محمود طوقی: نام و ننگ؛ داستان رستم و اسفندیار (بخش دوم)

بهمین خاطر است که رستم نه بعنوان جنگاوری بزرگ که در آن صورت بزودی با اسفندیار بر سر بهایی که باید بدهد و او بگیرد به توافق می رسید، بلکه بعنوان پهلوانی بزرگ می پذیرد که گنج های زال و سام را به تمامی بدهد تا نامش را پاکیزه نگه دارد و چون این راه به نتیجه نمی رسد تیغ هندی بدست می گیرد و جانش را به تاو می گذارد. این تفاوت در ایدئولوژی هاست که این دو غول قدرت و پهلوانی تا به آخر نمی توانند حرف یکدیگر را بفهمند و به توافق برسند. یک جنگاور یک پهلوان را نمی فهمد و یک پهلوان یک جنگاور را. جهان جنگاور جهان بی اخلاقی است یا بهتر بگویم جهانی با اخلاقیات سوداگرانه و اپورتونیستی است اما جهان پهلوانی جهانی است با کدهای اخلاقی خدشه نا پذیر. ….

———————————————————-

نام و ننگ؛
داستان رستم و اسفندیار
بخش دوم

که کردار ماند زما یادگار
آن چه کرداری است که از ما یادگار می ماند؟
رستم هر چه کرده است از کشتن دیوان در مازندران تا مرگ جانسوز سهراب پسرش کرداری پهلوانی بوده است. خود در آن سود و زیانی نداشته است. هر زمان به میدان رفته است برای احقاق حقی بوده است، برای مرز و بومی بوده است که از او طلب یاری کرده است .
اما اسفندیار هر چه کرده است بخاطر مابازایی بوده است. مابازایی که بخاطر آن حاضر است پدرش را هم بکشد و خود به صراحت می گوید به خاطر تاج و تخت بوده است. یا بخاطر روز داوری در آن سوی مرگ بوده است. اسفندیار متوجه این فرق جوهری نیست .

شاهان و پهلوانان
رستم در ادامه صحبتش با اسفندیار به یک رابطه اساسی اشاره می کند و به اسفندیار نشان می دهد که بر خلاف نظر او شاهان هر چه دارند از قبل عمل پهلوانی و پهلوانان است .
رستم به اسفندیار می گوید :منصف باش و به حرف های این پیرمرد گوش فرا ده؛
اگر من به مازندران نمی رفتم چه کسی یا رای رفتنش به مازندران بود تا با کشتن دیو سپید کاووس را از اسارت برهاند.
چه کسی به هاماوران رفت و کاوس را از بند رهانید .
در زمانی که افراسیاب به ایران تاخته بود چه کسی گیو و گودرز و طوس را از بند رهانید .
اگر کاوس از بند رها نشده بود سیاوش چگونه بدنیا می آمد. اگر کیخسرو نبود لهراسپ چگونه پادشاه می شد. پس چگونه به تاج لهراسپ می نازی و به آئین لهراسپ فخر می کنی
که گوید برو دست رستم به بند                       نه بندد مرا دست چرخ بلند

نبستن تمامی درها
اسفندیار نیک می داند که رستم پهلوانی یگانه و بی بدیل است. و تهمت نافرمانی حیله پدر است برای دور کردن او از تاج و تخت. بهمین خاطر در پی نابودی رستم نیست. با او عتاب می کند اما این عتاب عمق ندارد. در ته قلبش می داند این گونه رفتار سزاوار پهلوانی پیر چون او نیست. پس به او می گوید: فردا من ترا از کوهه زین بر می دارم به بند می کشم و به نزد شاه می روم و چون تاج بر سر نهم بند از دست تو باز می کنم و ترا به عزت تمام عزیز می دارم .
اسفندیار در ته روحش با رستم دشمنی ندارد برای او هدف مهم است و هدف وسیله را توجیه می کند او ماکیاولی است که چند هزار سال زودتر از ماکیاول بدنیا آمده است .
رستم نیز با اسفندیار علیرغم عتاب ها و خطاب هایش به کین نیست. رستم به آئین پهلوانی باور دارد. شاه را محترم می شمارد اسفندیار را بهمین خاطر محترم می داند. اورا بیگانه نمی داند. جوانی می داند که در پی تاج وتخت اسیر دیو شده است و از راه مردمی جدا شده است .
او نیز در پی آن است که او را بی گزندی از کوهه زین بر دارد با خود به زابل ببرد و او را با حشمت و جاه تمام به ایران ببرد و تاج را از سر گشتاسب بر دارد و بر سر شاه جوان بگذارد و در خدمت او چون پادشاه پیشین باشد .

