اوستا علیرضایی: کالاشدن ذهن انسان دانشگاهی در پروژه ققنوس
«پروژهی ققنوس» به یاری ذات همرسانیکنندهی پول و نوستالژی و رسانه؛ کالاشدن ذهن و باور انسان را بار دیگر به نمایش گذاشت. درست مانند برخی از شخصیتهای بالزاک که در ذهنفروشی و لجنزار سفسطهگرایانهی رئالیسم بورژوایی؛ تیپیکترین نمایندهگان طبقهی خود هستند. از شخصیت «وُترن» تا مفیستو در «فاوست» گوته و لوسیفر در «قابیل» بایرون. ….
——————————————————–
مطالعهی خاص و دقیق ساخت جسمانی «پروژهی ققنوس»، در قیاس با دیگر جریانات پهلویپرور؛ سراسر معنادار است. اگر به درون ذهن شاگردان ققنوسی مدرسهی «لودویگ فون میزس» و «فریدریش هایک» و «میلتون فریدمن» و «ریمون آرون» راه پیدا کنی؛ به کنفرانس والتر لیپمان در پاریس ۱۹۳۸ و انجمن نئولیبرالیستی «مونپلرن» در دورهی پس از جنگ جهانی دوم میرسی.
انجمن «مونپلرن» با حمایت مالی نهادهای خصوصی و ثروتمند بنا بود که مبانی ایدئولوژیک و فائقنیامدنی «سرمایهداری هار» را برای ترمیم جان و جامعهی مردم جنگزدهی جنوب جهان تبیین و تحکیم کند. اعضای «پروژه ققنوس» نیز با سالها بیگانهگی با جامعهی هدف و حمایت مالی منابع ناشفاف، در همراهی با چرخههای منطقهای ناسیونال_لیبرال؛ قصد تجدیدساختار و ترمیم جهان و جامعهی «انسان پاشیده در عصر سلطنت و ولایت» را دارند. بعدتر «تاریخ به روایت زمان» ثابت کرد که سیاستهای انسانسوز هفتعضو ابرآکادمیک و ثابت انجمن «مونپلرن» که در میان سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۹۲ هفت جایزهی بانک سوئد را به خودشان اهدا کرده بودند؛ تأثیر هرچه کمتری در ترمیم گرسنهگی و فقر و نابرابری داشته است. هنوز هم سیاستهای سنگرنشینان شیکاگو در نظامیگری و نابودی محیطزیست و پولگرایی و جداسازی انسان از انسان و خصوصیسازی نیازهای حیاتی بشر و تجدیدحیات ابرمیکروبهای ویکتوریایی مرتبط با «قتل کرامت مردم پاشیده»؛ قربانی میگیرد. هنوز هم سیاستهای سنگرنشینان شیکاگو در شئوارهگی و کالاشدهگی منزلت زنان و خانواده و ایمان کلیساشناختی و کنیسهشناختی و ولایتشناختی به الاهیاتی که در آن آرامکُشی مخالفان به تمامی مشروع است؛ قربانی میگیرد.
با این حال؛ درست هفتسال پس از پیشبینی مضحک «یورگن راندرز» در کتاب «حد و مرزهای رشد» که در آن از ظهور سرمایهداری اصلاحشده صحبت کرده؛ گروهی ناسیونالیست_لیبرالیست_پهلویست برای کمک به فتح تپههای فتحنشده در دوران سیاه تاج و عمامه، از پشت سنگر شیکاگو و شعلههای آتش؛ ققنوسوار دور رضا پهلوی برای «شتاب فرآیندهای سرکوب» حلقه زدهاند. دیدگاه محدود به «فرد» آکادمیسینهای باسمهای_ققنوسی رشدیافته در جزایر امتیاز، یادآور تعریف «هیملر» از یک نوع انسان واداده است که در هیچ شرایطی «کاری را بهخاطر خود آن کار انجام نمیدهد.» برای یک عضو اساس وظیفهای نیست که به خاطر خودش وجود داشته باشد: میدان شهوت و توهم «پیشوا»ی سلطانی و «پیشوا»ی ولایی وطن است، از نخستین پیشوا در تاریخ جهان تا رضا پهلوی و علی خامنهای.
جریانهای فاشیستی_توتالیتر، با ایجاد امواج وسیع تبلیغاتی و پرداخت هزینههای هنگفت رانتی و پولی؛ خدمت به داعیهی ایدئولوژیک «فرد» و احساس تعلق به یک آیین عقیدتی را تبلیغ میکنند. آنها در پی جذب تودههای ذرهذره شده و انسان تکافتاده به مفهوم «آرنت»ی هستند. در ایران شوالیههای مسلح به فقه و موشک، با مکّاری طلبهوار در پادگان و منبر و دانشگاه و رسانهی امنیتی؛ برای ارشاد «انسان از بهشت راندهشده» تلاش میکنند. در محافل فاشیستی نزدیک به رضا پهلوی نیز کاردینالهای مسلح به تحریم و بمبهای دموکراتیک مستقر در دهلیزهای سرکوب جهانی؛ برای سعادت بربرها و اسکیتهای «هرگز به تمدن دستنیافته» تلاش میکنند. آکادمیسینهای #پروژه_ققنوس و دیالکتیسینهای دانشگاهی جمهوری اسلامی؛ در «انکار و عدم تمایل به شناخت» ماهیت و بطن و پیشینهی خونبار اردوگاه خود؛ وفادارانه حالت ذهنی مشترک دارند. شعار ابداعی هیملر برای اساسها: شرف من وفاداری من است. این وفاداری در «انکار» باعث نامناپذیر جلوهدادن شرارت در فاشیسم سلطانی و ولایی و همهویتی با یاوهگی شده است. ژولین بندا در «آشوب در درون قرن» عبارت زیر را از قول فوستل دو کلانژ نقل میکند: اگر میخواهی عصر [تاریخی] را از نو تجربه و زندگی کنی، فراموش کن که میدانی پس از آن چه رخ داده است!
پیشتر هم نوشتهام که رضا پهلوی یک شخصیت جعلی و تئاتری است. او درست در متن شفافیت کامل مبارزات پرولتری و سوسیالیستی برای بازگرداندن استبدادی دیگر تلاش میکند. مبارزات محلی و کشوری سوسیالیسم علمی و خیابانی، از هفتتپه تا سنگفرشهای پاریس و ریودوژانیرو؛ از چهرهی نگران دختر اسماعیل بخشی؛ از همگرایی بدنهای خطخوردهی زحمتکشان تا مصرفکنندهگان آشغالگوشت در حاشیهی شهرهای بزرگ؛ در پی از بین بردن ذات «فردگرایی» هستند. اما از آنجایی که رضا پهلوی هرگز دربرابر خویش و طرفداران «بیخویشتن»ش به شفافیت کامل دست نیافته است؛ به مدد رسانههای بزرگ و نشست و برخاست با جنگطلبانی چون شلدون ادلسون و لویی گومرت و الیوت آبرامز؛ حیات «توهم» را تداوم میبخشد. «پروژهی ققنوس» او به یاری ذات همرسانیکنندهی پول و نوستالژی و رسانه؛ کالاشدن ذهن و باور انسان را بار دیگر به نمایش گذاشت. درست مانند برخی از شخصیتهای بالزاک که در ذهنفروشی و لجنزار سفسطهگرایانهی رئالیسم بورژوایی؛ تیپیکترین نمایندهگان طبقهی خود هستند. از شخصیت «وُترن» تا مفیستو در «فاوست» گوته و لوسیفر در «قابیل» بایرون.
————————————-
منبع: رادیو زمانه
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.