محمود طوقی: پیراهن برادرم

کمی مانده به سال بد بود
که چمدان رویاهایم را
مردی کور با خود به ناکجای جهان برد
و پیراهن برادرم را
بادهای هرزه با خود بدانسوی تاریکی ها بردند ….

—————————————————

پیراهن برادرم


۱
در سفرم
به تمامی عمر
و بی هیچ پرسشی
از دشت ها و وادیه ها می گذرم

خورشیدم را گم کرده ام
اخترانم را که در شب های تنهایی
اندوهم را در برکه های شان می شستم
از کفم ربوده اند

کمی مانده به سال بد بود
که چمدان رویاهایم را
مردی کور با خود به ناکجای جهان برد
و پیراهن برادرم را
بادهای هرزه با خود بدانسوی تاریکی ها بردند

در سفرم
سایه ام با من نیست
و دلم

۲
چه فرق می کند؛
یک پیراهن
یک دست
یا یک شلال گیسو
و یا یک نامه
در نقطه ای دور یا نزدیک پیدا شده است

باران بی هنگام
در گورستان های متروک
همین حکایت ها را هم دارد؛
خورشیدهای گم شده
منظومه های متلاشی
و راهبی بی خواب
که رد پای ستاره دنباله دار را تا ناصریه می گیرد

۳
برادرم به مادرم گفته بود:
از فردا به زائران رویت دریا بگو
سراغ مرا از آبگینه های خاموش بگیرند
شاید کمی مانده به شهریور برگردم
می خواهم بدانم
راز فراموشی ما
از ایهام کدام پرنده می گذرد

۴
در پشت واژه ها پنهان می شوم
و اندوه روز را
در چشمه ماه می شویم

جهان یعنی
لباسی مندرس در بازار کهنه فروشان
لیوانی واژگون
حبابی شکسته
و غذایی مانده در اتاقی تاریک

در پشت واژه ها پنهان می شوم
از خط مماس روز می گذرم
و گوش می سپارم
به آواز پرنده ای  که در انتهای زمین می خواند

۶
معلق است هوا در صدای عبدالباسط
و ابرهای گُر گرفته پائیز
از صف بلند سیاه پوشان می گذرند

دیر رسیده ام؛ مثل همیشه
و انتظاری تلخ از پله ها و نرده ها بالا می رود
مادرم گفت: چشم پیر مرد بر سنگفرش کوچه ها ماسید

مهی غلیظ
از دست ها و شانه ها می گذشت
و بر چشم ها می ماسید

۷
مادرم گفت:
کمی حوصله کن
کمی مانده به دلتنگی های غروب
به میدانی می رسی
از لابلای شمشادها و ابهام کلمات می گذری
به قبرستان متروکی می رسی
در آن جا زائرانی سیاه جامه به نجوا اورادی می خوانند
از آن ها عبور کن
به بوته های گل سرخ می رسی
از پرچین بوته های گل سرخ هم گذر کن
دشتی می بینی
در آن جا کودکی را می بینی با جامه ای سپید
که از خواب سبز رازقی ها می گذرد

۸
پنجره بسته و
باد خاموش و
مرگ در چند و چون آمدن و نیامدن

زندگی در کلماتی مختصر و مفید
در رفت و آمد روزها خلاصه می شود
تابوت های کسالت
بر شانه های تنهایی آدمی
راهی وادیه های متروک می شوند
و آدمی چون صندلی شکسته ای
به حاشیه روزها پرتاب می شود

۹
مثل همیشه
اندوهم را پنهانی در برکه ماه می شویم
اشک هایم را به سر‌آستین حوصله پاک می کنم
و پاورچین پاورچین
از کنار روزها می گذرم
و در آبگینه های خاموش خود را گم می کنم

مثل همیشه
اسبی سپید از رویاهایم می گذرد
و حجم تنهایی هایم را
به غروبی فسفری  می بخشم
و ناغافل بیاد می آورم
تا فهم ادراک زمان
چه شب های بی روزنی در پیش است

مثل همیشه
بر سایه خود خم می شوم
و می پرسم: سهم هر آدم
از رطوبت یک سیب صبحگاهی
چند گاز می تواند باشد

