محمود طوقی: داستان پرومته (قسمت دوم)

کار زئوس با به بند کشیدن پرومته خاتمه نمی یابد، پیروزی زئوس کامل نیست. با تسلیم پرومته زئوس به همه چیز می رسد. پرومته اسیر شده است اما تسلیم نشده است. پس باید دلالان سیاست. قوادان و پااندازان براه بیفتند تا پرومته را بشکنند.
در ابتدا زور و قدرت لازم بود که پرومته را به بند بکشند، اکنون فریب و دروغ دلسوزی و همدردی کردن لازم است تا پرومته در بند را متقاعد کنند که اشتباه کرده است و حقیقت از آن زئوس و در نزد زئوس است. ….

—————————————————–

—————————————————–

داستان پرومته
قسمت دوم

علت امدن اوکئانوس نزد پرومته
کار زئوس با به بند کشیدن پرومته خاتمه نمی یابد، پیروزی زئوس کامل نیست. با تسلیم پرومته زئوس به همه چیز می رسد. پرومته اسیر شده است اما تسلیم نشده است. پس باید دلالان سیاست. قوادان و پااندازان براه بیفتند تا پرومته را بشکنند.
در ابتدا زور و قدرت لازم بود که پرومته را به بند بکشند، اکنون فریب و دروغ دلسوزی و همدردی کردن لازم است تا پرومته در بند را متقاعد کنند که اشتباه کرده است و حقیقت از آن زئوس و در نزد زئوس است .
زئوس اکنون که پرومته در بند است دیگر از او ترسی ندارد.

ترس از راه پرومته
ترس زئوس از سنت و سیره پرومته است. راهی که او نشان داده است و هر کس می تواند گام در آن نهد. پس باید پرومته بعنوان پیشاهنگ این راه راه را کور کند با تکذیب خودش و با تأیید زئوس .

زئوس برای ادامه حکومت خود کامه اش به این تأیید و تکذیب نیاز دارد. و او کئانوس آمده است تا این تأیید و تکذیب را برای زئوس بگیرد .
اوکئانوس خائن است در لباس دوست خدمت دشمن می کند. پرومته این راز را می داند.

زنها باش های او کئانوس
اوکئانوس برای آن که زهرش در جان پرومته کارگر افتد لباس هواداری او را می پوشد می گوید: به نزد تو آمده ام، بدان که از روزگار سیاه تو غم زده ام. بی گمان خویشاوندی موجب همدلی است. اما گذشته از هم خونی و هم پیوندی هرگز کسی را چون تو دوست نداشته ام اکنون بگو چگونه می توانم دل در کار تو نهم. تو هرگز نمی توانی بگویی دوستی صدیق تر از من داشته باشی.

با این مقدمه اندرزهای اوکئانوس شروع می شود. اندرزهایی که در طول تاریخ به شکل های مختلف اما با یک مضمون تکرار شده اند: «تا توانی خود را شناس و با رهروان تازه همراه نشو، خشم را بیک سو نه و جویای رهایی باش».

این رنج ها پاداش زبان های خودستاست. تو هنوز از فروتنی بی بهره ای نه تنها در اندیشه درمان پریشانی خود نیستی بلکه در کار افزودن  بدانی. به اندرز گوش فرا ده و بیادآر که خودکامه ای سهمناک به نیروی تمام فرمانرواست. آرام گیر و زبان گستاخت را درکش که بیهوده گویی را مکافاتی سخت است .

پاسخ پرومته
پرومته می داند که در پس نصایح دلسوزانه اوکئانوس تیغ جبارانه زئوس خوابیده است و اکئانوس جیره خواری است که برای لقمه نانی بیشتر تن به هر کاری می دهد.

زشت ترین کارها بیهوده جلوه دادن کاری است که فاعل آن به خاطر آن کار در اسارتی جانگداز بسر می برد. متقاعد کردن به شکستی که در میدان رزم انجام نشده بلکه آنجا حکایت تیغ بود و گوشت و این میدان سلاحی دیگر می طلبد چرا که تیغ به زرهی از جنس امید، ایمان به حقانیت راه بی اثر است .

