کسی خبری از آن ها ندارد تا روز بعد.

در میان این قشر از جامعه، تعداد زیادی کودک و نوجوان به چشم می خورد؛ پسرها بیشتر از دختران. تقریبا تمام آن ها یک وجه اشتراک دارند؛ حضور روزانه در بازار تهران برای خرید اجناسی که باید همان روز به فروش برسانند. اغلب مواقع پسربچه ها دو سه نفر و یا بیشتر هستند. دختران هم اکثراً با بزرگ ترهایشان هستند و به ندرت تنها دیده می شوند. مشتری برای آن ها اگر مرد باشد «عمو» و اگر زن باشد «خاله» است. اجناسی که برای فروش به همراه دارند چندان متنوع نیست و بیشتر اوقات خوراکی (دونات و انواع بیسکوییت) یا فال است و باتوجه به قیمت پایین اجناسی که به همراه دارند، اگر قرار باشد به عموها یا خاله های خود چیزی بفروشند، معمولاً می فروشند.

امروز صبح دختربچه ای ده دوازده ساله را دیدم؛ کارتن آدامس ترایدنت به دست، پرتقالی و دارچینی و نعنایی «بسته ای پنج تومن». هر بسته پنج هزارتومان. دخترک سالم و سرحال بود اما همراهش نه. دختر پولیور قرمز کارکرده به تن و روسری سبز بر سر داشت اما اوضاع لباس همراهش تعریفی نداشت ضمن این که چشمانش هم نمی دید. برای باز کردن سرصحبت ۲ بسته آدامس خریدم و به دختر گفتم: «چندتا سوال ازت دارم. اگه جواب بدی، بازم ازت آدامس می خرم. قبول؟» موافقت کرد اما مرد پشت سر شانه هایش را تکان داد و خشمناک پرسید: «کیه؟» گفتم: «مشتری و اگه چندتا سوال جواب بدین، بازم خرید می کنم». اجازه نداد با دخترش صحبت کنم. نامش قاسم بود و نام دخترش محیا. ۳۷ ساله، نابینا و بی سواد. محیا تنها فرزندش بود و هر روز صبح با هم از مسعودیه تا مولوی برای خرید آدامس می روند، از ایستگاه خیام سوار خط یک مترو می شوند و تلاششان بر این است که تا شب تمام خرید آن روز خود را بفروشند و فردا هم روز از نو.

از قاسم پرسیدم آیا محیا زمانی هم برای تحصیل دارد؟ گفت: مادرش در خانه در حال خیاطی است که بگیر نگیر دارد. من ِ بی سواد هم بدون محیا نه می بینم، نه توان شمارش پول و جنس دارم و نه توان محاسبه فروش. چه کنم؟ پرسیدم محیا چطور می تواند حساب و کتاب کند که جواب داد: تا قبل از شروع کار به عنوان دستفروش، اندک پولی را که از ارثیه پدرم به من رسیده بود به پسرعمویم داده بودم و ماهیانه مبلغی به عنوان سود می گرفتم که با فوت پسرعمویم و اختلافی که بین ورثه او افتاد، پول من هم از بین رفت. تا آن زمان محیا مشغول تحصیل بود ولی بعد از آن مجبور شدم با قرض گرفتن از آشنایان، سرمایه ای برای امرار معاش به عنوان دست فروش جور کنم و در حال حاضر هم همسرم مشغول کار است، هم خودم و هم دخترم. سعی می کنم اجناسی برای فروش بگیرم که قیمت آنها رند باشد و محاسبه قیمت هم برای دخترم راحت باشد. برای ادامه تحصیل محیا هم فعلاً برنامه ای نداریم و دلخوش به آینده ایم. البته با شرایط فعلی، دلخوشی معنایی ندارد. از ایستگاه خیام مشغول صحبت بودیم تا دروازه دولت.

بعد از یکی دو رفت و برگشت، ایستگاه دروازه دولت محل ملاقات با دو پسربچه دیگر بود که دونات های خود را دانه ای هزارتومان می فروختند. حسن ۹ ساله و الیاس ۱۳ ساله. دو برادر که هر روز از صالح آباد تا بازار می آیند و پس از خرید ۱۵۰ تا ۲۰۰ دونات، سوار مترو می شوند و مشغول فروش. راضی کردن الیاس برای صحبت کار سختی بود و در طول صحبت کوتاهمان اصلا نگذاشت حسن از جلوی چشمانش دور شود. چند بار در طول گفتگو، برادر کوچک ترش را به زبان ترکی راهنمایی کرد: «اوتور بوردا… گتمه…». خانواده هفت نفره شان از سه سال پیش، پس از مرگ پدر، شش نفره شده بود و الیاس از کلاس چهارم مدرسه را رها کرده بود. حسن که هنوز در نه سالگی هم مدرسه را شروع نکرده است. سه خواهرش در حال درس خواندن هستند و مادرشان خانه داری می کند. از پدرشان خانه ای برای آن ها باقی مانده و با کمک اهالی فامیل تا حدی گذر از سختی های زندگی برایشان آسان تر شده است. از او پرسیدم تا کی می توانی روی کمک فامیل حساب کنی؟ جواب داد نمی دانم. خدا بزرگ است. پرسیدم برای شروع تحصیل حسن چه کار می خواهید بکنید؟ گفت فعلاً خرج خانه از هر چیز دیگری مهم تر است. از صبح به امید خدا شروع می کنیم و امیدواریم تا شب تمام دونات ها را بفروشیم و کمک خرج خانواده باشیم. الیاس حرف دیگری نزد. دست حسن را گرفت و دونفری از پله برقی پایین رفتند تا برای دونات هایشان بین مسافران یک خط دیگر مترو مشتری پیدا کنند.
اما روی زمین و سر چهارراه های تهران، روز کودکان کار به چه صورت شب می شود؟

