محمود جان درگاهی هم رفت!

محمود انسانی بود آرمانگرا که در عصری که مرگ آرمانگرایی بود زندگی می کرد. به همین جهت از باری به هر جهت زیستن آدم‌های دور و برش به ستوه می آمد و گله می کرد. او می گفت: “هدف غایی زیستن به تعالی رسیدن است. تکامل روحی و روانی داشتن، و برای این کار انسان ناگزیر است آرمانگرا باشد، حتا به قیمت تنهایی و جدا افتادگیش از همه کس و همه چیز.”  ….

—————————————————–

2162

محمود جان درگاهی هم رفت!

یادداشت:
درسایه سار اندوهبار آبان ماه۱۳۹۸، آسمان شهرستان لنگرود ستاره ای را دردرون خاک خود جای داد که شوروشعف، جوانی وتمنیات آرمانی اش درتمامی این سال های سخت وپُرتعب با اوبود واوبا آنها زیست و درهرگام و کلامی با آن همراه بود.
محمود درگاهی رفیق سال های سخت وجانگاه دوره قیام بهمن وسال های سخت دهه شصت از یاران سازمان مان ( راه کارگر) درشهرستان لنگرود و گیلان بود، اینک درمیان ما نیست.

نگاه مهربان و منتظراوهمواره دیواره بلند پیشروی را حاشا می نمود ودرخلوت خویش می خواند:

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که
دیگر نباشم!

محمود امروزدرمیان ما نیست و ما با اندوه فراوان ازاو یاد می کنیم و یادداشت خواهرش که به دست مان رسیده، بیش ازهر چیزی گویای سرشت و یگانگی این رفیق سالیان ما است که اینک او را به مانند همراهی های سالیان پیش اش درمیان مان نداریم وجای اوهمچنان خالیست!

آن کبوترکه به شما سر زد و رفت!

2163

محمود درگاهی جوانی متین و موقر و آنطورکه مادرش او را می نامید «نجیب و پاک» در ششم فروردین ۱۳۳۵ در شهرستان لنگرود بدنیا آمد. روزتولدش با روزتولد زرتشت یکی یست و محمود از این حسن تصادف به سادگی یک کودک شاد بود. به شوخی می گفت: «خوب شد هم تولدی هیتلر نشدم. ابرو ریزی می‌شد. نمی شد جشن گرفت». کتاب خواندن از همان طفولیت مرکز توجهات اصلی و لذت شب و روزش بود. هر چه که دستش می رسید با ولع می خواند. ولی بعدها در جوانی به این اشتهای بی حد هدف و جهت خاصی داده بود و دیگر هر چیزی را نمی خواند مگر آنکه جدی باشد و حاوی مسایل مهم و اساسی. پیش از حادثه سال ۵۷ او با افکار ضد استبدادی و شعر و نوشته هایی که در این رابطه در جامعه ادبی و روشنفکری آن زمان بوجود آمده بود آشنایی پیدا کرده بود. و این موضوع در طبع عدالت خواهانه و گرایش و توجه اش به گروه های چپ و مارکسیستی فعال در آن زمان تاثیر داشت.