سلاح در این جا یأس، ناامیدی و باوریست که راه را غلط جلوه دهد.

اوکئانوس دست زئوس در این میدان است و پرومته این دست را بخوبی می شناسد و می داند که سند رهایی اش چیست، سیاهروزی دیگران و پرومته آن نیست که خواستار تیره بختی دیگران باشد چنین مباد.
پاسخ پرومته« نه» است پس اوکئانوس شکست خورده باز می گردد.

ایو کیست
پس از رفتن اوکئانوس ایو به صخره ای که پرومته به زنجیر است می آید .
ایو دختر زیبایی است از خاندان شاهی، فرزند ایناکوس و سلیا. زئوس عاشق وی می شود با وی در می آمیزد اما برای این که معشوق را از زن حسود و کینه توزش دور کند او را به هیأت گوساله ای در می آورد و سوگند می خورد هرگز این حیوان را دوست نداشته باشد.

«هرا» همسر زئوس می خواهد که ایو را به او واگذار کند پس آرئوس صد چشم را به پاسداری و آزار ایو می گمارد .

زئوس به هرمس فرمان می دهد تا ایو را از شکنجه برهاند و سپس با نوای نی چوپان خدای جنگل و رود همه چشم های آرئوس را به خواب می کند و او را می کشد ولی ایو از شدت شکنجه دیوانه شده است .

گناه ایو
اگر گناه پرومته عشق به آدمیان است. گناه ایو تن دادن به عشق فرمانروایی ستمگر است آن یکی قربانی تن ندادن به خواست زئوس و این یکی قربانی تن دادن .
برای زئوس تن دادن و ندادن یکی است. هوس خود کامگی اش هر روز به گونه ای ارضاء می شود .
زئوس فرمانروای ظالمی است که نه پروای خرد و آینده بینی پرومته را دارد و نه عشق آسان به کف آورده ایو را .
پرومته و ایو هردو قربانی ستمگری زئوس اند. پس درد مشترک و دشمن مشترک دارند. و این درد و دشمنی ان دو را ضرورتاٌ به هم می رساند تا پرده از ستمگری زئوس بر دارند. و با کمک یک دیگر به راز آینده آگاه شوند و راه رهایی را بیابند .

ماجرای ایو
زئوس شب های پیاپی به رویأی ایو می امد و با مهربانی و کلمات دلنواز از عشق خود سخن می گفت.
ایو از این رویاهای شبانه با پدرش صحبت می کند و پدرش به چاره جویی بر می آید .
پیک هایی به نزد هاتفان معبد زئوس می فرستد تا راز رویاها را باز گویند پیک ها با سخنانی گنگ و کلامی تاریک باز می گردند. اما سرانجام پدر ایو پاسخ را می یابد .

خواست زئوس بیرون راندن ایو از خانه بود. وگرنه اذرخشی آتشین تمام دودمان ایناکوس را می سوزاند. پدر ایو به فرمان زئوس ایو را از خانه بیرون می کند زئوس از ایو رانده شده بهره می گیرد و برای این که معشوق را از زن حسود و کینه جویش «هرا» پنهان کند او را به هیأت گوساله ای در می اورد و سوگند می خورد هرگز این حیوان را دوست نداشته باشد. «هرا» ایو را می خواهد و زئوس ایو را به او وا گذار می کند. و«هرا» آن چنان ایو را شکنجه می کند که کارش به جنون می کشد .

ماجرای ایو صحنه دیگری از زشت کاری و ستمگری زئوس است. فرمانروایی هوسباز که تنها به لحظه کام گرفتن می اندیشد. برای زئوس همه چیز و همه کس وسیله ای در جهت ارضا خواسته های ظالمانه اوست .

