محمود طوقی: نام و ننگ؛ داستان رستم و اسفندیار (بخش نخست)

در گرگ ومیش صبح بلبل به زبان پهلوی از مرگ اسفندیار می گوید و از نبود او ناله سرمی دهد. رستم پهلوان بزرگ در تیره ترین شب زندگی خود فریاد می کشد و از مرگ اسفندیار بی قراری می کند. اسفندیار شاهزاده ایرانی و ترویج دهنده دین بهی در میدان کارزار در خون خود غلطیده است. ….

—————————————————–

نام و ننگ؛
داستان رستم و اسفندیار
بخش نخست

در آمد
در گرگ ومیش صبح بلبل به زبان پهلوی از مرگ اسفندیار می گوید و از نبود او ناله سرمی دهد.
رستم پهلوان بزرگ در تیره ترین شب زندگی خود فریاد می کشد و از مرگ اسفندیار بی قراری می کند.
اسفندیار شاهزاده ایرانی و ترویج دهنده دین بهی در میدان کارزار در خون خود غلطیده است .

آغاز داستان
اسفندیار از نزد پدر آشفته و پریشان به نزد مادرش می رود. کتایون مادر اوست دختر قیصر روم، چون او را پریشان می بیند از او می خواهد راز این پریشانی را به او بگوید .
اسفندیار از بد عهدی پدر می گوید. و این که او را مدام بسویی می فرستد از خون خواهی لهراسپ از ارجاسب گرفته تا رهانیدن خواهرانش از بند و پاک کردن جهان از بدان و چون باز می آید عهدش را از یاد می برد.

جدال بر سر قدرت
بین پدر و پسر بر سر قدرت کشاکش است. اسفندیار به مادر می گوید: فردا به نزد پدر می روم و سخنان گذشته او را بیادش می آورم اگر به قول خود وفا کرد او را گرامی می دارم و اگر عهد شکنی کرد حق خود را بزور می ستانم .
پدر در پی وفا بعهد که واگذاری تاج و تخت است نیست و پسر که شاهزاده ای جوان و جویای نام است برای رسیدن به قدرت هیچ مرز اخلاقی برای خودش قائل نیست.

مادر چه می گوید:
کتایون که خود در میان حلقه قدرت بزرگ شده است می داند که حفظ قدرت و کسب قدرت چه خون های بسیاری را بر زمین ریخته است. پس او را از کودتا بر علیه پدر بر حذر می دارد و به او می گوید: بدنبال چه هستی کشور بزیر فرمان توست پدر تنها تاجی بر سر دارد و تو نیز در قدرت او سهیمی و با مرگ او همه از آن تو می شود اما اسفندیار نمی پذیرد می خواهد تمامی از آن او باشد به شراکت و سهم در قدرت تمایل ندارد. او شاهزاده ای است جاه طلب.

تقابل پدر و پسر
اسفندیار شب را به صبح گره می زند و به نزد پدر می رود تا حق خود را باز ستاند. در دربار همه ارکان قدرت جمع اند؛ موبدان و دستوران و سران سپاه و انجمن و گشتاسب که بر تخت زرین نشسته است .
اسفندیار نخست پدر را ستایش می کند و می رسد به کارهایی که کرده است نخست از ارجاسب می گوید که با سپاهی گران آمده بود تا دین بهی را از بین ببرد و او سوگند خورد اورا دو نیم بکند و کرد و بعد به هفت خان می رسد و تمامی رنج هایی را که او برای رسیدن به تاج شاهی کشیده است و از شاه می پرسد که دیگر بهانه چیست.؟

تلاش برای کسب قدرت
اسفندیار تمامی جنگ ها را کرده است و در این جنگ ها جنگاوری بی بدیل بوده است اما برای تاج و تخت. این نخستین تفاوت بزرگ او با رستم است. رستم نیز پهلوانی بی بدیل است. جنگ ها کرده است و سر جنگاوران بسیاری را به خاک رسانده است اما نه برای خود، نه برای قدرت. نه برای تاج و تخت. برای آب و خاکی که او را به کمک خواسته است و او هر بار آمده است و بدخواهان را شکست داده است و به خانه خود باز گشته است بدون هیچ چشم داشتی و منتظر مانده است تا بار دیگر او را بکمک بخواهند.