گیر کار در کجاست
پیشنهاد رستم اسفندیار را به سلطنت می رساند اما اسفندیار نمی پذیرد. اسفندیار می پندارد که اگر رستم را به بند کند پدرش به عهدش وفا می کند اما غافل از آنست که گشتاسب به هیچ قیمتی دل از تاج و تخت نمی کند باز هم بهانه ای دیگر می تراشد .
اما برای اسفندیار فدا کردن رستم آسانتر است تا این که رودر روی پدر قرار بگیرد و هر چند فرجام نهایی همان بود که بود حتی اگر رستم می پذیرفت که بند بر دست نهد .
رستم اگر موفق می شد کید پدر را برای اسفندیار باز کند کار شاید به روال دیگری می افتاد اما آئین پهلوانی اجازه نمی دهد که رستم بد پادشاه خود را بگوید و یا شاید می پندارد که اسفندیار نمی پذیرد که پدر در پی مرگ اوست و او را به عمد به سفری بی باز گشت فرستاده است .

اندیشیدن رستم به فرجام کار
برای نخستین بار در این عمر طولانی جهان در پیش چشم رستم تیره و تار می شود. دست به بند نهادن یا کشتن شاهزاده ای بزرگ و هر دو کاری بدفرجام .
اگردست به بند نهد بدنامی است و دیگر نامی از او در جهان نخواهد بود .
همه نام من باز گردد به ننگ
و اگر دست او به خون اسفندیار آلوده شود همه جهان او را نفرین کنند که او شاهزاده ای جوان را کشته است. و نام او در زمره بی دینان قرار خواهد کرد که اسفندیار قهرمان دین زردشت نیز هم هست. و اگر کشته شود از زابل و زال نامی دیگر نخواهد بود .

حرف آخر
بالاخره رستم تصمیم می گیرد نا گفتنی ها را بگوید. هر چند می داند اسفندیار نمی پذیرد. پس به او می گوید: پند دیوان را می پذیری اما راه دانش را انتخاب نمی کنی. جوانی، و فریب شهریاری بد کار را می خوری ونمی دانی شاه در پی مرگ توست .
گشتاسب در این جهان تاج و تخت را بیشتر از همه کس و همه چیز دوست دارد پس ترا گردا گرد جهان می گرداند و سراسر جهان را می کاود تا هماوردی برای تو پیدا کند تا از او به تو گزند رسد و تاج وتخت برای او بماند.
خب با این تفاصیل چرا جان خودرا به خطر می اندازی و در چند و چون کار تفکر نمی کنی که سرانجام این کار برای من بد نامی است .
اما اسفندیار دلش با این حقایق نیست گوش و هوش او بر حرف های رستم بسته است اسفندیار رستم را نردبانی می بیند که او را به قدرت نزدیک می کند و نمی تواند بپذیرد که پدر در پی دادن تاج  و تخت نیست .
پس نصیحت ها و هشدارهای رستم را جو سازی  تلقی می کند و به رستم می گوید: تو آن گونه وانمود می کنی که دیگران بپندارند من جنگ طلب و پرخاشجوهستم و تو انسانی آزاده و صلح جوی .
من به فرمان شاهم نه تاج  و تخت. خوب و زشت، بهشت و دوزخ ام فرمان پادشاه است .
اسفندیار می داند که کار او اخلاقی نیست و می پندارد رستم در حال ساختن فضایی است تا تاریخ او را محکوم کند. پس برای تبرئه خود می گوید در پی تاج  و تخت نیست و فرمان شاه وراء هر خوب و بدی است.

هشدار پشوتن به اسفندیار
آن چه اسفندیار از آن هراس دارد اتفاق می افتد. پشوتن برادر و مشیر و مشاورش به سخن می آید و می گوید: نمی توانم از حقیقت دور شوم، آزردن آزاد مردی چون رستم و با کبر و خشم و غرور صحبت کردن با او به انصاف نیست .
شکست اخلاقی اسفندیار از خانه اش شروع می شود. اینجاست که سپر می اندازد و چون تمامی پادشاهان به دین متوسل می شود و سعی می کند پشوتن را مجاب دینی کند و به پشوتن می گوید: تو می گویی من از فرمان شاه که فرمان یزدان است چشم پوشی کنم و گرفتار عذاب دوزخ بشوم .
اما این باور قلبی او نیست چرا که ابتدا تصمیم داشت پدر را به عُنف از تخت دور کند و مادرش اجازه نداد . در آن جا فرمان شاه و یزدان یکی نبود اما در اینجا یک مرتبه مذهبی می شود چرا که پایه استدلال اخلاقی او فرو ریخته است .