پرومته از آینده ایو می گوید
ایو به نزد پرومته آمده است تا از عاقبت کارش آگاه شود. و به اصرار پرومته را به سخن گفتن وا می دارد. پرومته راه را به ایو نشان می دهد و به وی می گوید:«نخست به سوی مطلع خورشید می روی. از دشت های شخم نخورده می گذری تا به منطقه سکاها می رسی. قوم بیابانگردی که در کپرها به سر می برند و به کمان های دور پرتاب مسلح اند  و بر ارابه ها سوارند به آنها نزدیک مشو از کناره ساحل خروشان گذر کن تا به قوم آهنکار خالیب در سمت چپ برسی. از آن ها نیز بر حذر باش زیرا مردمی وحشی و بیگانه آزارند.

آن گاه به رودخانه ای وحشی می رسی از آن مگذر. پس بسوی قفقاز برو و از ستیغ کوهساران عبور کن و راه جنوب در پیش گیر تا به قوم آمازون برسی. آنان با خشنودی خاطر راه را بر تو نشان خواهند داد. از باریکه ها و گذرگاه های دریای هراس عبور کن تا به سیمری برسی . تنگه مئوتیک را پشت سر بگذار به یاد داشته باش که آدمیان از سفر تو به افتخار سخن خواهند گفت و تنگه بُسفر را به نام تو خواهند گذاشت بدینسان از اروپا می گذری و به آسیا می رسی چون از دریای میان دو سرزمین گذشتی بسوی شرق حرکت کن.

از غریو دریا بگذر  تا به دشت های گورکن برسی این جا جایگاه فرزندان فرکید است. سه دوشیزه کهنسال قو اندام باریک چشم و یک دندان. نزدیک آن ها سه خواهر بال دارشان با موهای مار گونه قرار دارند هیچ آدمیزاده ای نمی تواند به آن ها بنگرد و زنده بماند، پس از آن با منظر دیگری روبرو می شوی از گریفن ها شیرهایی با سر عقاب و سوارکاران یک چشم اریماسپ بر حذر باش به آن ها نزدیک مشو از آن پس به سرزمینی می رسی که  مردمی سیاه دارد. در ساحل رود تا به «نزولگاه» برو آنجا از فراز کوه بیبلُس رودخانه نیل فرو می ریزد این رود ترا به سرزمین نیل می رساند. تقدیر تو آنست که سرانجام با فرزندانت در آن دیارمأوای گزینی .

رهاننده پرومته
در دهانه و مصب نیل شهری است به نام کانُبس در آن جاست که سرانجام زئوس دست آرامش بخش خود را بر تو می نهد. خرد را به تو باز می گرداند. وبارور می شوی و فرزندی بنام اپافس بدنیا می آوری. در پنجمین نسل از وی پنجاه دختر از او باز می مانند.
پسر عموهای شان در صدد ازدواج با آن ها بر می آیند. تن نمی دهند. کار به جنگ می کشد و سرانجام تن می دهند. شب هنگام زنان شمشیرهای خود را به خون شوی هایشان می آلایند.
جزیکی از دختران که شیفته شوهرش می شود  و از او فرزندی بدنیا می آید دلیر و کماندار که رهاننده من است .

هرمس قاصد زئوس
ایو بدنبال سرنوشت خود می رود و هرمس پیک زئوس می آید، سراسیمه وحشتزده. چرا که زئوس از سرنوشت خویش سخنانی از دهان پرومته شنیده است می خواهد راز سرنگونی خود را بداند و چاره کند.
بیماری علاج نا پذیر تمامی فرمانروایان ستمگر در هر کجای جهان و هر زمان ازتاریخ. بی خبر از آن که راز سقوط در ستمگری شان است. ستمگری آن هاست که آن ها را هرچه بیشتر در منجلاب جنایت فرو می برد و در نهایت دفن می کند.