تفاوتی بزرگ
رستم پهلوانی ملی است و اسفندیار جنگاوری بی بدیل است اما بین پهلوان و جنگاور تفاوت های بسیاری است .

گشتاسپ پادشاهی مکار
گشتاسب که اسفندیار را بهتر از خود او می شناسد و می داند که در ذهن او چه می گذرد تمامی گفته های او را تایید می کند که جای هیچ چون و چرایی برای اسفندیار باقی نماند و می گوید تنها یک مانع هست که اگر این مانع هم بر داشته شود بیدرنگ تاج و تخت را به او واگذار می کند .

آن مانع چیست؟
رستم، پهلوان نامداری که در زابل نشسته است و فرمان پادشاه را نمی خواند. پس باید به زابل رفت. رستم را به بند کشید و به پایتخت آورد و آن وقت تاج و تخت از آن توست .
گشتاسپ پیشاپیش توسط اختر شناسان آگاه شده بود که پایان کار اسفندیار در زابلستان است.
و از سویی دیگر رستم را به نیکی می شناخت که پهلوانی کهن سال است و به هیچ قیمتی تن به بند نمی دهد.

خامی اسفندیار
اسفندیار می داند در این کار رازی است اما نمی داند آن راز چیست، فقط می داند این کار با رسم کهن نمی خواند. به پدر می گوید: تو شایسته آنی که با پادشاه چین نبرد کنی. نبرد با یک پهلوان پیر که کاووس به او لقب شیر گیر داده است چه معنایی دارد. رستم کسی است که از زمان پادشاهی منوچهر تا پادشاهی کیقباد مردم ایران از او خرسند بوده اند، او خداوند رخش است به او شیر گیر و جهانگیر و تاج بخش می گویند. او پهلوانی جوان و جویای نام نیست. پیرمردی است که سالش به دوران کیخسرو می رسد .

یک مغلطه
گشتاسب می گوید به همین دلایلی که گفتی نباید از گناه رستم چشم پوشید. پس اگر طالب پادشاهی هستی به سیستان برو و رستم را دست بسته بیاور .
یک لحظه اسفندیار به آن چه در ذهن گشتاسب می گذرد واقف می شود و می گوید: بستن دست رستم بهانه ای بیش نیست می خواهی مرا از تاج و تخت دور کنی.
اما خامی و عشق به قدرت بر عقل دور اندیش او پیروز می شود و می گوید: باشد. من در نزد تو بنده ای گوش به فرمانم .
اگر اسفندیار تنها به قدرت نمی اندیشید چشم جهان بین او کور نمی شد و می توانست بفهمد؛ همچنان که لحظاتی فهمیده بود، گشتاسب در پی چه چیزی است اما قدرت طلبی و غرور او را از درک راز ماجرا باز داشت .

احساس خطر کردن مادر
کتایون از طریق بهمن پسر اسفندیار از آهنگ سیستان کردن پسر مطلع می شود و سعی می کند به او بفهماند که رستم کیست. اما غرور و جوانی کار را سهل می گیرد و می گوید: درایران بهتر از رستم کسی نیست اما نمی توانم فرمان شاه را نادیده بگیرم. و از تاج و تخت در گذرم. کافی است رستم دست به بند دهد. من اجازه نمی دهم هیچ گزندی به او برسد .

نام و ننگ
اما کتایون می داند کار به این سادگی نیست. در اینجا مسئله نام و ننگ است. و رستم کسی نیست که بعد از سال های بسیار نام خود را آلوده بند کند .
پس از پیری و داد مردی که داد                   چگونه دهد نام خود را بباد؟
کتایون مسئله نام و ننگ را می داند اما اسفندیار نمی فهمد. چرا؟ چون جنگاور است و برای یک جنگاور نام و ننگ ارزش مادی دارد. رستم بند بر دست می نهد و او به شاهی می رسد و تلافی می کند وهمه چیز به خوبی به پایان می رسد.
اسفندیار از آئین پهلوانی بی خبر است و نمی داند یک پهلوان تمامی عمر خود را می گذارد تا نام نیکی بدست بیاورد .

