مژگان باقری: رقص گلادیاتورها در آتش

اکنون ما مانده ایم و داغ ننگی که تا ابد بر پیشانی این جامعه نقش خواهد بست. جامعه ای که زندگی را برای سحرهایش جهنم کرده است. جامعه ای که زنانش برای هر لحظه زیستن در آن باید تاوان بدهند؛ تاوان زنانگی! جامعه ای که مردان مسخ شده اش نمی دانند در این آتشی که برای سحرها افروخته اند، خود زودتر خواهند سوخت! ….

1724

رقص گلادیاتورها در آتش
مژگان باقری / معلم

این روزها همه درباره سحر می نویسند از تفسیرهای سیاسی گرفته تا جامعه شناسی و روانشناسی. مردها طبق معمول دوباره پیشقدم شده اند تا عوامل این مرگ دردناک را تبیین کنند. عده ای درباره لزوم رفتن زنان به ورزشگاه قلم فرسایی می کنند و عده ای معتقدند که این مرگ جانسوز باید سرآغاز نهضتی بزرگ شود. در این میانه اما، ما خاموشیم. ما زنانی که هر کدام یک سحر درون خودمان داریم. سحری که طغیان می کند، فریاد می زند و به در و دیوار روحمان چنگ می زند تا خود را نجات دهد.

ما زنان، این سحر را خوب می شناسیم. چون بارها تا مرز نابودی خویش رفته ایم. بارها از این زندگی لعنتی خسته شده ایم. از این دیوارهای بلند تعصب، از این سیم های خاردار سنت و شریعت که زن را فقط و فقط در چارچوب تعریف شده خودش قبول دارد. خسته ایم از اینکه برای به دست آوردن همه چیز دویده ایم و بعد از این همه زمین خوردن هنوز نرسیده ایم.

مردها این چیزها را درک نمی کنند. آنها زمین خوردن ما را دیده اند، زخمی شدن ما را دیده اند، فریاد زدن ما را دیده اند، اما با گوشت و پوستشان لمس نکرده اند. آنها نمی دانند که ما برای برداشتن هر قدم معمولی چقدر انرژی گذاشته ایم. نمی دانند که برای رسیدن به بدیهی ترین و پیش پا افتاده ترین حقوق انسانیمان در چه میدان هایی جنگیده ایم، دست در دهان چه شیرها و پلنگ های وحشی برده تا حقمان را بیرون بکشیم و به چنگ آوردن هر حقی، هر چند کوچک، برایمان چه فتح الفتوحی بوده است. آنها نمی دانند که زندگی یک زن در دنیایی که هزاران چشم به او خیره شده تا در مورد لباسش و حرف زدنش و خندیدنش و راه رفتنش و اعضای بدنش نظر بدهد چه جهنمی است. کسی به مردها خیره نمی شود، کسی به پوشش و رفتار و گفتار آنها ایراد نمی گیرد، کسی رانندگی آنها را مسخره نمی کند، برای یک دوچرخه سواری معمولی مجبور نیستند با خانواده و حکومت بجنگند، برای دیدن یک مسابقه مسخره مجبور نیستند هویت خود را پنهان کنند، لاغری و چاقی آنها از نظر دیگران مهم نیست، اگر خرابکاری کنند عالم و آدم بر سرشان خراب نمی شود،… . مردها هر چه هستند خودشان هستند. آنها مجبور نشده اند که برای زندگی کردن، فیلم بازی کنند آن هم در برابر هزاران دوربین.

احمقانه است اگر کسی فکر کند سحر به خاطر نرفتن به ورزشگاه یا حتی از ترس زندان، خودش را آتش زده است. ما زن ها که یک عمر در زندان این زندگی لعنتی بوده ایم ترسی از زندان نداریم. اما آنچه که سحر و ما زنها را تا حد مرگ می ترساند روبرو شدن با خانواده ای است که زندانی شدن ما را یک بی آبرویی بزرگ برای خودش می داند. سحر از اینکه چگونه به خانواده اش توضیح دهد احتمالا به زندان می رود وحشت کرده است. ما زن ها این را خیلی خوب می فهمیم. از اینکه چگونه دیگران را قانع کند که جرمش فقط توهین به یک مامور بوده است. مگر دیگران باور می کنند؟! حتما کار دیگری هم کرده است! بر فرض که زندان هم برود، پس از بیرون آمدن چگونه می تواند در این جامعه لعنتی زندگی کند؟ در میان کسانی که که تا ابد، او را به چشم یک زن زندان رفته نگاه می کنند!