تدارک نبرد
رستم به خانه باز می گردد و به زواره می گوید وسایل حرب را آماده کن .

وسایل حرب کدامند؟
تیغ هندی، نیزه، مغفر، کمان، برگستوان، ببر بیان، کمند، گرز، گبر
اما با این همه رستم می داند که این نبرد سلاحی جز اینان طلب می کند اما چه سلاحی؟ نمی داند.
زال تردید و سر در گمی رستم را می بیند و از او می پرسد چه شده است؟. و او را پیشاپیش از جنگ بر حذر می دارد. که اگر کشته شود زابلستان با خاک یک سان می شود و اگر اسفندیار را بکشد نام او در جهان آلوده خون اسفندیار می شود .
ور ایدون که او را رسد زین گزند                     نماند ترا نیز  نام  بلند

چه باید کرد
گریختن و پنهان شدن و جان خود را با زر و خلعت خریدن و پیش پادشاه شدن و مراسم اطاعت بجای آوردن .
اما چاره کار جز این است و رستم از پس سالیان بسیار و نبردهای بسیار این را نیک می داند. و به پدر می گوید: گریختن و دادن گنج و خواسته چاره کار نیست. تمام این راه ها را اندیشه کرده ام وهمه بن بست بوده اند. اما دل آشفته ندار. فردا من او را از کوهه زین بر می دارم به خانه می آورم او را زر و گنج بسیار می دهم و بعد به نزدیک گشتاسب می روم تاج را از سر او برمی گیرم و بر سر اسفندیار می گذارم.
زال نیز بعد از گذشت سال های بسیار نیک می داند این حرف شدنی نیست و به رستم می گوید: دیوانگان نیز این حرف را باور ندارند. برداشتن مردی از کوهه زین، کسی که پادشاه چین نام او را برنگین می نویسد کار ساده ای نیست .

شروع جنگ
نه نرمش های رستم و شمارش خدمات او به شاهان گذشته و نه چاره جویی های زال نتوانست گره ناگشوده را از کار رستم باز گشاید .
در جنگ قدرت بین گشتاسب و پسر قرعه بد شگون به نام رستم افتاده بود که می بایست بهای این جنون قدرت را بدهد او که در تمامی این سال ها از قدرت سهمی را نخواسته بود و اکنون در روزگار پیری که دیگر نه سودای نام داشت ونه ادعای جاه .
رستم به میدان نبرد می رود اسفندیار هم می آید اما هنوز دل رستم به این جنگ یگانه نیست. پس از اسفندیار می خواهد که اگر غرض از این جنگ خون ریختن است سواران زابلی بیایند با سواران ایرانی جدال کنند تا خون ها ریخته شود .
اسفندیار برمی آشوبد و رستم را نابکار می خواند که در کار فریب اوست و از او می خواهد تا دست از فریب بشوید و به جنگد تا از آن دو اسب یکی بی سوار به اردوگاه خود باز گردد.
پس پیمان می کنند که نبرد بین آن دو خلاصه شود و هیچکس از دو طرف وارد این نبرد نشود .
نیزه ها انداخته می شود و سنان های بسیار می شکند. پس دست به شمشیر می برند و بعد نوبت به کوپال می رسد و گُرزها بی ثمرمی شوند و دوال کمر گرفتن. تا یکی دیگری را از کوهه زین بر گیرد. همه بی ثمر.
پس کمان ها و تیرهای خدنگ بیرون می آید .
در این جا رستم متوجه رازی بزرگ می شود. تیرهای او به بدن اسفندیار کارگر نمی افتد چرا که اسفندیار روئینه تن است .

تغییر تاکتیک
رستم زمانی متوجه نابرابر بودن نبرد می شود که می بیند تیرهای بسیاری بر تن او و رخش نشسته است و خون های بسیاری از هر دو رفته است. این جاست که تجربه سالیان نبرد به کمک او می آید و می فهمد که ادامه رزم بدین سو نابرابر و یک سویه آب در هاون کوبیدن است پس رخش را رها می کند و خود را  به بلندی می رساند .
اسفندیار خود را به نزدیک رستم می رساند و می گوید: هان چه شد از میدان رزم چو روباه گریختی و به بلندی شدی. اما باز راهی برای پایان رزم هست. کمان را بینداز، ببر بیان را بیرون کن دست را به بند ده  که از من گزندی بتو نمی رسد .
رستم می گوید: روز به آخر رسید. و شبانگاه وقت نبرد نیست. پس اولی تر آن است که جنگ را در نیمه رها کنیم. اسفندیار می پذیرد .