در آغاز واقعه سال ۱۳۵۷ محمود دوران سربازی اش را می گذراند، با این همه در قلیانهای سیاسی ان سال شرکت داشت و بسیار هم پر شور بود. پس از پیروزی نظام جدید او به خوبی می دانست که میان افکار و آرزوهایش با آنچه که در جلوی چشمان ناباورش در حال رخ دادن بود، هیچ سنخیتی وجود ندارد. بنابراین با همان شور و مستی به صفوف مبارزان و مخالفین رژیم تازه پا پیوست و با پذیرش و دنبال کردن افکار و آرزوهای مارکسیستی و انقلابی وارد فعالیت مستمر و تشکیلاتی- حرفه ای برای سازمان راه کارگرشد و در این راه یکی ازاعضا و کادرهای اصلی تشکیلات این سازمان چپ در منطقه گیلان گردید. پی از چند سال فعالیت مستمر در این راه، بدنبال موج دستگیری های سال‌های ۶۰ او نیزدستگیر، زندانی و شکنجه شد. پس از یکسال و اندی زندانی بودن با حکم اعدام تعلیقی به صورت مشروط آزاد شد. از او خواسته شده بود که هر ۱۵ روز یکبار برود و در مرکز سپاه شهر امضا بدهد برای اینکه بدانند آنجا زندگی می کند. چند صباحی این کار را کرد، اما از آن وضعیت خسته شد و به تهران رفت. در آنجا کار کرد و به مشاغل متعددی پرداخت. مطالعاتش را بیشترکرد و کم کم دایره ارتباطاتش را هم با جوانان گسترش داد. گرچه دیگر فعالیت تشکیلاتی و سیاسی مستقیم نداشت و حتا در مورد سازمانهای فعال موجود در آن ایام هم نظراتش دچار تغییر و تحول شده بود. اما او همچنان ضد سرمایه و روابط بیدادگرانه آن باقی ماند و به نوعی زندگی می کرد که گویی زهرخندی بود به ریش جامعه سرمایه داری و سیستم متحجر سیاسی مدافع آن. یاد گرفت که در آن دوران پرآشوب و پر خطر برای امرار معاش زحمت بکشد، تلاش کند، اما شریف و سربلند در مقابل داس مرگبار سرمایه و بیدادگرانش باقی بماند. انتخاب کرد که برای امرار معاش وارد سیستم فاسد دولتی نشود. نان روزش را شرافتمندانه و عادلانه در بیاورد و برای همان روز زندگی کند و نه بیشتر. در عوض بیشتر وقتش را صرف مطالعه و تفحص و جستجو های فکری اش می کرد. باور داشت مطالعه و کار شرافتمندانه انسان را به رستگاری نزدیکترمی کند. فرهنگ پروری و جستجو در میان فرهنگهای دیگر را امری ضروری و اساسی برای خودش می دانست. می گفت: «هر کس برای کاری ساخته شده است که آن کار را به بهترین وجه انجام می‌دهد. کار من کتاب خواندن و تشویق و تبلیغ فرهنگ خواندن و کار فرهنگی است». به هررو محمود سالها در تهران زندگی کرد و کتاب و نوار و فیلم و نشریه می فروخت و از این طریق توانست با طیف وسیعی از جوانان و قشر متوسط شهری و همزمان با بسیاری از روشنفکران محیط ش ارتباطاتی گسترده و تاثیر گذار برقرار کند.

مردم را دوست داشت و شغلش تنها وسیله ای بود تا اهداف فکری و آرزوهای فرهنگی اش را پیش ببرد. و به گمان من تا آخرین روزهای زندگیش او به این اهدافش وفادار ماند و آنچه را که می اندیشید، هر روز و هر شب با آنها زندگی کرد.
محمود در پروسه رشد و بلوغ  فکری و فرهنگی دچار تحولات عمیقتری شد و دیگر خودش و آموخته ها و جهان بینی اش را در قالب و چهارچوبهای هیچ حزب یا سازمان و تشکیلاتی نمی دید، اما این امر مانع از آن نمی شد که دیگران و نظرات و سلیقه های منصفانه و متفاوتشان را بپذیرد و برای شنیدنشان صبور باشد. او هرگز گذشته سیاسی اش را نه انکار کرد و نه از آن شرمنده یا پشیمان بود. باور داشت هر آنچه که اکنون هستیم ماحصل تمام تجاربمان از گذشته تا اکنون است. غلط یا درست، بد یا خوب آن گذشته بخشی از ماست و در آنچه اکنون هستیم نقش به سزایی داشته است. ما فقط می توانیم درصداقت نگاهش کنیم و نقدش کنیم، اما هرگز نباید انکارش کنیم و یا به آن ناسزا بگوییم.

محمود در روز پنج شنبه سی ام آذر۱۳۹۸برابر۲۱ نوامبر۲۰۱۹ بدنبال دو هفته عفونت ریوی ناشی از انفولانزا وعمومن بدلیل سهل انگاری و تشخیص و رویه درمان غلط پزشکان نهایتن دچار حمله قلبی شده و در بیمارستان لنگرود درحالی که تمامی اعضای خانواده اش درکنارش بودند روحش به سفری ابدی پیوست.