هرمس می آید تا با تهدید از راز آینده با خبر شود و زئوس را نجات دهد. پرومته در جواب او می گوید: پُر نخوت سخن می گویی آن چنان که سزاوار غلامان حاکمان است. شما نو رسیدگان قدرت گمان می دارید در پناه برجی هستید که اندوه به آن راهی نیست. اما من دو بار فرو کشیدن فرمانروایان را از آن دژ دیده ام و سومین آن را هم خواهم دید که به رسوایی سرنگون خواهد شد من از ترس به دورم از همان راهی که آمده ای برگرد . زیرا هیچ نمی گویم .

پرومته و هرمس رو در روی هم
دو نفر در دو جبهه مخالف رو در روی هم قرار می گیرند؛ یک زندانی و یک غلام حکومتی خودکامه. و سخنانی می گویند که در همه عصر ها و نسل ها تکرار می شود. هرمس اسارت پرومته را ناشی از خود بینی او می داند چرا که اگر خودبین نبود اکنون چون او در خدمت زئوس بود. اما پرومته حاضر نیست موقعیت رنج بار خود را با مقام و پست او عوض کند چرا که او را عمله ظلم می داند.

دیوانگی یا عقل
پرومته اسیری است که در برابر زندانبان گردن کج نمی کند. از شوم بختی خود گله مند نیست. بلکه به آن می بالد، رنجی در پی اعتراض به ظلمی و ظالمی. پرومته در یک سخن دشمن تمامی ظالمان است .
هرمس بسان تمامی غلامان درگاه استبداد کلام و گفتار پرومته را ناشی از دیوانگی و بیماری او می داند.
مگر می شود در بند بود و از رنج اسارت ننالید؟ مگر می شود در بند بود و گردن کج نکرد؟
راز این سرفرازی به این رنج چیست. دیوانگی بدون شک باید راز این امر باشد.
پاسخ پرومته دندان شکن است. پرومته می پذیرد که بیمار است به شرط آن که نفرت از حاکمان خود کامه بیماری باشد .

مزربندی با ترسو ها و بزدل ها
هرمس در این جا در لباس دلسوزی مهربان می گوید: «درست بنگر که این سخنان چه دردی را دوا می کند»
اما پرومته از مدت ها پیش آینده را دیده و راه خود را بر گزیده است و به هرمس می گوید» «گمان مبر که چون زنان بی دل از اراده زئوس به هراسم. بیزارم از آن که چون زنان دست هایم را بگردانم و بدرگاه وی دعا کنم تا شاید مرا از بند برهاند.:»
پرومته در اینجا با تمامی مرعوب شدگان، ترسوها، بزدل ها که برای رهایی از بند التماس وزاری می کنند مرز بندی می کند و آنان را زنانی بیدل خطاب می کند که مستوجب بدترین نا سزاهایند.

اولتیماتوم هرمس
حربه تطمیع، نصیحت، و خیر خواهی که شکست خورد تهدید آغاز می شود حربه هایی که در طول تاریخ و در این جنگ نابرابر یکی بعد از دیگری وارد کارزار می شوند. هرمس می گوید: «اگر به سخنان من نیندیشی طوفان وتند باد گریز ناپذیر  بلایا   برتو فرود خواهدآمد

نخست با تُندر و تیغ آذرخش زئوس این صخره سخت پارو خواهد شد و در اعماق سنگ ها دفن خواهد شد روزگاری دراز بدینسان بر تو می گذرد تا باز دیده بگشایی.

عقاب سرخ فام
آن گاه سگ بالدار زئوس عقاب سرخ فام، آزمندانه گوشت تن ترا تکه پاره خواهد کرد،
میهمانی ناخوانده، هرروز می آید و به چاشت می نشیند بر سفره جگر تو.
هرگز در انتظار پایان این رنج ها مباش. چرا که هر روز جگر تو سبز خواهد شد تا چاشت روز دیگر برای عقاب سرخ فام  فراهم شود .
اکنون نیک بیندیش و بدان که سخنان من گزافه های میان تهی نیست .

پاسخ تاریخی پرومته
پرومته هر آن چه را که هرکس می گوید می داند. اما در رنجی که دشمنانش روا می دارند ننگی نیست .