۱۰
به همین سادگی
روزها را خط می زنم
پرده ها را از گلمیخ ها رها می کنم
و پنجره ها را بسوی دریا می بندم

به همین سادگی
از نام ها و خاطره ها می گذرم
پرنده خیس را در باران رها می کنم
و می گویم:
سرنوشت ما شاید
شب های بی چراغ باشد

۱۱
مادرم اما می گوید:
دست و دهانت را
در آبشار کلمات بشوی
و بعد به حوصله تمام
واژه ها را صیقل ده
تا جهانی دیگر بسازی

جهان زیر بار پلشتی ها
پشت خم می کند و در تبی تند می سوزد

۱۲
دلتنگی های روز را
در کاسه خستگی شب می ریزم
پشت به ماه و ستاره می کنم
و بی رویا
گوش به آواز ستاره می بندم

ناتور دشت
با سوت های مکررش
ترس و تنهایی را
از کوچه های متروک دور می کند
و آدم هایی از جنس مردم همین حوالی
کارتونی برای خواب می جویند

سرخ و سیاه و زرد
ثانیه ها از دست و زبان می گریزند
و در تالاب های پنهان غوطه می خورند

۱۳
مادرم می گوید:
شتاب کن
شتاب کن پیش از آن که آه مردگان
پروانه ها رادر چشم و زبانت به یخ  و نمک بدل کند
چیزی بگوی

قصه ای نیست
غصه ای هم اگر باشد
واگوی شبانی تلخ
با واژه هایی شیرین
می تواند صبحی دلاویز شود
چیزی بگوی

۱۴
اسبان خسته
از گردنه های گردناک می آیند
و عطر پونه های وحشی
ادراک زمان را پیچیده می کند

شتاب کن
پیش از آن که
واژه ها در دست و زبانت
به سربی مذاب بدل شوند
چیزی بگوی

۱۳
مرا حرفی برای گفتن نیست
تنها می دانم
راه فلاح آدمیان از گورستان های عتیق نمی گذرد

می پنداشتم
شکیبایی روزنی به خواب ها و خاطره های کودکی خواهد بود

می پنداشتم
آن سوار نیامده که بیاید
زخم های ناسور شده آدمی
باغ های بی خزان خواهد شد

۱۴
دست خودم نبود
من از آغاز این سفر
به تصویرهای شکسته در آینه های تو در تو بی اعتماد بودم
و مدام می گفتم:
آن که از پرچین ماه به کوچه های متروک می آید
در خورجینش آفتاب نمی آورد
و شب بند سیاهش
زلال آب را بر چهره آینه مکدر خواهدکرد

۱۵
مشوشم
از خواب بر می خیزم
سربی مذاب در رگهایم جاری می شود
و خطوط در هم آینه
واگوی مردی بیگانه است

مدام پستچی نابلد می آید
خبری بد از خیابان های جهان می آورد
و در من چیزی می شکند

مشوشم
فرفره ای از آتش در سرم می چرخد
و مته ای سوزان مغزم را سوراخ می کند

۱۶
در کارند کارگران
از صبح زود با مته های شان
روح وعصب را سوراخ می کنند

خطوطی مبهم بر آبگینه ها ظاهر می شود
و لرزش دست ها و دل ها
رنج های آدمیان را در پس پشت کابوس ها پنهان می کند

تنیده در تنهایی
از چنگک روزها آویزان می شوم
تا از درز روزها فرصتی بیابم
و رویاهای خود را در گنجه های قدیمی پنهان می کنم

۱۷
در همین جا
در همین میدان
درهمین میدان راه آهن بود
که برادرم به خواب رازقی ها رفت
رفت و مرا با چمدانی خالی در انتظار گذاشت

ما مسافران قطاری بودیم
که از کوچه باغ های سنجد و امرود می گذشت
برادرم گفت:
بی شک رویای رویت دریا
آرزوی محالی نیست
از دره های حیرت که گذر کنیم
آب های زلال بهتر می دانند
تا رویت دریا چند دره و دشت در پیش است

۱۸
آرام آرام  در کوچه قدم می زنم
واژه های خفته را به صف می کنم
بعد به پارک می روم و شکوفه های هلو را شماره می کنم
و از نگهبان پارک می پرسم:
تو فکر می کنی
رویاهای درخت هلو چه رنگی دارد