اکنون که این خطوط را می نویسم، می توانم بگویم که به یاد محمود که دوست و دوستی را بسیار پاس می داشت، جایش هست که از همگی شما عزیزان خواهش کنم تا با یاد این عزیز رفته به دیارابدیت، سعی کنیم قدر زندگان و آنان را که دوستشان می داریم و دلیل ادامه ما هستند بیش از پیش بدانیم و مهربانی و نزدیکی و گرمی دل‌هایمان تنها راهنمای دل های بی قرارمان باشد.

محمود؛ احمد شاملو شاعرتوده ها و این شعرش رو همواره زمزمه می کرد و دوست می داشت.

افق های روشن:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ییست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که
دیگر نباشم

2164

امروز محمودمان رفت. بهت همه آن چیزیست که چون چکشی گران بر جانم زده شد. محمود انسانی بود بسیار حساس، آگاه، همزمان مهرورز و مهرطلب و از نظر فکری و روحی بسیار مسئول با پرنسیبهایی شاخص و بی خدشه. گاه بسیار آرام و تودار و گاه چون دریایی طوفانی و خروشان. قطعن مفهوم زندگی برایش در داشتن خلاصه نمیشد، بلکه او مفهوم اساسی زیستن را در بودن و دریافتن لحظه ها می دید. روحی پهناور، تشنه و ژرف و ذهنی به غایت پیچیده و همیشه جستجوگر داشت. مدام پوینده بود و بدنبال پاسخ سؤال‌های بی شمارش می گشت. آدم‌ها را دوست داشت، اما در عین حال نمی توانست نیش زبانش را بر حماقت‌های بی حد و مرزشان فرو بندد. به همین خاطر شاید برخی او را سخت قضاوت می کردند. با این همه محمود یا دوستی نمی کرد و اگر می کرد جاده دوستی را تا به انتها بی دریغ به همراه دوست می رفت. هر چه که بود و هر جا که بود.
محمود به سان چهره ای رک گو، صادق، شریف و شجاع در گفتار و کردار بود. فرهیخته و دانش ورز بود و درونی آنچنان عمیق و پراحساس داشت که گاه در مواجهه با بلاهت ها و نادانیهای پیرامونش زبانش و خوی اش شمشیری می‌شد علیه آن.
همو گرچه لحظاتی بعد آرام می گرفت. علیرغم رنجشهایی که می دید و به دل می گرفت، هرگز، هرگز بابت آنها تبدیل به موجودی کینه جو و بی انصاف نشد. اگرمی دید طرفش، حرف حسابی در چنته دارد، بسیارآرام و متین در سکوت گوش میداد. اما او انسانی فاضل با دانش فراوان بود و طبیعی بود که هر کسی نمی توانست به راحتی با لاطاعلات معمول قانعش سازد.

ادبیات و فلسفه را بسیار دوست داشت و در این حیطه احاطه کامل داشت. نمیشد با او حرف بزنی و تاییدش یا تکذیبش کنی بدون آنکه اطلاعات کافی و یا حداقل ذهنی باز و کنجکاو و خالی از تعصب برای گفتمان می داشتی. بارها می‌شد که به خودم میگفت: “اگر چیزی را نمیدانی، خیلی ساده بگو نمیدانم. خیلی بهتراز سفسطه و زور زدن برای اثبات نظر خودت هست. حداقل صادقانه است.” او به سادگی زیر بارحرفهای خودساخته و بی پایه و اساس نمی رفت. ذهنی منسجم برای مباحثه داشت و موضوعات مورد بحث را به طور سیستماتیک بررسی می کرد و از این شاخه به آن شاخه رفتن پرهیز می کرد. همیشه آماده بود تا از کسانی که از خودش بیشتر می دانستند، یاد بگیرد و در مقابل چنین کسانی کمتر حرف می زد و بیشتر گوش می داد.