پس بگذار آتش زئوس فرود آید
بگذار زئوس با رعد و غرش باد های وحشی اش جهان را بیاشوباند
بگذار تند باد ها بوزند و زمین را از سرتا بُن فرو ریزند
بگذار خیزاب دریاها، راه های آسمانی ستارگان را در هم ریزد
بگذار پیکر سرافراز پرومته در گردبادی از بلایای هولناک به دوزخ در انداخته شود
پرومته هر گز نمی میرد
دختران دریا؛ رفقای راه

قاصد زئوس که خود را شکست یافته می بیند سعی می کن همراهان پرومته را از او جدا کند همان گونه که در سراسر تاریخ بوده است. شاید عذاب پرومته در تنهایی او را به خضوع در مقابل زئوس وادارد. پس خطاب به دختران دریا می گوید: کناره کنید واز این دور شوید تا در غرش ترسناک رعد ناگهان مدهوش نگردید

ما شریک رنج پرومته ایم

دختران دریا می گویند: «حرفی دیگر یا پندی دیگر ده که این در ما اثر نکند. چگونه می خواهی ما را به ره بزدلان برانی. ما می مانیم و در هرچه پیش آید شریک رنج اوئیم. زیرا که آموخته ایم که از خائنان بیزار باشیم و از هیچ ننگی بیش از این نفرت نداریم.

خطاب دختران دریا به تمامی تاریخ ایزدان و انسان است

خشم زئوس
چون تهدید و تطمیع هرمس قاصد زئوس به جایی نمی رسد آتش خشم زئوس فرمانروای ستمگر فرود می آید .
زمین می لرزد تُندر و آذرخش جهان را فرامی گیرد تا پرومته دراعماق زمین زندانی شود.

در انتظار رهاننده بزرگ

پرومته در بند خواهد بود دراعماق زمین و هر روز سگ بالدار زئوس،عقاب سرخ فام بر سفره جگر او به چاشت می نشیند تا شب فرارسد و تا فردا جگر او سبز شود، برای چاشتی دیگر
این رنج ادامه خواهد داشت تا روزی که رهاننده بزرگ بدنیا بیاید و پرومته را از بند برهاند .

———————————————————————————————————-

۱- آشیل پسر اوفورین در سال ۵۲۵ پیش از میلاد بدنیا آمد .هفتاد سال زندگی کرد و در سال ۴۵۵ پ.م. از جهان رفت. در خانواده ای اشرافی بدنیا آمد و در دو نبرد بزرگ جنگ های ماراتن و سالامین شرکت داشت

۲- شاهرخ مسکوب در سال ۱۳۰۲ در بابل بدنیا آمد. در سال ۱۳۲۴ به تهران آمد تا حقوق بخواند. در همین سال ها گرایشاتی به حزب توده پیدا کرد. در سال ۱۳۳۰ و ۱۳۳۳ دستگیر شد. در زندان به سختی شکنجه شد و در سال ۱۳۳۶ از زندان آزاد شد. و تا روز مرگ نوشت و ترجمه کرد. مسکوب نثری فاخر و آهنگین و پر خون داشت.

۳- بیاد دوست
و بیاد شاهرخ مسکوب

امروز هم گذشت
و نجات دهنده نیامد
پنداری دلواپس خرده ریز های
خواب های تعبیر ناشده اش بود
امروز هم گذشت
فردا هم می گذرد
مثل تمامی روزهای نیامده
تمامی شبهای نیامده
و بوی اردیبهشت
از خواب هیچ پرنده ای نمی گذرد
ما هم بی خیال می گذریم
در عادت های مان چنگ می زنیم
و به پرنده و باد می گوئیم:
همه چیز برای آمدن آماده بود
بی شک در این انتظار و آن نیامدن
رازی نهفته بود
بی شک در گریه های شبانه ما و
ماندگاری این شب بی پیر رازی نهفته بود
ورنه
ما چراغ حوصله را چند شبی است که خاموش کرده ایم
بگذریم
امروزهم گذشت
و نجات دهنده نیامد

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.