قبل از ظهر اگر مسیر شما از میدان جمهوری به سمت تقاطع آزادی، میدان توحید، سر گیشا، پل مدیریت، پارک وی و تجریش باشد معمولاً خبری از دست فروش ها یا کسانی که با اصرار سعی در پاک کردن شیشه ماشین شما دارند نیست. چه از میدان راه آهن در ابتدای خیابان ولیعصر روز خود را آغاز کنید و از چهارراه مختاری تا میدان ولیعصر، میدان ونک، پارک وی و تجریش بروید، یا از پیچ شمیران در ابتدای خیابان شریعتی مسیر روزانه تان را به سمت میدان قدس (تجریش) ادامه دهید یا مسیر شما از چهارراه تهرانپارس در شرق تهران به سمت میدان امام حسین و سپس میدان انقلاب و آزادی باشد، آن ها غالباً بعدازظهر کار خود را شروع می کنند و تا اواخر شب کارشان ادامه دارد. در این میان، کودکان بیشتر سعی در پاک کردن شیشه ماشین شما دارند یا اصرار به فروش شاخه های گل و دسته های فال. به ندرت نشانی از آدامس ۵ هزار تومانی و دونات هزارتومانی خواهید دید.

برعکس مترو، کودکان کار اکثراً به صورت جمعی کار می کنند. دختربچه ها این جا بیشتر تنها هستند و کمتر با بزرگ ترها. البته دختربچه و پسربچه فرقی ندارد و ظاهراً خیالشان سر چهارراه ها راحت تر است تا زیرزمین و روی سکوها یا داخل واگن های مترو. سر چهارراه های عمدتاً شلوغ تهران، چراغ که سبز یا زرد باشد به جدول های وسط خیابان پناه می برند و روی آن ها می نشینند یا می ایستند تا از تصادف با ماشین ها دوری کنند، اما با قرمز شدن چراغ کار آن ها شروع می شود و با ایستادن کنار شیشه ماشین ها و حتی گاهی وقتا با ضربه زدن به شیشه ماشین ها سعی در فروش جنس یا شستن شیشه دارند. فرصت زیادی برای مکالمه ندارند و به همین دلیل عابر پیاده باشی یا سوار ماشین، کمتر خاله یا عمو خطاب می شوی. اندکی صبر می کنند، تماس چشمی برقرار می کنند و درصورت توفیق لبخندی هم می زنند اما اگر موفق نشوند سریع به سراغ ماشین بعدی می روند. درمورد افراد پیاده مقداری بیشتر اصرار می کنند. برخی اوقات برخورد بد برخی ماشین سوارها باعث خلق صحنه های زشتی می شود اما این برخوردها همیشگی نیست.

کودک محصل بین آن ها بیشتر به چشم می خورد تا داخل مترو. اگر در ساعات آخر شب و با آخرین قطارهای مترو سفر کنی، کودکانی را می بینی که با کوله مدرسه نشسته اند کف قطار و در حال نوشتن مشق یا حل تمرین هستند. لباس و سرووضعشان تعریفی ندارد و چیزی برای فروش ندارند که بخواهند به تو اصرار کنند بخری. با چند نفرشان که صحبت کردم مشخص شد در حال برگشت به خانه اند اما کاسب مترو نیستند. گل فروشی و فروش فال را ترجیح می دادند به دست فروشی در مترو. پرسیدم چرا؟ گفتند در مترو هم ما را مسخره می کنند و هم آزار می دهند. ضمن این که به درگیری با مامورهای نیروی انتظامی که دائم ما را از قطارها و سکوهای مترو بیرون می کنند نمی ارزد. هوای تهران آلوده است و زیر زمین و با بوی بد ایستگاه های مترو، بدتر هم می شود. روی زمین و سر چهارراه ها حداقل گاهی وقت ها می توان هوای تمیز تنفس کرد.