همیشه از نوجوانی موضوعاتی مثل عدالت و ظلم، برابری و مساوات، نوگرایی و تجدد طلبی، آزادی و رهایی وعشق به انسانیت و وفاداری در دوستی و رابطه ها بسیار برایش مهم بود. مدتی طولانی در ایام جوانی وارد مبارزات نیروهای چپ و اندیشه های مارکسیستی شد و گرچه دیگر از میانسالگی به هیچ نوع فعالیت حزبی و گروهی وابسته نبود، اما هرگز از مبارزه علیه بی عدالتی، ظلم، دیکتاتوری کوتاه نیامد، گرچه در این میان بیشتر به روش های شخصی خودش روی کرد. هر چه که می گذشت بر دانش و آگاهی او افزوده می‌شد و او از دادن این دانش به دیگران هم لذت می برد وهم دیگران را به چالنج و برخورد آرا وادار می کرد. از سکون و کرختی و ماتم گرفتن برای کوتاهی های شرایط زندگی بدش می آمد و در ارتباطش با دیگران بخصوص با نسل جوان‌تر تبدیل شده بود به نوعی جاذبه فکری. روشنفکری ازنسل خود بود که مشتاق شناخت نسل تازه تر و بافتهای فکری آنان در تمام زمینه ها. به همین دلیل دارای ارتباطات بسیار گسترده با جوان‌ترها بود.

محمود با جامعه ای که درآن زندگی می کرد رابطه ای مستقیم، پویا و بلاواسطه داشت. قهوه خانه ها و میدان های شهر، پاتوق های جوانان و کوچه پس کوچه های شهر برایش محل نفس کشیدن بود و این مکان ها جایی بود که او، نبض زندگی را با تمام وجودش حس می کرد. یادم هست گاهی به او پیشنهاد می دادم که کارش را درست کنم تا از کشور خارج شود. می گفت: “من تا روزی دو، سه بار هوای آلوده قهوه خانه مش قنبر و نان و لوبیای دکان های لیلا کوه و گربه ها و سگهای ولگرد خیابان منوچهری را نبینم، شبم روز نمی شود و زندگیم چیزی کم دارد.” یا می گفت: “من مانوس به این خراب شده نامهربانم، در هوای فرنگ همین رشته باریک انس و الفتم هم از من گرفته می شود.” و باز می گفت: “خواهرم، من اینجا با مردم و در میانشان هستم، با آنها هستم بد یا خوب، درخارج از اینجا تنها یک غریبه خواهم ماند”.

محمود عاشق موسیقی، شعر و ادبیات و سینمای خوب بود. همه آن چیزهایی که همیشه انگیزه های اصلی اش برای تحمل رنج و عذاب ناگزیر روزمره گیهای زندگی بودند. اصولن روحی متلاطم و پرسشگر داشت و تا آنجا که می توانست سعی کرد تا پاسخ سؤال‌هایش را با علاقه مندی و دنبال کردن هنرهای متعالی پیدا کند. گاهی وقتی به دریافت موضوع خاصی نایل می‌شد آنچنان شوق زده می شد که دلش می خواست آن را با دیگران قسمت کند و متاسفانه می گفت: ” نسرین جان مخاطب جدی برای گفتگو و در میان گذاشتن افکار و احساسات و دریافت‌هایم  پیدا نمی کنم.” مایوس می‌شد، ولی هر بار دوباره با دریافت نکته ای تازه باز از بستر ناامیدی برمی خواست و به تکاپوی حیات و نیازهای زندگی پاسخ می داد، ادامه می داد. طبیعتی طنزگونه و یا بهتراست بگویم؛ هجوگونه هم داشت. همان طورکه قادر بود به طور جدی سیاهی های موجود در جامعه را به نقد و چالش بکشد، بسیارمواقع می‌شد که از قوه طنز و شوخ طبعی طبیعی اش استفاده می کرد و در موردشان حرف میزد. زبان طنزش خشک بود و رک و گاهی غلو شده و مسخره گر. یادم هست یکبار روی صفحه اینستاگرام خودم از تعدد جشن‌ها و برنامه های تابستانی مونتریال کانادا برایش نوشتم و بلافاصله نوشت: «در ایران هم دقیقن همین طور است». از خنده ریسه رفتم، اما تلخی و تیزهوشی زبانش مرا به فکر انداخته بود. از این نظر نزدیکترین شخصیتی را که به او نزدیک می بینم، هدایت است. هدایتی که رک گویی و تلخی و بذله گویی را با هم داشت و آن را در رفتار و کلام و نوشته هایش می‌شد به وضوح دید. دوستانش از این روحیه محمود تفریح می کردند چون ناگهان از روشنفکری تلخ و تند به بذله گویی با نشاط و فرح بخش، تبدیل می شد و آنانی که دوستش نبودند در پاسخ به طعنه ها و نیش کلامش قاصر می شدند.