تحمل این یکی برای سحر غیرممکن است. برای سحر و همه ما زن ها که خسته ایم. خسته از این همه دویدن و نرسیدن. خسته از زندگی در جامعه ای که حتی تماشای یک مسابقه برای زنان ممنوع است. خسته از جامعه ای که زندگی زنان را بر اساس نگاه مردان تنظیم می کند. خسته از جامعه ای که زنانش برای زندگی کردن در نبردی دائمی اند، به جرم زن بودن! ما زن ها گلادیاتورهای این جامعه لعنتی هستیم! و به همین دلیل است که سحر خود را به آتش می کشد تا از شر این جسم رها شود، از شر جنسیتی که مانع زندگیش بوده است و ما زن ها چه خوب این را می فهمیم. چون خودمان بارها تا مرز خودکشی پیش رفته ایم. بارها در خیالمان خودمان را کشته ایم. جسممان را و زنانگیمان را به آتش کشیده ایم تا روح انسانیمان را نجات دهیم.

سحر، جلوی دادسرا خود را به آتش می کشد. روبروی فرشته نامهربان عدالت! با آن ترازویی که هیچگاه برای سحرها میزان نیست و با آن شمشیری که هیچگاه در حمایت از سحرها نمی چرخد. تا به آن فرشته بی عدالتی بفهماند وقتی که اعتماد زنان از ریسمان سست عدالت آویزان باشد چقدر وجودش بالای تابلوی دادسرا بیهوده است!

اما درناک ترین و وحشتناک ترین قسمت داستان آنجاست که سوختگی سحر، نود درصد اعلام شده است. مگر می شود در روز روشن و در یک خیابان شلوغ جلوی دادسرا خودت را آتش بزنی و کسی تو را نجات ندهد؟! پس آنهمه آدم در آن خیابان چه می کردند؟ به تماشا ایستاده بودند؟! چرا زنان، چادر یا روسری خود را روی سحر نینداخته تا خاموشش کنند؟ چرا مردان، پیراهن خود را درنیاوردند تا آن آتش سرکش را رام کنند؟ ترسیدند به گناه بیفتند؟!! یا رقص سحر در شعله های آتش آنقدر تماشایی بود که یادشان رفت این آتش سوزانی که می بینند فیلم نیست، خواب نیست، بلکه شعله های وحشی یک آتش واقعی است که زبانه می کشد و پوست و گوشت یک دختر جوان را ذوب می کند؟!

سحر در یک شب تاریک، در خانه و یا در یک کوچه خلوت خود را آتش نزده بلکه در روز روشن، در یک خیابان شلوغ و جلوی دادسرا، جایی که در هر لحظه دهها نفر وارد و خارج می شوند، خود را به آتش کشیده و همه تماشاچیان چون آدمیانی مسخ شده با بهت و حیرت ایستاده اند و ذره ذره آب شدن این گلادیاتور جوان را به چشم دیده اند.

اصلا سحر از دست این جامعه مسخ شده خود را آتش زد، از دست این جامعه بی تفاوت، این جامعه گیج و خواب آلود که به قول شاملو:
سخن من از درد ایشان نبود
خود از دردی بود که ایشانند!

اکنون ما مانده ایم و داغ ننگی که تا ابد بر پیشانی این جامعه نقش خواهد بست. جامعه ای که زندگی را برای سحرهایش جهنم کرده است. جامعه ای که زنانش برای هر لحظه زیستن در آن باید تاوان بدهند؛ تاوان زنانگی! جامعه ای که مردان مسخ شده اش نمی دانند در این آتشی که برای سحرها افروخته اند، خود زودتر خواهند سوخت!

این قلم های مردانه باز هم خواهند نوشت. از دلایل خودکشی سحر، از راهکارهای پیشگیرانه از وقوع چنین فجایعی، از آمار خودکشی در ایران و جهان، از دلایل خودسوزی زنان،… .
خوب است. باز هم بنویسید. هر چه بنویسید کم است. اما کمی هم از نود درصد سوختگی بنویسید! از نود درصد سوختگی در روز روشن جلوی دادسرا با آن همه تماشاچی بی تفاوت!
نود درصد سوختگی شوخی نیست

——————————————
منبع:
https://t.me/edalatxah

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.