چاره جویی زال
بازگشت رخش بدون سوار و آمدن زواره به میدان رزم برای کمک به برادر گره ناگشوده این جدال را باز نمی کند. رستم می گوید: از رخش پرستاری کنید تا اگر من شب را به صبح رسانیدم فردا خود را از زابلستان دور کنم.
اما زال در پس پشت سالیان بسیار و دیدن شاهان بسیار می داند که گریز رستم پایان کار نیست.

قبل از رزم زال موافق گریختن رستم بود اما حالا نیست چرا؟
آن زمان تن زدن رستم از جنگ با اسفندیار جای چون و چرای بسیار داشت. کسی نمی توانست رستم و  زال را مذمت کند که چرا در برابر اسفندیار نایستاده اند .
رسم پهلوانی آن نبود که پهلوانی خون شاهزاده ای جوان را بریزد پس جای آن داشت که رستم از این نبرد تن زند. اما وقتی نبرد شروع شد و مشخص شد که در این نبرد اسفندیار به نیروی روئینه تنی بر رستم سر است دیگر فرار چاره کار نبود این گریز گریز شکست و بد نامی بود .
پس زال به رستم می گوید در این جهان برای همه چیز چاره ای هست جز مرگ. پس باید چاره ای کرد .

إسیمرغ دانای همه رازها
سیمرغ دانای جهان است. آگاه به پیدا و ناپیدای جهان. همو بود که زال را از زمین بر گرفت و در آغوش خویش بزرگ کرد. آن که در فراسوی زمین پرواز می کند و نظاره گر است بر تمامی هست و نیست آدمیان. پس بعنوان یک نیروی ماوراء الطبیعی می تواند چاره جوی این گره نا گشودنی باشد .
مجمر آتش فراهم می کنند و زال پر سیمرغ بر آتش می نهد همان گونه که در روز جدایی اش از سیمرغ قرار نهاده شده بود. و در روزگار تنگ زال سیمرغ را با نهادن پر بر آتش به کمک خواسته بود .
سیمرغ با دیدن پر برآتش از اوج آسمان به زمین می  آید. و از زال دلیل احضارش را می پرسد. و زال از آمدن اسفندیار بد نژاد می گوید و این که قصد برانداختن خاندان او را دارد.
سیمرغ رستم و رخش را فرا می خواند. ۸ تیر خدنگ از بدن رستم و ۶ تیر از بدن رخش بیرون می آورد و با منقار خود زخم هر دو را التیام می بخشد.
سیمرغ متعجب است  که چرا رستم رزم را با اسفندیار روئینه تن بر گزیده است. چون تیری بر بدن او کارگر نیست. رستم می گوید: بحث جان نیست مسئله ننگ است او جز بند بر دستان من چیز دیگری نمی خواهد

بدو گفت رستم که گر او ز بند                 نگفتی نگشتی دل من نژند
مرا کشتن آسانتر آید ز ننگ                اگر باز مانم بسختی زجنگ

سیمرغ فرجام کار را می گوید.
سیمرغ از رستم می خواهد تا با او پیمان کند تا او را در این نبرد یاری کند. رستم شرط سیمرغ را می پذیرد

شرط سیمرغ چه بود؟
پای فشردن رستم بر آشتی و پیش نگرفتن جنگ.
اگر اسفندیار پذیرفت که جنگ خاتمه می یابد و اگر نپذیرفت نشانه آن است که زمانه او بسر رسیده است .
و گر بر جنگ اصرا داشت من به تو خواهم گفت چگونه نبرد را به پایان برسانی.
رستم به راهنمایی سیمرغ بر رخش می نشیند و به جانب دریا می راند. سیمرغ فرود می  آید و راهی را در خشکی به اونشان می دهد و رستم می راند تا به درخت گزی می رسد. رستم به راهنمایی سیمرغ چوبی راست از درخت گز جدا می کند آن را برآتش می نهد و پیکانی بر آن سوار می کند و آنرا در آب رز می گذارد و در انتهایش پری قرار می دهد.