و بعد به خانه می روم
صبحانه حاضر است؛
نان سنگک و پونه و پنیر
و چند واژه خوش تراش
کمی رویا
قدری دلواپسی
قلم را بدست می گیرم
و صبح آغاز می شود

۱۹
سایه به سایه ما می آید
از پرچین خواب های مان می گذرد
و در چهره مردگان
از درهای بسته می گذرد
و از آلبوهای قدیمی
خاطره ها و یادهای ما را می رباید

۲۰
دلواپس توام
دلواپس زمین و آسمانم
دلواپس رفتن و نیامدن
دلواپس این باد که بی وقت از فراز تیر ماه می گذرد

۲۱
از ما دور می شوی
و گورکنان بی نام با بی حوصلگی
ترا به سرسراهای خاموش می برند

صدای عبدالباسط می آید
و اندوه های شکسته
ابهام واژه ها را صد چندان می کند

از ما دور می شوی
وهق هق شکسته بغضی تلخ
اندوه روزها را صد چندان می کند

۲۲
دیشب به حضرت دوست نوشتم:
زندگی ما سوء تفاهمی بود
که از حاشیه فرصتی کوتاه گذشت
و فردا
قطاری است که هرگز به مقصد نمی رسد
چه فایده که مدام
با چمدانی خالی
از کنار بیقراری آبگینه ها عبور می کنیم
و به رهگذرانی که چنین تلخ
از حجم خالی خیابان عبور می کنند
بگوئیم:
روزها ی خاکستری را
به حساب ما ننویسید
ما می خواستیم از رویای آبی دریا
راهی به خلوت آب های روشن بزنیم

۲۳
دیروز به مادرم می گفتم؛
ما تکرار پدران خودیم
هر حادثه برای ما
تکرار حادثه ای ست که در گنجه های قدیمی خاک می خورد
ما عادت کرده ایم به پشت سرمان نگاه نکنیم
ورنه گوزنی که خسته و زخمی از «کاکو» می آمد
خبر از بارانی می داد
که تاریخ را ورق می زد

۲۴
بادی سمج از فراز «کوه های مستوفی» می آید
وبرگ های تاریخ ورق می خورد

فریاد زنده باد و مرده باد
از میدان باغ ملی تا فراهان می رود
و گزمگان کافور و نمک در کوچه ها می پاشند

خیره در چشم روز های خاکستری نگاه می کنم
می خواهم بدانم
تردیدها و وسوسه ها
از کدام دالان تاریک می گذرد
و زنی که با زنبیلی خالی
از گورستان های متروک می آید
جامه سیاهش را
در کدام برکه اندوه می شوید

۲۵
در مرزهای تکرار
رویاها در کف باد می گذرد
و آدمی خسته و له شده
در آخرین پلکان روز
به راه های نرفته فکر می کند
و پیری
از پس پشت یک خواب کوتاه از راه می رسد

۲۶
دیروز به قاب عکس تو نگاه می کردم
می گویی: به قاب عکس نگاه کن
نیستم من

اما اگر تو نبوده ای
پس این زخم ها و حفره های روح من
از کدام خاطره و خطر خبر می دهد

پیراهنت را
بر گلمیخ رها کرده ای
و می گویی: به قاب خوب نظر کن
نیستم من

خب می گویی
نشان ترا از عابران خسته خیابان های جهان
چگونه بگیرم
زخم شهاب بر شانه هایت را
با کدام ردا بپوشانم

۲۷
دیروز به مادرم می گفتم:
این که باد بیاید و روزنامه ها به ابهام چیزی بنویسند
تمامی حقیقت نیست
او بارها گرد مرگ را از شانه هایش تکانده است
و بر همین چارراه ایستاده است
تا هوای سربی مرداد بیاید و از پنجره های بسته بگذرد

بهار که بیاید
تمنایی مرموز
بر سر انگشتان احساس آدمی جوانه می زند
و ما می فهمیم
دنیا در گستره نگاه او
تا کجا دامن کشیده است.
نه
مرگ نمی تواند تمامی حقیقت آدمی باشد

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.