نخستین هشدار
فرمان حرکت سپاه به سوی زابلستان داده شد اما شتری که در پیشاپیش سپاه حرکت می کند می خوابد و هر چه ساربان او را با چوب می زند بر نمی خیزد. اسفندیار بر نخواستن شتر را به فال بد می گیرد و فرمان می دهد تا شتر را بکشند تا اختر بد بسوی شتر باز گردد و با خود می گوید: بد و نیک در نزد یزدان است و او چون جنگاوری است پیروز پس بخت همیشه با اوست. اسفندیار نخستین هشدار را نمی بیند

رفتن بهمن نزد رستم
سپاه یکسره می تازد تا به هیرمند می رسد که مرز زابلستان است. آن سوی هیرمند خانه و کاشانه رستم است. پس همانجا اطراق می کنند و بهمن پسر اسفندیار مامور می شود به نزد رستم برود و پیغام پدر را به او برساند. پیغام این جنگاور شکست ناپذیر چه بود؟
پیغام مقدمه و موخره ای داشت. مقدمه آن بود که هر چه داری از آن ماست. اما تو گشتاسب را فرمان نبرده ای و او آزرده خاطر است پس شرط خرد آنست که دست به بند دهی و با من به نزد گشتاسب بیایی و در آنجا من میانه را می گیرم و از گشتاسب می خواهم تا ترا ببخشد.

نخستین اشتباه
اشتباه اسفندیار و تمامی زورمندان در آنست که تمامی جهان را از آن خود  و پدران خود می دانند و از یاد می برند که تمامی آن چه او و پدران او دارد در نتیجه پایمردی دیگران از جمله رستم است .

سوء قصد بجان رستم
بهمن با حشمت و جاه از رود می گذرد با زال پدر رستم بر خورد می کند او را مرد دهقان نژاد خطاب می کند و از نشان و جای رستم می پرسد. از همین بر خورد روشن می شود که پدر و پسر این خاندان محتشم را نمی شناسند. به همین خاطر که با سادگی تمام به زابلستان آمده اند تا جهان پهلوان را به بند کشند و به نزد گشتاسب ببرند .
بهمن به سوی نخجیرگاه می رود و از بالای کوه رستم را می بیند که چون کوهی نشسته است و گوری را به درخت زده و با جام پر از می دارد با برادرش زواره سخن می گوید.
پس نخستین امری که به نظرش می رسد این است که پدرش از پس چنین پهلوانی بر نیاید پس اولی تر آن است که بگونه ای از سر راه پدر بر داشته شود. سنگ بزرگی را از کوه می کند و بسوی رستم رها می کند زواره با دیدن آن سنگ بزرگ که بسوی او و رستم می آید نگران می شود اما رستم که مشغول غذا خوردن است سنگ عظیم را به چیزی نمی گیرد و با تیپایی سنگ را از خود دور می کند .

خاندانی بی اخلاق
بی اخلاقی در سرشت قدرت نهان است. گشتاسب برای کشتن پسر توطئه می کند و بی اعتنا به رسم کهن دستور به بند کشیدن رستم را می دهد .
اسفندیار در پی کودتا بر علیه پدر بر می آید و بهمن بعنوان قاصد سعی می کند به شیوه ای ناجوانمردانه رستم را ترور کند .

بهمن چه گفت
بهمن از راه می رسد و می گوید جنگاوران بسیار آمده اند تا بر دست و پای تو بند نهد و ترا چون دشمنی خیره سر به نزد گشتاسب برند .
پهلوانی که تمامی عمرش را در خدمت این مرز و بوم بوده است درآستانه پیری به گناهی نا کرده باید تنبیه شود .

رستم در جواب بهمن چه باید می گفت.؟
رستم اما پهلوانی سرد و گرم چشیده است و اگر در روزگار جوانی بود کار را به جنگ و قتال می کشاند. پس بهمن و اسفندیار را به انصاف فرا می خواند و آن ها را از آزمندی بر حذر می کند چرا که تمامی کارهای آنان بی حاصل خواهد بود. پس بهتر است از بند نهادن بر دست و پای او بگذرند که
ندیده است کس بند بر پای من                     نه بگرفت شیر ژیان جای من
و آن ها را دعوت می کند که به خانه او بیایند. مدتی استراحت کنند. رنج سفر را از تن بیرون کنند و او همانطور که در خدمت کیقباد بوده است در خدمت او خواهد بود و چون وقت رفتن فرا برسد همراه او به نزد گشتاسب می آید و از گناه نا کرده عذر خواهد خواست و از او خواهد پرسید که گناه او چیست ؟

تدارک پذیرایی از اسفندیار
تهمتن پسر و برادر را فرا می خواند و به فرامرز و زواره می گوید به نزد دستان بروید و آمدن اسفندیار را خبر دهید، در ایوان تخت زرین بگذارید و جام های خسروانی را آماده کنید تا او به نزد اسفندیار برود و آنها را به خانه خود دعوت کند .