روز دوم: نبرد پایانی
سپیده دمان رستم رخش را زین می کند و به میدان نبرد می رود. به اسفندیار خبر می دهند رستم با سلیح و سلاح آماده نبرد در میدان است .
اسفندیار با دیدن رستم و رخش بر می آشوبد و می گوید: تو سگزی فراموش کردی که دیروز بر تو چه رفت و حال به قدرت جادوی زال بار دیگر به میدان رزم آمده ای. امروز چنان ترا با تیر سوراخ کنم که زال در علاج توعاجز شود.
رستم با سیمرغ پیمانی بسته است. پس به اسفندیار می گوید

من امروز نز بهر جنگ امدم            پی پوزش و نام و ننگ آمدم

و دو باره پیشنهاد های قبلی را تکرار می کند؛ آمدن اسفندیار به ایوان او، گشودن گنج ها و خلعت دادن به سپاه و رفتن بهمراه او به نزد گشتاسب و سپردن خود دست گشتاسب و پذیرفتن هر چه که گشتاسب فرمان دهد.
اما گوش اسفندیار بدهکار این حر ف ها نیست. و تنها راه را بند نهادن بر دست و پا می داند. رستم بار دیگر بخت خود را امتحان می کند

مکن نام من زشت و جان تو خوار                       که جز بد نیاد از این کارزار

و به گردن می گیرد تا هزاران گوهر و کنیز بدهد تا فرصت بخرد و با پای خود به نزد شاه برود تا چاره و راهی دیگر جز بند بیابد که بند نام او را تا ابد با ننگ آغشته می کند

که از بندتو جاودان نام بد                      بماند مرا  وز تو بد کی سزد؟

اما اسفندیار می گوید: چو فرمان یزدان چو فرمان شاه. یا بند یا رزم. و راه دیگری را نمی پذیرد.
پس پیمان رستم با سیمرغ به پایان می رسد و رستم می فهمد که پایان کار اسفندیار فرا رسیده است. و تیر گز آب دیده به رز را در کمان می گذارد و به سوی چشم اسفندیار رها می کند

بزد راست بر چشم اسفندیار                     سیه شد جهان پیش آن نامدار

اسفندیار بر کوهه زین تا می شود و جهان پیش چشم او تیره و تار می شود .

و رستم به او می گوید
من از شست تو هشت تیر خدنگ             بخوردم ننالیدم از نام و ننگ
بیک تیر برگشتی از کارزار                   بخفتی بر آن باره نامدار

آزمونی سخت
نبرد های رستم پیش از جنگ با اسفندیار نبرد هایی یک سویه بودند. دشمن در یک سوی، دوست در یک سو.
پهلوان در چند راهی انتخاب نبود. آئین پهلوانی راهنمای او بود. دشمن به خاک او تجاوز کرده بود و این مشروعیت اخلاقی و قانونی راه را به او نشان می داد. رستم در تمامی این نبردها یکدل و یک فکر بود .
اما در نبرد با اسفندیار راه از چاه پیدا نبود. پهلوان مختار نبود . نمی توانست به اختیار راهی را بر گزیند. بلکه راه به او تحمیل می شد .
در یک سو بند بود که بد نامی بود. سوی دگر جنگ بود که پایان آن معلوم نبود. مرگ یا کشتن شاهزاده جوان.
کشته شدن حاصلش ویرانی بود. کشتن حاصلش بدنامی بود. کاری بر خلاف عرف و اخلاق حاکم .
نگاه کنیم به جدل های لفظی اسفندیار با پشوتن و رستم. که سرپیچی از فرمان شاه را گناهی کبیره می داند، که عقوبت دوزخ در این جهان و آن جهان دارد .

یک اصل خدشه ناپذیر
اما برای رستم در تمام طول این نبرد از آن جایی که سعی می کند اسفندیار را مجاب اخلاقی کند تا جایی که به زال و سیمرغ پناه می برد و کمک می خواهد از همه چیز حاضر است بگذرد الا بد نامی. برای پهلوان نام وننگ یعنی تمامی هستی. حتی در آنجایی که سیمرغ می گوید به خاک افتادن در جلو اسفندیار که شاهزاده است و فّره ایزدی دارد عار نیست نمی پذیرد.

