محمود طوقی: ده سرود برای ده سوار نیامده

صدای گام های شان که آمد
مادرم دوید
در پشت در تنها ساک سفری تو بود
و اشباحی که در مه پنهان می شدند ….

————————————————-


ده سرود برای ده سوار نیامده

۱
گرگ ومیش صبح بود که وسایلت را آورند؛
یک کفش
یک کلاه
و یک پیراهن
و بوی غریبی که رنگ نگاه تو بود

نیمه شب بود که ترا بردند
-۴ نفر بودند-
تا صبح مه بود و انتظار
و صدای فروافتادن سواران بود و چکاچاک شمشیرها

۲
صدای گام های شان که آمد
مادرم دوید
در پشت در تنها ساک سفری تو بود
و اشباحی که در مه پنهان می شدند

آیا هنوز در سفری؟
بی کفش
بی کلاه
بی پیراهن

۳
همه آمده بودند
پدر شمعدانی هایت را آب داده بود
مادر چای دم کرده بود
اما تو هنوز نیامده بودی

چه راه دور و درازی!
ساک در میان اتاق بود
همه بودند
اما تو نبودی

۴
پیراهنت هنوز بر رخت آویز اتاق است
مادرم مدام کفش هایت را واکس می زند
و استکان های چای را عوض می کند

اما تو هنوز در سفری
بی کفش
بی کلاه
و بی پیراهن
و زخمی که دیگر روح ترا آزار نمی دهد

۵
این سرنوشت تو بود
که نیمه شبی در مه گم شوی
و سحرگاه چون ستاره دنباله دار از بستر خود به آسمان روی

با من بگو آیا هنوز در سفری
بی کفش
بی کلاه
و بی پیراهن
و گل میخ ها دیگر دستان ترا آزار نمی دهند؟

۶
مدام از خود می پرسم
ممکن است روزی در اتاق باز شود
و تو در آستانه در مثل تمامی آن سال های آفتابی ظاهر شوی
لبخند بزنی و بگویی:
شاعر!
هنوز دنبال قافیه ای

مدام از خود می پرسم
ممکن است روزی بیاید
که من قافیه شعرهایم را گم کنم
و ترا بیابم

۷
می خواهم آخرین شعرم را برای تو بخوانم
اما صدای پای ستوران
ذهن مرا مشوش می کند

روزهای زیادی می گذرند
و میدان راه آهن در انتظار تو می سوزد

من آخرین شعرم را بباد داده ام؛
بادها جای مسافران غریب را می دانند

من هنوز در میدان راه آهن
آمدن ترا انتظار می کشم

۸
باور نمی کنی
مادرم هر شب در حیاط را باز می گذارد
رختخوابت را پهن می کند
تا اگر مثل هر شب دیر آمدی پشت در نمانی

اما اشباح سرگردان هر شب
درها را کلون می کنند
و با لگدهاشان خواب را از بستر تو دور می کنند

مادرم هر شب تا به صبح
ستارگان را رج می زند

۹
در نیمه شبی رفتی
تا در سحر گاهی
در خاطرات ما جاودانه شوی

از لابلای نامه هایت بوی شورش و عصیان می آید
و بوی خیس سبزه و علف

از نامه هایت هنوز
طعم شیرین عسل چکه می کند

۱۰
مادرم هنوز منتظر است
کفش هایش مدام جفت می شوند
و پلک هایش می پرند
و مدام می گوید: چیزی نمانده است
باید بزودی پیدایش بشود
ساک یعنی مسافر

راستی بی ساک سفری چه می کنی؟

شادا شاد!
که سفرهایت به پایان رسید
و دیگر زخم شهاب های سوزان بر شانه هایت
خواب ترا آشفته نمی کند

————————————————-

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.