دیدار رستم و اسفندیار
رستم به سوی هیرمند می رود. و در کنار رود می ایستد تا پیغام او را بهمن به پدرش برساند. به اسفندیار خبر می رسد که رستم بی سلاح نبرد برای دیدن او آمده است. اسفندیار برمی آشوبد و بهمن را نزد همگان تحقیر می کند که: به زنان نباید اسرار را گفت هم چنان که کودکان را نباید پی کارهای بزرگ فرستاد.

اشتباه بهمن در چه بود و چرا اسفندیار او را کودک خطاب می کند و در نزد همگان او را تحقیر می کند .؟
اسفندیار چون تمامی پادشاهان و شاهزادگان اهل گفت و گو نیست. اهل فرمان است. فرمان می دهد و دیگران فقط مجازند تا اطاعت کنند. خود را نیازمند پاسخ و نصیحت نمی داند. او بهمن را به نزد رستم فرستاد تا فرمان را ابلاغ کند و رستم بر دست و پای خود بند بنهد و به نزد او بیاید. اما هنگامی که رستم به او می گوید:
بباشیم بر داد و یزدان پرست                             نگیریم دست بدی را بدست
و او را به انصاف فرا می خواند. او را که مبلغ دین بهی است به یزدان پرستی دعوت می کند و از او می خواهد به بدی نزدیک نشود، بهمن جای هر گونه عتاب و خطابی را دارد.

دیدار نخستین
اسفندیار با صد سوار خو را به هیرمند می رساند. و به استقبال رستم می رود. رستم از اسب پیاده می شود. از رود می گذرد به اسفندیار درود می فرستد ومی گوید: اگر سیاوش را می دیدم به این اندازه شادمان نمی شدم که ترا دیدم. تو بدیل سیاوشی. خوشا بحال پدری که چون تو فرزندی دارد و بدا بحال دشمنانت. و بخت در همه حال مدد کار تو باشد .
اسفندیار چون این سخنان را از سوی رستم  می شنود از اسب پیاده  می شود رستم را در اغوش می گیرد. و می گوید: سپاس یزدان را که ترا شاد و سرزنده نگه داشته است و سزاوار است که ترا چون پهلوانی یگانه ستایش کنم .
رستم از اسفندیار دعوت می کند که به زابل بیاید تا او رسم مهمان نوازی را بجا بیاورد .
اما اسفندیارمی گوید: جای درنگ کردن برای اجرای فرمان شاه ندارد. بهتر آنست که خود دست در بند نهی و بهمراه من به نزد گشتاسب آیی و سوگند می خورم که به شب نرسیده بند از دست تو گشوده می کنم. آنوقت من شاه ایران می شوم و تو هر چه که بخواهی من آن را به تو خواهم داد.

نام و ننگ
رستم می گوید این برای رستم ننگ است که سر افسران این مرز و بوم  به سرزمین او بیاید و میهمان او نباشد و من هر چه بخواهی دریغ ندارم الا بند که بهتر است مرده باشم تا زنده دست بر بند نهم :
مگر بند کز بند عاری بود                                شکستی بود زشت کاری بود
نه بیند مرا زنده با بند کس                            که روشن روانم بر اینست و بس
مرا سر نهان گر شود زیر سنگ                      از آن به که نامم برآید به ننگ

این حرف اول و آخر رستم است. و از اسفندیار می خواهد برای رسیدن به تاج و تخت گرفتار دیوان نشود. و دیو در نزد رستم افکار شیطانی است .