راه ها و جهان بینی ها
اسفندیار جنگاوری است بی بدیل و همه چیز برای او مابازاء مادی دارد. پس دو راه پیش پای رستم می گذارد:
۱- نهادن بند بر دست و رسیدن او به تاج وتخت و پایانی خوش برای هردو. او به قدرت می رسد و رستم به هر آنچه که آرزو کند می رسد.
۲- جنگ و توسل به زور

اما در آئین پهلوانی از سه گزینه:
- مال
- جان
- نام
پهلوان  مجاز است از مال بگذرد. جانش را فدا کند اما مجاز نیست از نامش بگذرد.
بهمین خاطر است که رستم نه بعنوان جنگاوری بزرگ که در آن صورت بزودی با اسفندیار بر سر بهایی که باید بدهد و او بگیرد به توافق می رسید، بلکه بعنوان پهلوانی بزرگ می پذیرد که گنج های زال و سام را به تمامی بدهد تا نامش را پاکیزه نگه دارد و چون این راه به نتیجه نمی رسد تیغ هندی بدست می گیرد و جانش را به تاو می گذارد .
این تفاوت در ایدئولوژی هاست که این دو غول قدرت و پهلوانی تا به آخر نمی توانند حرف یکدیگر را بفهمند و به توافق برسند.
یک جنگاور یک پهلوان را نمی فهمد و یک پهلوان یک جنگاور را .
جهان جنگاور جهان بی اخلاقی است یا بهتر بگویم جهانی با اخلاقیات سوداگرانه و اپورتونیستی است اما جهان پهلوانی جهانی است با کدهای اخلاقی خدشه نا پذیر .

برداشتی دیگر از این نبرد
عده ای دیگر داستان رستم و اسفندیار را بگونه ای دیگر تحلیل می کنند و بر این باورند که فئودالیسم در پروسه رشد خود بسوی یکپارچگی پیش می رفت و این پروسه بناچار منجر به حذف مالکان کوچک یا دهقانان می شد .
گشتاسب در راس هرم بزرگ زمین داری نشسته بود و در حال یکپارچه کردن قدرت و حذف شاهان محلی بود. این پروسه منجر می شد به جنگ قدرت درون هیئت حاکمه .
گشتاسب برای دور کردن اسفندیار او را به سمتی هول داد که در واقع سمت و سوی مبارزه بزرگ مالکی بر علیه مالکان کوچکتر بود و با یک تیر دو نشان را می زد. هم یک مدعی تاج و تخت از کنار او دور می شد و هم یک پادشاه محلی در معرض نابودی قرار می گرفت. از هر سو به نفع گشتاسب بود.
در پایان ماجرا نیز همین پروسه به نهایت خود می رسد رستم با توطئه ای کشته می شود و. بهمن پسر اسفندیار زابل را با خاک یکسان می کند و این نبرد حاصل برخورد بزرگ مالکان با کوچک مالکان است. بزرگ مالکانی که به آئین جنگاوری باور دارند. و کوچک مالکانی که پهلوانان و اشراف محلی اند. و به آئین پهلوانی باور دارند و تا آخر تا مرز نابودی بر این باور می مانند.

نبردی وراء زمان ها و مکان ها
هردو تحلیل از این نبرد می توانند قابل تعمق و تفکر باشند با این همه این نبرد، نبردی است ماورا زمان ها و مکان ها، بهمین خاطر است که از دوران فئودالیسم می گذرد و به عصر بورژازی می رسد و باز هم می بینیم این نبرد زنده و حاضر است،  بواسطه آن که جدال بر سر قدرت و فدا کردن کرامت های انسانی برای رسیدن به قدرتی تام و تمام هم چنان مسئله اساسی انسان معاصر است. در دیگر سوی این میدان دفاع انسان و پای فشردن بر کرامت ها و ارزش های اخلاقی و انسانی هم هست .
این نبرد یک نبرد تاریخی است. مهم نیست که در دو سوی این میدان گشتاسب و اسفندیار است یا رستم و زال. تا وقتی که قدرت با دست یابی به همه چیز عجین است کرامت های آدمی در پیش پای آن ذبح خواهد شد. مبارزه برای حفظ کرامت های انسانی هم خواهدبود .

اگر روزی آدمی به جامعه طراز نوین برسد و انسان طراز نوین بار و بر بگیرد و اساس جامعه و تولید حفظ و احترام  به کرامت های آدمی باشد آن روز ما از خواندن این نبرد تاریخی فارغ می شویم .
—————————————————————————————————————

برای مطالعه بیشتر:
۱- شاهنامه فردوسی:به انتخاب محمد علی فروغی
۲- رستم و اسفندیار :شاهرخ مسکوب
۳- حماسه داد:فرج الله میزانی،جوانشیر

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.