“روز ابری”، شعری از جیمی سانتیاگو باکا
ترجمه این شعر تقدیم میشود به مرضیه امیری از بازداشتیهای روز کارگر
و حالا من اینجایم
باور نمیکنم
گاهی شبیه یک خواب است، یک خواب
آنجا که در برابر باد میایستم
درست مثل همین حالا ….
——————————————————–
روز ابری
جیمی سانتیاگو باکا
ترجمه علی اسدالهی
این ترجمه تقدیم میشود به مرضیه امیری از بازداشتیهای روز کارگر
امروز
باد وزیدن گرفته است
رویاروی چهارچوبهای آهنین
دیوار توفان قد میکشد
پنجرهها به تکانتکان میافتند
هنگام که باد بر شیشههای شکسته میگذرد
و مثل گربهای هراسیده
میجنبد
در فضای خالی سلول
در حیاط زندان
با لباسهای زندان
پشت به فنسها گعده میکنیم
و باد کلاممان را به آن سوی حصارها میبَرَد
آنگاه که پاسبانِ برجِ نگهبانی
به توفیدن طوفان
به دست میچسبد کلاهش را
از اینجا که نشستهام
میتوان برج اصلی را نظاره کرد
و بادی که میوزد به صورتم
چنانم میدارد انگاری
میتوانم دست بیندازم وُ
چنان ساقهی ذرت در دست بگیرمش
و با ریشههای تختهسنگیاش
از جاش در آورم
باد
نی میزند در فضای خالیِ میانِ صخرهها
پنداری
تیغههای دیوارِ سراسر خار
و سربازی که آنجا نشسته است
بر این نوا گوش نهادهاند
گاه که ابرها
به پوشیدن خورشید مشغولاند
به آن روز میاندیشم که به زندان میآمدم
بر صندلیِ عقبِ ماشینِ پلیس
دست و پایم زنجیر
و گزمهای اشاره کرد:
اون منبع بزرگ آب رو ببین. همون نقرهایه، دیدیش؟
زندان اونجاست.
و حالا من اینجایم
باور نمیکنم
گاهی شبیه یک خواب است، یک خواب
آنجا که در برابر باد میایستم
درست مثل همین حالا
باد
میخزد درون لباسم
و پلکهایم کم و بیش میلرزند
وقتی که ناباور خیره ماندهام
روزِ سومِ بهارِ چهار سالِ بعد از این
به شما خواهم گفت
چگونه یک انسان تاب میآورد
چگونه یک انسان سختدل میشود
چگونه ممکن است که بمیرد
یا یخ بزند
و آن زمان میتوانم گفت
من تمام آن روزها را دیدهام دوستان، تمام آن روزها را
و همچنان
به کفایت استوارم آنقدر
که دوست بدارمتان
که دوست بدارم خود را
و دلشاد باشم
حتی زمین بلرزدَ اگر
و هیچ نمانده باشد به برم
همهچیز برای من است
همهچیز برای من است
————————————————
منبع:
https://t.me/Maydayarrests
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.