پاسخ اسفندیار
اسفندیار می گوید: پشوتن؛ برادرش می داند که شاه چه فرمانی داده است. و اگر من بخانه تو بیایم نان و نمک ترا بخورم وتو از فرمان شاه سر پیچی کنی و چاره ای جز جنگ نباشد آن وقت تو باید در نژاد من شک کنی که حرمت نان و نمک را نگاه نداشته ام و اگر از فرمان شاه سرپیچی کنم در سرای واپسین جایگاه من دوزخ خواهد بود .
اسفندیار از این سخن دو مراد دارد:
- نخست برابر کردن امر شاه و یزدان، و دیگر آن که سر پیچی از فرمان شاه عقوبت دوزخ دارد؛
چو فرمان یزدان، چو فرمان شاه
و سر پیچی از فرمان شاه را گناهی کبیره می داند. واز سویی دیگر در مغز رستم فرو می کند که سرپیچی از فرمان شاه جز عذاب دنیایی که سپاه و لشگر او باشد و عذاب اخروی حاصلی ندارد .
اما در نزد رستم شاه با یزدان یکی نیست و فرمان شاه فرمان خدا نیست .
اسفندیار او را به میهمانی دعوت می کند و رستم می پذیرد

گفت گوی اسفندیار با پشوتن
پشوتن برادر اسفندیار است و جزء این مشیر و مشار او نیز هست .
پشوتن رستم را بخوبی می شناسد. و می داند که او دست در بند نمی نهد. و از اسفندیار می خواهد راه را بر دیو به بندد و با رستم از در ستیز بر نیاید .
اسفندیار می گوید: حاضر نیست بخاطر رستم دو دنیایش را از دست بدهد.

براستی دو دنیای اسفندیار چیست؟
دنیای نخست او دنیای شاهی است. او اگر رستم را با بند به نزد پدر نبرد به تاج و تخت نخواهد رسید. برای جنگاوری چون او تاج و تخت یعنی تمامی دنیا. دنیای دیگر سرای باز پسین است. و چون فرمان شاه با فرمان یزدان یکی است پس بخاطر زمین نهادن فرمان شاه آن دنیایش را هم از دست خواهد داد.

دیدار دوم
رستم به انتظار می نشیند تا اسفندیار او را برای ضیافت بخواند. نمی خواند. و وقت غذا خوردن می گذرد. رستم به برادرش می گوید: خوان را آماده کن در انتظار دعوت اسفندیار نباید بود این آئین اوست. و از او نباید امید نیکی داشت.
و می خواهد تا رخش را زین کنند تا جواب بی مهری اسفندیار را بدهد.
رستم به کرانه هیرمند می رود وبه  اسفندیار می گوید: این رسم شماست که میهمان را دعوت کنید و بعد پشیمان شوید. آیا این کار بخاطر آن نیست که تو خود را بزرگ می داری و مرا کوچک و حقیر می بینی.
تو از خواهش من به آشتی و دوستی به اشتباه افتاده ای و فکر می کنی از آسمان برتری. و فراموش کردی که من کشنده دیو سپید و تباه کننده جادوانم، نگهبان شاهان ایران و پشت و پناه پهلوانانم .
من بخاطر جایگاه تو نه بخاطر شخص تو بدنبال آشتی با تو هستم و نمی خواهم شهریاری بدست من تباه شود .
من سالیان درازی است که پهلوان جهان بوده ام و جهان را از دشمنان پاک کرده ام و یزدان را سپاس می گویم که آن قدر عمر کرده ام تا شاهی را ببینم که در پی گسترش دین پاکی هاست .
اسفندیار که تندی رستم را می بیند سعی می کند از خشم او بکاهد و می گوید: قصد کوچک شمردن در میان نبود. چون روز سختی را گذرانده بودی نمی خواستم مزاحمتی برای تو فراهم آید. پس بیا بنشین و آرام گیر و از تلخی ها چیزی مگوی .

شروع تقابل
به چادر پادشاهی می روند و اسفندیار از او می خواهد در سمت چپ او بنشیند. رستم سر باز می زند و می گوید: من جایی می نشینم که برازنده من است و خود می خواهم. اگر تو برای من قدر و منزلتی قائل نیستی من خود برای خود قدر و منزلتی قائلم .
از همین جا تقابل آغاز می شود. اسفندیار متوجه می شود که رستم به فرمان او نیست و رستم هم می داند که اسفندیار خیال رفاقت با او ندارد پس از این نقطه ببعد هر حرکتی معنای دیگری می یابد.