محمود ازمرگ حرف میزد، همانطورکه از زندگی، اما از مرگ نمی هراسید. او تولد، زندگی و مرگ را همچون حرکت دوار و سیال تاریکی و روشنایی می دید که هر یک به دیگری وصل است و دایره هستی را تکمیل می کند. به خدا باور نداشت، اما باور داشت که چیزی به نام « جان» وجود دارد و آدمی تنها گوشت و پوست و استخوان نیست. او معتقد بود هیچ پدیده ای خالی ازاین «جان» نیست. مرگ را نوعی خواب می دانست که شاید، شاید پایان درد و رنجهای آدمی باشد. باور داشت حتا اشیاء هم روح خاصی دارند و از آنجا که حاوی خاطرات، حوادث و تجربیات زمانند، این خواص را با خود از دوره ای به دوره ای و از زمانی به زمانی دیگر منتقل می کنند. جاهای قدیمی و کهنه را دوست داشت. از اشیاء عتیقه خوشش می آمد و می گفت با من از روح گذشته ها و ادوار سخن می گویند. هرگز در خانه ای مدرن زندگی نکرد. می گفت: « دلم می گیرد وقتی چیزی روح ندارد، خاطره ای را حمل نمی کند». به حیاط و حوض آب و گلدانهای خانه مادری اش بسیارعلاقه مند بود و از آپارتمان بیزار. عاشق طبیعت بود و در مورد آن بسیار شگفت زده و کنجکاو. می گفت: «هرچقدرهم که بدانی، باز باید اذعان کنی که در مورد کارکرد جهان هستی و طبیعت هنوز ذره ای نمی دانیم.»

یک فیلم انسانی، یک شعر ناب و خوب، یک داستان خوب، یک قطعه زیبای موسیقی همه زندگی اش بود و شاید تنها لذت و سبب ادامه دادنش دراین جهان پرالتهاب. گاهی از بی وفایی آدم‌ها برایم گله می کرد وغصه می خورد، چرا که حقیقتن باور داشت که:
زندگی، گرمی دل‌های به هم پیوسته است
گر در آن دوست نباشد، همه درها بسته است.

محمود انسانی بود آرمانگرا که در عصری که مرگ آرمانگرایی بود زندگی می کرد. به همین جهت از باری به هر جهت زیستن آدم‌های دور و برش به ستوه می آمد و گله می کرد. او می گفت: “هدف غایی زیستن به تعالی رسیدن است. تکامل روحی و روانی داشتن، و برای این کار انسان ناگزیر است آرمانگرا باشد، حتا به قیمت تنهایی و جدا افتادگیش از همه کس و همه چیز.” برای او جهان کنونی جهان سقوط ارزش‌ها بود و از این امر بسا رنج هم می برد، اما هرگز برای مقابله با این سقوط کم نیاورد و در زندگی شخصی و اجتماعی اش سعی کرد همیشه مدافع و عامل تمامی آن ارزش‌های والای از یاد رفته در حال سقوط باشد. به دوستانش سر میزد، به وقت مشکلات تنهایشان نمی گذاشت، قدرت بخشش بالایی داشت و خطاهایش همیشه او را متواضع تر و افتاده تراز پیش می کرد. بی قراربود، اما ناشاد نبود. رنجیده می‌شد اما هرگز بدام نفرت و کینه ای دایمی نیفتاد.

اکنون که این خطوط را می نویسم می توانم بگویم که به یاد محمود که دوست و دوستی را بسیار پاس میداشت، جایش هست که از همگی شما عزیزان خواهش کنم تا با یاد این عزیز رفته به دیار ابدیت، سعی کنیم قدر زندگان و آنان را که دوستشان می داریم و دلیل ادامه ما هستند، بیش از پیش بدانیم و مهربانی و نزدیکی و گرمی دل‌هایمان، تنها راهنمای دل های بی قرارمان سازیم تا بتوانیم یکی گردیم و به بسیارانمان پویایی این رخوت بی جانی را جلایی دهیم!.

سه شنبه ۵ آذر۹۸ برابر۲۶  نوامبر ۲۰۱۹
نسرین

———————————————————–

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.