با گردشی در پاساژها و ساختمان های تجاری یا اداری می توان شاهد حضور دست فروش ها و مخصوصاً کودکان کار بود. در بازار بزرگ میرداماد اسماعیل را دیدم که دوازده ساله بود و پنج سال پیش از افغانستان به ایران آمده بود. پدرش از دنیا رفته، درمورد مادرش توضیح درستی نداد و فقط گفت با ما نیست. چهار خواهر دارد و سه برادر که چهار خواهر و برادر بزرگ ترش ازدواج کرده اند. تازه در دوازده سالگی شروع به تحصیل کرده و دانش آموز کلاس اول است. هفت ساله بود که از افغانستان به ایران آمدند و به دلیل فقدان مدارک، نتوانست تحصیل خود را شروع کند. اصالتاً اهل هرات است. پنجشنبه ها در مدرسه ای درس می خواند که برای آموزش کودکان سرپرست خانوار یا بدسرپرست دایر شده است. هر روز صبح از پاسگاه نعمت آباد با مترو به بازار می رود و با خرید بیسکوییتی به نام رنگارنگ، بار خود را تا میرداماد حمل می کند و کار خود را شروع می کند.

با تداوم افت قیمت ریال، موج گرانی روزافزون کالاها و خدمات، افت توان خرید مردم، سهمیه ای و گران شدن بنزین، افزایش بیکاری و تعطیلی واحدهای تولیدی و حضور همیشگی دیگر معضلات اجتماعی، باید منتظر باشیم روز به روز به تعداد دستفروشان مترو افزوده شود. تصور کنید کارتان را از دست داده اید و اندوخته چندانی برای شروع یک کار دیگر ندارید، گرفتاری های زندگی دیگر حوصله ای برای یادگیری یک مهارت جدید برای شما باقی نگذاشته و کسی هم کاری به شما پیشنهاد نمی دهد. برای بسیاری از کسانی که به تازگی به این دسته از بیکاران پیوسته اند و حتما باید درآمدی هرچند مختصر داشته باشند تا چرخ زندگی شان بچرخد، اولین گزینه دست فروشی در خیابان یا مترو است. سرمایه زیادی نمی خواهد و نیاز چندانی هم به مهارت ندارد. مسدودکننده دریچه کولر، انواع باتری، شارژر و هندزفری موبایل، آدامس، لوازم التحریر، رومیزی، خوراکی های مختلف و البته جوراب های سه جفت ده تومن.
اگر مسافر مترو باشید و به طور خاص در ایستگاه های امام خمینی و دروازه دولت تردد داشته باشید، حتماً شاهد برخورد ماموران پلیس با دست فروش ها بوده اید. علاوه بر ماموران پلیس مستقر در ایستگاه های مترو، شاهد برخورد کارکنان مترو هم با دست فروش ها بودم.

برای بررسی وضعیت کودکان کار باید به سراغ اماکن دیگر هم رفت؛ میادین میوه و تره بار، دور فلکه ها و سر چهارراه هایی که کارگران ساختمانی و فصل می ایستند، میادین گل پراکنده در سطح تهران. حتی کف بازار هم می توان سراغ چرخ های باربری را گرفت که غالباً بزرگسالان در حال هل دادن آن ها هستند ولی اگر دقت کنید می توانید کودکان را هم در حال کار کردن روی چرخ ها ببینید. قبلاً رسم بود سه ماه کودک را در مغازه به عنوان شاگرد نگه می داشتند تا مشخص شود کار را یاد گرفته یا نه و اگر ماندگار می شد، طی ماه های آینده حقوق سه ماه اول را به مرور به او پرداخت می کردند. بساط دست فروشان و در بین آن ها کودکان را هم هر روز می توانید از گلوبندک تا بعد از پله های نوروزخان و لوازم التحریرفروش های مسجد شاه ببینید. برای سر درآوردن از اوضاع تحصیل و زندگی این کودکان تنها نباید به تهران اکتفا کرد. غیر ایرانی هم در میان آن ها به چشم می خورد، یکی مثل همین اسماعیل ۱۲ ساله رنگارنگ فروش.

در این بین موضوع دیگری که به چشمم خورد، حضور متکدیان زن ِبچه به بغل بود. اکثراً با یک نوزاد ِخواب گدایی می کردند و با لحنی سوزآور در حال شرح وضعیت خود بودند. به ندرت می توان آن ها را بدون روبنده مشاهده کرد و اصلاً روی خوش به گفتگو نشان نمی دهند. اگر هم برحسب اتفاق بتوان با آن ها سر صحبت را باز کرد سنجش صحت حرف هایشان کار بسیار سختی خواهد بود. کسی نمی داند صبح ها از کجا می آیند، شب ها کجا می روند، چرا هیچ وقت روبندشان را برنمی دارند و مهم ترین سوال این که چرا همیشه نوزادی که به بغل دارند خواب است؟ مگر یک نوزاد طی از صبح تا شب چقدر می خوابد؟ برای تغذیه و تعویض لباس نوزاد چه می کنند؟

بررسی این موضوع نیاز به تحقیقات مفصل و اقدامات فوری و موثر دارد که شرح ابعاد آن در حوصله این گزارش نمی گنجد.
منبع: خط صلح
https://www.peace-mark.org

———————————————-

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.