توهین به نژاد رستم؛ زمینه ای برای جدال
برای آغاز جنگ باید محمل ها و زمینه هایی فراهم شود بی مقدمه نمی توان رستم را به طغیان و بد دینی متهم کرد و به جنگ کشاند پس باید مقدمات را آماده کرد .
اسفندیار می گوید: از موبدان و بزرگان شنیدم که دستان از دیو زائیده شد و نژاد و گوهری بد داشت. به شکلی که بدنیا آمدنش را از سام پدرش پنهان کردند و مردم پنداشتند آغاز رستخیز است. روی و مویی سپید، تنی تیره. و چون سام او را دید دستور داد تا او را به کناره دریا بیندازند تا خوراک مرغان و ماهیان شود. اما سیمرغ او را پیدا کرد و بخانه برد. و چون غذا بحد کافی داشت او را نخورد . دلش بحال او سوخت. به او غذا داد غذایی که او شکار کرده بود .
پس از مدتی بزرگ شد. برهنه راهی سیستان شد و سام چون فرزندی نداشت او را قبول  کرد.
نیاکان من او را بالا کشید و به او همه چیز دادند.
پس از مدتی صاحب فرزندی شد که رستم نام گرفت. و از قبل رستم او به پادشاهی رسید و چون پادشاه شد راه بدی را در پیش گرفت .

پاسخ رستم چه بود
رستم می داند که اسفندیار دروغ می گوید پس از او می خواهد که بسوی بدی نرود. و روحش را به بدی نیالاید. و از او می خواهد به حقیقت حرف بزند. و می گوید: تو خوب می دانی که دستان سام کیست، پهلوانی بزرگ با دانش و نامی نیک .
سام نیز پسر نریمان است و نریمان پهلوانی بخشنده و بزرگ بود. و نریمان خود فرزند هوشنگ بود که بعد از سه نسل به خسرو پادشاه می رسیدند. واز یاد نباید برد که سام کشنده دیو و اژدهاست.
مادرم دختر مهراب پادشاه هندوستان است.
و بعد به خود می رسد و می گوید: در سراسر جهان در هنر پهلوانی کسی با من برابری نمی کند. و کلام آخر را می گوید تا اسفندیار بفهمد شاه در ذهن رستم چه مقامی را دارد و شاه خدا نیست و اگر از راه راست منحرف شود می شود او را کشت
زمین را بسی سر بسر گشته ام                      بسی شاه بیدادگر کُشته ام

اینجاست مرزی که شاه را می توان کشت. این مرز، مرز بیدادگری است .
بعد از سفر خود به مازندران می گوید و این که یکه و تنها ارژنگ دیو، سنجه، پولادغندی، بید و دیو سپید را می کشد .
و بعد به مرگ سهراب می رسد و این که بخاطر شاه جگر فرزندش را پاره می کند. فرزندی که در شجاعت و مردی بدیلی نداشت .
و اکنون بعد از ۶۰۰ سال که پهلوان جهان بوده است ظاهر و نهانش یکی است. رستم به این جا که می رسد اسفندیار را نصیحت می کند که تو جوانی از رازهای ناپیدای جهان خبر نداری، پس تند مرو .

پاتک اسفندیار
رستم از کرده های خود می گوید و اسفندیار در صدد مقابله بر می آید تا نشان دهد او جنگ ها کرده است و فتح ها کرده است .
پس از نژاد خود می گوید: پدرم گشتاسب است و گشتاسب فرزند لهراسپ و لهراسپ فرزند اورند شاه او فرزند کی پشین و او فرزند کی قباد. مادرم هم کتایون دختر قیصر.
نخست بت پرستان را از بین بردم و بعد نوبت به ارجاسب رسید و بعد فاتح هفت خان بودم و بعد به روئینه دژ رفتم و در توران وچین دمار از روزگار بد خواهان درآوردم .
در کرده های رستم و اسفندیار یک تفاوت جوهری  هست بهمین خاطر رستم به او می گوید:
که کردار ماند ز ما یادگار

آن چه کرداری است که از ما یادگار می ماند؟

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.